خدایا ! می دانم ناچیزم. آن قدر ناچیز، که لیاقت گفتن همین را هم ندارم.
با این حال، به هنگام ارتکاب گناه، احساس قدرت و اختیار می کنم.... .
وای بر من !
این قدرت و اختیار، حتی اگر در طول قدرت و اختیار تو، و
نه زادۀ معصیت، که زادۀ کار خیر باشد،پس باز بالاتر از من دستی هست که
بالاترین دست ها است؛ حال چگونه خواهم بود وقتی این احساس دروغین، در عرض
فرمان تو است ؟ و این یعنی تو را نادیده گرفته ام.... .
خدایا ! از بدکاری خود نیز به تو شکایت می کنم. به دادم برس، درمانده ام.... .
خدایا ! آیا واقعاً ظرفیت این همه امتحانی را که از من
به عمل می آوری، دارم ؟ اگر ظرفیتش را ندارم، عاجزانه تقاضا می کنم از
مابقی صرف نظر کنی؛ و اگر دارم، پس صبر مرا باز بیشتر کن، آن قدر که هیچ
فکر ناجوری به سرم نزند.
و باز هم بیشتر.... !