حکایت
دوشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۵:۲۶ ب.ظ
حکیمی کاپشنی کهنه در تن داشت که مدّتها آن را میپوشید. سرانجام از ترس اینکه مردم نگویند چرا یک کاپشن نو برای خودش نمیخرد، کاپشنی نو خرید و پوشید. مدّتی بعد از ترس اینکه مردم نگویند چرا یک کاپشن بیشتر ندارد، دوباره کاپشن کهنه را به تن کرد. مدّتی بعد از ترس اینکه مردم نگویند چرا با وجود کاپشن نو همچنان همان کهنه را دوباره میپوشد، دوباره یک کاپشن نوی دیگر خرید. مدّتی بعد از ترس اینکه مردم نگویند چقدر اسرافکار است، دیوانه شد و راه بیابان در پیش گرفت. خاک تو سرش!
۹۹/۰۹/۰۳
:))