غزل) آزادی
اگر چه من به سال شصت و شش از مادرم زادم
ولی نه سال قبل از آن بمانده نیک در یادم
که در سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت امری
همه می خواستند از شاه و لیکن او نبود آدم
که استقلال و آزادیّ و جمهوریّ اسلامی
کند تقدیم، آخر یک تن آمد، گفت: من دادم
خمینی(ره) بود او، شد رهبر ملّت که ملّت هم
بگفت: از کار نیک رهبرم خرسند و دلشادم
پس از آن نوزده سالم چنین بگذشت تا این که
بشد یک روز کز آن است آه و داد و فریادم
به سال یکهزار و سیصد و هفتاد و شش خوکی
رسید از در که: من روز دوم از ماه خردادم
گرفت این خوک از سوی خران نام حماسه، پس
همه جا را نجس بنمود هم با فرس هم با دم
دموکراسیّ و آزادی هم اسم آن نجاست شد
که داد آرام و بی حرف و صدا بنیاد بر بادم...
کنون ای قرتی سوسول زنجیر طلا بسته
که داری بس مجوّز از سوی فرهنگ و ارشادم !
اگر آزادی این بی بند و باری هست، پس باری
تویی در بند آزادی، من از این بند آزادم