مثنوی) علی و عاصم
از رفیقان علی(ع) نامش علاء
بود یک مدّت به دردی مبتلا
خانهای پر زیب و فر در بصره داشت
چون علی(ع) هم پا در آن وادی گذاشت
تا که حال ناخوش او را شنفت
از رفیق خود عیادت کرد و گفت:
"ای علاء بن زیاد حارثی!
مال دنیا را نه تو خود وارثی
خانهای بهتر در عقبا بایدت
لیک این هم میشود کار آیدت
اینکه از مهمان پذیرایی کنی
یا حقوق خلق اجرایی کنی
مهد برپا گشتن قانون شود
از حصار شخص تو بیرون شود
اینچنین این خانۀ دنیای تو
میشود سرمایۀ عقبای تو"
گفت: "ای مولای من! یک مسئله
از برادر پیش تو دارم گله
عاصم ما تارک دنیا شده
گوشهگیر و ساکت و تنها شده"
گفت: "او را پیش من حاضر کنید!"
پیشش آوردند و گفت او را چو دید:
"ای فکنده جان خود را در بلا!
راستی شیطان زده عقل تو را
دشمن خود! رحم کن بر جان خود
بر زن و فرزند و خان و مان خود
فکر کردی آن خدایی که تو را
کرده نعمتهای پاکیزه عطا
نیست راضی که از آن بهره بری؟
تو به نزد او از این کوچکتری"
گفت عاصم: "یا امیرالمؤمنین(ع)!
تو که خود هم مثل من هستی چنین
کردهای خود را به سختیها صبور
از لباس و از خوراک نیک دور
پس نتیجه میشود این است راه"
گفت: "سخت افتادهای در اشتباه
نیست امّت چون امام و پیشوا
هر کسی را هست تکلیفی جدا
پیشوا باید تراز سیرتش
باد چون مسکینترینِ امّتش
تا که رنج سخت بیچیزی دمی
پیش آنان سهلتر گردد کمی".