مثنوی) اعرابی و رسول اکرم
یک عرب شد وارد شهر رسول(ص)
مسجد آمد با امید سیم و پول
بود در جمع صحابه مصطفی(ص)
مبلغی مال و صله کردش عطا
او عطایش کم شمرد و غیر از آن
راند حرف ناخوشی هم بر زبان
جمع در خشم آمدند از کار او
عزم کردند از پی آزار او
حضرتش مانع شد از آزارشان
بعد او را خانهاش برد آن زمان
آن عرب هم دید آنجا کاخ نیست
آشیانی از زر و زیور تهیست
اندکی دیگر گرفت و بعد از آن
جملهای آورد نیکو بر زبان
گفت: "دیروز آن کلام ناروا
چون به خشم آورد اصحاب مرا
ترسم آسیبی رسد از سویشان
با من آ، این جمله را برگویشان"
روز دیگر آمدند و گفت: "این
راضی است از ما، بگو هست اینچنین؟"
مرد گفت: "آری" و آن حرف نکو
بازگفت و جمع خندیدند از او
پس رسول آنگاه فرمود این مثال
-تا رسد مطلوب بر اوج کمال- :
"یک شتر از دست مردی یک زمان
درشد و مردم به دنبالش دوان
بانگ میکردند بلکه بازگشت
آن شتر هم بیشتر میزد به دشت!
گفت: مردم! این شتر آن من است
خویش میدانم چسان آرم به دست؟
آمد و بی های و هو مُشتی علف
چید و آهسته نشان دادش به کف
پس مهارش را گرفت و رام کرد
بیزبان را اینچنین آرام کرد"؛
من اگر مانع نمیگشتم، شما
کشته بودید آن زمان این مرد را
-و چه بد حالی که کافر مرده بود!
حقتعالی هم از او آزرده بود-
لیک من مانع شدم تا عاقبت
بازش آوردم به راه عافیت.