غزل) زمستان
يكشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۵:۰۰ ب.ظ
میان زوزه ها دنبال تو کرده م نگاهم را
که تا بویت بیابم، افکنم از سر کلاهم را
تو آنجایی و من می دانم امشب دست می یازم
بگیرم دامن پیراهن تنها پناهم را
مگر از نامه های سوز دل دستت رسد آخر
به هر سویی روانه کرده ام پیکان آهم را
کرانم تا کران آکنده کوران و کران پیشم
تو تنها می شنیدی ناله های صبحگاهم را
سؤالم از صدف بیرون نگشته پاسخش گفتی
مرا دریافتی در اوج و بخشودی گناهم را
اگر دلهای خون را جایگاه خویش می دانی
بگیر از من همین لبخندهای گاه گاهم را
بگیر ای ماه من! ابر سفید از چهره تا من هم
درآویزم به دامانت، ببوسم روی ماهم را
خودم را هم برای خاطر تو دوست می دارم
زلال و روشن اینک پیش آوردم گواهم را
مرا از من بگیر امّا به دست دیگران مسپار
که می داند زبان این دل گم کرده راهم را؟
«سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای» بر رویم
که من راز دل خود با کسی دیگر نمی گویم
۹۵/۱۲/۰۱
این پست قبل رو یه مقدار بالا پایین میکنه. البته فکر کنم.
چرا که نویسنده اینجا هم دایی طه است و هم حاج کاظم!
...
موفق باشین. انشااله