مثنوی) غزّالی و راهزنان
شهر نیشابور دارالعلم بود
طالب از هر سو پذیرش مینمود
کاروانی بین نیشابور و طوس
شد دچار عدّهای دزد عبوس
طالب علمی جوان در کاروان
بقچهای همراه بودش آن میان
تا که دست سارقین بر آن رسید
لابه کرد و گفت با بیم و امید:
"هرچه جز این بود ارزانیّتان
این بماند، باقیاش فانیّتان"
دزد بازش کرد تا بیند که چیست؟
دید کاغذپارههایی بیش نیست
با تعجّب گفت: "گنج توست این؟
کارکردش چیست اوراقی چنین؟"
گفت: "اینها حاصلم در زندگی ست
هرچه هست، از آن شما را سود نیست
گر رود این، میرود علمم ز دست
جملۀ این جزوهها زیرا که هست
میوۀ تحصیل چندین سال من
هرچه جز این مال تو، این مال من"
گفت: "این بوده ست معلومات تو؟
نیست علمی غیر از این در ذات تو؟
آنچه توی بقچه و دزدیدنی ست
بیگمان هرچیز باشد، علم نیست
هان! برو فکری به حال خود بکن
من نمیدانم، تو آنچه شد بکن"
او که ان غزّالی معروف بود
پیش از آن با جزوهها مألوف بود
این تلنگر خورد و پس بیدار شد
تارک تحصیل طوطیوار شد
دفتر و دستک به کنجی وانهاد
ذهن خود را با تفکّر ورز داد
تا شد از اندیشمندان سترگ
بعدها میکفت این مرد بزرگ:
"بهترین اندرز عمر خویشتن
برگرفتم از لب یک راهزن".