مثنوی) مردی که کمک خواست
شخصی از اصحاب صدّیق رسول(ص)
دیرگاهی بود غمگین و ملول
بر حیاتش فقر چیره گشته بود
روزگارش تلخ و تیره گشته بود
همسرش گفت عاقبت فردا رود
دست بر دامان پیغمبر(ص) شود
با همین نیّت در مسجد رسید
قبل عرض حاجتش امّا شنید:
"هر کسی با ما بگوید مشکلی
رفع حاجت میکنیم از او، ولی
گر نکردی دست پیش کس دراز
حق کند از لطفش او را بینیاز"
دم نزد، آمد به خانه، منتها
فقر یک لحظه نمیکردش رها
روز دیگر نیز رفت و از قضا
باز از حضرت(ص) شنید آن جمله را
روز سوّم چون پی دیدار شد
باز هم آن ماجرا تکرار شد
لیکن این بار این سخن در جان او
خوش نشست و داده شد درمان او
از تمام خلق چون شد ناامید
با خدا بست و از آنها دل برید
گفت: این نیرو استعداد را
بیجهت نسپرده دست من خدا
فکر کرد از من چه کاری ساخته ست؟
جای آنکه دست بنهم روی دست
میتوانم دستکم بر روی دوش
هیزم از دشت آورم بهر فروش
پس چون این تصمیم بر خود فرض کرد
رفت و آن دم تیشهای هم قرض کرد
چشم خود اینسان به دست خویش دوخت
صبح تا شب هیزم آورد و فروخت
کمکم از مال خودش هم تیشه را
مرکبیّ و سازوکار پیشه را
گشت مالک تا که کارش ساز شد
صاحب سرمایه و انباز شد
عاقبت روزی رسول مهربان (ص)
گفت با او: "من که گفتم آن زمان
هر کسی با ما بگوید مشکلی
رفع حاجت میکنیم از او، ولی
گر نکردی دست پیش کس دراز
حق کند از لطفش او را بینیاز!".