چهارپاره) عصر کافوری
« هم رکاب بهار می آیی
پاشنه یْ درب برفی ام گم شو !
رفته ای، رفته ام، نمی دانم
جمع افعال صرفی ام گم شو ! »*
***
من نه آنم که پیش تر دیدی
آسمان کارهای دیگر کرد
غضب آلود باد در سر را
این زمان پاک خاک بر سر کرد
***
آتش درد می گدازدم و
تو برام از بهشت می خوانی
من تباه خزانی و تو هنوز
شعر اردیبهشت می خوانی
***
نیشی از رُز هنوز نشنفته
معنی درد را چه می فهمی ؟
پروریده به بستر پر قو
رنج یک مرد را چه می فهمی ؟ ....
***
هیچ یادم نمی رود آن عصر
که همه خط شدیم زنجیری
یال و کوپال ها تراشیده
خلق می گفت: وه! عجب شیری!
***
بوی کافور ناگهان پیچید
همه را زآن شمیم خواب آمد
پرسشی کردم از کتاب خدا
آیۀ دیــــْــــــــــن در جواب آمد
***
چشم ها بسته پیش می تازیم
سوی یک سرنوشت نامعلوم
این وطن نیز دین خویش از ما
می کشد تا به غایت از حلقوم
***
ای وطن! جان من فدایت باد
مهد علمیّ و وادی عرفان
طالب علم، روز صلح، چه زود
می شود... هیچ چیز... -دور از جان-
***
پردۀ تیره را اگر ندرید
روز شب را سیاه باید کرد !
روزگار اینچنین که جهل نمود
روزگارش تباه باید کرد !
***
سال ها را به باد دادم و حال
واقفم روز و ماه یعنی چه
ناز می کردم ان زمان و کنون
تازه می فهمم "آه" یعنی چه....
***
دیگر از جان من چه می خواهی ؟
کُستی ام را به خاک هم که زدی
ولی این را بدان که هر چه کنی،
باز باور نمی کنم تو بدی
***
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* بند اوّل از دوست گرامی: آقای هادی احمدی.