مثنوی) قافله ای که به حج می رفت
کاروانی رهسپار مکّه بود
در مدینه چند شب مکثی نمود
مرد تازه واردی در بینشان
دید شخصی را به چهر صالحان
که در اوج چابکی بسته کمر
گشته بر انجام خدمت مفتخر
تا که رؤیت کرد آن حال عجیب
با شگفتی زد سر آنان نهیب:
کیست این خدمتگزار سر به زیر
اینکه گستاخانه کردیدش اجیر؟
پاسخش گفتند: این مرد خدا
در مدینه آمده در جمع ما
کس تقاضایی از او ننموده است
بلکه خود مایل به خدمت بوده است.
گفت: معلوم است که نشناختید
کاینچنین خدمتگزارش ساختید
جمع گفتندش: مگر این شخص کیست؟
گوئیا انسان عالی رتبتی ست!
گفت: این دردانۀ ارباب دین
حجّت حقّ است، زین العابدین
نامش نامیّ اش علیّ بن الحسین (ع)
سیّد سجّاد، ابن الخیرتین.
جمعیت آشفته بر پا خاستند
حضرتش را بوسه بر پا خواستند
کـ: ـاین چه چه کاری بود آخر جان ما؟!
گر جسارت می شد از ما بر شما...؟!
لیک حضرت گفت: من عمداً خودم
با شماها رهسپار حج شدم
چون که گاهی آشنایان در سفر
محض پاس حرمت پیغامبر(ص)
در حقم بسیار عطوفت می کنند
جمله محرومم ز خدمت می کنند
من هم از آن ضیق تا گردم خلاص
مایلم اینگونه باشم ناشناس.