غزل) هوای وصل
تیمّمی بکن و ساقی خوش الحان را
بزن صدا و گو: آوردی ام به سر جان را
لب پیالۀ دل آبشار خون گردید
به شارع لب چون خون خود ببر جان را
هوای آن سر زلف سرت به سر دارم
در این هوای سرابی سر آری ار جان را
دلم رسید به جان، جان به لب، لبم خشکید
خوران ز طلعت خود بر من آب حیوان را
ندیده دیده به دارالصفای خوی هم نیز
به طلعت تو گل آفتابگردان را
کجاست گنج زمین؟ تا به پای تو فکنم،
زمرّد و ظفر و لعل و درّ و مرجان را
چو عهد هجر تو چون بحر بیکران باشد
که می فشانی از آن موج را و طوفان را،
رخم شود چو زر زرد و موی سیم سپید
که تا بیابم از این بحر مرز پایان را
به دست تو بسپردم دل و سپارم جان
ولیک ران ملخ می برم سلیمان را
تو بی نیاز از این ها و من کنم تکرار،
حدیث بردن زیره به شهر کرمان را
بیا که دیگر از این بیش منتظر نکنی،
فقیر بی ادب مفلس پریشان را....
تیمّمی چو بکردیّ و این سخن گفتی
دهان بشوی، بکن غسل، واین گناهان را،
بریز و دیگر ازاین پس مگو چنین شعری
کزآن عقیده ببازیّ و دین و ایمان را
چو «شهسوار» به بازی بباز جان و سر و
سپار ماء معین(عج) آن شه سواران را