در کمال حیرت
نزدیکی های ساعت 12 ظهر دیروز در حال قدم زدن در خیابون شلوغ و پر سروصدای امام ارومیه بودم که احساس کردم گوشیم لرزیده. برداشتم و دیدم یک تماس بی پاسخ از ادارۀ ارشاد سلماس داشتم. زنگ زدم به اداره و داخلی امور انجمن ها رو گرفتم. خانم حق پناه (مسئول انجمن ها) برداشت و با اون صدای آرومش گفت که: "فردا ساعت 2 و نیم بعد از ظهر اداره باشید تا آماده بشیم برای شرکت در بزرگداشت استاد محسن منصوری در ارومیه". یا شاید هم من اینطور شنیدم. از شنیدنش هم خوشحال شدم که بالاخره برای یک ادیب فرهیختۀ شهرمون که بالای 80 سال از عمرش میگذشت، میخوان یه بزرگداشت بگیرن. و اینکه بعد از 9 - 8 سال از اوّلین و آخرین دیدارم با استاد، دویاره میخوام ببینمش... .
جشنوارۀ استانی شعر دفاع مقدّس خوی بود و من هم در حال گذروندن خدمت سربازی بودم که باهم از نزدیک دیدار کردیم و یک ساعتی موقع برگشتن توی اتوبوس اختلاط کردیم. به اسم میشناختم و آثاری از خودش و برادر بزرگترش (فیروز منصوری) و پدرشون (میرزا اسماعیل منصوری) خونده بودم. از کوه و دشت و باغ و چمن گفتیم. میگفت که: «شخصیتهای سیاسی میرن، ولی کوهها و صخره ها و خاک وطن باقی میمونن. اگه من به جای مدح سیاسیّون بیام و از قارنی یاریخ (=کوهی افسانه آمیز در سلماس) شعر بگم، اونوقت شعرم باقی میمونه و به هدر نمیره». راست هم میگفت. "حیدربابا" ی مرحوم استاد شهریار و نظیره هایی که براش سروده شد، "اورمو گؤلو(دریاچۀ ارومیه)"ی مرحوم طیّار قولنجی، منظومه های "مئشه(جنگل)" و "اوچ قارداش(سه برادر)" از مهدی وطنی شاعر جوان همشهری و منظومۀ در حال تدوین "چمنلر(چمنها)" از آقای خیری سلطان احمدی، شاهد مثالهای خوبی بر قضیه بودند. در حالی که اشعار خیلی از شاعران سیاسی سرا و -به قول خودشون- آزادیخواه معاصر به فراموشخانۀ تاریخ پیوستند و از یادها رفتند. گلایه هایی هم داشت از بد روزگار که عدّه ای اراذل و اوباش چطور به خودشون اجازه داده بودند با پررویی تمام، بعد از انتشار کتاب معروف داداش، تو روزنامه شون بهش افترا ببندند که نویسنده برای تدوین این کتاب چقدر پول و چقدر متاع دنیوی از کیا و کیا گرفته! چیزی که حتّی پشت سر حضرت فردوسی -اعلی الله مقامه- هم میگن. معلوم نیست خودشون چقدر پول گرفته ن تا این حرفها رو بزنن! کسانی که به جای انتقاد علمی از مطالبی که بهش ایراد دارن، دست به سانسور و تهمت و افترا میزنن... .
با اشتیاق خودم رو برای دیدار فردا آماده میکردم. وقتی بعدازظهر همون روز در جلسۀ انجمن ادبی حاضر شدم، با کمال بهت و ناباوری دیدم که میگن استاد از دنیا رفته و مراسم فردا در واقع مراسم روز سوّم ایشون خواهد بود. ناراحت شدم؛ ولی بیشتر از درگذشت استاد، از مرده پرستی خودمون. امروز هم با پرسنل ادارۀ ارشاد رفتیم و در مراسم ایشون شرکت کردیم. فاتحه ای نثار کردیم و یک حزب قرآن قرائت کردیم ثوابش هدیه به روح مرحوم و برگشتیم. وصیّت کرده بود در سوّمین روز درگذشتش کتابهاش رو به حاضران مراسم اهدا کنند. نصیب من هم دو جلد از کتابهای خوبش یکی برگردان منظوم چند داستان از کتاب دده قورقود و دیگری مجموعۀ "نامه ها، خامه ها و ترانه ها" بود که علاوه بر مکاتبات منثور و منظوم، شامل یادداشتهایی از اون مرحوم پیرامون ادبیّات و نقد ادبی بود. روحش شاد و قرین آرامش باد و تا کوهها و دشتها و خاک وطن پابرجاست، البتّه که آثار استاد هم پابرجاست؛ ولی من همچنان:
در حیرتم از مرام این مردم پست
این طایفۀ زنده کش مرده پرست
تا هست، به ذلّت بکشندش به جفا
چون مُرد، به عزّت ببرندش بر دست!