حقیقت روشن:

« علیٌّ مع الحقّ و الحقّ مع علیّ »

حقیقت روشن:

« علیٌّ مع الحقّ و الحقّ مع علیّ »

حقیقت روشن:

بسم الله الرّحمن الرّحیم

«بل یرید الإنسان لیفجر أمامه»
قیامة-5
*
نام احمد(ص) نام جمله انبیاست
چون که صد آمد، نود هم پیش ماست.
(مولوی)
....
به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند
که: تو در برون چه کردی که درون خانه آیی؟
(فخرالدّین عراقی)
....
"ما ایرانی ها خصلت خوبی که داریم، این است که خیلی می فهمیم؛ امّا متقابلاً خصلت بدی هم که داریم، این است که توجّه نداریم که طرف مقابل هم مثل ما ایرانی ست".
(استاد حشمت الله قنبری)
*
با سلام
حقیقت روشن، دربردارندۀ نظرات و افکار شخصی است که پس از سالها غوطه خوردن در تلاطمات فکری گوناگون، اکنون شمّۀ ناچیزی از حقیقت بیکرانه را بازیافته و آمادۀ قرار دادن آن در اختیار دیگر همنوعان است. مطالب وبلاگ در زمینه های مختلفی سیر می کند و بیشتر بر علوم انسانی متمرکز است. امید که این تلاش ها ابتدا مورد قبول خدا و ولیّ خدا و سپس شما خوانندگان عزیز قرار گیرد و با نظرات ارزشمند خود موجبات دلگرمی و پشتگرمی نگارنده را فراهم آورید.
سپاسگزار: مدیر وبلاگ

( به گروه تلگرامی ما بپیوندید:
https://t.me/joinchat/J8WrUBajp7b4-gjZivoFNA)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۳ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۴۷ جهود
آخرین نظرات
نویسندگان

بررسی داستان کوتاه "سه نفر"

شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۰۰ ب.ظ

بررسی داستان کوتاه "سه نفر" نوشتۀ رضا امیرخانی

منبع: ماهنامۀ همّت (هسته های مقاومت تاکتیکی) شمارۀ ۲

 

داستان کوتاه "سه نفر" از رضا امیرخانی، داستانی است از نوع اجتماعی که شرح خاطرۀ یک روز سه نفر دانشجوی دانشگاه تهران است که از زبان نویسنده یا اوّل شخص که یکی از آن سه نفر است، روایت می شود. موضوع کلّ داستان، بازخوانی گوشه ای از دردهای نگفتۀ جامعه ای است که نویسنده به همراه دو شخصیّت دیگر داستان، از آن جامعه اند. با این حال خواننده تا قسمت های پایانی داستان، متوجّه این قضیه نمی شود.

اجزای تشکیل دهندۀ داستان عبارتند از: محیط شلوغ و پر سر و صدای مقابل دانشگاه، سه نفر دوست که محور اصلی روایت را تشکیل می دهند و در نهایت چند نفر دوره گرد دستفروش که از ابتدای داستان تا اواخر آن نقش بازی می کنند. عناصر تشکیل دهندۀ داستان نیز در ابتدا اشاره ای کوتاه به دستفروشان است و سپس توصیفی از دو دوست راوی ضمن اتّفاقاتی که در حین قدم زدن این سه می افتد. راوی سپس توضیحی مختصر از تجربیّات و مشاهدات خود دربارۀ دستفروشان ارائه می دهد. در بخش بعدی، جزء اصلی داستان که برخورد این سه دوست با یک دستفروش در آن طرف خیابان است، رقم می خورد. در نهایت، بخش پایانی داستان مربوط می شود به رمزگشایی از ماجرای این سه نفر و مشخّص کردن این که اینان از کدام طبقۀ جامعه محسوب می شوند.

در بخش پایانی، هیچ اتّفاق داستانی ای نمی افتد و در واقع، وقایع به پایان رسیده است؛ ولی با توضیحات نویسنده است که خوانندۀ داستان، متوجّه قضایای پشت پردۀ وقایع می شود. قضایایی که حتّی بخشی از نقش آفرینان داستان یعنی دستفروشان نیز متوجّه آن نمی شوند. نویسنده مشخّص می کند که به همراه دو نفر دوستش از جامعۀ ایثارگران و جانبازان جنگ تحمیلی هستند. در واقع نویسنده در بخش پایانی -به ویژه در آخرین جمله اش- ضربۀ نهایی را وارد می کند. ولی در جای جای داستان نیز به طور غیر مستقیم به نحوی که خوانندۀ معمولی متوجّه نمی شود، به موضوع اشاره کرده است. البتّه خوانندگانی که با سه نقش آفرین اصلی داستان همدرد و از جامعۀ آنان اند، می توانند موضوع را دریابند، ولی خوانندگان عوام حکم دستفروشان داستان را دارند که به سه نفر، نادانسته اهانت کرده اند؛ و گویی نویسنده، عامّۀ خوانندگان را نسبت به دستفروشان داستان کمی محرم می داند و سخن نهایی خود را که در حکم یک نوع شوک و ضربۀ روحی است، با آنان در میان می گذارد. در اینجا است که خواننده نزد وجدان خود احساس سرافکندگی و تا حدودی بی ارزشی می کند؛ خصوصاً آنجا که نویسنده اشارات غیر مستقیم خود به موضوع جانبازیشان در ضمن داستان را تا حدودی غیر جدّی بیان می کند و این باعث می شود خوانندۀ ناآگاه موضوع مزبور را شوخی گرفته و ای بسا لبخندی هم به لب نشانده باشدکه در پایان موجب پشیمانی اش می شود !

نویسنده در این داستان به خوبی از عهدۀ همراهی خواننده برآمده و خوب توانسته خواننده را وادار به دنبال کردن شخصیّت های داستان به همراه ماجراهایشان بکند. اصل غافلگیری را هم به خوبی رعایت کرده است. مجموع عوامل پیش گفته، موجب لذّت بردن از اثر شده اند. برای نمونه، در ابتدای داستان در توصیف دوستانش می گوید:

« سه تایی به احتیاط از خیابان رد می شویم. من دست امیر را گرفته ام، علی دست مرا. به نظر من این دو تا داخل پیاده رو خیلی باوقار قدم می زنند. همیشه از قدم زدن با آنها کیف می کنم. فرقی نمی کند تهران باشد یا شهرستان، خیابان باشد یا بیابان، شلوغ باشد یا خلوت. همیشه این دو تا همین طور محکم و استوارند. چه در بیابانی خلوت و چه در خیابانی شلوغ مثل همین خیابان انقلاب تهران. امیر و علی همیشه با وقار قدم می زنند. انگار در سراشیبی راه می روند. روی هر قدم فکر می کنند....»؛

در انتها نیز به شرایط خاصّ خود و دوستانش اشاره می کند. در اینجا با مقایسۀ این دو قسمت، خواننده این پیام را دریافت می دارد که: بر خلاف آنچه عدّه ای تبلیغ می کردند، مشکل اصلی قشر ایثارگر، مسائل رفاهی از قبیل "راحتی رد شدن از خیابان"(!) -به قول داستان- نیست. بلکه مشکل ایثارگران، بیشتر ناشی از وضعیّت نابسامان فرهنگی و اجتماعی امروز جامعه است و خون دلی که از آن می خورند. چه، اگر از ابتدا دغدغۀ مسائل رفاهی را داشتند، هرگز تن به حضور در صحنه های خون و آتش نمی دادند.

 

پایان

۹۴/۰۵/۲۴ موافقین ۲ مخالفین ۰
امید شمس آذر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی