غزل) آفتاب پس ابر
ای آفتاب پس ابر، امان ز عصر جدایی
دلم گرفت از این روزهای بی سر و پایی
شدم ملول از این فصل ها که بی تو گذشتند
از این که هیچ نبینم تو را، بگو که کجایی
به هر مکان همه نقل تو هست و وصف صفاتت
ولی تو غایبی ای آنکه شاهد همه جایی
بیا شنو غم عشّاق سر به دامن خود را
ببین که گشته جهان قتلگاه امر خدایی
به وقت دوری روی تو زندگی چون مرگ است
نمای رخ که ز نو زندگی شود معنایی
پرندگان مهاجر در آرزوی نگاهت
بیامدند پر از میل کوچ و شوق رهایی
ولی تمامی رفتند از این دیار و تو امّا
نیامدی که نگاهی به رویشان بنمایی
تو شهر امن خدایی که هرکه در تو درآید
امان بیابد و لیکن بگو که کی بگشایی
به روی خلق در خویش را و رحم کنی تا
رسند از نظر تو به روزگار طلایی
بیا، بیا که دگر بیش از این درنگ روا نیست
که بی حضور تو هستی ندارد اصل و صفایی
در ابن زمانۀ قحطیّ عاطفه همه در دست
گرفته ظرفی و پیمانه ای برای گدایی
ترحّمی کن عزیزا به حال زار ذلیلان
بکن پر از کرمت ظرفهای ما، که سخایی
چنان سخای تو در این جهان وجود ندارد
تویی که در همۀ این صفات بی همتایی
در این سرای پرآشوب نیست جز تو پناهی
ز ‹‹شهسوار›› شنو شرح دورۀ تنهایی
گرفته ظلمت شبهای تیره روی جهان را
شهاب ثاقب من وقت آن شده که بیایی