غزل) در ره جانان
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهیّ و پر کرد زدوست
اجزای وجودم همگی دوست گرفت
نامی ست ز من بر من و باقی همه اوست
(ابوسعید ابوالخیر)
در ره جانان بنه جان و دل و جاه و مقام
تا رسد از سوی جانان بوی خلدت بر مشام
آن قدر از خویش بی خود شو که در خود غیر او
خویش و نفسیّ و منی را ننگری منهای نام
گر بخواهی شام هجرانت شود صبح وصال
خویش را خالص نما در طاعتش هر صبح و شام
آتش افکن بر علایق، آب شو از خالصی
باد را از سر رها کن، خاک شو در آن مقام
هر مکان و هر زمانی یاد کن آن را که اوست
لامکان و لایزال و لایموت و لاینام
صاف کن قلب چنان خارای خود را تا در او
منعکس گردد صفات ذات حق همچون رخام
تو ز لاهوتیّ و بالا، نی ز ناسوتیّ و پست
نفس والا را مکن آلودۀ لذّات خام
تا دوباره نایل آیی در مقام قرب حق
کم بکن اکل و نیام و بیش کن ذکر و صیام
« شهسوارا چون به میدان آمدی گویی بزن»
تیغ برکش از نیام و شو مهیّا بر قیام....