غزل) سوگ یاس نبی
پژمرده می گردد -خدا !- امشب گل نورسته ای
می میرد امشب در غریبی بلبل پربسته ای
جان می دهد جان جهان در جور جمع انس و جان
چون جان یاسین می رود با جان زار و خسته ای
در گردن حبل خدا حبل و کنون با اشقیا
بیعت کند دست خدا با دست های بسته ای
آن شاهباز تیز چنگال نبرد اکنون شده
تنها به سان یک کبوتر بر سر گلدسته ای
آن در که عزرائیل نیز بی اذن از آن داخل نشد
بر روی صاحب بشکند از دین بیرون جسته ای
یک غنچۀ نشکفته هم از جور او پرپر شود
مادر برد پهلوی خود با پهلوی بشکسته ای....
امّا مخور ای دل غمی کاین غم به پایان می رسد
پیغام جانان می رسد بر هر دل وارسته ای
شاه سواران می رسد شمشیر و قرآنی به دست
پس از چه ای جان آنچنان از کف عنان بگسسته ای؟
این هجر هجرت می کند، این قهر رحمت می شود
پس از چه ای دل اینچنین در خاک و خون بنشسته ای؟
دیگر نه ظلم است و نه فقر، نه جهل نه طغیان نفس
نه قتل عام کودکان، نه جنگهای هسته ای
وقتی بیاید آن سوار از جاده های انتظار
در اوّلین صبح بهار، دیگر ز غم ها رسته ای
با رایت فتح و ظفر، خال سیاهی بر رخش
با زلف هایی سلسله، با ابروی پیوسته ای
یاران او ایرانیان السابقون السابقون
آماده باش ای «شهسوار» شاید تو هم زآن دسته ای.