غزل) یک لحظه
دوشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۱، ۰۶:۵۶ ب.ظ
یک شب دو چشم شب زده از روبروم رفت
با یک اشاره هوش به یک لحظه زوم رفت
دل زنگ زد، ولی نپریدم ز خواب ناز
از زنگ دل ببین که چنین آب روم رفت
گفتش: نترس دل! که به شیرینی دو لب
دندان عقل قاضی تان مثل موم رفت
قربانی هوای درون خودم شدم
همچون حباب جان به سر آرزوم رفت
آتشفشان شود همه دلهای بیدلان
گویم اگر چه ها سر این مرز و بوم رفت
تکثیر قطره نور سفیدی ز کلک مهر
در نقش هفت رنگ به مینوی بوم رفت
رنگ و نگار پر زد و تسخیر رو نمود
جغد خجسته آمد و طاووس شوم رفت
گلهای یخ زده همه مسحور حیرتند
این باغ را چه بر سرش از این سموم رفت؟
گفتم: برای آمدنت گفتگو کنیم
آمد، ولی در آخرِ این گفتگوم رفت
۰۱/۱۲/۲۹