غزل) کجاست پس خورشید؟
سحر سپیده به دریا بگفت با امّید:
«منم سپیده، تو دریا، کجاست پس خورشید؟»
همه مرا چو ببینند، باز می افتند
به یاد آن سحر افروز قاصد توحید
بیامدند و برفتند روز و شب پی هم
ولی از آمدن او خبر به من نرسید
مگر تو هم نشنیدی که شاعری می گفت:
رسید مژده که صبح آمد و سپیده دمید؟
همه مرا ز طلوعش نشانه می دانند
منم سپیده که هستم ز آفتاب نوید
چه شد؟ نشانه بیامد، نوید پیدا شد
ولی ز اصل نیامد خبر، شدم نومید
چه شد؟ چه شد؟ که نشد از طلوع او خبری
کجاست آن همه نور و کجاست آن جاوید؟....
نگاه کرد و به لبخند گفت دریایش
که: ای نشانۀ بی صبر و ای نوید سعید!
همان کسی که تو می جویی و نمی یابیش،
همان که شور فکنده ز ماه تا ناهید،
هزار و یکصد و هفتاد سال قبل از این
طلوع کرد و فروغش ز روی او تابید
و لیک از آن دم تابیدن فروغ رخش
به پشت ابر بشد طلعتش نهان از دید
طلوع کرده، و لیکن هنوز پنهان است
دعا بکن که سر آید زمان هجر مدید
بخواهی ار که شود طی چنین زمان چون باد
بلرز از غم هجران او به خود چون بید
بخواهی ار که سر آید غروب و شام سیاه
همیشه باش به یاد طلوع و صبح سپید
«بدان امید که آن "شهسوار" باز آید»
فشان ز دیدۀ خود اشک همچو مروارید