مثنوی) شاه و حکیم
ناصرالدّین شاه قاجار از قرار
در سفر آمد به سوی سبزوار
دید با اینکه خوش استقبالی است
لیک جای یک تن آنجا خالی است
فیلسوفی منزوی در خانه بود
حاج ملّا هادی فرزانه بود
گفت: "پس خود میروم دیدارشان
چون مرا از اینهمه لشکرکشان
نیّتی جز کارهای عادی است
گفتگو با شخص ملّا هادی است"
همرهان گفتند: "این ملّای ما
نیست با شاه و وزیران آشنا"
گفت: "لیکن شاه با او آشناست"
پس فرستاد و از ایشان وقت خواست
تا که با همراهی یک تن ندیم
ظهر روزی رفت دیدار حکیم
خانهای دیدش در اوج کوچکی
نیست اسبابی در آن جز اندکی
داخلش شد شد با سلام و احترام
تا شود با میزبانش همکلام
گفت: "هر نعمت که بخشیده خدا
بیگمان دارد سپاسی مقتضا
شکر علم ارشاد و تدریس و هُداست
شکر ثروت یاری خلق خداست
شکر قدرت نیز البتّه که باد
رفع حاجات و مهمّات عباد
حاجتی گر داشتی از من بخواه
تا کنم حسب وظیفه روبراه"
گفت: "من حاجت ندارم مطلقا
عرض حالی هم ندارم با شما"
گفت: "ملکی داری اینجا از گمان
که زراعت میکنی بر روی آن
خواستی، فرمان دهم بی هیچ لاف
تا کنند از مالیات آن را معاف"
گفت: "سهم مالیات شهر ما
آمده در متن دیوان شما
چون اساس آن همیشه ثابت است
بخشش من خارج از این ضابطه ست
شاه نپسندند با بخشش به من
ظلم گردد بر یتیم و بیوهزن
وانگهی، عمران و امن مملکت
خرج دارد روی دوش سلطنت
پس در این خرجیم چون ما هم سهیم
سهم خود را با رضایت میدهیم"
شاه گفت: "امروز میخواهیم ما
ظهر را باشیم مهمان شما"
داد زد ملّا: "نهارم آورید!"
سینی چوبینی آوردند و دید
روش مقداری نمک با چند نان
کاسهای دوغ و سه قاشق هم بر آن
گفت: "بسمالله! این قوت و طعام
حاصل رنج خودم بوده تمام"
پس دورن کاسه نان را کرد خُرد
شاه یک قاشق از آن برداشت خورد
دید طبعش نیست با این سازگار
با کراهت داد قاشق را کنار
دستمالی برکشید و یک_دو نان
برد پس محض تبرّک لای آن
خاست و بدرود کرد و بازگشت
خاطرش با رازها انباز گشت
تحفهاش شد چند نان در دستمال
در سرش هم عالمی بهت و سؤال.