مثنوی) جوان آشفتهحال
با مسلمانان رسول مصطفی (ص)
چون نماز صبح را فرمود ادا
چشمش افتاد آن میان بر یک جوان
که شده بسیار زار و ناتوان
سر به تن تاب خود از کف داده است
چشمها در کاسه گود افتاده است
روی زرد و قامتش خرد و نحیف
سر معلّق، چشم گود و تن ضعیف
گفت با او: "در چه حالی ای جوان؟"
گفت: "در حال یقینم بی گمان"
گفت: "بیشک هر یقینی نزد خویش
دارد آثاری که میگیرد به پیش
تو چه آوردی نشان از این یقین؟"
گفت: "من پیوسته با دردم قرین
خواب در چشمم نمیآید به شب
روز را هم میسپارم تشنهلب
گشته از دنیا و مافیها رها
سوی دیگر روی گرداندهم که تا
حالیا میبینم آن عرش خدا
موقف حشر و حساب خلق را
بینم اهل دوزخ و اهل نعیم
با دو چشمم آن به خُلد، این در جحیم
آن لهیب آتش دوزخ مرا
گوئیا در این دو گوش افکنده جا"
گفت: "ای مردم! خدا این بنده را
نور ایمان کرده بر سینه عطا"
بعد رو به ان جوان گرداند و گفت:
"با همین حالات نیکت باش جفت"
گفت: "پس فرما دعایم ای حبیب!
حق شهادت را کند بر من نصیب"
پس حبیبالله(ص) فرمودش دعا
بعد اندک وقت پیش آمد غزا
نزد دیگر مؤمنان در آن جهاد
آن جوان هم جان خود در کف نهاد
تا بعد از نُه نفر او شد شهید
رفت نزد حقّ و از دنیا رهید.