نو) خاطرۀ روز پرتقالی
اندکی از روز مانده،
آسمانی نیمه ابری تا تمام ابری،
باد سرگردان
-چه بی معنی!-
با قدم آهسته می پیمود پهنا و درازای خیابان را،
آفتاب بی توقّع
تیغ کندش را به هر سو می کشید آرام
روی بعضی را رفو می کرد
همزمان در جان خیلی ها فرو می رفت.
صبح مان نیلی.
ظهر کافوری چه با ما کرد و خواهد کرد؟
روز، روزی پرتقالی بود!
شاخه ها در هم گره خورده
سایه ها در هم فرو رفته
برگ ها در گوش هم افسانه گویان
دست ها چون حلقه در هم بود
حالی بود!
صحنه هایی بکر بود و لحظه هایی ناب و عالی بود....
من ولی بی اعتنا بر این همه زیبایی جان کاه
-شادی های روح آزار-
ساکت و ساده به روی نیمکت
-شیدا و افسرده-
همچنان تنها نشسته خسته و خاموش
در فکر تو بودم
آه!
آری، آری، من به دنبال تو می گشتم....
چاره گویی بی خیالی بود،
امّا باز گفتی بی خیالی فکر تقریباً محالی بود.
رخنه های سدّ چشمم باز شد
آب ها از آسیاب افتاد
آری!
«یا علی(ع) گفتیم و عشق آغاز شد»
باری،
ای تو آنی که نمی دانم که هستی؟
جای تو آن روز خالی بود .... .