علّت مغولدوستی برخی نویسندگان
توحّش، تمدّنسوزی و ویرانگری مغولان بر هیچکس پوشیده نیست و موثّقترین منبع در این مورد، اظهارات خود مغولان دربارۀ خودشان است که بیواهمه خود را با همین صفات خوانده و مورّخان درباری خود را واداشتهاند تا آنجا که میتوانند از این سوابق آنان بنویسند و بدان افتخار کردهاند. عدّهای از پانترکیستها که طبیعتاً مغولان را هم از خود قلمداد میکنند، در اظهارنظری شگفتانگیز گفتهاند: "چون مغولها ترک بودند (!)، مورّخان با آنان دشمنی ورزیده و آنان را تقبیح نمودهاند"؛ باید پرسید: پس آیا آنانی که خواستهاند از مغولها تعریف و تمجید کنند، چه افتخاری توانستهاند برایشان بتراشند؟ تا قیامت منتظر پاسخ هستیم. این به کنار. روی سخن ما با دیگر پژوهشگرانی است که به انگیزههایی جز اینچه گفته شد، سعی در جانماز آب کشیدن برای مغولان نامسلمان دارند. کسانی امثال جُرج لین یا عبدالهادی حائری یا منوچهر مرتضوی. قبل از پرداختن به ادامۀ موضوع، یادآوری دو نکته ضروری است: 1- قصدمان در اینجا، نقد شخصیّت این نویسندگان و روش تاریخنگری و تاریخنگاری آنان نیست؛ بلکه فقط از منظر تاریخ مغول به بررسی نظراتشان مینشینیم. 2- برخی مورّخان، تأثیر آب و هوا و اقلیم جغرافیایی بر خلق و خوی مردمان را دربارۀ مغولان مطرح کردهاند. این سخن درستی است و نشانۀ آن متمدّن و هوشمند و بافرهنگ بودن "هزاره"های فارسیزبان و شیعهمذهب افغانستان امروزی است که از تبار مغولاند؛ ولی بحث ما بر روی مغولان معروف در تاریخ است، نه اسلاف و اعقاب آنها.
دکتر علی سالاری شادی در کتاب "تاریخنگری و تاریخنگاری ابن اثیر: نقد و بررسی تاریخ الکامل"، در مقام مقایسۀ تحلیل تاریخی ابن اثیر با دیگر مورّخان معاصر فاجعۀ مغول، نقدهای ناوارد نویسندگانی چون جرج لین و عبدالهادی حائری بر ابن اثیر را که به اشتباه او را اهل افراط و اغراق و سیاهنمایی دربارۀ مغولان دانستهاند، ذکر کرده و پس از ردّ نظرات آنان میافزاید: به نظر میرسد آن مرحوم [عبدالهادی حائری] نوعی روحیۀ مغولدوستی داشته است! نگارنده نیز در مقالهای با عنوان "نقد و بررسی نظرات نویسندۀ مسائل عصر ایلخانان" به بررسی نظرات مرحوم منوچهر مرتضوی دربارۀ آثار و نتایج غلبۀ مغول و اثبات نادرست بودن اکثر آنها پرداختهام. ولی آیا این مورّخان به راستی روحیۀ مغولدوستی داشتهاند؟ کدام صفت نیکی از مغولان باید نظر اینها را جلب کرده باشد؟ هرچند به نظر میآید منظور آقای سالاری از جملۀ پیشگفته نوعی طنز بوده، ولی در مقام ارزیابی آن نویسندگان، این اندازه میتوان گفت که اظهارات هوادارانۀ آنان، بیشتر از سر نوعی موضعگیری سلبی بوده است تا ایجابی؛ امّا موضع سلبی در مقابل چه؟ پیش از توضیح بیشتر، جملۀ همیشگیام را اینجا نیز تکرار میکنم که: موضع سلبی راه به جایی نمیبرد. توضیح اینکه به نظر حقیر، دو چیز میتواند علّت چنین اظهارنظرهای هوادارانه و مغولدوستی ظاهری این نویسندگان باشد که البتّه با یکدیگر نیز قابل جمعاند و فرقی هم در ایرانی یا خارجی بودن صاحبان آنها نیست:
1) مخالفت با سلجوقیان به عنوان نمایندگان دوران اوج تمدّن اسلامی_ایرانی که ظاهراً یکی به علّت ترک بودن و دیگری به علّت شیعه نبودن و در اصل به علّت مخالفت با اصل اسلام و تمدّن اسلامی صورت میگیرد. اینان، ضربه دیدن بنیان تمدّن اسلامی را که در قرن هفتم از سوی دو گروه مهاجمان عمده از شرق و غرب یعنی مغولان و صلیبیان اتّفاق افتاده و نیازی به توضیح ندارد (با این تفاوت که حملۀ مغولان کور و حملۀ صلیبیان هدفمند بوده)، از قرن پنجم و از زمان سلاجقه عنوان میکنند و در جواب این سؤال که: "اگر دورۀ سلجوقی دورۀ آغاز افول تمدّن اسلامی_ایرانی بوده، پس دورۀ اوج ان کدام بوده است؟"، با سکوت معنیدار خود القاء میکنند که: اصلاً دورۀ اوجی در آن زمان در کار نبوده و صحبت از تمدّن اسلامی پیش از فراهم آمدن مقدّمات تشکیل حکومت ملّی و شیعی در ایران از جمله از بین رفتن دستگاه خلافت در اثر حملۀ مغولان و گسترش تشیّع در سایۀ آشفتگی مذهبی و به قول خودشان تسامح دینی (!) آنان، بیمورد است. ای کاش چنین بود، ولی چه کنیم که نیست. بنا نیست تاریخ مطابق میل و سلیقۀ ما رقم خورده باشد؛ بلکه این ماییم که باید خودمان را با واقعیّتهای آن وفق بدهیم. این نویسندگان با افراطکاری و اغراق و سفیدنمایی در مورد اثرات مثبت حمله و حکومت مغولان، اساساً وجود چیزی به نام تمدّن اسلامی پیش از قرن هفتم را نادیده میگیرند تا بعداً بتوانند در نقطۀ کوری به نام تأسیس حکومت صفویّه و با گره زدن دو مذهب مستقلّ اسلام و ناسیونالیسم به یکدیگر و ایرانی خواندن مکتب تشیّع به استناد همین نقطۀ کور، به حیات نامبارک خود زیر چتر اسلام و حکومت اسلامی ادامه دهند. این است که به ناچار، به تعریف و تمجید مغولان و چاپلوسی آنان روی میآورند.
2) زنبیل نگه داشتن برای غربیها! دوران اوج تمدّن اسلامی، همزمان با دوران تاریک قرون وسطای اروپا بود. اروپائیان اکنون خود معترفند -البتّه به زبان خودشان- که ترقّیات عصر رنسانس را مدیون پیشرفتهای علمی مسلمانان هستند؛ حال، بسیار قابل فهم است که اگر ما نیز دوران اوج پیشرفتهای خود را چند سدهای به جلو آورده و با دوران رنسانس مصادفش کنیم، چه کمک بزرگی به آنان کردهایم. اینگونه، غربیها همچنان سردمداران پیشرفت علمی در جهان باستان و نو تلقّی خواهند شد که این عمل ما نیز تکمیلکنندۀ تفاسیر آنان از پیشتازی مسلمانان خواهد بود: علم و حکمت ابتدا در دست یونانیان بود. مسلمانان (و به قول غربیها اعراب) آن را به زبان خود ترجمه کردند و توانستند اندکی پیشرفت کنند. سپس به صاحبان اصلی آن (اروپاییان) بازگرداندند و اروپاییان توانستند با اتّکاء به آن، به نوزایی علمی رسیده و جهان را به عصر جدید علم و تکنولوژی رهنمون سازند (!!!). این تفسیر نیز، دلیل دیگری بر مغولدوستی ظاهری این نویسندگان است.
جمع بین آن سلجوقیستیزی و این غربگرایی، در همان ناسیونالیسم ذاتاً غربی وارداتی در عصر جدید به کشور ماست. کالایی که ساخت ایران نبود، ولی بازار مصرفش در ایران [و دیگر کشورهای اسلامی] بود. این مذهب که در زبان فارسی با عنوان ملّیگرایی شناخته میشود و نه با اسلام و نه با هیچ مذهب دیگری قابل جمع نیست، به دلیل همین وارداتی و غیربومی بودنش با مبانی تمدّن غربی سازگارتر است تا مبانی اسلامی و ایرانی. اندیشهای است که در آن، هموطنان غیر فارسیزبان و فارسیزبانان غیرایرانی بیگانهاند و اروپائیان و آمریکائیان باگانه! اندیشهای است که وامیداردمان از آنطرف به اسم دفاع از جریحهدار نشدن غرور ایرانی، از اساس وجود اسکندر مقدونی را انکار کنیم و اگر لازم بود از مغولان هم تعریف و تمجید کنیم، ولی از اینطرف از توحّش و تمدّنسوزی و ویرانگری عربها کوتاه نیاییم!!