غزل) آتش در کف دست
جمعه, ۱۹ اسفند ۱۴۰۱، ۱۲:۵۴ ب.ظ
تب سردی به تمام جسدم می آید
درد در شاکلۀ کالبدم می آید
کم کم این آلت قتّاله که سابق دل بود
دشمنم می شود و در صددم می آید
گویی این زهر خیانت اثرش را کرده ست
دارد از اسم تو -ای عشق!- بدم می آید
آن لباسی که بر اندام جهانی زیبا ست
گرچه کوچک شده، امّا به قدم می آید
مرگ چون سایۀ شومی که به دنبال من است
هر کجا می گذرم چند قدم می آید
روشن و تیرۀ پیشینه و حالم در چشم
چه کنم من که به خود هم حسدم می آید؟
آتشم در کف دست است و فضا سرب آلود
از عمیق نفسم بوی عدم می آید...
سر سجّاده سلامت! که همه رفتند و
باز هم وی که به وای مددم می آید
غیر از او کیست در این چالۀ حیرانی و ترس؟
که ندای کمکی بشنودم می آید
دل به هشتاد و نود ها مسپاری دل من!
صد ما -صبر نما- فال زدم، می آید
۰۱/۱۲/۱۹