حقیقت روشن:

« علیٌّ مع الحقّ و الحقّ مع علیّ »

حقیقت روشن:

« علیٌّ مع الحقّ و الحقّ مع علیّ »

حقیقت روشن:

بسم الله الرّحمن الرّحیم

«بل یرید الإنسان لیفجر أمامه»
قیامة-5
*
نام احمد(ص) نام جمله انبیاست
چون که صد آمد، نود هم پیش ماست.
(مولوی)
....
به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند
که: تو در برون چه کردی که درون خانه آیی؟
(فخرالدّین عراقی)
....
"ما ایرانی ها خصلت خوبی که داریم، این است که خیلی می فهمیم؛ امّا متقابلاً خصلت بدی هم که داریم، این است که توجّه نداریم که طرف مقابل هم مثل ما ایرانی ست".
(استاد حشمت الله قنبری)
*
با سلام
حقیقت روشن، دربردارندۀ نظرات و افکار شخصی است که پس از سالها غوطه خوردن در تلاطمات فکری گوناگون، اکنون شمّۀ ناچیزی از حقیقت بیکرانه را بازیافته و آمادۀ قرار دادن آن در اختیار دیگر همنوعان است. مطالب وبلاگ در زمینه های مختلفی سیر می کند و بیشتر بر علوم انسانی متمرکز است. امید که این تلاش ها ابتدا مورد قبول خدا و ولیّ خدا و سپس شما خوانندگان عزیز قرار گیرد و با نظرات ارزشمند خود موجبات دلگرمی و پشتگرمی نگارنده را فراهم آورید.
سپاسگزار: مدیر وبلاگ

( به گروه تلگرامی ما بپیوندید:
https://t.me/joinchat/J8WrUBajp7b4-gjZivoFNA)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۳ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۴۷ جهود
آخرین نظرات
نویسندگان
علی(ع) در قرآن نیامده

ولی که آمده

***

 

درست است که

فلسطین باید آزاد شود،

ولی مسئلۀ اصلی این است که

اسرائیل باید از بین برود

***

روزۀ کلّه گنجشکی

معادل فرهنگستانی اش می شود:

صیامک ؟!!

***

 

عاشق شنیدن این جمله ام:

" یه چیزی می پرسم، راستشو بگو " ؛

و فقط به کسانی اعتماد دارم

که

دست کم یک بار این را به من گفته باشند

***

 

بدبختی ام این است که

از بس هیچ پرسش علمی را بی پاسخ نگذاشته ام،

زمانی هم که خاضعانه اعتراف می کنم: نمی دانم،

باور نمی کنند و می گذارند به حساب تکبّر

(تبصره: تا باشه از این بدبختی ها !! )

***

 

در سلماس مسافران تاکسی به رانندگان می گویند:

" منی آپار قوی آللّهین یانینا " ،

در اورمیه هم راننده ها از مسافران می پرسند:

" سیزین هامّیز امامسیز " ؟!!

***

 

تهران و تبریز

دو لبۀ یک قیچی اند

***

 

-در راستای رفع اتّهام:-

دختر دوست دارم

دوست دختر ندارم

***

 

شوخی هیئتی ها)

- بچّه ها، با اجازه سری به بیت العمر بزنم !

: نایب الضُّرطه باشید !!

***

 

موضع گیری خواص بی بصیرت در برابر جریان انحرافی

مقابلۀ ابوموسی اشعری با عمروعاص است

***

 

همینطوری تصوّر کنید:

اواخر بهار....

لاله های زرد....

رُز زرد....

سیب زرد....

هندوانۀ زرد....

گیلاس زرد....

انار زرد....

.

.

.

.

***

 

در جامعۀ عربی عصر جاهلیّت

شأن خدا به قدری پایین آمده بود

که با سنگ و چوب هم تراز شده بود؛

و خدا زندگی اهل بیت -علیهم السّلام- را در چنین موقعیّتی مقدّر کرد

تا مردم فی المثل پی ببرند که:

« در شأن خدا بس که علی(ع) بندۀ اوست »

***

امید شمس آذر
۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

دانشگاه که بودیم، سر کلاس در فاصلۀ قبل از آمدن استاد، با بغل دستیم نشسته بودیم و داشتم برایش حافظ می خواندم؛

در این هنگام یکی از خانم های همکلاسی از جای خود برخاست، آمد طرف ما، بالای صندلی روبرویی مان نشست، سر و وضعش را مرتّب کرد و با تبسّمی ازمان درخواست کرد که بلندتر بخوانیم تا ایشان هم استفاده کنند!... . کتاب را بستم و دوباره باز کردم. همان دو بیت شعری را که در آن صفحه آمد، قرائت کردم:

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوزه عروس هزار داماد است

نشان عهد و وفا نیست در تبسّم گل

بنال بلبل بیدل که جای فریاد است !!!!

امید شمس آذر
۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر
  • چکیده

نام سلماس از نام اقوام ساورومات گرفته شده. نام پیشین آن اولهو بود که صورتی است از اورهوئن که نام مملکت هوریان در زمان حکومتشان بوده، مرکّب از اور به معنی شهر و هوئن نام پادشاه هوریان در ۶۷۰۰سال پیش. هوریان قدیمی ترین ساکنان منطقه بودند که ۷۰۰۰سال پیش از غرب آذربایجان برخاسته، از حدود ۴۵۰۰سال پیش شروع به پخش به نواحی و مناطق اطراف نموده، ابتدا به سه تیرۀ اصلی هیتی، گوتی و میتی تقسیم شدند. گروه اوّل در نواحی شمال غربی، گروه دوم در نواحی شمال شرقی و گروه سوم در نواحی مرکزی منطقه ساکن شدند. ۴۰۰۰سال پیش از تبار آن سه ساورومات ها، توروکی ها و ایراکی ها ظاهر شدند. ۳۰۰۰سال پیش نیز از تبار ایراکی ها پارت ها و پارس ها ظاهر شدند. سلماس مهد نخستین تمدّن ایرانی محسوب می شود و ملّیت ایرانی از این نقطه شروع به گسترش کرده است. آریا نام اقوام التصاقی زبان هوریان است....

 

  • مقدّمه

‹‹ برخلاف تمام ممالک جهان، در کشور ما ایران علم تاریخ راهی ناهموار، فاجعه آمیز و غالباً دور از حقیقت پیموده است ››.

محمّدتقی زهتابی

 

 در ممالک اروپایی تدوین تاریخ در یک کشور چنین روندی داشته که ابتدا تمامی تاریخ های مدّون محلّی را از اقصی نقاط کشور جمع کرده و سپس تاریخ عمومی را با تلفیق آنها با همدیگر تدوین کرده اند. علاوه بر این، در ممالکی نیز که از سابقۀ تاریخی نسبتاً دیرینی برخوردار بوده اند و تاریخشان در منابع سنّتی ضبط بوده، روایات سنتّی تاریخ کشور خود را با یافته های جدید باستانشناسی تطبیق داده و تاریخ نوین خود را از این راه حاصل گردانده اند. امّا در ایران ما نه تنها در تدوین تاریخ نوین به تاریخهای محلّی بهایی داده نشد، بلکه تاریخ سنّتی را نیز به جای تطبیق با یافته های جدید باستانشناسی تماماً به دور انداخته و از صفحۀ اذهان محو کردند؛ از عبارت جعلی «تاریخ داستانی» به جای تاریخ سنّتی استفاده کردند. و این در حالی بود که همین شیوۀ تاریخ نگاری پیشین –داستانی نامیده شود یا باستانی یا اساطیری یا هر چیز دیگر– تا حوالی سال ۱۲۰۰هجری یعنی تا همین ۲۰۰سال اخیر مبنای کار همۀ موّرّخان دورۀ اسلامی بود که خواسته اند دربارۀ تاریخ ایران مطلب بنویسند؛ دوره های چهار گانۀ پیشدادیی، کیانی، اشکانی و ساسانی تاریخ سنّتی را به غلط سلسله های «پیشدادیان»،«کیانیان»،«اشکانیان»و«ساسانیان» نامیدند. و این نیز درحالی بود که هرکدام از این دوره های چهارگانه شامل چندین سلسله اند که اشتراکشان درشیوۀ حکومتشان است و پیشینیان ما به خاطر کثرت سلسله هاِی قبل از اسلام در ایران و به منظور جلوگیری از اختلافات قومی، تاریخ ایران را به جای سلسله ها به این دوره ها تقسیم  کرده اند. دورۀ پیشدادی دورۀ تکوین ملّت ایران و سیر روند گسترش ملّیت ایرانی از خاستگاه اوّلیۀ خود است، دورۀ کیانی دورۀ اتّحادیه های قبایل و بعداً نیز اتّحادیۀ اتّحادیه ها است، دورۀ اشکانی دورۀ ملوک الطّوایفی یا فدرال است و دورۀ ساسانی نیز دورۀ امپراطوری است؛ حتّی آثار کهن تمدّن ایرانی را هم روز روشن تخریب کرده و به نام«آثار غیر ایرانی(؟!)»از میان بردند؛....

همین تاریخ نوین ایران نیز –که چیزی جز تکرار نظرات شخصی و غالباً غرض مند شرق شناسان اروپایی نبود– در برابر تاریخ سنّتی یک مجموعۀ ناقص و ابتر از آب درآمد که حرف چندانی برای گفتن ندارد،مگر با اغراق! با این حال مبنای تدوین کتب درسی تاریخ شد؛....

مقالۀ حاضر فشرده ای است از سابقۀ تاریخی و فرهنگی شهر سلماس به عنوان یکی از تأثیرگذارترین شهرها در حوادث تاریخی قبل و بعد از اسلام در ایران و منطقه؛ امید است از این راه بخش کوچکی از زوایای تاریک تاریخ این مرز و بوم –خاصّه سرزمین آذربایجان– روشن گردد و راهگشای تحقیقات بعدی در این عرصۀ حسّاس و در عین حال مقدّس باشد. چرا که تنها با تلفیق روایات دینی، روایات ملّی، فولکلور محلّی و علم جدید با همدیگر است که می توان پی  به حقایق برد. در غیر این صورت هیچ تلاشی –ولو مستمر و جانفرسا – به ثمر نرسیده و عبث خواهد بود.

 

  • فصل اوّل: وجه تسمیۀ سلماس

دربارۀ معنای نام سلماس، تاکنون نظرات مختلفی ابراز شده است. محقّق ارجمند جناب دکتر توحید ملک زادۀ دیلمقانی در اثر ارزشمند تاریخ ده هزار سالۀ سلماس و غرب آذربایجان (چاپ تبریز ۱۳۸۴: صص۲۴ تا ۲۷ ) وجه تسمیه های مختلف سلماس را نام برده و مورد بررسی قرار داده اند که خلاصۀ آنها بدین شرح است:

الف) عدّه ای معتقدند در زمانهای قدیم حاکم شهر فردی مسیحی به نام سلیم بوده که در برابر قشون عثمانی مقاومت کرده و عاقبت حلق آویز می شود و چون فرمانده قشون عثمانی به ترکی امر به حلق آویز کردن او می دهد(سلیمی آس)، نام شهر می شود سلماس. این قصّه سندیّت تاریخی ندارد و ساختۀ عوام می باشد.

 ب) عدّه ای نام آن را برگرفته ازنام سلماسار‌‌‌‍[شالمانسار،سلمنصر] سّوم پادشاه آشور می دانند. این هم سندیّت تاریخی ندارد.

 ج) عدّه ای نیز نام سلماس را مشتق از نام سلم پسر فریدون اساطیری می دانند. در حالیکه می دانیم بر طبق اساطیر بخش روم از آن سلم بوده در حالیکه در هیچ دوره ای از تاریخ باستان سلماس در اختیار روم نبوده است.

د) عدّه ای از مصدر سالماق در ترکی به معنای انداختن می دانند که مبنای علمی ندارد.

 ه) عدّه ای سولماز می دانند که مانند مورد قبلی است[و بیشتر یک تعبیر ادبی است].

و) نظرّیۀ ‹‹دئلماس›› که اصلاً قابل بحث نیست.

ایشان در نهایت با تفکیک نام سلماس به دوجزء سالم(از مصدر سالماق) و آس(برگرفته از نام اقوام آس) و با بررسی ریشۀ لغوی نام آنها، سلماس را به معنی «الهۀ شادی بخش/الهۀ محبّت ده» عنوان کرده و در آخر ذکر کرده اند که هنوز معلوم نیست که چرا اقوام باستان این نام را برای شهر ما برگزیده اند. ما در اینجا بر آنیم که هشتمین نظر دربارۀ نام سلماس را مطرح کنیم(که با برخی از نظرات قبلی نیز می تواند هماهنگی داشته باشد) تا گشایندۀ فصل جدیدی برای بررسی تاریخ منطقه و اقوام آن باشد –ان شاءالله-.

نظر نهایی:

‹‹ نام سلماس از نام اقوام ساورومات گرفته شده ››.

میزی اولو از ساورومات ها درکنار۱۲قبیلۀ دیگر به عنوان قبایلی که اتّحادیۀ  اسکیف[اسکیت،سکا] را تشکیل داده اند یاد می کند(ملک زاده توحید،تاریخ ده هزار سالۀ سلماس و غرب آذربایجان،ص۶۸۰). مرحوم محمّدتقی زهتابی شبستری در کتاب تاریخ دیرین ترکان ایران(ترجمۀ علی احمدیان سرای،چاپ تبریز،۱۳۸۱:ص۶۳) دربارۀ خلق مسکت می نویسد: ‹‹....اینان چنانکه از نامشان نیز پیداست دستۀ کوچکی از بازماندگان ماساگت ها،ساورومات ها،سکاها،اسکیت ها و آلانها هستند که در اراضی گرجستان مستقر گشته و در طول اعصار زبان و نام خود را حفظ نموده اند››.

همچنین برخی مورّخان از اقوامی یاد کرده اند که نامشان بی شباهت با نام ساورومات ها نیست. از آن جمله غیاث الدین غیب الله یف از اقوام سارماک در کنار اقوام کیمر،اسکوتای،ساکا،دوندار و غیره به عنوان موج دوّم مهاجرت ترکان از آسیای میانه به سوی غرب در نیمۀ نخست هزارۀ اوّل پیش از میلاد یاد می کند(احمدیان سرای علی،مقدّمۀ ترجمۀ تاریخ دیرین ترکان ایران،ص۱۰). ی.یوسفوف در کنار طوایف لولوبی و گوتی از طوایف سو و سورناکی آذربایجان بحث می کند(ملک زاده،پیشین:ص۶۷۵). احتمالاً نام روستای سرنق/سارنا از نام این اقوام گرفته شده. نیز ملک زاده در منبع مذکور صفحۀ۳۵ در وجه تسمیۀ روستای شیره کی می نویسد: ‹‹ ....به نظر می رسد شیره کی شکلی دیگر از نام طایفۀ سیراق/شیراق باشد. شیراق/سیراق ها ۳-۴صد سال قبل از میلاد در مناطق آسیای مرکزی-آذربایجان-قفقاز می زیستند. چنین به نظر می رسد که سیراقها وابسته به ترکان ساق/ساک بودند که در چند صد سال قبل از میلاد نام اجداد خویش(سیر/شیر)آق را بر خود نهاده بودند. نام سیراقها در کتیبه های ترکی سدۀ ششم میلادی نیز آمده است. در خطوط ۳ و ۴ کتیبۀ تونیوقوق،‹‹سیر/شیر››ها  قومی ترک زبان معرّفی شده اند. سیراقها بعدها وارد ترکیب ترکان اوغوز شدند. نام شهر‹‹شیروان›› مربوط به این طایفه می باشد. کوه معروف اورمیه ‹‹سیر داغی SIR DAGI›› نیز به این طایفه مربوط است».

ساورومات ها درتاریخ با نام سورمائیت یا سِرمِت نیز شناخته شده اند. مرحوم معین در فرهنگ لغت خویش،جلد اعلام،ذیل مادّۀ سلم یادآوری کرده اند که: سرزمین سلم[در عربی صرم] شامل سرزمین سورمائیت ها بوده است. این نظر آنچنانکه ملاحظه گردید با نظر سوم(اشتقاق نام سلماس از نام سلم پسر فریدون)مطابقت دارد. یعنی سلم بیشتر از اینکه نام شخص باشد نام قوم بوده است که البتّه مانعی هم ندارد که نام شخص باشد، چرا که در این صورت نیز نام قوم ازنام وی -و یا بالعکس- می تواند گرفته شده باشد. اگر سلم نام یک شخصیّت تاریخی باشد نیز، بیشتر می تواند عبارت از ‹‹شوپیلولیوماش›› بزرگترین امپراطور ‹‹هیتی›› ها در ۳۵۰۰سال پیش باشد(زهتابی،پیشین:ص۴۷) که نامش با نام سلماس شباهت نیز دارد.

هیت ها اقوامی بودند که در حدود ۳۸۰۰سال پیش امپراطوری قدرتمندی تشکیل دادند که تا حدود ۲۷۰۰سال پیش که توسّط دولت آشور منقرض شد یعنی به مدت ۱۱۰۰سال دوام داشت(پیشین:صص۴۷تا۴۹). به گواهی تاریخ ساورومات ها از اعقاب هیتی ها بودند،زیرا هیتی ها قبل از پیدایش ساورومات ها در عرصۀ تاریخ در سرزمین آنان یعنی آناتولی می زیستند و بعدها جای خود را به فرزندانشان داده اند. به زعم برخی مورّخان مهاجرت هیتیان به آناتولی در اواخر هزارۀ سوم یعنی حدود سالهای ۲۰۵۰ق.م واقع شده است(پیشین:ص۴۷). هیتیان احتمالاً نخستین ساکنان آناتولی بوده اند(پیشین:ص۴۹).

نام ساورومات/سورمائیت از ترکیب ‹‹سرم›› با ‹‹هیت ›› پدید آمده است. وجه تسمیۀ ‹‹الهۀ شادی بخش›› در صورتی می تواند پذیرفتنی ترین نظر به حساب آید که ‹‹آس›› موجود در انتهای سلماس را صورتی از ‹‹آت›› واقع در انتهای ساورومات بدانیم و آس ها را همان هیت ها به حساب آوریم که نام خود را به آسیای صغیر داده اند.(هیت ها احتمالاً نخستین قوم از اقوامی بودند که با نام ‹‹غُز›› و نامهای دیگر شبیه آن شناخته شده اند؛ نام آسیای کبیر از نام آس های بعدی که همان غزها یا اوغوزهایند گرفته شده).

به عبارت دیگر سلماس خود به طور مستقیم به معنی الهۀ شادی بخش نیست، بلکه از نام قوم ساورومات اخذ شده که نام خود این قوم مانعی ندارد که به معنای گفته شده باشد. این هم که سلماس در هیچ دوره ای از تاریخ باستان در اختیار روم نبوده، نمی تواند دلیل کافی بر ردّ اشتقاق نام سلماس از سلم باشد؛ زیرا علاوه بر توضیحات قبل، دنیای اسطوره ها و حماسه ها نیز دنیای پر رمز و رازی است و نمی توان به آسانی ازکنارش گذشت. چنانکه می دانیم در اساطیر وقایع تاریخی دچار اغراق شده و از حالت اولیّه خارج می گردند. در این مورد نیز ‹‹روم›› صورت اغراق یافته از سرزمینی است که با سلم و سلماس در ارتباط است. امپراطوری مشهور روم در ۷۵۳پ.م یعنی ۲۷۶۱سال پیش(تا سال۱۳۸۷هجری شمسی) تأسیس شده است که تقریباً منطبق با آغاز دوران تاریخی ایران است و دوره های اساطیری شامل زمانهایی قبل از اینها می شوند. انتخاب بیزانتیوم به پایتختی روم توسط امپراطور کنستانتین در ۱۶۱۴سال پیش نیز موجب تقسیم امپراطوری به دوبخش غربی و شرقی شد که بخش شرقی ۵۵۶سال پیش بدست ترکان عثمانی منقرض شد. پس روم در روایات اساطیری نه آن رومی است که هنوز تأسیس نشده، بلکه سرزمینهایی است که بعداً ضمیمۀ امپراطوری روم خصوصاً روم شرقی شد؛

شاهدی بر این مدّعا رومی خواندن ملاّ محمّد بلخی مشهور به مولوی به خاطر اقامتش درقونیه است.

شاهد دیگر توضیح محمّدعلی فروغی بر حکایت آخر از باب اوّل گلستان سعدی است(گلستان سعدی با تصحیح و مقدّمۀ محمّدعلی فروغی،زمستان۱۳۷۱،بخش توضیحات و تذکّرات،توضیح ص۶۰ س۲)،ذیل عبارت: ‹‹ اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی(الخ) » که می نویسد: ‹‹اسکندر رومی نیست و مقدونی است و تقریباً یونانی. امّا مسلمانان یونان را هم غالباً روم می گفته اند زیرا آن کشور داخل ممالک روم شد.

شاهدی دیگر نیز بیانات مرحوم علاّمه طباطبایی(ره) در تفسیر وزین المیزان است در تفسیر آیات ۸۳ تا ۱۰۲سورۀ ۱۸(کهف) مربوط به داستان ذوالقرنین(المیزان،دورۀ۲۰جلدی،ترجمۀ استاد سیّدمحّمد باقرموسوی همدانی،جلد۱۳،چاپ۱۳۶۶:صص۶۰۸تا۶۶۸)،در پاسخ ‹‹ذوالقرنین کیست و سدّش کجاست ؟››. ایشان در این مورد ۸گزینۀ عمده بدین شرح مطرح می کنند:

۱-شین هوانک تی پادشاه چین و سازندۀ دیوار معروف چین،

۲-بلینس پادشاه آشور و سازندۀ سدّ باب الابواب،

۳-فریدون پیشدادی پادشاه ایران زمین،

۴-اسکندر مقدونی،

۵-یک اسکندر دیگر قبل از اسکندر مقدونی،

۶-صعب بن ذی مرائد پادشاه یمن،

۷-کوروش هخامنشی که سدّی در نزدیکی سدّ باب الابواب ساخته

و ۸-از انسانهای ادوار قبلی[انسانهای فضایی].

اعتقاد ما بر این است که ذوالقرنین اصلی -بنا به دلایلی که ذکرشان در این مجال نمی گنجد- عبارت از فریدون پیشدادی است که خود از انسانهای ادوار قبلی بوده است، ولی اعراب قرن ها بعد چند تن دیگر از جمله صعب بن ذی مرائد و کوروش هخامنشی را هم ذوالقرنین نامیده اند؛

باری، در پاسخ اینکه ‹‹چرا ذوالقرنین را بدین نام خوانده اند ؟›› بعضی گفته اند که:

‹‹چون پادشاه روم و فارس هردوشد››.

اعراب نیز کوروش را بدین سبب ذوالقرنین نامیدند که:

«پادشاه ماد و پارس هردو شد»،

و کلاهی با دو شاخ بر سر می نهاد که شاخهایش نماد اتّحاد  دو مملکت مزبور بودند. (به گفتۀ کتاب مقدّس دانیال نبی(ع) نیز در رؤیایی کوروش را به صورت قوچی با دو شاخ دیده بود). با مقایسۀ پاسخهای این دو سؤال با یکدیگر، در می یابیم که در لسان اعراب[و مسلمانان] منظور از روم در بحث از زمانهایی که هنوز امپراطوری روم تأسیس نشده بود، مملکت ماد می باشد که در زمان اوج اقتدار خود شامل بعضی سرزمینهایی نیز می گشت که بعدها ضمیمۀ امپراطوری روم شرقی شدند.

خلاصۀ سخن آنکه:

روم یک نام مجازی برای سرزمین ماد و آناتولی است و قلمرو سلم که در روایات سنّتی روم گفته شده شامل مملکت ماد(غرب آذربایجان با آناتولی) بود که قبل از آنکه بخشهایی از آن ضمیمۀ امپراطوری روم شرقی شود،محلّ زندگی اقوامی بود که در تاریخ با نام ساورومات/سورمائیت شناخته شده اند. اقوامی که به نوبۀ خود از تبار هیت ها بودند. حال، هیت ها خود از چه تباری بودند، موضوعی است که در ادامه به آن خواهیم پرداخت-ان شاءالله-.

 

  • فصل دوم: نام پیشین سلماس و معنای آن

مطالعۀ تاریخ نشان می دهد نام اوّلیۀ شهر سلماس در حدود سه هزار سال قبل اولهو بوده که این شهر در غرب سلماس امروزی جای داشته است. در پای کوهی که کیشپال  نامیده می شد و اکنون یونجالیق داغ می نامندش. اوله/اولق امروزه نام روستایی است در جنوب غرب سلماس که نامش شباهت بسیار زیادی به نام باستانی سلماس در دوران اورارتو یعنی اولهو یا اولخو دارد. چنین به نظر می رسد که کلمۀ اوله تغییر شکل یافته اولهو باشد که تا امروز به حیات ۴۰۰۰سالۀ خود ادامه می دهد. جالب اینکه این روستا در محلّی واقع است که گمان می رود شهر باستانی سلماس در آنجا بوده باشد. در زمان تمدّن اورارتو شهر اولهو توسط ساردوری اوّل شاه مقتدر اورارتو به عنولان پایتخت دوم کشور پس از توشپا(وان امروزین) برگزیده شد(ملک زاده،پیشین:صص۲۷-۶۰-۳۰-۶۷۶). برخی اولهو را صورتی از اولو به معنای والا و بلند مقام دانسته اند. امّا با بررسی های دقیق پی می بریم که اولهو یا اوریلخو صورتی از «اورهوئن» است. نام اهروان/اهرنجان را نیز برخی صورتی از آهاروان به معنای سرزمین گیاه آهار دانسته اند. امّا با بررسی بیشتر پی می بریم آن نیز یادگاری از اورهوئن یا اورهوئنگان است و حتّی نام شهر خوی نیز که برخی واژه ای کردی به معنی نمک دانسته اند صورتی از همین هوئن/خوئن است.

به استناد تاریخ،اورارتوها از اعقاب اقوامی به نام «هوریان» بودند. دربارۀ هوریان در فصل بعد،توضیحات مفصل خواهیم داد-ان شاءاللّه-. در اینجا به همین مقدار اکتفا می کنیم که:

قدیمی ترین نام هوری ها «سوباری» آمده و بعداً مملکت هوری ها « اورهوئن» یا سرزمین هوری ها نامیده شده است. مطالعۀ اسامی خاص جغرافیایی در سلماس نشان می دهد که بقایای کلمۀ «هور» در اسم خاص اولهو/اولخو (نام باستانی شهر سلماس در زمان اورارتوها) و اهرنجان/اهروان فعلی به یادگار مانده است(پیشین:ص۴۸). همچنین محقّقان بر اساس آثار به دست آمده از حفّاری های نقاط مختلف در ترکیه یعنی قلمرو دولتهای «هیت » و «اورارتو» من جمله هفتوان تپه و «بوغاز کؤی» به این نتیجه رسیده اند که اقوامی که دولتهای هیت و اورارتو را در طول هزارۀ دوم ق.م در آناتولی به وجود آورده اند از همان هوری هایی بوده اند که در سده های پایانی هزارۀ سوم ق.م از نواحی کوهستانی آذربایجان غربی به آناتولی مهاجرت کرده اند(زهتابی،پیشین:صص 83و84).

یعنی اورارتوها که از اعقاب هوریان بودند، هنگام تشکیل حکومت نام مملکت اجداد خود اورهوئن را –که قبلاً در اهروان به یادگارمانده بود– زنده نگه داشته و بر پایتخت دوم خود اولهو نهادند. گفتنی است پس از نابودی شهر اولهو توسط آشوری ها شهر جدید دیگری در محلّ آن تأسیس می شود که به استناد منابع رومی دو هزار سال پیش سیمباسا/سیمباکا نام داشت؛ ولی به خاطر شباهت بسیار زیاد نام آن با سلماس، ما در اینجا آن را مورد بحث قرار نمی دهیم،زیرا آن را صورتی از همان سلماس می دانیم که شرحش قبلاً رفت. بحث ماروی اولهو(=اورهوئن) و معنای آن است؛

اورهوئن(اولهوی بعدی) چنانکه از ظاهرش هم معلوم است مرکّب از دو جزء «اور» و « هوئن» است. اور تلفّظ قدیمی «قور» از مصدر «قورماق» به معنی بنا نهادن و آباد کردن گرفته شده است که معنی شهر نیز از آن استخراج می شود(بهرام اسدی،مجموعه مقالات در مورد ادبیّات آذربایجان،۱۳۸۴،ص۲۴). اور با معنی شهر و مجازاً سرزمین وارد زبان عبری هم شده است. هوئن نیز که با واژه هایی چون «کن»،«کند»،« قالا»،«خانه» و... در ترکی و فارسی شباهت دارد، به یقین نام فرمانروای بزرگ هوریان بوده است که احتمالاً نامش نیز با نام هوریان در ارتباط است و هوریان مملکت خود را به نام او خوانده اند. «گان» واقع در انتهای نام اورهوئنگان صورت باستانی«خان»،«قاآن»،«خاقان»و... به معنی پادشاه است که به عنوان پسوند به آخر نام برخی فرمانروایان باستان افزوده می شده است. «ق» واقع در انتهای اولق نشان می دهد که هوئنگان یا همان خوئنخان با حذف «ان» از انتها می تواند به صورت «هوئنگ» و «خوئنخ» نیز درآید. معنای نام هوئنگ و خوئنخ را در منابع باستانی «سازندۀ منازل خوب» گفته اند. بی شک محوّطۀ باستانی کول تپه(تپّۀ خاکستر) در شمال شهر سلماس کوی اهروان/اهرنجان بر سر راه سلماس به خوی بازماندۀ شهر قدیمی اورهوئنگان پایتخت هوریان در هزارۀ پنجم پیش از میلاد و محلّ حکومت پادشاه مقتدر آنان هوئنگ/خوئنخ بوده است که در منابع باستانی زمان زندگی اش را حدود 6700سال پیش گفته اند.

با این حال،هیچ یک از مورّخان پیشین راجع به این فرمانروای بزرگ باستان سخن مفصّلی به میان نیاورده اند و ما شاید در فرصتهای بعدی نتایج تحقیقات خود در این مورد را ارائه دهیم. تا خدا چه خواهد.

 

  • فصل سوم: ساکنان اوّلیۀ سلماس و مناسبات آنان با اقوام منطقه

به استناد یافته های باستانشناسی هورری ها اوّلین قوم مشخّص صاحب دولت در آذربایجان بودند(ملک زاده،پیشین:ص671). گفتنی است قبل از هوریان نیز، اجداد سومریان که از مهاجران فرارود/ماوراءالنّهر(حوالی ترکمنستان کنونی)بودند،در اینجا سکونت داشتند؛ ولی آنان بعد از مدّت نسبتاً کوتاهی به جلگۀ میانرودان/بین النّهرین مهاجرت کردند و نتوانستند تبدیل به سکنۀ اصلی اینجا شوند. بنابراین بحث ما روی هوریان است؛

باستان شناسان از وجود یک تمدّن بسیار کهن به نام آراتّا/اَرَتّه در نواحی شمال غرب آذربایجان حدّ فاصل سه دریاچۀ چی چست ایران،وان ترکیه و سوان ارمنستان خبرداده اند؛ یعنی همان ناحیه ای که بعداً تمدن اورارتو از آن پدیدار شده است. برخی سومریان را پدیدآورندگان تمدّن آراتا دانسته اند و برخی هوریان را. ولی ما معتقدیم این تمدّن از اتّحاد هر دو پدیده آمده است. نیمۀ نخست آن زمان زندگی مشترک هوریان با سومریان و نیمۀ دوم آن –که برخی جزء آراتّا نمی دانند– متعلّق به خود هوریان. نام آراتّا نیز بیشتر با نام هوریان ارتباط دارد. نام این قوم بعضاً با تشدید «ر» به صورت هورّی آمده است که نشانی است از رواج الصاق پسوند «ار» به معنی مرد و جوانمرد به انتهای نام اقوام التصاقی زبان باستان. در این مورد نیز چون هور به «ر» ختم می شود، هنگام افزوده شدن ار به انتهای نامش دو «ر» در هم ادغام شده و ترکیب هورّ (هور+ار) بدست می دهند. تکرار «ر» در نام اورارتو و آرارات -که از اورارتو گرفته شده- و همچنین تشدید آن در نام آرّان/اَرّان نشانگر همین مطلب است. خود نام هور نیز از همان «اور» پیش گفته از مصدر اورماق/قورماق به معنی بنا نهادن و برقرار ساختن گرفته شده و در کل به معنای شهرنشین می باشد. نامهایی چون آراتّا،اورارتو،آرارات،آرّان،آلبان،ارمن،هرات،ایروان،افغان و... همگی از نام هوریان گرفته شده. "البتّه لازم به یادآوری است که واژۀ «حوری» نیز که به زنان زیبا روی بهشتی اطلاق شده است مأخوذ از نام اقوام آذربایجانی هوریان است که به علّت زیبارخی و زیبارویی ورد زبان اقوام دور و نزدیک از عرب و تاجیک بودند و عرب زیبارخان جهان را به زیبارویان آذربایجان تشبیه می کرده است".(حسین فیض اللهی وحید،خود آموز و مکالمات روزمرّۀ ترکی آذربایجانی،1379:ص25). آنچه مورّخین ایرانی و خارجی راجع به هوریان نوشته اند، اجمالاً بدین شرح است:

هوریان اقوامی بودند که به زبان هوریانیhurrohe -از زیرگروههای زبانهای التصاقی،هم خانواده با زبان ترکی- سخن می گفتند. با این حال بر خلاف سایر هم زبانان خویش از آسیای مرکزی برنخاسته بودند و مبدأ و منشأ و منطقۀ سکونت آنان خودِ آذربایجان و ناحیۀ میان دریاچۀ وان و دریاچۀ اورمیه بوده است. در تاریخ باستان هوری ها به پرورش اسبهای اصیل مشهور بودند. همین موضوع سبب شده است که عدّه ای پرورش اسب را کاملاً مدیون هوری ها بدانند. هوری ها در نیمۀ دوم هزارۀ ششم پ.م در ناحیۀ مزبور تمدن باشکوه آراتّا را تأسیس کردند که در ابتدا با سومریان اختلاف داشتند، تا اینکه در حدود 6100سال پیش توانستند با هم متّحد شوند. پایتخت این تمّدن در ابتدا محوّطۀ کول تپۀ اهرنجان بود که در این زمان به محوّطۀ «قُلی درویش»  قم منتقل شد و بعداً نیز به محوّطۀ «شهر سوخته»ی زابل (در حدود 5000سال پیش) انتقال یافت.

هوریان از نژاد سفیدپوست و از گروه قفقاز-آناتولی-افغان بودند که شامل قفقاز،آناتولی،نیمۀ شمالی ایران و بخش اعظم افغانستان می شود. آنان از حدود سالهای نیمۀ هزارۀ سوم تا 1700پ.م به دلایل اجتماعی شروع به تقسیم و پخش به نواحی و مناطق اطراف از جنوب قفقاز،شمال بین النّهرین،شمال ایران و شرق ترکیه تا قلمرو کاسیان و ایلامیان،همچنین به غرب و جنوب غربی یعنی سوریه و فلسطین و حتّی مصر کردند. در ابتدا نیز به سه تیرۀ اصلی هیتی،گوتی و میتی تقسیم شدند. هیتیان در نواحی شمال غربی،گوتیان در نواحی شمال شرقی و میتیان -که اولاد خالص و مستقیم هوریان بودند- در نواحی مرکزی ساکن شدند. نام سرزمین میتیان در قرآن به شکل «مدین» آمده. بازماندگان میتیان بعدها تمدن ماد را تأسیس کردند. در حدود 4000سال پیش ساورمات ها از اعقاب هیتیان، توروکی ها از اعقاب گوتیان و ایراکی ها از اعقاب میتیان ظاهر شدند. سرزمین ایراکیان بعد از مدت کوتاهی مورد تعرّض توروکی ها و ساورومات ها قرار گرفت. بعدها از اعقاب ایراکی ها پارت ها و پارس ها که به همراه مادها تیره های اصلی ملت ایران را تشکیل می دهند،ظاهر شدند. هوریان بعد از اینکه مورد حملۀ آشور قرار گرفتند با اتّحاد با عناصر دیگر تمدّن اورارتو را در همان ناحیۀ اوّلیه تأسیس کردند. دولت اورارتو آخرین وارث فرهنگ و تمدّن هوریان بوده است.

آراتّا نخستین تمدن ایرانی در ساحت ایران محسوب می شود؛ یعنی پیش از آن تمدّنهای دیگری نیز -که سابقه شان به بیش از 14هزار سال می رسد- در ایران روی کار آمده بودند، ولی آراتّا نخستین تمدنی است که هویّت ایرانی دارد و هوریان که مؤسّسان آنند هستّ اوّلیۀ ملّت ایران را تشکیل می دهند و سلماس نیز مهد نخستین تمدّن ایرانی به حساب می آید.

 

  • فصل چهارم: نتیجه گیری

واژۀ حور که از نام اقوام هوری گرفته شده در عربی به معنی درشت چشمان است . اعراب حور را بدین خاطر در این معنی  به کار بردند که از میان تمام خصوصیّات هوریان درشت چشمی شان در نظرشان جلب توجّه نموده بود. زیرا دیگر همزبانان هوریان عمدتاً ترکان بودند که تنگ چشم(به عربی احزر) بودند. همین اسم حور نشان می دهد که هوریان از طرفی برای خود یک نژاد مستقل بوده و با نژاد ترک متفاوت بودند و از طرفی زبانشان التصاقی بود. این زبان ازقرن ۶میلادی به بعد به نام ترکان زبان ترکی نامیده شد. معنای هور در زبان اصلی عبارت از شهرنشین است و ترکان که کوچ نشین بودند و خود را اوغوز(مرکّب از اوغ به معنای قبیله و اوز از مصدر گزمق/آزماق به معنای گردیدن و سیر کردن)یعنی قبیلۀ کوچرو می نامیدند، آن را اویغور یعنی قبیلۀ شهرنشین(مرکّب ازاوغ در معنای پیش گفته و اور از مصدر اورماق/قورماق به معنای دایر ساختن و آباد کردن) خوانده اند. اوغوز و اویغور ترکی را در یونانی «ایسیا» و «اوریا» گفته اند. همان که در عربی «احزر» و «احور» و در فارسی نیز «آسیان» و «آریان» خوانده اند. اویغورهای امروزه –که ازتبار هوریانند– دورگۀ زرد و سفیدند که ابتدا سفید بودند و بعد با اغوزهای زردپوست تنگ چشم آمیخته اند. آذربایجانیهای امروز که از نسل اویغورهای خالص اوّلیه(هوریان) هستند ولی به لهجۀ اوغوزی(آذری) تکلّم می کنند، قبل از رواج لهجۀ مزبور بین آنان نیز، زبانشان ترکی بود، ولی لهجه شان اوغوزی نبود، بلکه اویغوری و احتمالاً «خلجی» بود که به زعم برخی قدیمی ترین لهجۀ ترکی است.

 

  • فصل پنجم: بحث و پیشنهاد

بیش از هشتاد سال است بحث بر سر این است که: « اگر آذربایجانیها از نژاد آریا هستند ، پس چرا زبانشان ترکی است ؟ »؛ و بیش از هشتاد سال است مورّخان ترک غیر ایرانی و ایرانی غیر ترک هر دو به جای پاسخ به سؤال ، صورت مسئله را انکار کرده اند. گروه اول گفته اند: « نه ! آذربایجانیان از نژاد آریا نیستند ». گروه دوم نیز گفته اند: « نه ! آذربایجانیان زبانشان ترکی نیست ». ولی از قضا، ما سؤال را بدین صورت مطرح می کنیم که: « اگر آذربایجانیها خالص ترین تیرۀ نژاد آریا هستند ، پس چرا زبانشان قدیم ترین لهجۀ ترکی است ؟ »؛ لابد تا اینجا متوجّه پاسخ سؤال شده اید:

« زیرا آریاها خودشان ترک زبان بودند ».

 

 

پایان

امید شمس آذر
۲۳ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

خدا محدود در زمان نیست؛

پس

اگر بخواهیم خدایی شویم،

زیاد نباید در بند زمان باشیم

***

 

جشن تولّد

شکرگزاریمان از خداست

که یک سال دیگر به ما اجازۀ زیستن داد؛

وگرنه خودمان هم خوب می دانیم که

گلی به سر عالم نزده ایم

***

 

گربه دستش به گوشت میرسه

بصیرت داره که نمیخوره

***

 

اگر بنزین گران شود،

درآمد دولت افزایش می یابد

یا

مصرف مردم کاهش می یابد؟!

***

 

نامگذاری قرون وسطی

مانند وجه تسمیۀ ادّعایی

دربارۀ شهر "میانه" ست

***

 

به شمارۀ دوستم زنگ زدم

فقط بوق می زد

خدا میدونه متن آهنگ پیشوازش چقدر غیر اخلاقیه

***

 

فقط یه ایرانی میتونه

اسم "غزّالی" رو بذاره روی شهرک سینمایی

ولی رو سنگ قبر خودش ننویسه

***

 

چون خیلی بلند بود

همیشه جوگیر می شد

***

 

تفکّر

ورزش عقل است،

علم هم

تن تاک عقل است

***

 

دست های پشت پرده را دقیقاً نمی شناسم

ولی

یک بند انگشتش که از پس پرده بیرون زده،

اسمش بابک زنجانی ست

***

 

کیوان با پیمان چه نسبتی دارد ؟

.

.

.

.

کیوان دور خودش حلقه دارد

حلقه هم نشانۀ پیمان است

***

 

شادی ام را در کدامین آغوش جشن بگیرم؟

و این

غم بزرگی است

***
امید شمس آذر
۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

دوست داریم که "فوز" می دهد و به "فیض" می رساند٬ دوست داریم که فقط "فاز" می دهد.

دوست داریم که بیست و چهار ساعته "یا هو" می گوید٬ دوست داریم که "یوهو" می گوید.

دوست داریم به "حور عین" دعوت می کند٬ دوست داریم به "هروئین".

دوست داریم با او به "نورٌ علی نور" می رسی٬ با دوست دیگر به "قوز بالا قوز".

دوست خوب "عفاف" دارد، دوست بد فقط "افاده" دارد.

این اهل "کرامات" است، آن اهل "کراوات".

این به "مدینه فاضله" رهنمون است و آن به "شهر هرت"؛

و در نهایت:

این "رند" است و آن یکی "جلف".

امید شمس آذر
۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۴۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

هر گاه گناه به سراغت آمد، نگو: این معصیت خداست و من می خواهم ترکش کنم -چون خدا هم گناه را به خاطر خودمان ممنوع کرده است-؛ بلکه بگو:

خدایا! مرا از این کار ناپسند بازدار.

امید شمس آذر
۱۵ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۲۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

هر کس به من گوید: بیا یک دم آشق* شو

گویم که: با خود بسته ام از پیش عهدی


معذورم از این خواسته چون هر زمانی

می نوشم از یک جام زرّین ناب شهدی


یعنی آشق هرگز نخواهم شد که زیرا

از قبل عـــاشــق بوده ام با شور و جهدی،


کآن را نهایت نیست و هرگز نمیرد

معشوق من،قربان نامش،اوست مهدی(عج)


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*بنا به ضرورت وزن،به صورت کوتاه بخوانید تا تفاوت معنا نیز محسوس گردد !

امید شمس آذر
۱۵ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

شما همچنان بلند بروید

من کوتاه می آیم

***

 

در حال گذراندنِ

دورۀ "نگاهت"

هستم

***

 

با تو

بهانه ای برای خوب نبودن ندارم

***

 

طرح:

ن

ا

ن        ا       د       ا        ن

ا

ن

***

 

به خوبی می دانم که

چهل سال دیگر نیز

از این روزها به خوبی یاد نخواهم کرد

***

 

وطن

دین خود را

- تا ریال آخر -

از حلقوم ما بیرون می کشد !

***

 

آمدم ارتش

خشک شدم

***

 

[در این غوغا سالاری رسانه ای:]

فکر می کنیم

که

فکر می کنیم

***

 

بترسید از آنهایی که

ریا

نهایت ایمانشان است

***

 

توقّف در کار نیست،

اگر می توانی برسی

پس بدان که

می توانی بگذری؛

و تا نگذری،

نمی رسی !

***

 

- حسن به حسین زنگ زده یا حسین به حسن؟

: به نظر من احتمالاً اوّلش حسن یه تک انداخته،

بعدش حسین زنگ زده !

***

 

کودک درونم زیادی جنب و جوش می کند

خدایا! کی فارغ می شوم ؟

***

 

 

امید شمس آذر
۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

گسست نسلی یعنی همینی که پدر و مادر ها به فرزندان می گویند:

 «همنشین تو از تو به باید      تا تو را عقل و دین بیفزاید» ،

و فرزندان پاسخ می دهند:

" من به دوست ندارم، من سیب می خواهم " !


تبصره: البتّه در این میان بعضی هم هلو می خواهند که این مقوله ای دیگر است!!

امید شمس آذر
۱۲ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

نیمتاج سلماسی، در زمره بانوان بی باک و میهن دوست و از شاعران نامور کشور در قرن چهاردهم می باشد. وی نوه حاج وزیر سلماسی، دختر یوسف لکستانی و نرگس و به دیگر سخن فرزند مسعود دیوان سلماسی و عروس تاجرباشی خویی بود. هر چند در مورد اصل و نسب اش اختلاف رأی وجود دارد، ولی همه او را از لکستان، یکی از آبادی های سلماس دانسته اند. سلماس یکی از شهرهای باستانی و پرآشوب ایران است که در طول تاریخ، نام های گوناگونی داشته و در اواخر عصر قاجاریه، ناحیه ای ناامن بوده و بارها به وسیله ترک ها، روس ها و یاغیان کُرد مورد هجوم قرار گرفته است.

تحصیلات شاعر یاد شده تا کلاس یازدهم دبیرستان بوده و به زبان های انگلیسی و عربی هم آشنایی داشت. او در درگیری هایی که به سال 1298 شمسی در سلماس رخ داد و موجب قتل عام مردم بی گناه، ویرانی خانه ها و غارت اموال آنان گردید، همچنان در این شهر می زیست و بعد از مهاجرت از سلماس در تهران زندگی کرد.

او سه فرزند به نام های بدرالزمان، غلامحسین و مهستی داشت. این بانو، طبع موزونی داشته و در اشعارش مضامین لطیفی آورده است. دینشاه ایرانی در «سخنوران دوران پهلوی» در باره شعر «کاوه» سروده نیمتاج می نویسد: «هنگام کشتار و چپاول اموال عمومی ارومیه، در یورش ترک ها به سلماس و رشت یعنی در طول جنگ جهانی اول که پدر و خویشاوندان نیمتاج به قتل رسیدند، سروده شده است.» شعر وی آکنده از آرمان های اجتماعی و امید به نظم و آرامش در وطن شکوهمندش بوده و وی شاعری مترقی و آزاده بوده است.

قطعه «کاوه» فوق العاده مؤثر و مهیج است. او در سرودن این اثر، مردم را به مبارزه علیه اخلالگران و آشوب طلبان ترغیب کرد. اشعار این بانوی شاعر، مردم را به گونه ای هیجان زده نمود که قابل تصور نبود و کار به جایی رسید که آنان جان بر کف نهاده و ریشه فساد و تباهی را کندند.

این شعر در رشت، زمانی که بلشویک ها به خاک ایران تجاوز کرده و شهر را به یغما بردند و پیش از سلطنت رضاخان سروده شد.

به نوشته مرحوم آغابزرگ تهرانی، مؤلف «الذریعه الی تصانیف الشیعه» او دارای دیوان شعری است حاوی اشعار وطنی و اجتماعی. مسائل انتقادی و مضامین سیاسی را به قلمرو شعر راه داد و شعر را فضایی آزاد برای عرضه اندیشه های اجتماعی خویش دید.

دو غزل قوی اجتماعی ـ سیاسی که از نیمتاج سلماسی به جا مانده و جنبه انتقادی دارد، دربرگیرنده مضمون انعکاسی وقایع سیاسی ـ اجتماعی دوره شاعر است و در آنها مشکلات موجود به مردان و دولتمردان

یادآوری شده و این مضمون نادر با صراحت یگانه ای توسط زنی شاعر در قالب غزلی موفق ریخته شده و شاید یکی از عوامل ماندگاری این دو غزل، قوی بودن آنهاست.

ذهنیت سیاسی و آگاهی اجتماعی شاعر در آفرینش این اشعار گام به گام، همراه با حسی مادرانه و دلسوزانه راهکارها را گفته و یا با زبانی ساده و روان، بی مسؤولیتی مردان و شکوه های متعهدانه زنانه را سروده و در پایان هشداری لرزاننده داده است که انسان میهن دوست ایرانی را تکان داده و وی را به حرکت وا دارد. این شعر نخستین غزل سیاسی معاصر به زبان یک زن شاعر است که به حیطه مردانه وارد شد و حتی به حریم غیرت مردانه تعرض کرد.

درونمایه های وطن پرستی، آزادیخواهی و عنایت به مشکلات از ویژگی های مهم شعر دوره مشروطه و پس از آن است که این هر سه شاخصه در اشعار نیمتاج سلماسی دیده می شود.

غزل زیر، اثر معروف اوست که به مناسبت حمله بلشویک ها به ایران و رخدادهایی که پیامد جنگ اول جهانی بوده، سروده است:

کاوه

ایرانیان که فرّ کیان آرزو کنند

باید نخست کاوه خود جستجو کنند

مردی بزرگ باید و عزمی بزرگ تر

تا حل مشکلات به نیروی او کنند

آزادگی به دسته شمشیر بسته است

مردان هماره تکیه خود را بدو کنند

در اندلس، نماز جماعت به پا کنند

آنها که قادسیه به خون ها وضو کنند

ایوانِ پی شکسته مرمت نمی شود

صد بار اگر به ظاهر وی رنگ و رو کنند

شد پاره پرده عجم از غیرت شما

اینک بیاورید که زن ها رفو کنند

نسوان رشت، موی پریشان کشیده صف

تشریح عیب های شما مو به مو کنند

دوشیزگان شهر ارومی گشاده رو

دریوزه ها به برزن و بازار و کو کنند

بس خواهران به خطه سلماس تا کنون

خونِ برادران همه سرخابِ رو کنند

نوحی دگر بباید و توفان دیگری

تا لکه های ننگ شما شستشو کنند

قانون خلقت است که باید شود ذلیل

هر ملتی که راحتی و عیش، خو کنند

منابع: ــــــــــــــــــــــــــ

1ـ عقیقی بخشایشی، «مفاخر آذربایجان»، ج سوم، تبریز 1375.

2ـ کراچی، روح انگیز، «اندیشه نگاران زن در شعر مشروطه»، تهران، 1381.

3ـ دیهیم، محمد، «تذکرة الشعرای آذربایجان»، ج چهارم؛ تبریز، بی ت.

امید شمس آذر
۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم

همچو موسی "أرنی"گوی به میقات بریم

(حافظ)

میقات پابرهنگان

از عارف بزرگ و بنیانگذار عرفان نظری اسلامی محی الدین ابن عربی(ره)سخنی نقل شده با این مضمون که: «هرگاه دیدید مردمان جهان دسته دسته به سوی نوعی روزه روی آوردند، سلام مرا به سید هاشمی(عج) برسانید». تاکنون اقوال بسیاری درتفسیر این سخن از سوی بزرگان عرفان و کلام اسلامی عنوان شده است، امّا هیچکدام شان به طور کامل مورد تأیید صاحبانشان قرار نگرفته اند.

عمدۀ بحث در تفسیر این کلام، در منظور از روزه است که چه می تواند باشد.

نگارنده که ابتدا طیّ مباحث حضرت حجّة الاسلام و المسلمین فاطمی نیا با این مقال آشنا شدم، هیچ گونه ادّعایی در زمینۀ کلام و حکمت ندارم و -خدای ناکرده-تکیه بر جای بزرگان به گزاف نمی زنم؛ امّا تنها در حد یک اظهارنظر با اجازۀ آنان و در صورت تأییدشان، مطالبی در تأویل این سخن عنوان می نمایم. ابتدا لازم به یادآوری می دانم که در روایات دینی آمده است که "الکاذبون الوقّاتون (تعیین کنندگان وقت برای ظهور دروغگویند)"، ولی در عین حال، با مشاهدۀ یک سری علایم و شواهد، می توان نزدیک بودن زمان ظهور را حدس زد؛ و روایات دینی این را تأیید می کنند. در اینجا نیز ابن عربی، جمیع علایم ظهور و دلایل نزدیک بودن آن را در مهمترین آنها خلاصه کرده است.

آنچه که از قرآن کریم و احادیث بزرگان دین می توان به عنوان فلسفه وحکمت روزه استخراج کرد، عمدتاً شامل مواردی از این قبیل است:

1)در درجۀ اول همدردی با مستضعفان و محرومان که تمام سال را با گرسنگی و خوراک اندک، روزگار می گذرانند.

2)یادآوری گرسنگی و تشنگی روز قیامت.

3)قدر دانستن نعمت های خداوندی با عادت دادن نفس به قناعت و ساده زیستی.

4)پرهیز از کاهلی و شکم بارگی برای آمادگی رویارویی با دشمنان اسلام و نیز مخاطرات طبیعی.

5)تمرین مجاهدت با نفس، از طریق بازداری خویش از یک سری لذّت ها.

6)ذخیرۀ سرمایۀ یک ماهۀ مسلمین در بیت المال.

7)صحت بدن؛ و بسیاری فواید مادی و معنوی دیگر.

در کلام ابن عربی(ره)،منظور از روی آوردن دسته جمعی مردمان جهان به سوی نوعی روزه، در حقیقت رواج یافتن اندیشه ای عمومی در سطح جهان است که اساس آن را همین اصولی تشکیل می دهند که فلسفۀ روزه شمرده می شوند و روزه داری ماه رمضان نیز به خاطر گسترش و سرلوحۀ عمل قرار گرفتن همین اصول،بر مسلمین واجب گردیده است. این اقبال دسته جمعی، واقعیتی گریزناپذیر است و فلسفۀ تاریخ آن را ثابت می کند؛ یعنی سیر طبیعی تاریخ بشر در قالب فلسفۀ خلقت و با واسطه گری عامل زمان که هدف نهایی آن بازگشت همۀ مخلوقات به سوی خالق خودشان است، در مرحله ای خاص از سرنوشت او که با نام آخرالزمان شناخته می شود-و در اینجا اواخر آن مورد نظر است، انسان ها را به سمت فراگیر شدن چنین اندیشه ای در میانشان سوق می دهد.

خلاصۀ این سیر تاریخی بر اساس آنچه از روایات دینی و شاخصه های فلسفۀ اسلامی به دست می آید، از این قرار است:

خدا بود و جز خدا هیچ نبود. «خالق عالم برای اینکه تنها نباشد،قدرت و عظمت خویش را بر خود متجلّی می نماید. لذا نوری از خود به جهان نیستی پرتاب می نماید و از روح خودش در آن می دمد و زمان را [در ظاهر] بر وی مسلّط ساخته و در طیّ مدّتی کوتاه، تمام افلاک و کهکشان ها و منظومه ها وسیّارات و ثوابت از آن یک ذرّه نور به جهان هستی گسترده می شود». نوری که یونانیان باستان "هیولی" نامش داده اند و احادیث اسلامی نامش را "علی[ع]" گفته اند. چون خدا به زمان فرمان توقّف دهد، نظم موجود بین تمام ذرّات عالم از بین رفته و همگی فوراً به مبدأ اوّلیۀ خود برمی گردند. و هستی از عالم رخت بر می بندد. «یعنی دنیای مادی بلاقاصله از بین رفته و دنیای معنوی شروع می شود برای برای انسانهایی که قبلاً بوده اند؛ ولیکن دنیای مادی دیگری به فرمان خالق عالم دوباره خلق می شود که مثل همین کهکشان ها و کرات به وجود می آیند روز از نو، روزی از نو.... .این تسلسل در عالم از اوّل بوده و هنوز هم ادامه دارد و هرگز هم پایان ندارد. تا خدای عالم خدایی می کند، این تسلسل هم وجود دارد». (منبع:فلسفۀ خلقت،پرویز خوش وقت،تهران،1380)

در این میان،هدف غایی آفرینش خلایق، سیر الی الله و اقامۀ حق است؛ و از این بین، انسان که اشرف مخلوقات است، آرمانش که با تکلیفش مطابق است، سنگین تر، پیچیده تر و در عین حال، تعریف شده تر است. به دلیل اینکه انسان موجودی اجتماعی آفریده شده، سیر این مسیر نیز برای او، روند تحقّق اجتماعی دارد.ا ین سیر جمعی که به وسیلۀ بارور شدن وتکامل عقل صورت می پذیرد، بدین طریق است که:

وقتی عقل انسان ها به حدّ کافی تکامل یافته و آماذگی پذیرش تعالیم الهی را پیدا کرد، پیامبران بر بشر مبعوث می شوند؛ پیامبران که حجّت زمان خود بودند، اوّلین شان حضرت آدم صفی الله(ع) و آخرین شان پیامبر اعظم(ص) می باشند. در روایات دینی تأکید شده است که از زمان آدم، زمین هیچ گاه خالی از حجّت خدا نبوده است. «تمام کتب آسمانی از یک مرجع بر تمام انبیاء نازل شده است. تمام انبیاء قبل از حضرت محمّد(ص) مسلمان بودند و پیروان آنها نیز مسلمان بودند؛ منتها احکام الهی ابتدا از آسان ترین شروع شده و به بشر ابلاغ شده که کم کم انسان ها به آن عمل کرده و عادت کنند». تا اینکه آخرین صورتش در دین آخرین پیامبر الهی و کتاب آسمانی قرآن کریم، بروز یافته است. بعد از اتمام رسالت پیامبر خاتم(ص) –که خود اشرف انسان ها بود- دیگر دین جدیدی نیاده و پیامبری بر بشر مبعوث نشد؛ زیرا انسان ها از این به بعد به مرحله ای از بلوغ و کمال عقلی رسیده اند که با تکیه بر عقل خویش با سرلوحه قرار دادن فرامین ابلاغ شدۀ خدا، می توانند حق را از باطل تشخیص داده و به تکلیف خود عمل نمایند. اگر هم احیاناً گمراه شوند، فقط از روی کم کاری و هوا پرستی است و بهانه شان پذیرفته نیست؛ چرا که آنچه گفتنی بود از طرف خدا گفته شد و برهان الهی بر همگان کامل گردید. (اصولاً برهان الهی در همۀ زمانها به نسبت کشش اهل آن زمان کامل بوده و همۀ ادیان الهی صورتی تکمیل نشده از دین واحد الهی یعنی اسلام بودند). ولی به دلیل عدم تکمیل ظرفیت، تجلّی کامل حقیقت تا ظهور آخرین دین الهی به تأخیر افتاد. و در این میان نخستین گروندگان به حجّت زمان خود که "خواص" آن زمان محسوب می شوند، آنانی اند که بیشتر از ظرفیت مورد انتظار و جلوتر از مناسبات زمان خود، در طریق رسیدن به خدا گام برمی دارند و عمده تلاش شان، بالغ کردن عقول همنوعان زمان خودشان است.

گفتنی است قطع وحی و اینکه بعد از نزول آخرین دین الهی پیامبر دیگری مبعوث نشود، از یک طرف نوعی خسارت است، ولی از طرف دیگر نشان از کمال عقلی و معرفتی بشر دارد. همینطور بعد از اتمام فروغ خورشید آخرین پیامبر الهی(ص)، ستارگان خاندان عصمت و طهارت بر آسمان امامت و ولایت ظاهر می شوند، ولی ایشان نیز یکی پس از دیگری به شهادت می رسند و این باعث می شود در ایّام حیات ظاهری هم، تحت فشار سردمداران تقیّه پیش بگیرند؛ این امر نیز از طرفی خسارت و از طرفی حاکی از کمال معرفتی امّت است. همچنین زندانی شدن و تحت نظر قرار گرفتن امامان معصوم(علیهم السلام) تا زمان امام یازدهم به اوج می رسد تا آنکه امام دوازدهم(عج) رسماَ از شیعیان خود غایب می گردند و ارتباط با آن حضرت به وسیلۀ نوّاب خاص میسّر می شود. این امر نیز دارای همان دو جنبۀ خسارت و کمال است. بعد از به پایان رسیدن دورۀ غیبت صغری، نوّاب خاص که در حکم کوه هایی محکم، ضامن بقا و استواری جامعۀ بشری اند، جای خود را به نوّاب عام وا می گذارند و شیعیان به ظاهر بسان ماده شتران آبستنی که بی ساربان بمانند، به حال خود رها می شوند و می روند تا با حوادث سهمگین دوران طولانی مدت غیبت کبرای امام زمانشان دست و پنجه نرم کنند و بتوانند در هجوم دشمنان، روی پای خود بایستند.این امر نیز باز مانند موارد قبلی است.

ملاحظه می کنید که سنّت الهی در همۀ این دوره های تاریخ بشری،کمال عقلی و خود اتّکایی انسان را ولو به قیمت محرومیت از ارتباط مستقیم با محضر حجج خداوندی تمام شود، در اولویت قرار داده است. معلوم است که انسان ها و از میان آنها مسلمانان و از میان آنها شیعیان، در مراحل ابتدایی هرگز دارای این ظرفیت نبودند که برای چنین دوران سهمگینی(غیبت کبری) آمادگی داشته باشند. (برگرفته از مباحث حجّة الاسلام علی ثقفی، محقّق و مدرّس دانشگاه)

 در تمامی این دوران ها از اولین پیامبر(ع) تاکنون، خواص پیش گفته با الگو قرارگرفتن برای تودۀ اهل زمانۀ خود، مرحله ای از طریق را سیر کرده و زمینه را برای رسیدن عوام فراهم می سازند. وقتی اکثریت اهل زمانه به آن مرحله از راه رسیدند، باز گروهی که از میان آنان خواص به شمارمی آیند، مرحلۀ دیگری را پیموده و بقیّه را به دنبال خود می کشانند. این روند اجتماعی هرچه تکرار می شود، فاصلۀ عوام با خواص نیز کمتر می شود؛ به طوری که عوام مراحل آخر، همسطح خواص مراحل اول می گردند و آن قدر این سیر ادامه می یابد تا آنکه در آستانۀ آخرین مراحل، دیگر موضوعی به نام عوام و خواص باقی نماند و خواص رو به خاکساری و گمنامی و ساده زیستی آورند و توده های مردم جهان،دسته دسته در تکاپوی عبور از یک راه سهل الوصول و در عین حال اصیل به منظور رسیدن به صلاحیت قابل قبول برای همرکابی حضرت امام عصر(عج) باشند. در اصل، شیعیان آنگاه که به کمال معرفتی و رشد فکری و سیاسی رسیدند، قبل از ظهور امام(عج)، از تکلیف آنچه را که می دانند به کار می بندند و با فراهم کردن زمینه های عملی ظهور، آمادگی خود را اعلام می کنند و ظهور حضرت(عج) حکم ضربۀ نهایی را دارد که بر پیکرۀ موانع انسانیت وارد می آید و بعد از آن، عالمیان به سعادت غایی می رسند. در این میان، تمام آزادگان و مستضغفان جهان که در دل خود به دنبال نور حقیقت اند، حتّی اگر مسلمان هم نباشند (اهل سنت که جای خود دارد)، می توانند شیعه را همراهی کنند.

آمادگی عمومی اوضاع جهانی که از آن تعبیر به "انتظار" می شود، در جامعترین تعریف، به وسیلۀ روی آوردن مسلمانان و سایر مردمان جهان به سوی همان اندیشه هایی قابل تحقّق است که به صورت نمادین فلسفۀ فریضۀ روزه به شمار می روند؛ نیز معلوم است که این اقبال دسته جمعی انسان ها می باید قالبی رسمی و سازمان یافته داشته باشد که از سوی منادیان حق یا همان خواص آخرالزّمان برای آزادگان جهان ابلاغ می شود؛ در واقع جهانیان روی می آورند به سوی نهادی عمومی و مردمی که در آخرالزّمان توسط خواص شیعه تأسیس می شود و ارکان آن را در اندیشه و عمل،اصولی همچون "همدردی با مستضعفان و محرومان، قناعت و ساده زیستی، آمادگی همیشگی در برابر تهدیدات، تهذیب نفس و تعالی روح، تلاش در جهت توسعۀ عدالت محور و همه جانبۀ جامعه، آگاهی و بیداری سیاسی، مقاومت، ایثار و...." تشکیل می دهند؛ و چنانکه ملاحظه گردید، استقبال و روی آوری گستردۀ اقشار مردمان به چنین نهاد و چنین اندیشه هایی، تقدیر گریز ناپذیر الهی است.

و به راستی، آن کدام نهاد و کدام اندیشه است -با این توضیحات- جز همان که اینک با نام "بسیج و تفکّر بسیجی" می شناسیم؟ آری بسج، "مدرسۀ عشق و مکتب شاهدان و شهیدان گمنامی که پیروانش بر گلدسته های آن، اذان شهادت و رشادت سر داده اند" ، "لشکر مخلص خدا که دفتر آن را همۀ مجاهدان، از اول تا آخر امضاء نموده اند" و "میقات پابرهنگان و معراج اندیشۀ پاک اسلامی که تربیت یافتگان آن، نام و نشان در گمنامی و بی نشانی گرفته اند". نهاد مقدّسی که در آغازین ماه های پیروزی انقلاب اسلامی ایران، نهالش به فرمان بنیانگذار نهضت، خمینی کبیر(ره) نشانده شد و با خون شهداء آبیاری شد و تبدیل گشت به "شجرۀ طیبه و درخت تناور و پر ثمری که شکوفه های آن،بوی بهار وصل و طراوت یقین و حدیث عشق می دهد".

درختی که چندی است سایه سارش را بر اقصی نقاط عالم، از خاور میانه و آمریکای لاتین تا اروپا و آفریقا گسترده و ملّت ها و دولت های آزادی خواه و استقلال طلب جهان -اعمّ از مسلمان و غیر مسلمان- را به الگو گیری از خود، واداشته است. معنای نهایی قول محی الدّین:

«هر گاه دیدید تفکّر بسیجی بر سراسر جهان حاکم شد، پیشاپیش سلام مرا به مهدی فاطمه(ع) برسانید و خود را برای روز میعاد آماده کنید».

و پایان سخن آنکه:

«بسیج میقات پابرهنگان است و سرانجام،زمین میقات پابرهنگان خواهد شد».

پایان

امید شمس آذر
۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۵۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

در مورد محدودۀ جغرافیایی آذربایجان در دوره اسلامی، مدارک زیادی از جغرافی‌نگاران، مورخان و جهانگردان ایرانی و عرب وجود دارد که به آن‌ها اشاره خواهد شد.

ابن فقیه، مولف کتاب البلدان که آن را در سال (903 م /291  ق) به کتابت در آورده است، حدود آذربایجان را از برذعه (بردع) تا مرز زنجان دارند. به نوشته او: «حد آذربایجان از مرز برذعه (بردع) تا مرز زنجان است» و از شهرهای آن است: «برکری، سلماس، موقان، خوی، ورثان، بیلقان، مراغه، نریز، تبریز و حد دیگر آن از سوی مشرق، به شهرهای دیلمستان و طرم و گیلان پیوسته است. و از شهرهای ایشان است: برزه، شاپور خواست، خونه، میانه، مرند، خوی، کولسره، برزند و ... از برزند تا ورثان که پایان قلمرو آذربایجان است، دوازده فرسنگ است.»1 وی در جای دیگر حد آذربایجان را تا رود رس (ارس) و کر در ارمینیه (ارمنستان) دانسته است.2

ابن خردادبه در قرن سوم هجری از شهرها و رستاق‌های3 آذربایجان، فهرستی به دست داده است و این فهرست تا حدودی مرزهای آذربایجان را در دوره اسلامی مشخص می‌کند. شهرها و رستاق‌های آذربایجان که ابن خرداد به از آن‌ها یاد کرده، از این قرار هستند: مراغه، میانج، اردبیل، ورثان، شیز4، برزه5، سابرخاست6، تبریز، مرند، خوی، کولسره7، موقان، برزند8، جنزه‌شهر پرویز9 [جنزه یا گنجه واقع در شمال ارس]، جابروان، نریز، ارومیه، سلماس، شیز، باجروان10. رستاق‌ها: سلق، سندبایا، بذ، اُرم، بلوانکرج، سراه (سراب) دسکیاور، ماینهرج11.              

دکتر زریاب خوئی از فهرست شهرها و رستاق‌ها و دیگر اطلاعاتی که ابن خرداد به در مورد آذربایجان در کتاب خود آورده، چنین نتیجه می‌گیرد که تقسیمات ولایات ایران در زمان ابن خرداد به (یعنی قرن سوم هجری) تقریباً همانند دوران ساسانی است. زیرا عباسیان جز در مواردی خاص، تقسیمات ایران قبل از اسلام را بر هم نزدند. ابن خردادبه در کتاب خود از کسانی نام برده که اردشیر اول ساسانی، آن‌ها را شاه نامیده است. یکی از آنان آذرباذگان شاه می‌باشد و این می‌رساند که در اواخر حکومت اشکانی و نیز اوایل دوره ساسانی، آذربایجان خود شاهی داشته است. اهمیت موضوع در این است که همسایگان شمالی آذربایجان یعنی «لان» (اران) و موقان (براشکان) و شروان نیز شاهان مستقلی داشته‌اند. شاپور اول ساسانی نیز در کتبیه کعبه زردتشت، از ممالک آذربایجان و ارمنستان، گرجستان ماخلویی، آلبانی و بلاسان نام برده است. پس نظر به این که همسایگان شمالی آذربایجان در زمان ساسانیان و قرون نخستین اسلام، به منطقه‌ای تقریباً در جنوب رود ارس (حدوداً مرز شمالی فعلی آن) اطلاق می‌شده است.12

اصطخری که از جهانگردان و جغرافی نگاران معروف قرن‌های سوم و چهارم هجری است، در کتاب المسالک و الممالک خود فصلی دارد تحت عنوان «‌ذکر ارمینیه و اران و آذربایجان.»13

وی از شهرهای آذربایجان، چنین یاد کرده است: اردویل (اردبیل)، مراغه، اُرمیه (ارومیه)، میانه و خونه، بروانان(؟) دیرخقان (دهخوارگان، آذرشهر فعلی)، سلماس، نشوی (نخجوان)، مرند، برزند، ورثان، موقان، جابروان، واشنه (اشنویه فعلی)13

اصطخری، دبیل (= دوین) را مرکز ارمینیه، بردع را مرکز اران و اردبیل را مرکز آذربایجان نوشته است به نوشته وی: «حدود آذربایجان» از تارم (طارم) تا حدود زنگان تا دینور تا حلوان تا شهر زور تا دجله و به حدود ارمینیه بازگردد.14 ابن حوقل در کتاب «صوره الارض» که در اواسط قرن چهارم هجری به رشته تالیف در آورده است، همانند اصطخری سرزمین‌های آذربایجان، اران و ارمینیه را یک اقلیم شمرده و آن‌ها را در یک فصل مورد بررسی قرار داده است. وی دلیل آن را این گونه بیان می‌کند: « زیرا تا آنجا که من دیده‌ام (این سه سرزمین) در تحت حکومت یک تن بوده است.»15

وی مطابق نقشه‌ای که از سه سرزمین آذربایجان، اران، ارمنستان تهیه نموده، ارس را مرز شمالی آذربایجان قرارداده است.

در کتاب صوره‌الارض، شهرهای مراغه، تبریز، ارومیه، خوی، سلماس، برکری، اردبیل، داخرقان، اشنه، میانج، مرند، برزند و غیره، جزو شهرهای مهم آذربایجان ذکر شده‌اند. ابن حوقل فرمانروایان اران را تابعان و خراج گذاران شاهان آذربایجان دانسته است: «این فرمانروایان هر ساله خراج معینی با لوازم دیگر به پادشاهان آذربایجان می‌پرداختند و هر فرمانروایی از پادشاه خود فرمان می‌برد و خراج خود را بی‌قطع و امتناع می‌پرداخت و ابن ابی ساج گاه چیزی اندک نیز به عنوان هدیه می‌پذیرفت. لیکن چون این مملکت به تصرف مرزبان ابن محمد مسافر معروف به سلار (سالار) درآمد دیوآن‌ها و قوانینی برقرار کرد و منافع و بقایا را بخوبی ضبط نمود.»16

ابن رسته از جغرافی نگاران سده سوم و اوایل سده چهارم هجری، در کتاب خود تحت عنوان اعلاق‌النفیسه، در مورد حدود آذربایجان چنین نوشته است:

«حوزه‌های آذربایجان عبارتند از: اردبیل و مرند، باخروان، ورثان و مراغه و حوزه‌های ارمینیه به قرار زیر است: اران و جرزان، نشوی، خلاط، دبیل و سراج و صغدبیل باخیس و ارجیش، سیجان، شهرباب ابواب»17

ذکریا قزوینی مولف کتاب آثارالبلاد و اخبار العباد از نویسندگان قرن هفتم هجری، آذربایجان را سرزمینی پهناور بین اران و کوهستان می‌داند و می‌گوید شهرها، روستاها، کوه‌ها و رودخانه‌ها در آن سرزمین بسیار است.18

در ترجمه فارسی یاقوت حموی از دانشمندان قرن هفتم هجری که پیرامون حدود آذربایجان نوشته چنین آمده است: «‌حدود آذربایجان از بردعه تا مشرق تا از زنجان در مغرب و از سمت شمال به سرزمین‌های دیلم، جیل [گیلان] و طرم [طارم] است. و او [آذربایجان] اقلیم بزرگ و وسیعی است و از شهرهای مشهورش تبریز  امروزه مرکز و بزرگترین شهر آذربایجان است و قبلاً مرکز آن مراغه بود و از شهرهایش خوی، سلماس، ارومیه، اردبیل، مرند و غیره است»19

لازم به ذکر است که یاقوت در مورد تعیین حدود آذربایجان دچار اشتباه شده است. دکتر محمد جوادمشکور، عبارت یاقوت را چنین تصحیح کرده است: «حد آذربایجان از شمال بردعه از شرق بلاد، دیلم و گیلان و از مغرب از زنجان از جنوب بلاد طارم و زنجان است».20

مطابق این گفتۀ یاقوت، قسمتی از اران تا بردعه نیز جزو آذربایجان بوده است. ولی در کتاب دیگر خود «گزیده مشترک»21 رود ارس را مرز میان آذربایجان و اران دانسته است.22 در دوره ایلخانان مغول، آذربایجان از لحاظ ادای به نه تومان تقسیم شده بود. حمدالله مستوفی در توصیف بلاد آذربایجان از این نه تومان یاد می‌ کند که به اختصار اشاره می‌شود: 1- تومان تبریز شمال سه شهر (تبریز – اوجان – طسوج). 2- تومان اردبیل: دو شهر اردبیل و خلخال است. 3- تومان پیشگین (مشگین). در این تومان، شهرهای پیشگین، خیا و اوناد، ارجاق، اهر، تکلفه، و کلئبر (کلیبر) قرار داشتند. 4- تومان خوی: شامل چهار شهر، خوی، سلماس، ارومیه و اشنویه بود. 5- تومان مراغه مرکب از شهرهای مراغه، و هخوارقان، نیلان بود. 7- در تومان مرند، شهرهای مرند، دزمار، زنگیان، ریوز (زنوز) گرکر (گرگر) ذکر شده است. 8- تومان نخجوان نیز، شامل شهرهای نخجوان، اردوباد، آزاد و ماکویه23

از تومان نهم در نوشته مستوفی ذکری به میان نیامده و مغشوش است. فقط در آغاز بحث از آذربایجان، آن را به نه تومان تقسیم کرده است هم او از کنار آب ارس تا آب کر را بین‌النهرین و اران24 و از کنار آب کر تا دربند [باب‌الابواب] را ولایت شروان نامیده است.25  


در این عبارات حمدالله مستوفی، مرزهای شمالی آذربایجان، مطابق حدود فعلی آن به رود ارس محدود می‌شود. ولی منطقه نخجوان که آن سوی ارس قرار دارد، در حال حاضر بر اثر حوادث تاریخی و جنگ‌های ایران و روس در قرن نوزدهم میلادی از آذربایجان جدا شده است.

ناگفته نماند که حمدالله مستوفی به لحاظ این که مامور دیوان مالی ایلخانان بوده است، اطلاعات دقیقی در مورد آذربایجان داده است. اخبار ذی‌قیمتی نیز از اوضاع اقتصادی، ترکیب قومی و اجتماعی، حقوقی و دیوانی آذربایجان به دست داده است.

دکتر حسین آلیاری، نام شهرهای آذربایجان را با استناد به نگاشته‌های جهانگردان و جغرافی نگاران اسلامی به شرح ذیل آورده است: «تبریز، اردبیل، مراغه، خنج، ورثان، سیر [سنه]، میانج [میانه]، برزه [جنوب دریاچه ارومیه]، ارومیه، جابروان [جنوب دریاچه ارومیه]، خوی، مرند، گلسره [کولسره] در 53 کیلومتری مراغه در شرق گل تپه، باجروان، برزند [در شمال اردبیل]، سلماس، شیز [گنجک = تحت سلیمان]، سلق [رستاق السلق]، نریز [در مشرق ارومیه]، سندبابا، سابرخاست، سراو [سراب جغرافی‌نویسان اسلامی سراه ضبط کرده‌اند]، ماینهرج [میان دینوروسیر] بذ، میمذ، نیر، زنجان».26

همه این نوشته‌ها و نظرات که از دانشمندان و جهانگردان و جغرافی‌نگاران به نام ارائه گردید، آذربایجان را تقریباً سرزمینی دانسته‌اند که از شمال به رود ارس و ولایت اران و از جنوب به کردستان. (لازم به ذکر است که بعضی از منابع که ارائه گردید قسمتی از کردستان را نیز در قلمرو آذربایجان به حساب آورده‌اند. از جمله سیسر یا سنه = سنندج) و اشنویه از غرب و شمال غربی به ارمنستان و قسمتی از ترکیه کنونی و از شرق به استان گیلان محدود بوده است  که تقریباً شامل استآن‌های کنونی آذربایجان شرقی، آذربایجان غربی، اردبیل، زنجان، قسمتی ازکردستان و ایالت خودمختار نخجوان فعلی است.

قبلاً اشاره شد که در مورد مرزهای سیاسی و جغرافیایی آذربایجان، اتفاق نظر وجود ندارد. حال به نظریات و مدارک دیگری نیز اشاره می‌شود که متفاوت و متناقض با نظریات پیش گفته هستند. بعضی از این مدارک مرز شمالی آذربایجان را تا دربند و اران فراتر برده‌اند. جا دارد برای به دست آوردن یک نتیجه‌گیری مطلوب در رابطه با حدود تاریخی آذربایجان در بعد از اسلام به این گونه نظرها نیز توجه شود.

برابر اطلاعات و اخبار داده شده از بعضی از جهانگردان و مورخان اسلامی می‌توان گفت که در قرون نخستین اسلامی، تقریباً تا عصر سلجوقیان، اران و آذربایجان تحت سلطه و حکومت یک نفر حاکم بود که از شام یا بغداد فرستاده می‌شد. و والی که جهت فرمانروایی به این مناطق می‌آمد، آذربایجان را تختگاه خویش قرار می‌داد. بعضی مواقع ارمنستان نیز همانند اران از نظر سیاسی و اداری تابع آذربایجان می‌شد. همان گونه که قبلاً گفته شده است، بعضی از جغرافی‌نگاران اسلامی از جمله ابن حوقل و اصطخری، این سه ایالت را به عنوان یک سرزمین و اقلیم مورد بررسی قرار داده‌اند. بر این اساس پیوندهای مشترک اهالی آذربایجان و اران خصوصاً از لحاظ دینی، از همان دورۀ حکومت اسلامی بیشتر شد، و شاید یکی از علل تناقض گویی‌ها در مورد حدود آذربایجان در قسمت‌های شمالی، همین مساله باشد.

حال می‌پردازیم به آن دسته از مورخان و جغرافی‌نگاران که اران و دربند را در محدودۀ آذربایجان دانسته‌اند. از جمله این‌ها یعقوبی، مسعودی، بلعمی، ابن اثیر و محمد بن خلف تبریزی را می‌توان برشمرد.

یعقوبی‌ شهرهای بیلقان و برذعه را در قلمرو آذربایجان دانسته و می‌گوید: «پس هر کس آهنگ آذربایجان کند، از زنجان بیرون رود و چهار منزل تا شهر اردبیل رهسپار گردد و اردبیل نخستین شهری است که از شهرهای آذربایجان می‌بیند و از اردبیل تا برزند از استآن‌های آذربایجان سه روزه راه است و از برزند تا شهر ورثان از استآن‌های آذربایجان و از ورثان تا بیلقان و از بیلقان تا شهر مراغه که مرکز آذربایجان بالا است و استآن‌های آذربایجان عبارت است از: اردبیل، برزند، ورثان، سراه، شیز، مرند، تبریز، میانه، ارمیه (ارومیه)، خوی، سلماس. اهالی شهرهای و استآن‌های آذربایجان مردمی به هم آمیخته‌اند از عجم‌های کهن آذریه و جاودانیه».27

بلعمی از وزرای عهد سامانی که کتاب تاریخ طبری را ترجمه و تخلیص کرده است، در مورد حدود آذربایجان چنین می‌نویسد: «اول حد از همدان گیرند تا به ابهر و زنگان بیرون شوند و آخرش به دربند خزران و بدین میانه، هر چه شهرها است همه را آذربایگان خوانند ... راه‌ها به آخر آذربایگان که از آن جمله بلاد خزران شوند، گروهی برخشک و گروهی از دریا، که از هر راهی دربند خوانند و به تازی باب گویند.»28

ناگفته نماند که با مراجعه به مبحث فتح آذربایجان در تاریخ طبری29، معلوم گردید که طبری چنین مطلبی را در مورد حدود آذربایجان ارائه نکرده است.

مسعودی که در نیمه اول قرن چهارم هجری می‌زیسته است، در کتاب مروج الذهب خود، اران را جزوی از آذربایجان به شمار آورده است.30 به نوشتۀ مسعودی: «و چون جد کی‌خسرو که افراسیاب پسر بشنک پسر نبت پسر نشمر پسر ترک بود، در دیار سرو  اران آذربایجان کشته شد.»31

مسعودی در جاهای دیگر کتاب خود از آذربایجان و اران جداگانه نام برده است: «‌و پرویز [خسرو پرویز] که پدر را خشمگین دید، فراری شده و به ولایت آذربایجان، ارمنستان، اران و بیلقان رفت.»32

ابن اثیر مورخ شهیر و بزرگ اسلام و ایـران، در ذکر حوادث سال 421 ه.ق در مورد فضلوان شدادی که حاکم اران و شروان بود، می‌نویسد: فضلون کردی بر بخشی از آذربایجان استیلا یافته و به تملک خود در آورده بود.33

از آن جا که منطقۀ تحت فرمانروایی و تسلط فضلون، آن سوی رودخانه ارس بود، بنابراین، منظور ابن اثیر از نوشتن «‌او بر بخشی از آذربایجان تسلط یافت» همان اران و شروان است. 


محمدبن‌خلف تبریزی از دیگر نویسندگانی است که اران را جزو آذربایجان به شمار آورده است. به نوشته او، اران ولایتی است از آذربایجان که گنجه و بردع از اعمال اوست.34 هم او درجای دیگر، رودخانۀ ارس را رودی می‌نامند که از کنار تفلیس ما بین آذربایجان و اران می‌گذرد.35

رحیم رئیس‌نیا نویسنده کتاب «‌آذربایجان در سیر تاریخ ایـران»، به نقشه‌ای اشاره کرده است که شریف ادریسی (493-560 ق) جغرافی‌دان و نقشه نگار مراکشی در حدود سال 549 ق کشیده است و کنراد مولر آلمانی در سال 1928 با الفبای لاتین آن را منتشر نموده است. به نوشته او، شریف ادریسی در نقشه‌ای که کشیده، اراضی میان کوه‌های قفقاز و کر را – شروان - «‌آدری آذربایجان» (آذربایجان پسین و یا عقبی) و اراضی بین رودهای ارس و کر را «‌بقیه آردی آذربایجان» و آذربایجان کنونی ایران را «‌بلاد آذربایجان» نامیده است.36

از دیگر نویسندگان معاصر، مرحوم محمدعلی تربیت در کتاب «‌دانشمندان آذربایجان» در مورد دانشمندان و شعرای سرزمین‌های هر دو سوی ارس بحث کرده است. علامه دهخدا قزوینی نیز در لغتنامه خود اران را اقلیمی از آذربایجان معرفی نموده است.37

شمس‌الدین ساعی در ماده نظامی38  قاموس الاعلام خود که در سال 1308 ق (1891 م) در استانبول منتشر شده است. زادگاه نظامی را گنجه آذربایجان نوشته است. و بدین ترتیب این شهر را که در شمال رود ارس و جنوب رود کر قرار دارد، از شهرهای آذربایجان دانسته است.39

تا این جا درمورد مرزهای شمای آذربایجان به دو نظرات مختلف و متناقض اشاره شد. آن‌هایی که مرز شمای آذربایجان را تقریباً رود ارس دانسته و گاهی نخجوان را نیز جزو شهرهای آذربایجان دانسته‌اند. و از نوشته‌های عده‌ای دیگر، چنین مستفاد می‌شود که مرزهای آذربایجان فراتر از رودخانه ارس و گاهی تا دربند قفقاز امتداد پیدا می‌کرد. از آن جا که برای اثبات این دو نظریه، مدارک و اسناد فراوانی از نویسندگان متقدم (دوره اسلامی) وجود دارد، بعید به نظر می‌رسد که آلوده به اغراض سیاسی باشند و خواسته باشند به خاطر اهداف و مقاصد سیاسی خود، مرزهای یک منطقه را به عقب یا جلو ببرند. در این صورت این سوال پیش می‌آید، که پس این همه تناقض‌گویی‌ها را در موردمرزهای شمالی آذربایجان چگونه می‌توان توجیه و دلایلی برای آن ارائه نمود؟

به نظر می‌رسد که این همه تناقض و اختلاف نظر درباره حدود شمالی آذربایجان در آثار نویسندگان اسلامی از همجواری، تداخل و پیوندها و سرنوشت و تاریخ مشترک مردمان این سو و آن سوی ارس به ویژه در دورۀ اسلامی نشات گرفته باشد.

براساس مدارک و مطالبی که قبلاً ارائه گردید، می‌توان گفت که تا اواسط قرن سوم قمری، رودخانۀ ارس تقریباً مرز آذربایجان را در قسمت شمال تشکیل می‌داد (تا زمان ابن خردادبه). بعد از این که حاکمیت اسلام از قرن سوم به بعد با سرکوب قیام بابک در این مناطق تثبیت شد، اران و آذربایجان غالباً تحت نظر و حکومت یک نفر والی قرار داشت، و به همین جهت همان طوری که قبلاً نیز به آن اشاره شد، در کتب جغرافی‌نگاران و جهانگردان قرن چهارم، سرزمین‌های آذربایجان و اران و گاهی ارمینیه در یک فصل مشترک مورد بررسی قرار گرفته است.

به نظر احمد کسروی: «‌در قرن‌های نخستین اسلام که تازیکان در همه جای ایران رشته فرمانروایی را در دست داشتند اران بیشتر تابع آذربایجان بود و کسی که به عنوان والی برای هر دو از شام یا بغداد فرستاده می‌شد، در آذربایجان می‌نشست، گاهی ارمنستان نیز تابع آنجا بود ... از این جاست که از این سه سرزمین یکجا و با هم یاد می‌شد.»40 دکتر زریاب، علت اختلاف نظر در مورد مرز شمالی آذربایجان را در قرن‌های چهارم و پنجم ق تا زمان یاقوت حموی (قرن هفتم ق) تسلط مسلمانان بر سراسر آذربایجان و اران و اسلام آوردن اهالی هر دو سرزمین می‌داند و به همین جهت، جغرافی‌نگاران حدود اران و آذربایجان را گم کردند و از این روگاهی حد شمالی آذربایجان را تا قسمت‌های خیلی شمالی‌تر رود ارس بالا برده‌اند.41 


بنابراین، می‌توان گفت که سرزمین‌های شمالی و جنوب رود ارس در دوره اسلامی علی رغم آن که، نام جداگآن‌های داشتند و رودخانۀ مزبور نیز مرز طبیعی میان آن‌ها به شمار می‌رفت ولی از لحاظ سیاسی و جغرافیایی تا زمان مهاجرت سیل‌وار سلجوقیان به سرزمین‌های اران و آذربایجان، تقریباً یک واحد [اداری] محسوب می‌شدند.

مهاجرت‌های پیاپی سلجوقیان در قرن پنجم هجری به سرزمین‌های اران و آذربایجان و برچیده شدن بساط حکومت‌های محلی نظیر روادیان، شدادیان و غیره و نیز گسترش زبان ترکی و عقب‌نشینی و تقریباً امحا زبآن‌های محلی، بستر مساعدی برای تسریع روند ارتباطات و پیوندها و هم جوشی‌های فرهنگی، اقتصادی، قومی و دینی پدید آورد. داشتن دین واحد و همه عوامل قبلی باعث اختلاط هر چه بیشتر مردمان دو سوی رودخانه ارس شد.

در همین زمآن‌ها (بعد از سلجوقیان) بود که به قول بار تولد: «اران بلاواسطه به آذربایجان ملحق گردید»42. تا آن جا که بعد از آن نام اران نیز تحت‌الشعاع نام آذربایجان که معروفتر بود، قرار گرفت و بندرت در کتاب‌ها به کار رفت. چنانکه در کتاب مطلع السعدین43 که شرح لشکرکشی‌های تیمور و امرای قره قویونلو و اَق قویونلوست، به ندرت آن هم با نام قراباغ اران بر می‌خوریم. اسکندر بیک منشی مولف عالم آرای عباسی به مناسبتی در دو سه مورد از اران نام برده است. ولی بیشتر از قراباغ و شیروان یاد کرده است.44   

نظر نگارنده این است که رودخانه ارس حداقل تا دوره مهاجرت سلجوقیان علی‌رغم وابستگی اداری و سیاسی اران به آذربایجان با استناد به نوشته‌های معتبر جغرافی‌نگاران و مورخان اسلامی مرز شمالی آذربایجان بوده است، هر چند مردمان آن سوی ارس (اران) در همین دوره نیز اشتراکات زیادی با مردم آذربایجان داشتند، ولی از دوره سلجوقی به بعد در اثر استیلای همه جانبه سلجوقیان بر کل منطقه اهالی دو خطه اران و آذربایجان از لحاظ زبانی، فرهنگی، دینی و تا حدودی سیاسی تشکیل یک واحد را دادند. براین اساس از زمان حاکمیت ترکان سلجوقی اطلاق نام آذربایجان به جای اران (صرف نظر از اهداف و توطئه‌ها و نقشه‌های سیاسی که در ذهن بعضی از افراد است) چندان غیرطبیعی و غیرمترقبه نمی‌نماید. زیرا سرزمین اران رفته رفته نام خود را نیز از دست می‌داد.

سرزمین آذربایجان ایران از زمان عقد معاده ترکمن‌چای در سال 1828 م از طرف شمال به رود ارس محدود شده است. می‌بینیم که حوادث تاریخی و سیاسی در پیشروی و پسروی مرزهای آذربایجان خیلی موثر بوده است.

همسایۀ آذربایجان ایران در شمال، از سال 1918 میلادی یعنی از زمان حاکمیت حزب مساوات در آن جا، رسماً نام آذربایجان گرفت و هم اینک پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به عنوان جمهوری آذربایجان در نقشه‌های جغرافیایی ظهور پیدا کرده است. براساس مدارک تاریخی واضح است که آن سرزمین قبل از هر چیز تحت‌الشعاع نام آذربایجان ایران بوده ولی نام آذربایجان نداشته است و یکی از ایالات مهم ایرانی تا عهدنامه‌های ننگین گلستان و ترکمن‌چای به نام اران را تشکیل می‌داده است.

 

یادداشت‌ها:
1-     ابوبکر محمدبن‌الحاق همدانی، ابن فقیه، ترجمه مختصرالبدان (بخش مربوط به ایران)، ترجمه ح. مسعود، تهران، بنیاد فرهنگ ایران 1349، ص 128.

2-     همان اثر، ص 129.

3-     مقصود از رستاق به قول یاقوت هر موضعی است که در آن مزارع و قریه‌ها باشد.

4-     سیسر یا سنه با (سنندج) واقع در کردستان امروزه تطبیق می‌شود.

5-     برزه بر سر راه مراغه به سیسر بوده و هم چنانکه مینورسکی حدس زده، باید محل برزه را در سقز کنونی جستجو کرد.

6-     در میان مراغه و برزه شهر سابرخاست قرار داشت و محل آن را می‌توان با میاندوآب کنونی تطبیق کرد.

7-     کولسره یا کورسره میان مراغه و سراب بوده است از مراغه تا کولسره 10 فرسخ و از آنجا تا سراب 10 فرسخ بوده است.

8-     برزند قریه‌ای بوده است که افشین هنگام جنگ با بابک خردمدین آنجا را لشگرگاه خود ساخت و فاصله آن تا اردبیل چهارده فرسخ و از آنجا تا بذ (شهر بابک) 7 فرسخ بوده است.

9-     ابن‌خردادبه جنزه را مدیه ابرویز (شهر پرویز) نامیده است و فاصله آن را تا مراغه 6 فرسخ نوشته است ظاهراً نامیدهشدن جنزه به شهر پرویز از آن روی بوده است که در حمله هرقل به ایران خسرو پروزی در آنجا بوده است.

10-حدود العالم جابروان را به صورت جابروقان و در ردیف شهرک‌های خرد آورده است.

11-ابن خردادبه، المسالک و الممالک، ص 97

12-دایره‌المعارف بزرگ اسلامی ج 1، ص 198

13-ابواسحق ابراهیم، اصطخری، المسالک و الممالک، به اهتمام ایرج افشار، تهران علی و فرهنگی، 1368، صص 155، و نیز و.ک به: ابوالفدا تقویم البدان، ترجمه عبدالمحمد آیتی، تهران، بنیاد فرهنگ ایران، 1349، >هر یک از این سه اقلیم، اقلیم بزرگی است که به سبب تداخل در یکدیگر، ارباب فن هر سه را در ذکر و تصویر به یکجا آورده‌اند< ص 442.

مقدسی گوید: ‌آذربایجان، اران و ارمنیه یک ایالت بزرگ را تشکیل می‌دهند. وی این ایالت را «‌اقلیم رحاب» یعنی منطقه جلگه‌های مرتفع نامیده در مقابل «اقلیم جبال» در ماد و «اقلیم اقور» یعنی منطقه جلگه‌های پست در بین‌النهرین ر.ک به: مقدسی، احسن التقاسیم فی معرفه اقالیم، لیدن، 1906، ص 373.

14-همان اثر، صص 160- 155

15-همان اثر، صص 160-158

16-محمد، ابن حوقل، سفرنامه ابن حوقل (ایران در صوره‌الارض)، ترجمه و توضیح جعفر شعار، تهران، امیرکبیر، 1366، ص 81

17-ابن حوقل، ایران در صوره‌الارض، ص 95

18-ابن رسته، اعلاق الانفیسه، ترجمه حسین قره چانلو، تهران، امیرکبیر، 1365، ص 122

19-ذکر یا قزوینی، آثار البلاد و اخبار العباد، ترجمه عبدالرحمن شرفکندی (هژار) تهران، موسسه علمی اندیشه جوان، 1366، ص 65

20-متن عربی گفته یاقوت چنین است: «حد اذربیجان من بردعه مشرقاً الی ارزنجان مغرباً، یتصل و حدها من جهه الشمال بیلاد الدیلم، و الطرم و هو اقلیم واسع و من مشهور مدائنها: تبریز، و هی الیوم قصبتها و اکبر مدنها و کانت قصبتها قدیماً المراغه و من مدنها خوی و سلماس، و ارمیه, و اردبیل و مرند و غیرذالک» ابوعبدالله یاقوت بن عبدالله، یاقوت حموی، معجم البدان، ج 1، (بیروت، دارصادر، 1955 م). ص 128.

21-محمد جواد مشکور، جغرافیایی تاریخی ایران باستان، تهران، دنیای کتاب، 1362، ص 295

22-اصل کتاب به عربی است تحت نام المشترک وضعاً و المفترق ضفعاً که توسط محمد پروین گنابادی تحت عنوان برگزیده مشترک یاقوت حموی ترجمه و چاپ شده است.

23-یاقوت حموی، برگزیده مشترک، ترجمه محمد پروین گنابادی، تهران

24-حمدالله مستوفی، نزهت القلوب، به تصحیح گای لسترنج، تهران دنیای کتاب، 1363، صص 75 الی 89

25-به نظر می‌رسد اران تا حدود سده چهارم هجری از دربند تا ارس گسترده بوده اما بعد از آن شروان از لحاظ سیاسی از آن جدا شده و چنانکه یاقوت حموی و حمدالله مستوفی اشاره کرده‌اند اراندر میان رودهای ارس و کر و سرزمین آذربایجان قرار داشته و رود کر مرز میان اران و شروان بود. و محدود شروان نیز از رود کر تا باب الابواب بوده است.

26-حمدالله مستوفی، نزهت القلوب، صص 92-91

27-دکتر حسین آلیاری، >نام شهرها و وضع راه‌های آذربایجان در قرون نخستین اسلامی نشریه دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تبریز، ص 83

28-احمدبن واضع یعقوبی، البلدان، ترجمه محمد ابراهیم آیتی، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1356، ص بلعمی، تاریخنامه طبری، تصحیح و تحشیه محمد روشن، ج 1، تهران، نشر نو، 1368، ص 529.

29-محمد بن حریر طبری، تاریخ طبری یا تاریخ الرسل و الملوک، ج 5، ترجمه ابوالقاسم پاینده، تهران، اساطیر، 1362، ص 1979

30-در متن عربی کتاب الران من بلاد آذربایجان آمده است.
31-ابوالحسن علی بن حسین، مسعودی، مروج الذهب، ج 1، ترجمه ابوالقاسیم پاینده، تهران، علی فرهنگی، 1370، ص 227.32-همان اثر، صص 609 – 266

33-متن عربی گفته ابن اثیر: >کان فصلون الکردی هذا بیده قطعه من آذربایجان قد استولی علیها و ملکها< به نقل از جواد، هیئت «آذربایجانی آدی و سرحدلری» (نام و مرزهای آذربایجان)، وارلیق، شماره 5، 1372، ص 6.

34-عزالدین، علی بن لاثیر، تاریخ بزرگ  اسلام ایران، ج 16، ترجمه علی هاشمی حائری، ص 122

35-محمدحسین بن خلف تبریزی، برهان قاطع، ج 1، به اهتمام دکتر محمدمعین، تهران، امیرکبیر، 1357، ص.

36-همان اثر، ص 103

37-رحیم رئیس‌نیا، آذربایجان در سیر تاریخ ایران، بخش اول، صص 82-81.

38-علی اکبر دهخدا، لغت‌نامه، ذیل کلمه اران (تهران، چاپخانه مجلس، 1336)

39-متن ترکی عبارت قاموس الاعلام «آذربایجانک (آذربایجانن) (گنجه) قصبه سنده نشات ایتمکله (نظامی گنجوی) دینمکله معروفدور ایرانک (ایرانن) اعاظم شعراسندن الوب»

40-شمس‌الدین، سامی قاموس الاعلام، ج ، استانبول مهران مطبعه سی، 1308 ق / 1891، ص 4589

41-احمد، کسروی، شهریاران گمنام، تهران، امیرکبیر، 1353، صص 259-258

42-دایره‌المعارف بزرگ اسلامی ج 1، ص 199

43-و.و. بارتولد، گزیده مقالات تحقیقی، ترجمه و گردآوری کریم کشاورز، تهران، امیرکبیر، 1358، ص 67.

44-کمال‌الدین عبدالرزاق سمرقندی، مطلع السعدین و مجمع البحرین، به اهتمام عبدالحسین نوائی، تهران، کتابخانه طهوری، 1353، صص 101-33 و دیگر صفحات. البته در این کتاب نام اران بدون ذکر قره باغ نیز به کار رفته است. صص 59-32
امید شمس آذر
۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

سرزمین آذربایجان که امروزه شامل استان های آذربایجان غربی، آذربایجان شرقی، اردبیل و زنجان می‌باشد. یکی از ایالت‌های باستانی و مهم ایران است که بر اساس اسناد و مدارک تاریخی و باستان شانسی از هزاران سال پیش، محل سکونت اقوام و جوامع مختلف انسانی بوده است.

بنابر داده‌ها و مدارک تاریخی، آذربایجان در دوران هخامنشیان و پیش از آن جزوی از قلمرو ماد بوده است و قسمت شمال غربی آن را تشکیل می‌داده است. تاریخ این ناحیه را پیش از تاسیس نخستین دولت فراگیر و مستقل در ایـران، یعنی دولت ماد، باید در تاریخ دولت اورارتو و قبایلی که در نواحی مختلف آن می‌زیستند، جستجو کرد. آشوری‌ها که قبل از تاسیس دولت ماد، غرب و مرکز ایران را بارها مورد تاخت و تاز قرار داده‌اند، ناحیه میان رود ارس و کوه‌های اَوین (در خوی) و قره داغ (در اهر) را « سان گی بوتو» می‌نامیدند. این ناحیه در قرون هشتم و نهم پیش از میلاد در قلمرو اوراتو بوده است. کادوسیان در دره قراسو ساکن بودند و اورارتوها و «‌مانائیت‌ها» در مغرب، جنوب و شرق دریاچه ارومیه حاکمیت داشتند و در بخش شمالی آن، قبیله دالیان سکونت داشتند1.

به نظر بارتولد خاورشناس روس، پیش از حمله اسکندر مقدونی، آذربایجان بخش جدایی‌ناپذیر از سرزمین ماد بود و سیستم اداری جداگانه‌ای نداشت. تاریخ آذربایجان به عنوان یک ناحیه مشخص و دارای مرزهای سیاسی و جغرافیایی که شناسایی حدود آن خصوصاً در قسمت‌های شمالی در بعضی موارد باعث ارائه نظرات مختلف شده است، بعد از حمله اسکندر و حاکمیت و دستیابی آتروپات سردار ایرانی در آن جا، آغاز می‌شود.

جغرافی نگاران عهد قدیم، ماد را به دو یا سه بخش تقسیم کرده‌اند. ماد بزرگ که با عراق عجم قرون بعد مطابق است و ماد کوچک، شامل آذربایجان و قسمتی از کردستان می‌شد. بعضی به سه «‌ماد» قائل شده و ماد رازی، یا ری را جزو عراق عجم دانسته‌اند‌‌2.

دیاکونوف مو‌لف تاریخ ماد در مورد تقسیم بندی ماد و بخش غربی آن چنین می‌نگارد: «‌ماد، همچون سرزمینی تاریخی و به مفهوم وسیع کلمه در عهد باستان، اراضی‌ای را که در سمت شمال به رود ارس و قله‌های البرز (در جنوب دریای خزر) و از مشرق صحرای شوره زار دشت کویر و از مغرب و جنوب به سلسله جبال زاگرس محدود بوده، شامل می‌گشته. اراضی یاد شده از لحاظ جغرافیایی [و تاریخی] به سه بخش تقسیم می‌گردد. بخش نخست که ما بخش غربی یا «‌ماد آتروپاتن» خواهیمش خواند، از رود ارس در شمال تا کوه الوند در جنوب ممتد بوده در ناحیه‌ی دریاچه‌ی ارومیه و رودهای جغتو و دیگر رودهایی که به موازات آن به دریاچه‌ی مزبور می‌ریزند و هم چنین ناحیه‌ی دره قزل اوزن (سفید رود) که جبال البرز را قطع کرده است، نزدیک شهر کنونی رشت به دریای خزر می‌ریزد، شامل بوده است. سراسر این ناحیه [آذربایجان و کردستان] را سلسله جبالی که از شمال به جنوب و یا از شمال غربی به جنوب شرقی ممتدند پوشانده است»3

هم او در مورد مرزهای شمال غربی ماد باستان می‌نویسد: ماد باستان از شمال غربی با ارواتور (و بعدها با ارمنستان) و از جانب شمال با آلبانی [اران] هم مرز بوده است، سرانجام ناحیه تاریخی ماد به دو بخش تقسیم شد. بخش شمال غربی آن، به نام ماد آتروپاتن [آتورپاتکان – آذربایجان] موسوم گردید و مستقلاً راهی دیگر در طریق تعالی و رشد پیمود و با تاریخ تکامل آلبانی [که از لحاظ قومی و فرهنگی به آتروپاتن نزدیک بوده] و در آن سوی ارس واقع بوده قرابت داشت.4

مرزهای شمالی آذربایجان، بعد از استقرار آتروپات در آنجا ثابت نبوده است. دکتر عباس زریاب خوئی5 براساس تالیفات جغرافی‌نویسان یونانی، به این نتیجه رسیده است که مرزهای آذربایجان در پیش از اسلام از طرف شمال به سرزمین خزرها محدود می‌شد و از مغرب رود ارس، حد فاصل آن و ارمنستان بود، و از جنوب غربی تا دریاچه‌ی مانتیانی (در کتاب استرابن «‌سپاوتا» که به «گپاوتا» (کبودان)6 «‌از کلمه ارمنی Gaboid »)، یعنی تا دریاچه ارومیه گسترده بود.

از فحوای کلام بعضی دیگر از نظریه پردازان نیز بر می‌آید که سرزمین‌های آن سوی رود ارس، هر چند نام آتورپاتگان نداشته و آلبانی نامیده می‌شده است، ولی از لحاظ اداری و سیاسی تابع آتورپاتگان [آذربایجان] بوده‌اند. به نظر دیاکونوف آتروپات تا حدودی بر قفقاز شرقی نظارت داشته است.7 آتروپات کوششی برای الحاق مستقیم آن قبایل [آلبانی] به قلمرو ماد به عمل نیاورد. بلکه سعی کرد ایشان خود را متحدان ماد اعلام کنند.

پورداود نیز نظری مشابه با نظر دیاکونوف ارائه کرده است: «‌در دوره شهریاران آتورپاتگان، گاهی سرزمین فرمانروایی آنها از مرزها گذشته، به خاک‌های همسایه کشیده می‌شد. بخشی از قفقاز کنونی که در پارینه، اران خوانده می‌شد و پایگاه آن پرتو – بردعه – بوده‌ی از همان خاک‌هایی است که گاهی شهریاران آتورپاتکان در آنجا فرمانگزار بوده‌اند.»8

خطه‌ی آذربایجان در دوره ساسانی نیز همانند ادوار قبل، از ایالات مهم ایران بود. در این دوره ایران از نظر سیاسی و اداری منقسم به چار فاذوسفان بود، که هر کدام از آنها بر یکی از نقاط چهارگانه ایران حکومت می‌کرد.

ابوحنیفه دینوری در کتاب اخبارالطوال خود در مورد تقسیم ایران به چهار بخش در روزگار خسرو اول انوشیروان چنین می‌نویسد: «‌انوشیروان کشور را به چهار بخش تقسیم کرد و بر هر بخشی مردی از معتمدان خویش را گماشت. یک بخش خراسان و سیستان و کرمان بود. بخش دوم، اصفهان و قم و ناحیه جبل و آذربایجان و ارمنستان بود. بخش سوم، فارس و اهواز تا بحرین و بخش چهارم عراق تا مرز کشور روم. هر یک از این فرمانروایان چهارگانه، در آخرین حد شرف و اهمیت بودند»9

انوشیروان علاوه بر فاذوسفان‌ها که در بالا به آن ها اشاره شده، بر هر یک از این نواحی، اصبهبذی [اسپهبد] نیز تعیین کرد. اصبهبذ شمال بر سپاه آذربایجان و سرزمین‌های آن سوی خزر نیز ریاست و فرماندهی داشت. به گفته این خردادبه، اصبهبذ شمال را، آذربایجان اصبهبذ می‌گفتند که دلیل بر اهمیت و پهناوری آذربایجان آن روز بوده است. زیرا سرزمین‌های آذربایجان، ری و دماوند [به اصطلاح آن روز دنیاوند] طبرستان، گیلان و طیلسان [تالشان] و خزرولان [اران] و صقالب [اسلاوها] در این اصبهبذی قرار داشتند.10

برابر نظریات فوق‌الذکر، سرزمین‌های آن سوی رود ارس، هر چند به عنوان ناحیه‌ای جداگانه از آذربایجان بودند، ولی در اکثر ادوار پیش از اسلام از نظر سیاسی و اداری تابع آذربایجان بودند.11 ولی از طرف دیگر، بعضی از مولفین حدود آذربایجان را از ناحیه شمال به رود ارس محدود کرده‌اند که در این جا به نقل از کتاب آذربایجان و اران، تالیف دکتر عنایت الله رضا، به بعضی از آن ها اشاراتی شد.

استرابن جغرافی نویس یونانی که معاصر پارت‌ها بود، مرزهای جنوبی آلبانیا (اران) را به ماد آتروپاتن محدود می‌شمارد و می‌نویسد: «‌آلبانیا سرزمینی است که از جنوب رشته کوه‌های قفقاز تا رود کر و از دریای خزر تا رود آلازان امتداد دارد و از جنوب به سرزمین ماد آتروپاتن محدود می‌شود.»12

آنانیا شیراکاتسی جغرافی نویس سده هفتم میلادی، به هنگام بحث پیرامون همسایگان ارمنستان از ایبری [گرجستان] و آلبانیا نام می‌برد.13

دکتر رضا، در جای دیگر از قول کاگان کاتواتسی، مورخ مشهور سده دهم میلادی و مولف کتابی تحت عنوان تاریخ آغوان، می‌نویسد: «‌وی [موسی کاگان]، ضمن بحث پیرامون آلبانیای قفقاز، حدود آن را از ایبری – گرجستان - تا دروازه‌ی هون‌ها - دربند قفقاز - و رود ارس نوشته است.»14

در یک جمع‌بندی کلی با توجه به نظرات پیش گفته، می‌توان گفت که مرزهای آذربایجان، به ویژه از سمت شمال در دوره‌ی پیش از اسلام در نوسان و تغییر بوده است. هر چند سرزمین‌های آن سوی ارس آلبانیا [آغوان] نامیده می‌شد و رود ارس تقریباً مرز طبیعی میان آتورپاتگان و آلبانیا شمرده می‌شد، ولی در اثر حوادث تاریخی و سیاسی مرزهای آذربایجان (بیشتر از لحاظ سیاسی و اداری) شامل قسمتی از سرزمین‌های آن سوی رود ارس نیز می‌شد. در مواقعی که خزرها و هون‌ها در اثر پیروزی سپاهیان ایرانی به سوی شمال رانده می‌شدند، مرز آذربایجان نیز به سوی شمال پیشروی می‌کرد.

بنابراین، مرز شمال آذربایجان در دوره ساسانی در اثر حملات خزرها ثابت نبوده است و در اثر پیش روی یا پس روی آن‌ها میان رود ارس و کوه‌های قفقاز در نوسان بوده است.

وابستگی اداری ولایت آلبانیا به آتورپاتکان (آذربایجان) بعد از استقرار آتروپات در این ناحیه و به ویژه در دوره ساسانی باعث شده که بعضی از محققان، جمهوری آذربایجان فعلی [اران] را در پیش از اسلام، جزوی از آذربایجان به شمارند. 

دکتر عبدالحسین زرین‌کوب، هنگام بحث از حوادث و مشکلات دوره‌ی پیروز ساسانی می‌نویسد: «‌یک مشکل عمده پیروز در اوایل سلطنت، طغیان اقوام البانی بود، در ولایات اران آذربایجان بین رود کر و دریای خزر.»15

نتیجه‌ای که از بحث حدود آذربایجان، در پیش از اسلام می‌توان گرفت، این است که تشکیل دولت ماد، در درجه اول و استقرار و تشکیل ناحیه‌ی آتروپات در آذربایجان در درجه دوم، نقاط عطف تاریخ آذربایجان در پیش از اسلام به شمار می‌روند. چرا که قبل از تشکیل دولت ماد، این خطه جزوی از مملکت اورارتو بود و هویت مستقلی از خود نداشت. ولی در دوره مادی قسمت شمالی غربی آن سرزمین، ماد کوچک (آذربایجان فعلی) نامیده می‌شد که نشانگر اهمیت آذربایجان در آن دوره بوده است.16 

استقرار آتروپات نیز در آذربایجان و تشکیل ناحیه‌ی آتروپاتن توسط وی به تعیین و تثبیت مرزهای تاریخی این سرزمین کمک کرد و مناسبات اجتماعی و اقتصادی میان نقاط مختلف آذربایجان وجوه مشترک زیادی را در زمینه فرهنگ مادی و معنوی اهالی این خطه به وجود آورد. تداوم حکومت خاندان آتروپات در دوره‌ی اشکانی که نیمه استقلالی در عین دست نشاندگی اشکانیان داشتند، سهم عمده‌ای در شکل‌گیری این سرزمین به عنوان واحد جغرافیایی و سیاسی داشت است.

این ناحیه در دوره ساسانی نیز کماکان اهمیت خود را حفظ کرد و از نواحی مهم و سوق‌الجیشی ایران به شمار می‌رفت. در زمان ساسانیان نیز آلبانیا، هر چند رود ارس به عنوان مرز طبیعی قاطعی آن را از آذربایجان جدا می‌کرد ولی از نظر سیاسی و اداری همان‌گونه که قبلاً نیز گفته شد، وابسته و تابع آذربایجان بود.17

 

 یادداشت‌ها:

1-      دانشنامه ایران و اسلام، زیر نظراحسان یارشاطر، ج اول، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1354، ص 52.

2-      حسین پیرنیا، تاریخ ایران از آغاز تا انقراض قاجاریه، بخش قبل از اسلام، (تهران، کتابفروشی خیام، 1362، ص 131).

3-      ا.م. دیاکونوف، تاریخ ماد، ترجمه کریم کشاورز، تهران، علمی و فرهنگی، 1371، صص 80-79.

4-      همان اثر، صص 83-82.

5-      دایره‌المعارف بزرگ اسلامی ج اول، ماده آذربایجان، تهران، نشر مرکز دایره‌المعارف بزرگ اسلامی، 1367، صص 195-194.

6-      ابن حوقل و مسعودی آن با بحیره کبودان نامیده‌اند، Gubiod در زبان ارمنی به معنی آبی است و به نظر می‌رسد که کبودان ماخوذ از این لغت باشد. ر.ک به دکتر حسین آلیاری: نام شهرهای و وضع راه‌های آذربایجان در قرون نخستین اسلامی نشریه دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تبریز، شماره 132.

7-      ا.م. دیاکونوف، تاریخ ماد، ص 55.

8-      ابراهیم پور داوود، یسنا، ج 2، زیر نظر بهرام‌فر، وشی، تهران، دانشگاه تهران، 1356، ص 142.

9-      ابوحنیفه احمد بن داود و نند دینوری، اخبار الطول، ترجمه محمود مهدوی دامغانی، تهران، نشر نی، 1366، ص 96.

10-  ابوالقاسم عبیدالله بین عبدالله بن خردادبه، المسالک و الممالک، ترجمه دکتر حسین قره چانلو از روی متن تصحیح شده دو خویه، (تهران، مترجم، 1370) ص 96 و نیز دایره‌المعارف بزرگ اسلامی، ج 1، ماده آذربایجان، ص 196

11-  خبر داریم که در عهد خسرو انوشیروان به بازرسی قلاع دربند توسط مامور عالیرتبه ایرانی بارزیوس (Barzius) اشاره گردید. سندی که در این باره می‌توان روی آن تکیه کرد سنگ نوشته‌ای است به زبان پهلوی که در سال 1929 میلادی در آن حوالی کشف گردید، ر.ک، حسین آلیاری، نام شهرها و راه‌های آذربایجان در قرون نخستین اسلامی ص 93

12-  عنایت‌الله رضا، آذربایجان و اران، تهران، ایران زمین، 1360، ص 33.

13-  همان اثر، ص 33

14-  همان اثر، ص 34

15-  عبدالحسین زرین‌کوب، تاریخ ایران قبل از اسلام «مردم در کشمکش با قدرت‌ها»، تهران، امیرکبیر، 1364، ص 462.

16-  رحیم رئیس‌نیا، آذربایجان در مسیر تاریخ ایران، ج 1 – تبریز، نیما، 1368، ص 68.

17-  ورثان شکل معرب نام پارسی وردان است که در زبان ارمنی به صورت وارطان آمده است. ورثاق نام شهر وردان یا «وارداناکرت» است که گویا نام واردان مامیکونیان یکی از اشراف ارمنی ساسانی است.

امید شمس آذر
۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

برای دانلود مجموعه کامل این مقاله از لینک زیر دانلود کنید .

امید شمس آذر
۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

پل تاریخی گاران یکی از بناهای تاریخی استان کردستان است و در نزدیکی شهر مریوان قرار دارد.

این پل روی رودخانه‌ای به همین نام بنا شده و یکی از جاذبه‌های تاریخی و گردشگری شهرستان مریوان و همچنین استان کردستان به حساب می‌آید.

این پل دارای ۲ دهنۀ ۶ ضلعی در میان رودخانه و دو پایۀ متّصل به ارتفاع طرفین رودخانه است و سه دهنه دارد که طول آن ۴۲، عرض ۹ و نیم و ارتفاع آن ۶ متر است.

در ساخت پل تاریخی گاران از ملات، سنگ، ساروج، آجر و سنگ‌های تراشیده استفاده شده است.

این پل تاریخی در ۱۰ کیلومتری شمال شرقی مریوان و در مسیر گاران-تیژتیژ واقع شده و در زمان‌های نه چندان دور ارتباط بین دو منطقۀ اسلام دشت و گاران مریوان را با هم تسهیل می‌کرد.

این پل شهر مریوان را به سنندج متّصل می‌کرده و در دوران والیان اردلان در زمان صفویّه مرمّت شده است. امّا پیشینۀ آن به زمان ساسانیان بر می‌گردد و تا سال ۱۳۲۰ از آن استفاده می‌شده است.

پل تاریخی گاران مریوان در سال ۱۳۷۹ توسط سازمان میراث فرهنگی با شمارۀ ۳۵۹۱ در فهرست آثار ملّی ایران به ثبت رسید.


پل تاریخی گاران مریوان - کردستان

امید شمس آذر
۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

علی(ع) شریک خدا نیست،

ولی

در بی همتا بودن با خدا مشترک است

***

 

فرهنگ،

در قالب هنر منتقل می شود

***

 

دریاچۀ اورمیه

روزه گرفته است

***

 

هر چند گذشتۀ خوبی نداشتم

فکر کردن به آینده تسکینم می داد،

امّا حالا به علت نامشخص بودن آینده

دوباره به گذشته برگشته ام

***

 

پوشۀ پیش نویس هایم پر شده است

تردید بد دردی است !

***

 

تمام اسفند هایم دانه دانه دود شدند،

امّا

از فروردین موعود

خبری به من نیامد

***

 

من بزرگ شدۀ دریایم؛

دریایی به نام:

اشک مرغان آسمان

***

 

سوختن، عاقبت جو زدگی است؛

این را شهاب گفت و

خاموش شد

***

 

علم عبارت است از :

تبدیل جهل مرکّب به جهل بسیط

***

 

پرسید:

خودت را بیشتر دوست داری یا مرا ؟

گفتم:

خودم را بیشتر به خاطر تو دوست دارم

***

 

امروز که می گویند:

مگه تکنوکراسی بده؟ ،

فردا هم می گویند:

مگه فراماسونری بده؟

***
 

از خطّ واحد پیاده می شدم،

یک هزار تومانی دادم دست راننده،

پرسید: " تنها هستی؟ " ،

آهی کشیدم و گفتم:

" آره "

***

 
امید شمس آذر
۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بعضاً پیش می آید که برخی دوستان شوخ طبعی شان گل می کند و به منِ تک خط ایرانسلی تک زنگ می زنند که مثلاً من با آنها تماس بگیرم. من هم در جواب این بیت پرمحتوای مطلع غزل علی آقا واحد -شاعر فقید ایران شمالی- را برایشان پیامک می کنم:

« کؤنول! وفاسیز اولان نازلی یاره یالوارما

نه اعتبار اونا؟ بی اعتباره یالوارما » !!

امید شمس آذر
۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

بررسی داستان کوتاه "سه نفر" نوشتۀ رضا امیرخانی

منبع: ماهنامۀ همّت (هسته های مقاومت تاکتیکی) شمارۀ ۲

 

داستان کوتاه "سه نفر" از رضا امیرخانی، داستانی است از نوع اجتماعی که شرح خاطرۀ یک روز سه نفر دانشجوی دانشگاه تهران است که از زبان نویسنده یا اوّل شخص که یکی از آن سه نفر است، روایت می شود. موضوع کلّ داستان، بازخوانی گوشه ای از دردهای نگفتۀ جامعه ای است که نویسنده به همراه دو شخصیّت دیگر داستان، از آن جامعه اند. با این حال خواننده تا قسمت های پایانی داستان، متوجّه این قضیه نمی شود.

اجزای تشکیل دهندۀ داستان عبارتند از: محیط شلوغ و پر سر و صدای مقابل دانشگاه، سه نفر دوست که محور اصلی روایت را تشکیل می دهند و در نهایت چند نفر دوره گرد دستفروش که از ابتدای داستان تا اواخر آن نقش بازی می کنند. عناصر تشکیل دهندۀ داستان نیز در ابتدا اشاره ای کوتاه به دستفروشان است و سپس توصیفی از دو دوست راوی ضمن اتّفاقاتی که در حین قدم زدن این سه می افتد. راوی سپس توضیحی مختصر از تجربیّات و مشاهدات خود دربارۀ دستفروشان ارائه می دهد. در بخش بعدی، جزء اصلی داستان که برخورد این سه دوست با یک دستفروش در آن طرف خیابان است، رقم می خورد. در نهایت، بخش پایانی داستان مربوط می شود به رمزگشایی از ماجرای این سه نفر و مشخّص کردن این که اینان از کدام طبقۀ جامعه محسوب می شوند.

در بخش پایانی، هیچ اتّفاق داستانی ای نمی افتد و در واقع، وقایع به پایان رسیده است؛ ولی با توضیحات نویسنده است که خوانندۀ داستان، متوجّه قضایای پشت پردۀ وقایع می شود. قضایایی که حتّی بخشی از نقش آفرینان داستان یعنی دستفروشان نیز متوجّه آن نمی شوند. نویسنده مشخّص می کند که به همراه دو نفر دوستش از جامعۀ ایثارگران و جانبازان جنگ تحمیلی هستند. در واقع نویسنده در بخش پایانی -به ویژه در آخرین جمله اش- ضربۀ نهایی را وارد می کند. ولی در جای جای داستان نیز به طور غیر مستقیم به نحوی که خوانندۀ معمولی متوجّه نمی شود، به موضوع اشاره کرده است. البتّه خوانندگانی که با سه نقش آفرین اصلی داستان همدرد و از جامعۀ آنان اند، می توانند موضوع را دریابند، ولی خوانندگان عوام حکم دستفروشان داستان را دارند که به سه نفر، نادانسته اهانت کرده اند؛ و گویی نویسنده، عامّۀ خوانندگان را نسبت به دستفروشان داستان کمی محرم می داند و سخن نهایی خود را که در حکم یک نوع شوک و ضربۀ روحی است، با آنان در میان می گذارد. در اینجا است که خواننده نزد وجدان خود احساس سرافکندگی و تا حدودی بی ارزشی می کند؛ خصوصاً آنجا که نویسنده اشارات غیر مستقیم خود به موضوع جانبازیشان در ضمن داستان را تا حدودی غیر جدّی بیان می کند و این باعث می شود خوانندۀ ناآگاه موضوع مزبور را شوخی گرفته و ای بسا لبخندی هم به لب نشانده باشدکه در پایان موجب پشیمانی اش می شود !

نویسنده در این داستان به خوبی از عهدۀ همراهی خواننده برآمده و خوب توانسته خواننده را وادار به دنبال کردن شخصیّت های داستان به همراه ماجراهایشان بکند. اصل غافلگیری را هم به خوبی رعایت کرده است. مجموع عوامل پیش گفته، موجب لذّت بردن از اثر شده اند. برای نمونه، در ابتدای داستان در توصیف دوستانش می گوید:

« سه تایی به احتیاط از خیابان رد می شویم. من دست امیر را گرفته ام، علی دست مرا. به نظر من این دو تا داخل پیاده رو خیلی باوقار قدم می زنند. همیشه از قدم زدن با آنها کیف می کنم. فرقی نمی کند تهران باشد یا شهرستان، خیابان باشد یا بیابان، شلوغ باشد یا خلوت. همیشه این دو تا همین طور محکم و استوارند. چه در بیابانی خلوت و چه در خیابانی شلوغ مثل همین خیابان انقلاب تهران. امیر و علی همیشه با وقار قدم می زنند. انگار در سراشیبی راه می روند. روی هر قدم فکر می کنند....»؛

در انتها نیز به شرایط خاصّ خود و دوستانش اشاره می کند. در اینجا با مقایسۀ این دو قسمت، خواننده این پیام را دریافت می دارد که: بر خلاف آنچه عدّه ای تبلیغ می کردند، مشکل اصلی قشر ایثارگر، مسائل رفاهی از قبیل "راحتی رد شدن از خیابان"(!) -به قول داستان- نیست. بلکه مشکل ایثارگران، بیشتر ناشی از وضعیّت نابسامان فرهنگی و اجتماعی امروز جامعه است و خون دلی که از آن می خورند. چه، اگر از ابتدا دغدغۀ مسائل رفاهی را داشتند، هرگز تن به حضور در صحنه های خون و آتش نمی دادند.

 

پایان

امید شمس آذر
۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

اگر شنگول و منگول به جای خانۀ خودشان، وسط جنگل گم می شدند، گرگه مجبور نبود برای گیر انداختن آنها ادای مادرشان را در بیاورد.

حال، چه احمق باید باشند گرگهایی که در قلمرو مادر بچّه ها به سرشان می زند به آنان بگویند: " من گرگم، آمده م شما را بخورم، همینی که هست " !!...

نااهلان و نامحرمان احمق! اینجا مملکت امام خامنه ای ست، نه پادگان رضاشاه.

امید شمس آذر
۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

کسی که مرا دوست داشته باشد، در من عمیق می شود. و کسی که در من عمیق شود، می تواند مرا بشناسد. و کسی که مرا بشناسد، می داند با من چطور رفتار کند؛

پس:

از میان آنانی که ادّعا می کنند دوستم دارند، آنکه هنوز نمی داند با من چه رفتاری داشته باشد، دروغگو ست.

امید شمس آذر
۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۳۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

توی راهروی دانشکده می رفتم، کلید از دستم افتاد زمین. یک دختری برداشت داد دستم.... . نمی دانم، حالا باید ازش خواستگاری کنم ؟!

سریالهای ایرانی زیاد می بینم.

امید شمس آذر
۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۳۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

جوک فرهیختگان)

به یکی میگن: با "دینکرد" جمله بساز،

میگه:

« صنمی لشکری ام غارت دین کرد و برفت »

***

 

هجوم اندیشه های غربی :

باران سنگ،

" ایرانیت " :

سقف کاذب

***

 

وسیله

هدف را توجیه نمی کند

***

 

مرتکب صواب شدم

***

 

امروز دو مگس بی چشم و رو

آمدند نشستند روی دست چپ من، کنار انگشت انگشتری

و بدون هیچ تعارفی .... [التماس دعا!]

شما به جای من بودی، چه حالی می شدی؟

***
 

خودم را برای کسانی می گیرم

که

خودشان را از من بگیرند

***

 

شوخی مجرّدی)

- تو به جز نیمرو، غذای دیگه ای بلدی درست کنی؟

: نه، فعلاً قصد ازدواج ندارم !!

***

تناقض)

از یک طرف می گوییم:

" دخترعمو - پسرعمو مثل خواهر - برادرند " ،

و از طرف دیگر می گوییم:

" عقد دخترعمو - پسرعمو را در آسمانها بسته ند "

***

 

تناقضی دیگر)

از یک طرف می گوییم:

" هر نمنه پولناندی " ،

و از طرف دیگر می گوییم:

" پولا نمنه وئریرلر؟ " !

***

 

آه، ای شهادت کجایی؟

مثل بچّۀ آدم با پای خودت بیا

وگرنه خودم میام دنبالت

***

 

هرچقدر هم که کامل باشم،

هنوز نصفه ام

***
 

در اصفهان

مهمان خدا بودیم

***

 
امید شمس آذر
۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۷ نظر
  • چکیده

دیرینه-انسان شناسان از دیرباز معتقدند که نوع انسان در سیر تکاملی خود، دو بار دچار جهش زنتیکی شده است: بار نخست حدود ۳۵ تا ۴۰ هزار سال پیش و بار دوم حدود ۷ تا ۸ هزار سال پیش. همچنین زمین شنان نیز می گویند زمین ما در پایان عصر یخبندان، سه بار دستخوش سیلاب های عظیم جهانی شده است: ابتدا حدود ۱۴ تا ۱۵ هزار سال پیش، بار دوم حدود ۱۱ تا ۱۲ هزار سال پیش و سومین بار حدود ۶۹۰۰ تا ۷۷۰۰ سال پیش. سیلاب سوم جهانی و جهش دوم ژنتیکی، گذشته از زمان وقوع، مکان مشترکی نیز دارند: خلیج فارس و سواحل شمالی آن. "جفری رز" دانشمند باستان شناس انگلیسی، فرضیه ای بدین صورت ارائه داده که: «مردمان متمدّن سواحل شمالی خلیج فارس، در اصل از دهها هزار سال قبل در بستر کنونی اش که آن زمان دشت حاصلخیزی بوده، ساکن بودند و پایه های تمدّنی خود را بنیان نهاده بودند. طیّ سیلاب سوم -که خلیج فارس حاصل آن است- به سواحل شمالی کوچیده اند و اکنون آثار تمدّن اولیه شان احتمالاً در عمق آبهای خلیج فارس قابل اکتشاف است». این فرضیه در صورت اثبات، شاهد دیگری است بر مالکیّت معنوی ایران بر خلیج فارس؛ اسطورۀ ایرانی  "گاو سرسوک" نیز سندی بر آن است.

واژگان کلیدی

خلیج فارس - سیلاب جهانی - جهش ژنتیکی - تمدّن سومر و ایلام - فرضیۀ جفری رز - گاو سرسوک

  • مقدّمه

از روزی که بشر به کار تدوین و نگارش تاریخ مبادرت ورزید برای مکانهای جغرافیایی نیز نام ‌های با مسمّایی انتخاب کرده که آبراه جنوبی و جدا کنندۀ فلات ایران از شبه جزیرۀ عربستان نیز یکی از این موارد بوده که با نام "دریای پارس" از آن دوران کهن به یادگار مانده ‌است.

دربارۀ نام خلیج فارس تا اوایل دهۀ ۱۹۶۰ میلادی هیچ گونه بحث و جدلی در میان نبوده و در تمام منابع اروپایی و آسیایی و آمریکایی و دانشنامه ‌ها و نقشه ‌های جغرافیایی این کشورها نام خلیج فارس در تمام زبان ‌ها به همین شکل یاد شده ‌است. کشورهای عربی نیز تا پیش از این تاریخ از عبارت خلیج فارس در مکاتبات رسمی خود استفاده می‌ کردند.

"خلیج فارس" یا در اصل "دریای فارس"* و مترادف های آن در سایر زبانها، از جمله نامهای قدیمی و باستانی و نامی است بر جای مانده از کهن ‌ترین منابع، که از سده ‌های پیش از میلاد در زمانهای مختلف تاریخی به طور مستمر در اسناد، قراردادها و مکاتبات موجود در همۀ زبان ها و ادبیّات جهانی مورد استفادۀ همۀ اقوام و ملل دنیا قرار گرفته ‌است و با پارس، فارس، ایران و عجم و معادل های آن در سایر زبان ها گره خورده ‌است. نخستین بار در روزگار هخامنشیان، این دریا "پارسا درایا" یا "دریای پارس" خوانده شد، طبق کتیبه‌ای که از داریوش پادشاه هخامنشی، در تنگۀ سوئز بدست آمده، از آن به عنوان "درایا هچا پارسا آیتی" یعنی دریایی که از پارس می‌ آید یاد شده و این سند به عنوان نخستین مدرک تاریخی موجود است که حقّانیت نام خلیج فارس را به وضوح نشان می‌دهد.

 تا قرن ۱۹ میلادی، تقریباً در تمامی اسناد و مکتوب های عربی، این آبراهه در فارسی با نام خلیج فارس یا دریای فارس، در عربی با نام ‌های الخلیج الفارسی/بحرالفارسی/بحرالعجم و در زبان ‌های اروپایی با نام ‌هایی مانند Persian Gulf،  Sinus Persicus، Persische Golf، و Golfo di Persia نامیده می‌شده‌ است. در بازۀ زمانی کوتاهی در قرن ۱۷ میلادی، در بعضی اسناد بریتانیایی و ترکی از این آبراهه با عنوان خلیج بصره نام برده شده بود که حکایت از اهمّیت بصره در تجارت آن دوران داشته ‌است. (البتّّه خلیج واقعی بصره یکی از ۱۵خلیج‌ کوچک در خلیج فارس است که در انگلیسی به آن bay می گویند و در فارسی بیشتر به "خور" ترجمه می‌شود). همچنین در سال ۱۲۱۹ خورشیدی، دولتمردان انگلیس، نام دریای بریتانیا (!!) را برای خلیج فارس به کار بردند، امّا این نام پذیرشی نیافت و آن را رها نمودند.

امّا صاحبنظران بر این باورند که تحریف نام خلیج فارس به شکلی که امروز مشاهده می کنیم، سناریویی بود که بعد از ملّی شدن صنعت نفت ایران و خلع ید شرکتهای انگلیسی و قطع روابط ایران و انگلیس، توسّط کارگزاران انگلیسی در دورۀ تحت قیمومت شیخ نشین ‌های خلیج فارس آغاز شد و به طور ویژه برای نخستین بار،این فردی به نام رودریک اوون یکی از نمایندگان سیاسی انگلیس مقیم در بحرین از سال ۱۳۲۹(۱۹۵۰ م.) بود که ابتدا عبارت ساحل ع.ر.ب.ی را برای منطقۀ جغرافیایی بخش جنوبی خلیج فارس -که متعلّق به عرب های تحت الحمایۀ انگلیس بود- مرسوم ساخت و سپس به مرور کلمۀ خلیج ع.ر.ب.ی را جایگزین آن ساخت و سپس این نام را به کلّ خلیج فارس تعمیم داد. وی در سال ۱۹۵۸ کتابی به نام حبابهای طلایی در خلیج ع.ر.ب.ی را نوشت و در مقدّمۀ کتاب از تغییر نام خلیج فارس دفاع کرد و ضمن جملۀ معروفش نوشت که: «من در تمام کتب و نقشه‌های جغرافیایی نامی غیر از خلیج فارس ندیده بودم ولی در چند سال اقامت در سواحل خلیج فارس(بحرین) متوجه شدم که ساکنان ساحل عرب هستند. بنابر این ادب حکم می‌کند که این دریا را به نام عرب ها بنامیم [ادب از نوع انگلیسی!!]». (مجلۀ العربیّه نیز در شمارۀ دوم خود در ۱۹۵۸ این مطلب را بیان نموده‌است).

در سال ‌های اخیر و به ویژه از دههٔ شصت میلادی به این سو، نام جعلی خلیج ع.ر.ب در برخی منابع تحت حمایت بیشینهٔ دولت ‌های عربی و گاه غیر عربی به گونه‌ای فزاینده در حال رقابت با نام خلیج فارس است. جایگزینی نامی قومی به جای یک نام تاریخی، باعث پدیداری نام «خلیج همیشه فارس» یا «خلیج همیشگی فارس» از سوی ایرانیان گشته‌است. ایرانیان خلیجی موسوم به خلیج ع.ر.ب.ی/ع.ر.ب را نامی جعلی می‌دانند که کشورهای عربی از ابتدای دهۀ۱۳۳۰ خورشیدی به تحریک انگلستان  بر روی خلیج فارس نهاده اند. سازمان ملل و سازمانهای جغرافیایی بین اللمللی(غیر عرب) همگی خلیج فارس را تنها نام معتبر می دانند. در پی استعلام از وزارت امور خارجۀ بریتانیا دربارۀ نام این آبراه، ایشان نیز به صراحت نام خلیج فارس را صحیح دانسته‌اند؛ امّا با این همه باز شاهدیم که هر از گاهی از جانب حاشیه نشین های خلیج فارس، ادّعاهای کهنه دوباره نو می شود و بعضاً مؤسّسات آمریکایی و اروپایی هم با سناریویی از قبل طرّاحی شده، به شکل وسیعی از جعل نام این دریای تاریخی استقبال می کنند. به طوری که در سال ۱۳۸۳ خورشیدی مؤسّسۀ آمریکایی نشنال جئوگرافی در اطلس جغرافیایی خود در کنار نام مشهور خلیج فارس از واژۀ مجعول خلیج ع.ر.ب.ی نیز استفاده کرد. چند سال بعد از آن یعنی در سال ۱۳۸۵ خورشیدی نیز مسئولان موزه "لوور" پاریس واژۀ مجعول "خلیج" را به جای خلیج فارس بکار بردند، هر چند که این دو مؤسّسۀ مذکور با اعتراض شدید ایرانیان وطن دوست مواجه شده و در مدّت کوتاهی با عذرخواهی، تحریفات صورت گرفته را تصحیح کردند، امّا متأسّفانه این معضل به اینجا هم ختم نشد و این روند تا به حال نیز ادامه داشته و دارد، به طوری که در یکی-دو سال اخیر نیز اخباری دیگر توسّط برخی از آژانس‌های خبری مبنی بر تحریف نام خلیج فارس اعلام شد. این بار نام تاریخی خلیج فارس، توسط سایت‌های "گوگل" و نیروی دریایی ارتش آمریکا مورد تحریف واقع شد که بلافاصله همانند موارد قبلی با اعتراض شدید ایرانیان مواجه شد. گوگل نام خلیج فارس را حذف کرده و از نام خلیج ع.ر.ب برای این محل استفاده کرده‌ بود. اما نکتۀ اساسی اینکه در کنار این گونه انتقادات و اعتراضات مردمی، دولتمردان نیز پا به پای ملّت وظیفه خواهند داشت که در این مقطع حسّاس با نگاهی ویژه موضوع مربوط به خلیج فارس را رصد کرده و در صورت ادامۀ تحریفات، در دادگاه ‌های بین المللی اقامۀ دعوا نمایند... .

ولی در این میان، شاید مهم ترین نکته -که تا به حال چندان توجّهی به آن نشده است- این باشد که خود تحریف کنندگان، هیچ گاه ادّعا نکرده اند که اسم جعلی مورد ادّعایشان، از سابقۀ تاریخی دیرینی برخوردار است؛ بلکه برعکس، در اظهار نظرهایشان کاملاً معترفند که در هیچ دوره ای این دریا جز با نام فارس خوانده نشده است و در واقع اینان برآنند که  از این به بعد نام دریا را عوض کنند!** لیکن تنها مستمسکی که بدان استناد می جویند، عرب زبان بودن ساکنان سواحل جنوبی و بخش قابل توجّهی از کرانه های شمالی آن است. در این راستا، آنان اخیراً شروع به فعّالیت در عرصۀ باستان شناسی زیر دریایی در اعماق خلیج فارس کرده اند تا در کنار این مسئله، با استشهاد به روایات تاریخی و بعضاً اسطوره ای موجود -که از اینگونه روایات نیز برداشت های خاصی امکان پذیر است- حضور اقوام عرب زبان و به طور کلّی سامی نژاد در این منطقه را هرچه بیشتر به به زمان های دور برسانند. از جمله مهم ترین شواهدی که آنان اقامه می  کنند، افسانۀ بابلی "گیل گمش" و محلّ وقوع بخش مهمّی از آن یعنی جزیرۀ "دیلمان/دیلمون" است که بنا به گزارش محقّقان انگلیسی با جزیرۀ بحرین تطبیق دارد. نگارنده در مقاله ای با عنوان "عناصر ایرانی در کهن ترین حماسۀ جهانی" به بررسی نظرات مختلف پیرامون این موضوع پرداخته ام و نظری را که سعی در تطبیق دریای دیلمون و جزیرۀ میان آن با خلیج فارس و جزیرۀ منامه/کشور بحرین امروزی داشته است، رد نموده ام. در میان تمدّن های تاریخی شناخته شدۀ این منطقه نیز، تمدّن های سومر و ایلام کهن ترین آنان اند که هر دو متعلّق به سواحل شمالی خلیج اند. هرچند نژاد این مردمان نه سامی بوده و نه آریایی بوده، ولی از آن رو که مدنیّت شان مربوط به شمال بوده و میراث خود را برای حکومت بعدی هخامنشی به جای گذاشتند، ارتباط شان با ایران و حکومت فراگیر ایرانی -که نام خلیج قارس را به این دریا داده است- از این دیدگاه قابل بررسی است.

مقالۀ حاضر سعی دارد با تکیه بر این قضیه و با بررسی یک فرضیۀ جدید باستان شناسی در این عرصه، موضوع باستان شناسی زیر دریایی خلیج فارس را از منظری نو مورد کنکاش قرار دهد.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*خلیج، طبق تعریف جغرافیایی به پیشروی آب در خشکی اطلاق می شود؛ در حالی که پهنۀ آبی مورد بحث ما اینچنین نیست و طبق یافته های باستان شناسی، نه تنها پیشروی نداشته بلکه پسرفت هم کرده است. شهر باستانی شوش که امروزه با نواحی میانی استان خوزستان کنونی تطبیق دارد، در حدود ۴۰۰۰ سال پیش شهری ساحلی و یک بندر بازرگانی بوده است. رود های دجله و فرات هم که اکنون پس از پیوستن به هم با نام شطّ العرب و آن نیز پس از پیوستن با کارون با نام اروندرود به دریا می ریزند، روزگاری از هم جدا بوده و هر یک به طور مستقل به دریا می رسیدند.

**در پایان مقاله به این موضوع بیشتر پرداخته خواهد شد.


  • یک نظریّۀ زیست شناسی

دیرینه-انسان شناسان از دیرباز معتقدند که نوع انسان در سیر تکاملی خود،دو بار دچار جهش زنتیکی شده است:

بار نخست حدود۳۵ تا ۴۰ هزار سال پیش و بار دوم درحدود ۷ تا ۸ هزار سال پیش؛اولی،زمان پیدایش انسان های خردمند(هموساپینس)دارای عقل،دین،نظام خانواده و... است،در مدّتی کوتاه؛در حالی که قبل از آن،روند تکامل در طیّ میلیونها سال،تازه به ظهور نئاندرتال ها انجامیده بود که چندان پیشرفته نبودند.

دوّمی،زمان پیدایش انسان های خردمند خردمند(هموساپینس ساپینس)دارای تمدّن و حکومت و قانون است؛ذر حالی که قبل از آن،بشر هرچند "فرهنگ" داشت،ولی صدها قرن از تمدّن بی بهره بود و در غارها و جنگلها به سر می برد. "اسمیت سوئیان"انسان شناس دانشگاه کلمبیا(انستیتو تحقیقاتی)در سال ۱۹۶۱میلادی اعلام کرد: «اجداد انسان جدید،نخستین بار،از ۳۶هزار سال پیش در ناحیۀغار شالیندار/شیندر عراق در ۹۰ کیلومتری جنوب غرب اورمیه زندگی می کردند».کمیسیون ملّی یونسکو در ایران،بعد از بررسی حاصل تحقیقات آمریکایی ها،در گزارش آبان ماه ۱۳۳۶ خود،اعلام کرد:«ابزار آلات انسان دورۀ لوالوازین که که حدود ۳۵هزار سال پیش از میلاد در منطقۀ آذربایجان می زیست،از غار تام تاما/تمتمان در ۱۶کیلومتری شمال غرب اورمیه[واقع در سلماس کنونی]به دست آمده است».

هرچند یافته های باستان شناسی در این مورد به حدّ کافی متقن است،ولی روایات دینی-در باب هبوط آدم(ع)-نیز آن را تأیید می کند.آنجا که می گوید: «هفت آدم بر روی زمین-یکی پس از دیگری-بنیادگذار هفت عالم(دورۀ تمدّنی)بوده اند که آخرینشان،اوّلین پیامبر و نیای گونۀ ماست».(البتّه همۀ این دوره های تمدّنی،متعلّق به سراسر زمین نبوده اند)؛و همان طور که شواهد جهش اوّل در شمال غرب فلات ایران یافت شده،قرائنی هم که دانشمندان را به جهش دوم رهنمون ساخته،در جنوب غرب آن متمرکز است: برآمدن بدون مقدّمۀ تمدّن های ایلام و سومر.


  • یک نظریّۀ زمین شناسی

تحقیقات زمین شناسی از سال ۱۹۷۰میلادی به بعد می گوید: «زمین ما پس از پایان آخرین عصر یخبندان-که حدود ۱۲۵هزار سال پیش آغاز شد،و به تبع آن پایان آخرین بیشینۀ یخچالی-که از حدود ۲۲هزار سال پیش آغاز و در حدود ۱۷هزار سال پیش تمام شد-سه بار در مناطقمختلف ساحلی خود،دستخوش سیلاب های ناشی از ذوب یخ ها شده است: بار اوّل بین ۱۴ تا ۱۵ هزار سال پیش،بار دوم ۱۱ تا ۱۲ هزار سال پیش و سومی حدود ۶۹۰۰ تا ۷۷۰۰ سال پیش».("گراهام هنکاک"در اثر خود با نام Under World The Mysterious Origins of Civilization دنیای پنهان،خاستگاه های اسرارآمیز تمدّن به  موضوع ارتباط این سیلاب ها با نابودی تمدّن های باستانی و شواهد آن در اسطوره های ملل می پردازد.معروفترین این روایت ها،مربوط به تمدّن افسانه ای آتلانتیس است که با توجّه به اظهار نظر افلاطون،نابودی آن در اثر سیلاب دوم بوده است).

زمان وقوع سیلاب سوم جهانی،به نحو قابل تأمّلی با زمان وقوع دومین جهش ژنتیکی(=هبوط آدم<ع>:۷۶۰۰ سال پیش)مطابقت دارد.همین امر،یکی از دانشمندان باستان شناس را بر آن داشته که اخیراً فرضیه ای ارائه دهد که از ارتباط این دو موضوع با یکدیگر حکایت دارد.


  • فرضیۀ جفری رز

"جفری رز"باستان شناس واستد دانشگاه بیرمنگام انگلستان،اعتقاد دارد:

«خلیج فارسی که امروز می شناسیم،بیشتر از ۷-۸هزار سال وجود تاریخی ندارد.در  واقع این پهنۀ آبی در زمان های دور،مرتّب پر و خالی می شده؛در طول عصر یخبندان،به علّت پایین آمدن سطح آب های جهانی و متمرکز شدن شان در قطبین،خلیج فارس جای خود را به دشت حاصلخیزی داده که در زمان اوج وسعت خود،مساحتی به اندازۀ کشور انگلستان داشته است.این سرزمین از شرق توسّط دریای عمان و از جهات شمال،جنوب و غرب توسّط رودهایی سیراب می شده است.در واقع،خلیج کنونی فارس،رهاورد طغیان اقیانوس هند طیّ وقوع سیلاب سوم جهانی در حدود ۸۰۰۰سال پیش است.تا پیش از آن،این سرزمین،مأوای مردمانی بود که از ده ها هزار سال پیش در بستر کنونی آن ساکن بودند».

اینان احتمالاً نوادگان "کرومانیون"های آفریقا بودند که در حدود ۶۰هزار سال پیش،شمال آفریقا را ترک کردند و احتمالاً دسته ای از آنها در به وجود آمدن تمدّن مصر و سومر نیز نقش داشتند و به طور کلّی سامیان از آنها مشتق شده اند.طیّ این مدّت طولانی این مردمان به تدریج صاحب تمدّن پیشرفتۀ مخصوص خود گشته اند؛تمدّنی که مقدّمۀ تمدّن های بعدی ایلام،سومر و احتمالاً تمدّن درّۀ سند(دراویدی ها)به حساب می آید.آنها سرانجام در حدود ۸۰۰۰سال پیش،با بالا آمدن آب و وقوع سیل های متوالی-که نویدبخش پایان عصر یخبندان بود-به سرزمین های شمالی تر کوچیدند و مدنیّت کهنسال خود را به سواحل شمالی خلیج فارس انتقال دادند.

ذر واقع "رز" می گوید: «جهش دومی در کار نیست و اگر می بینیم سطح بالای مدنیّت ایلام و سومر باستان در مقایسه با جهان آن روز غیر منتظره است،به سبب آن است که آثار پیشینۀ آن تمدّن ها اکنون در زیر آب های نیلگون خلیج فارس پنهان است؛آثاری که-در سطحی نازل تر-نظیر همان هایی هستند که از کرانه های شمالی آن -حدّاقل در ۶۰ناحیه- به دست آمده اند: زیستگاه هایی با خانه های سنگی و دائمی،شبکه های تجارت راه دور،سفال هایی که به شکل کاملاً ماهرانه ای زینت یافته اند،شواهدی از وجود حیوانات خانگی،و حتّی قدیمی ترین قایق های جهان که گویای سازمان اجتماعی پیشرفتۀ آنان است».یعنی اگر همین امروز در بستر خلیج فارس،بررسی های باستان شناسی زیر دریایی صورت بگیرد،هر آینه احتمال داردکه اینچنین آثاری یافت شود.

ولی اینها همه یک طرف قضیه بود... .چه می خواهم بگویم؟


  • اسطورۀ گاو سرسوک

«  در متن های پهلوی،رفتن نژادهای گوناگون از "خونیرس" به کشورهای دیگر در زمان فرمانروایی تهمورث/تخمه اورپه صورت می گیرد.مردم بر پشت گاو اساطیری سَرَسوکsarasuk (این گاو سریسوک و سریشوک نیز نامیده شده است) می نشینند و به سوی سرزمین[های] جدید می روند.در طیّ این سفر و بر پشت این گاو است که شبی در میان دریا،باد بر آتشدان های پرآتشی که بر سه جای پشت گاو قرار دارد،می کوبد و آنها را به دریا می اندازد.این سه آتش،چون سه "جان"دوباره به جایی که در پشت گاو داشتند برمی گردند و همه جا را روشن می کنند.این سه آتش که نمادی از سه آتش مهمّ اساطیری آذر فَرَنبَغ(آتش موبدان)،آذر گُشنسب(آتش[شاهان و]ارتشتاران) و آذر بُرزین مهر(آتش کشاورزان) تلقّی شده اند،نور به همه جا می افشانند و راه را به رهروان می نمایانند.در برخی از متنها،این روایت را به دورۀ هوشنگ نسبت داده اند ».

(تاریخ اساطیری ایران-ژاله آموزگار-تهران،انتشارات سمت-چاپ نهم-بهار۱۳۸۶-ص۵۲).

"خونیرس"،هرجند در اوستا به کلّ ایران زمین اطلاق شده است،امّا منظور از آن به طور خاص،سرزمین پارس است.در دورۀ خلافت اسلامی هم،"خنرث(=ایران جنوبی)"ایالت وسیعی بود شامل همۀ نواحی شمال خلیج فارس و دریای عمان از دجله تا سند.این از مکان اسطورۀگاو سرسوک؛و امّا دربارۀ زمان آن،مرحوم ذبیح بهروز در بخش پنجم کتاب تقویم و تاریخ در ایران،از طوفان برفی مشهور به طوفان جم یاد می کند که طبق محاسبات بر پایۀ داده های باستانی،از هنگام وقوع آن تا زمان ما(۱۳۹۱هجری شمسی)،۶۴۹۱سال می گذرد(=۴۴۷۸پیش از میلاد)*.(تقویم و تاریخ در ایران-ذبیح بهروز-نشر جشمه-جاپ دوم،زمستان۱۳۸۶-ص۱۱۳).این طوفان،به طور حتم متفاوت از طوفان نوح(ع) است که زمان وقوع آن-بنا به منابع مختلف-حدود۳۱۱۳پ.م است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*باید توجّه داشت که هریک از پنج پادشاه نخست پیشدادی،دو چهرۀ متفاوت اسطوره ای و تاریخی دارند؛و همچنین احوالاتشان نیز بعضاً با یکدیگر آمیخته شده است.پیشدادیان تاریخی،فرمانروایان تمدّن آراتّا/ارتّه(آریاهای قبل و حین پخش:۵۶۰۰تا۲۴۰۰+۲۴۰۰تا۱۷۰۰پ.م)بودند و پیشدادیان اسطوره ای،هرکدام نمادی ازهزاره های پیش از آن.جمشید تاریخی(همجنین برادرش سَپیتوَر)چند تن از پادشاهان یکی از سلسله های آراتّا بوده[اسمشان مهم نیست جه باشد]که به مدّت ۸تا ۹ سده از حدود ۳۶۰۰تا ۲۸۰۰ پ.م در "شهر سوخته" حکومت کرده اند.جمشید اسطوره ای(=یخمه شیده)نمادی از پایان عصر یخ و آغاز تابش مجدّد خورشید در حدود ۱۱هزار سال پیش است که جشن نوروز نیز یادگار آن است.(در قسمتی از حدیث مشهور امام صادق(ع) هم آمده که:"نوروز،روزی است که در آن،خورشید[مجدّداْ]شروع به تابش کرده است").روایتی که گفته:"در ایران برف بسیار آمده و تلفات بی اندازه از هر حیث وارد شده(ذبیح بهروز-همان)،و جم مردمان را در دژی به نام ورجمکرد جمع کرده"،مربوط به جمشید اسطوره ای است؛امّا روایت دیگری که می گوید:"در زمان جم،از آب شدن برف ها،طوفانی حادث گشته و شستشوی ایران از اهریمنان به وقوع پیوسته است(ابوالفضل نبئی-گاهشماری و تقویم)"،مربوط به جمشید تاریخی است که-همان طور که گفتیم-با دیگر پادشاهان پیشدادی نیز مشتبه شده است.



  • نتیجه گیری

به هر حال،سیلاب سوم جهانی-که خلیج فارس یادگار آن است-اتّفاقی بوده که رخ داده است و روایت باستانی "طوفان برفی" هم،اگر مربوط به خود این رخداد نباشد،مربوط به یکی از پس لرزه(!)های آن است.حتّی شاید خود طوفان نوح(ع)هم اینچنین باشد.شاید گاو سریسوک هم ماهیّّتی همانند "اسب تروا" داشته است؛امّا آنجه مسلّم است،این است که:

 مهاجران،-به هر علّتی-به سوی سواحل شمالی خلیج کوچیدند ونه سواحل جنوبی آن؛و به همین خاطر،امروز آریان میراث داران آن مردمان گشتند و نه تازیان.حتّی اگر فرض را بر این بگیریم که در آن زمان هیچ حکومت و تمدّنی در این منطقه نبوده،باز این مسئله حائز اهمّیت فراوان است و نشان از دیرینگی حقّ این مردم بر ان سواحل دارد.

تقصیر ما چیست؟دیگران می خواستند زودتر وارد عرصۀ تمدّن شوند! خلیج فارس،خلیج فارس بوده و هست و چطور می تواند دل از صاحب اصلی اش،فرهنگ و تمدّن ایرانی برکند؟؛در حالی که هنوز خود پا به عرصۀ وجود ننهاده بود که ایران را در دلش جای داده بود... .و من ختم می کنم با این شعر از شیخ سعدی شیرازی-رحمه الله-که گویا از زبان خلیج فارس،خطاب به ایران گفته شده است:

"همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی".


  • بحث و پیشنهاد

نوشتارهای یونانی،از نظر اعتبار تاریخی،قابل اعتمادترین منابع اند.اسطوره ای که روایت کردیم،از لحاظ قدمت،کهن ترین منابع است.امّا در این میان،منابعی هم هستند که هرجند مستقیماً یک منبع تاریخی محسوب نمی شوند و نیز از آن قدمت برخوردار نیستند،از نظر معنوی اهمّیت زیادی دارند:اینکه ببینیم خود عرب ها در نخستین اسناد مکتوب شان،راجع به دریای فارس چه گفته اند؟

«رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام با اشاره به نام خلیج فارس در اسناد و تفاسیرقرآنی بزرگان قرون اوّل تا پنجم هجری قمری،از اعراب و به ویژه حوزه های علمیّۀ کشورهای عربی خواست با نگاهی به این اسناد،به ادّعاها پایان دهند.به گزارش سایه نیوز،آیت الله هاشمی رفسنجانی در نماز جمعه،با اشاره به تکرار ادّعاها دربارۀجزایر ایرانی خلیج فارس از سوی اعراب منطقه به تحریک بیگانگان گفت:ما آمادگی خود برای مذاکره و استدلال در این باره را همواره مطرح کرده ایم،امّا فتنه انگیزیهای غرب برای ایجاد تفرقه همچنان ادامه دارد.وی در تشریح اسناد اسلامی اثبات کنندۀ حقوق ایران در خلیج فارس با اشاره به اینکه در قرآن ۴آیه در ۴سوره،نام دو دریا مطرح می شود که باهم تلاقی دارند،به سورۀ کهف و آیۀ مجمع البحرین اشاره کرد و گفت:در موضوع محلّ مجمع البحرین تاکنون ۵قول وجود دارد،امّا در تفاسیر ۵قرن اوّل اسلامی،منظور از این دو دریا که باهم تلاقی پیدا می کنند،دریای روم و دریای فارس نام برده شده است.آیت الله هاشمی رفسنجانی با اشاره به وجود ۷۲تفسیر مبنی بر نام دریای فارس در تفسیر آیۀ مجمع البحرین در سورۀ کهف از جمله تفسیرمعتبر ابن عبّاس،گفت:مسلمانان منطقه می دانند دشمنان در پی تفرقه افکنی هستند و اسناد اسلامی را نیز در دست دارند.با بررسی این اسناد به این ادّعاها پایان دهند.وی به حوزه های علمیّۀ این کشورها توصیه کرد بررسی این اسناد را آغاز کنند».(خلیج فارس چه مستنداتی را پشت نام خود دارد؟-مینا علی اسلام-نشریۀمیثاق،سال دوازدهم،شمارۀ۲۵۹،سه شنبه ۳اردیبهشت ماه ۱۳۸۷).


  • منابع و مآخذ
  1. اعلام قرآن - محمّد خزائلی، تهران، امیرکبیر، ۱۳۶۷
  2. انسان صد هزار سالۀ ایرانی - محمّد معینی فر، مجلّۀ طرح نو، سال چهارم، شمارۀ ۱۰۳، ۲۰ آبان ماه ۱۳۸۹، ص ۱۳
  3. پرسش و پاسخ های دانشجویی (انسان شناسی ج ۴۲) - مصطفی عزیزی، قم، ذفتر نمایندگی مقام معظّم رهبری، چاپ اوّل، بهار ۱۳۹۰
  4. تاریخ اساطیری ایران - ژاله اموزگار، تهران، سمت، چاپ نهم، بهار ۱۳۸۶
  5. تفسیر المیزان (دورۀ ۲۰جلدی) ج ۴  - سیّد محمّدحسین طباطبایی(ره)، ترجمۀ محمّدرضا صالحی کرمانی و سیّد محمّد خامنه، قم، بنیاد علمی و فکری علّامه طباطبایی با همکاری مرکز نشر فرهنگی رجا، تابستان ۱۳۶۶
  6. تقویم و تاریخ در ایران - ذبیح بهروز، تهران، چشمه، چاپ دوم، بهار ۱۳۸۶
  7. تکامل در قرآن - آیت اللّه مشکینی(ره)
  8. تمدّنهای گمشده - عطاءاللّه جعفرآبادی(فرهی منش)، مجلّۀ دانشمند، شمارۀ ۵۶۱، تیر ماه ۱۳۸۹، صص ۷۵ تا ۸۹
  9. خلقت انسان - یداللّه سحابی
  10. خلیج فارس چه مستنداتی را پشت نام خود دارد؟ - مینا علی اسلام، نشریۀ میثاق، سال دوازدهم، شمارۀ ۲۵۹، سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۷
  11. داستان انسان - عطاءاللّه جعفرآبادی(فرهی منش)، مجلّۀ دانشمند، شمارۀ ۵۶۳، شهریور ۱۳۸۹، صص ۲۲ تا ۴۲
  12. قصص قرآن - صدرالدّین بلاغی، تهران، امیرکبیر، چاپ بیستم، ۱۳۸۵
  13. گاهشماری و تقویم - ابو الفضل نبئی، تهران، سمت،
  14. مجلّۀ آناهید -
  15. مجلّۀ دانستنیها - دورۀ جدید، شمارۀ ۲۱، ۲۵ دی ماه ۱۳۸۹، ص ۹


 

پایان

امید شمس آذر
۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الّرحمن الرّحیم

« ألّذین إذا أصابتهم المصیبة قالوا إنّا لله و إنّا الیه راجعون »

باز شاخ شیطان از حجاز طلوع کرد و امتدادش در سرزمین شام پدیدار شد و یک بار دیگر دست اهریمن از آستین وهّابیت  ملعون بیرون آمد.

شجرۀ خبیثۀ آل سعود که پیش از این ننگ هایی چون تخریب بقاع بقیع، حمله به حرم شریف امام حسین(ع) در کربلای معلّی،حمله به حرم شریف امیر المؤمنین(ع) در نجف اشرف، به خاک و خون کشیدن زائران مسلمان در راهپیمایی برائت از مشرکین، تخریب بارگاه انبیاء الهی(ع)، سرکوب نهضت آزادیخواهانۀ شیعیان بحرین و آتش زدن مصاحف مقدّسه را در کارنامۀ سیاه خود ثبت کرده اند، این بار در اقدامی تصوّر ناپذیر، پنجشنبۀ گذشته قبر صحابۀ جلیل القدر پیامبر اکرم(ص) و امیرالمؤمنین(ع) را نبش نموده و پیکر وی را به سرقت بردند.

اما وقاحت ها به همینجا ختم نشد...

در حالی که تنها دو روز بیشتر از جنایت نبش قبر جناب حجربن عدی نگذشته بود، ایادی کفر این بار وحشیانه به بارگاه جعفر ابن ابیطالب صحابی پیامبر(ص) و برادر حضرت امیر المؤمنین(ع) تاختند و آنجا را به آتش کشیدند تا بدینگونه افکار خود را برای تمام مسلمانان روشن کنند!

یا صاحب الزمان (عج) تسلیت...

امروز تازه می فهمیم حکمت قبر پنهان مادر -سلام الله علیها- را! امروز با برافروختن این آتش ها که امتداد آتش در خانۀ حضرت زهرا(س) بوده، برای ما کاملاً روشن شد که دشمنان اسلام تا چه حدّ و اندازه از تعالیم و سنّت رسول خدا(ص)، آل طاهرین ایشان(علیهم السّلام) و اصحاب برگزیده اش کینه به دل دارند.

و اما هدف دشمنان از این اقدامات چیست؟

بی گمان ما جنایت های مزدوران شیطان بزرگ را به پای برادران مسلمان خود نمی نویسیم و بر این نکته واقفیم که بیگانگانی که نه شیعه هستند و نه سنّی، از اینگونه کارها هدفی جز ایجاد و تشدید تفرقه بین صفوف مسلمین ندارند.

لذا ما جامعۀ اسلامی دانشجویان دانشگاه ارومیه همگام با تمامی امّت مسلمان یکصدا فریاد می زنیم:

مرگ بر وهّابیت ملعون و مرگ بر دشمنان مسلمین و دشمنان وحدت امّت اسلامی.

آنقدر با قلب و دست و زبان به اعتراض ها و افشاگری هایمان علیه دشمنان اسلام و مزدوران آنها ادامه می دهیم  که یا در این راه جان بدهیم یا منتقم آل محمّد(ص) ظهور کند و آن کند که باید.

                                                                                                                    السّلام علیک یا منتقم(عج)

                                                                                                                  جامعۀ اسلامی دانشجویان دانشگاه ارومیه

امید شمس آذر
۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

به یکی دیگه میگن: با "رمضان" جمله بساز،

میگه:

« به جهان خرّم از آنم که جهان خرّم از اوست» !!

***

 

به یکی دیگه میگن: با "دُمینو" جمله بساز،

میگه:

"مارمولک پس از از دست دادن دم قبلی خود،

صاحب دمی نو می شود" !!

***

 

به یکی دیگه میگن: با "امیرکبیر" جمله بساز،

میگه:

"امیرکه بیر غلط ائلیه بولمز" !!

***

 

به یکی دیگه میگن: با "میگو" جمله بساز،

میگه:

"خدا را ای نصیحت گو، حدیث مطرب و می گو" !!

***

 

خدا بیامرزد همۀ وطن دوستان را

و نیامرزد ملّی گرایان را

***

 

یا تا آخر بگو

یا از اوّل نگو

***

 

بهار بیاید یا نیاید

کار ما گل کاشتن است

***

 

فارغ از کلیشه و شعارزدگی:

احساس نمی کنید هر سال که از عمر انقلاب می گذرد،

" پرچم "

جلوۀ بیشتری پیدا کرده

و

معنا دار تر می شود ؟

***

 

آره عزیز!

ترک ها یه چیزی میدونستند که به مارمولک گفته ند:

دوست پسر !!

***

 

"خبرنامۀ هفتگی"

چه فرقی با "هفته نامۀ خبری" دارد؟!

***

 

ندانستن فرجام کار

گاه

به شبهۀ پوچ گرایی منجر می شود

***

 

در هشت هزارمین روز زعامت امام خامنه ای)

هر ۱۰ سال یک فتنه پشت سر گذاشتیم:

۵۸ ، ۶۸ ، ۷۸ ، ۸۸ ، ....

هزار تا ۸ هم بگذرد،

با اقتدار ایستاده ایم

***

 

امید شمس آذر
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

"د نه د" زده رو دست "پ نه پ"،

پ نه پ! می خواستی "پ نه پ" بزنه رو دست "د نه د" ؟

د نه د! همیشه حقیقت می زنه رو دست دروغ، هرچند شوخی باشند.

امید شمس آذر
۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

واژۀ "مدار" دو معنی می دهد: یکی محور، و دیگری مصدر سادۀ فعل داشتن با پیشوند نفی؛

روی این حساب ببینید واژه هایی چون: سیاستمدار، ولایتمدار، شریعتمدار،... چه معناهایی می توانند بدهند؟!


امید شمس آذر
۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

در تاریخ ۳۰/۲/۸۹ در شمارۀ ۷۹ هفته نامۀ «طرح نو» چاپ تبریز٬ مطلبی راجع به سرزمین توران  درج شده بود که این یادداشت در پاسخ به آن، نوشته و ارسال گردید که در شماۀ ۹۱ به تاریخ ۲۸/۵/۸۹ به چاپ رسید.


غرض از نگاشتن این نامه، در درجۀ نخست، اظهار ارادت و عرض خسته نباشید حضور آن بزرگواران، برای کوشش های بی امان در بازشناساندن هویّت اسلامی-ایرانی سرزمین آذربایجان و دفاع از حریم تشیّع در برابر تهاجم غارتگران فرهنگی بود.

و امّا؛ در شمارۀ ۷۹ به تاریخ ۳۰/۲/۸۹ در ستون "پرسمان"، مطالبی از قول نشریه در پاسخ به پرسش یکی از خوانندگان راجع به سرزمین توران به شرح ذیل درج شده بود که به نظرم آمد توضیحاتی دربارۀ آن ارائه دهم:

« ....نخستین بار آرمینوس وامبری جهانگرد یهودی-مجارستانی و مأمور مخفی دولت انگلستان، این فکر را به بخشی از جامعۀ روشنفکری عثمانی درسدۀ هجدهم تزریق کرد که آنان بازماندۀ تورانیان به شمار می روند و باید دولت های تورانی را احیا کنند. لازم به یادآوری است که تا آن تاریخ، ترکان عثمانی نامی از توران نشنیده و آگاهی نسبت به آن نداشتند. »

توضیح: در این که تفکّر پان ترکیسم، پان تورانیسم و دیگر پان ها از آبشخور استعمار سر برآورده و هدف آنها قطعه قطعه کردن پیکر امّت واحدۀ اسلامی است،شکّی نیست؛ ولی اینکه عثمانی ها تا سدۀ هیجدهم میلادی هیچ آشنایی نسبت به توران نداشتند، صحیح نمی نماید. زیرا -چنانکه می دانیم- زبان فارسی زبان رسمی دربار عثمانی بود و بسیاری از شاعران آنها آثار خود را به این زبان خلق کرده اند و بزرگان آنجا نیز همگی با آثار ادبیّات دیرین دری و از جملۀ آنها شاهنامۀ فردوسی آشنا بودند.

پژوهشگر ارجمند جناب آقای "فیروز منصوری" در کتاب گرانسنگ مطالعاتی دربارۀ زبان،تاریخ و فرهنگ آذربایجان ، نمونه هایی از مکاتبات دولتی متبادل میان دربار صفوی و عثمانی را ارائه می دهند که هر دو گروه به زبان فارسی بوده و بعضاً با اشعاری از شاهنامه آغاز می شوند. جالب اینکه در برخی از این نامه ها پادشاهان صفوی ضمن ابیاتی از شاهنامه از پهلوانان باستان ایرانی یاد کرده و به آنان مباهات نموده اند و در مقابل، سلاطین عثمانی نیز به همان طریق خواسته اند از همان زمان ها خود را به نام آوران تورانی منتسب سازند.

پس باید گفت: تا قبل از سدۀ هجدهم نیز، عثمانی ها -به واسطۀ ایرانیان- با توران آشنا بودند، ولی از زمان مورد بحث -به تحریک عوامل استعمار- به فکر احیای دولت های تورانی افتادند تا بدین گونه، ایدۀ "امپراطوری ترک" ، جایگزین "امپراطوری اسلام" شود.

پایان

امید شمس آذر
۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

خدایا!

هرچند در این دوران یاران خوب کم اند، دوستانی دارم که در سختی ها همدم اند و در خوشی ها اسباب دل خرّم اند....

از فیض حضور خویش، نورشان ده؛ و از رحمت بی انتهایت، دل مسرورشان ده !

امید شمس آذر
۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

الهی،

ضَیفُکَ بِبابِک

کو چلو کبابِک ؟!!

***

 

خالصانه ترین عبادت روزه ست،

خالصانه ترین ذکر گفتن "لا اله الّا اللّه" است،

و خالصانه ترین خویشتنداری پرهیز از فکر گناه است

***

 

- چیه؟ شماره میخوای؟!

: شماره نمیخوام، "شما" ره میخوام !

***

 

دوران دانشجویی، رفت و آمدی روزانه ست

از خوابگاه تا یاب گاه

و بالعکس !

***

 

پسره به مأمور انتظامی:

 به شما چه؟،

دوست دختر شرعی و قانونی خودمه !

***

 

میز را برندارید

زیر میز را بردارید

***

 

فرق است بین کسی که

زیاد نگاه کرده، ولی ندیده ست

با کسی که

زیاد دیده ولی نگاه نکرده ست

***
 

چه کسی می تواند به زنهای امروزی بگوید:

بالای چشمتان ابروست ؟ ؛

وقتی ابرو نیست،

تاتو ست !

***
 

از

حوری های جهنّمی

به کجا پناه ببریم؟

***

 

گل های محمّدی

هیچ گاه پژمرده نمی شوند

***

 

امر به معروف را ترک کرده ایم

چون می ترسیم نهی از منکرمان کنند !

***

 

روزنامه برای هاشمی رفسنجانی تیتر زده بود:

"پنجاه سال فداکاری برای اسلام و ایران"،

من مونده م کدوم فداکاری پنجاه سال طول میکشه ؟!

***

 
امید شمس آذر
۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر
  • در قرآن کریم آمده: وقتی بنی اسرائیل وارد بیت المَقدِس/اورشلیم شدند، خدا به آنان دستور داد از دروازۀ شهر سجده کنان داخل شوند. امام صادق(ع) در تفسیر این آیۀ شریفه فرمود:

«به این خاطر دستور به سجده داده شد که بر سر در شهر، تمثالی از حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) نصب بود»؛

حالا به این توجّه کنید که نام اوّلیۀ شهر بیت المقدس "ایلیا" بوده. یعنی نام علی(ع) در کتاب مقدّس... .

  • خدا در شب معراج پیامبر(ص)، با صدای محبوبترین فرد نزد حبیبش -یعنی علی(ع)- با او صحبت کرد.

با موسی(ع) در کوه طور هم جز با صدای هارون(ع) صحبت نکرده. اگر با پیامبران دیگر هم صحبت می کرد، به همین قیاس بود. امّا از طرف دیگر گفته اند:

علی(ع)، پیشانی اش پیشانی نوح(ع)، ابروانش ابروان یحیی(ع)، چشمانش چشمان یوسف(ع)، گوشش گوش آدم(ع)، بینی اش بینی شیث(ع)، محاسنش محاسن موسی(ع)،... و صدایش صدای هارون(ع) بود.

یعنی:

صدای خدا متغیّر نیست، ثابت است... .

  • در کتاب عزیر/عزرا(ع)، مکاشفه ای بین او با شخصی که "والا مقام" نامیده می شود صورت گرفته است. در بخشی از آن، "والا مقام" می گوید:

« من بودم که با موسی(ع) در کوه طور میقات گذاشتم، و چون بر سر قرار حاضر شد، بر کوه تابیدم و کوه متلاشی شد و او بیهوش بر زمین افتاد »؛

قرآن مقدّس فرموده است: موسی(ع) بنا به درخواست قوم نادان، به خدا گفت: "أرنی"(خود را به من نشان ده)، و خدا پاسخ داد: "لن ترانی"(هرگز مرا نخواهی دید)... سپس خدا بر کوه تجلّی کرد و... .

این "والا مقام" کیست که تجلّی خدا محسوب می شود؟ معنی اسمش به عربی چه می شود؟!... .

امید شمس آذر
۰۹ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر

پیشگفتار

پردۀ اوّل: بابل - اواسط قرن ششم پیش از میلاد)

وقتی کوروش هخامنشی در ادامۀ فتوحات خود، به بابل حمله کرده و آن را تصرّف می کند، یهودیان مقیم آنجا را که از زمان حملۀ بخت النّصر به اورشلیم بدانجا تبعید شده و به مدّت حدود نیم قرن در غربت به سر می بردند، آزاد ساخته و زمینۀ بازگشت آنان به وطن پیشینشان را فراهم می آورد. با آزادی گروهی از یهودیان بابل و سکونتشان در فارس توسّط کوروش هخامنشی، پیامبرانی چون دانیال نبی (ع) نیز در محیط موحّد نشین ایران فرصت می یابند تا شریعت اصیل موسوی را که از همان ابتدا مورد تحریف قرار گرفته بود، از نو احیاء کنند.

و بدینگونه ایرانیان نجات دهندگان آیین موسی(ع) می گردند.

 

پردۀ دوّم: انطاکیه - اواسط قرن سوّم میلادی)

با شکست والریانوس امپراطور روم در برابر شاپور یکم ساسانی، دولت روم این پیام را دری می یابد که اوّلاً بدون اتّحاد داخلی، امکان ایستادگی در برابر دشمن بیگانه وجود ندارد؛ و ثانیاً باید به منظور تحقّق این اتّحاد دست از آزار و اذیّت مسیحیان بردارد. اینچنین شد که ظرف کمتر از سی سال بعد، دین مسیحیّت، آیین رسمی امپراطوری روم اعلام گردید.

و بدینگونه نیز، دین عیسی(ع) را نیز، باز همان ایرانیان بودند که نجات دادند.

 

پردۀ سوّم: مدینه - اوایل قرن هفتم میلادی)

در خبر است که: « شبی حضرت رسالت (ص) در خواب چنان دید که تعدادی گوسفند سیاه را پیش می راند. در این حین چند گوسفند سفید بدانها پیوستند و متّصل تعدادشان افزود تا آنکه گوسفندان سیاه در بینشان گم شدند. ابوبکر گفت: گوسفندان سیاه قوم عرب و گوسفندان سفید، مرمان عجم می باشند. رسول(ص) فرمود: جبرئیل نیز اینچنین تعبیر کرد؛ یعنی شریعت محمّد(ص) ابتدا میان قوم عرب ظهور می کند، عجم بعد ها بدان می گروند. امّا اینانند که آن را نجات می بخشند».

 

مقدّمه

حدّ فاصل حکومت تیموری و ظهور صفویّه، دو سلسلۀ ترک نژاد به ترتیب بر ایران حکومت کردند با نامهای قره قویونلو (صاحب میش سیاه) به رهبری قره یوسف/یوسف سیاه و آق قویونلو (صاحب میش سفید) به رهبری اوزون حسن/حسن دراز. این سلسله ها را از این رو به این نام خواندند که پرچمشان به ترتیب گوسفند سیاه بر زمینۀ سفید و گوسفند سفید بر زمینۀ تیره بود. شاید این نمادها، گویای عقاید مذهبی آنان بوده باشد. (اوّلی شیعه و دومی سنّی حنفی)؛ زیرا طبق روایت پیش گفته مربوط به خواب پیامبر اسلام (ص)، نجات دهندگان دین اسلام در آخرالزّمان، باید از میان این مردمان باشند.

ولی دست نگه دارید!! مثل اینکه اشتباه شده؛ مگر ایران محلّ شکل گیری حکومت شیعه و مرکز ثقل تشیّع نیست؟ مگر خدا در قرآن نفرمود: «ای کسانی که ایمان آوردید، اگر از عهد خود برگردید، خدا قوم دیگری را جایگزین شما می کند که آنان را دوست دارد و آنان هم او را دوست دارند و...»، پیامبر هم دست به پشت سلمان زد و فرمود: «هم تبار اینند...؟» پس چرا سمبل عرب، پرچم سلسلۀ شیعی مذهب شده و سمبل عجم، پرچم پیروان ابو حنیفه؟

مسلّم است که نعمان بن ثابت (ابوحنیفه) ایرانی تبار و به قولی اهل خراسان بود و حتّی برای پیروانش، قرائت حمد و سوره به زبان فارسی را مجاز کرده و هم او روایت کرده بود: «لِسان أهل الجنّة عربی أو الفارسیّ الدّری. زبان اهل بهشت عربی یا فارسی دری است». فارغ از تعصّبات مذهبی، شاید آن ایرانیانی که اسلام را نجات می دهند، همین گروه باشند. امّا روایاتی است که به وضوح از تشکیل حکومت شیعه در آخرالزّمان و زمینه سازی به باررسانی قیام امام مهدی (عج) و بدین ترتیب در واقع، از نجات اسلام به دست ایرانیان شیعه سخن می گوید؛ حتّی در برخی از آنها از اشخاص اسم برده شده، اسم هایی که بعضاً برای ما شناخته شده هم هستند. پس آن احتمال منتفی است. شاید هم فارغ از تعصّبات ملّی، مکتب تشیّع ربطی به ایران ندارد؛ همانطور که تاریخ هم می گوید تا قرن پنجم هجری، عموم ایرانیان سنّی (حنفی و شافعی) بودند و عموم عرب ها شیعه (زیدی و اسماعیلی) و نیز تقریباً همۀ ائمّۀ اهل سنّت و صاحبان صحاح ستّه ایرانی بودند و برعکس، همۀ عالمان شیعه به ویژه در عصر صفوی عرب تبار بودند. امّا این احتمال هم منتفی است، اگر تشیّع واقعاً ربطی به ایران ندارد، پس چرا در روایات شیعه، این همه از ایران (فارس) اسم برده شده است؟ [البتّه شاید هم نقش پرچم ها برگرفته از عقیدۀ خاصّی نبوده و حتّی شاید روایت خواب پیامبر هم نامعتبر باشد. ولی اهمیّت موضوع، تمام احتمالات را قابل بررسی می نماید]. ارتباط سرزمین ایران با مکتب شیعه چگونه است؟ پاسخ به این سؤال، موضوع بحث ماست.

 

بخش اوّل: آیا شیعه مکتب ایرانی ست؟

شنبه منتسب است به زحل، سیّارۀ مورد ستایش کاهنان و ساحران که در مصر باستان نفوذ فراوان داشتند. یکشنبه منتسب است به خورشید، ستاییدۀ پزشکان که در شام مقارن میلاد مسیح ذی نفوذ بودند. جمعه نیز منتسب به زهره، معشوق شاعران است که در صدر اقشار جامعۀ عربستان عصر جاهلیّت بودند. به تبع نفوذ این سه قشر در آن جوامع، اجرام آسمانی و روزهای منتسب به آنها نیز، در آنجا مقدّس بودند؛ عصای موسی (ع)، دم مسیحا (ع) و قرآن محمّد (ص): سه معجزه ای که بنا به به سنّت خداوندی، اوّلی رودست کاهنان و ساحران مصر زد، دوّمی رودست پزشکان شام زد و سوّمی رو دست شاعران عرب. نفوذ آن اقشار از بین رفت، ولی تقدّس روزها همچنان باقی ماند و به دست پیروان پیامبران افتاد که این خود نیز نوعی رودست زدن بود. برای همین امروزه تعطیلی یهودیان روز شنبه، تعطیلی مسیحیان روز یکشنبه و تعطیلی مسلمانان روز جمعه است. همچنین برخی از ظواهر دین زمینی قبلی نیز در دین آسمانی جدید باقی می ماند تا پذیرش آن آسان باشد که همین امر باعث شده مخالفان پیامبران، باطن دین آنان را نیز تغییر داده و دوباره به دین قبلی برگردانند. از طرفی، سرزمین ایران هم که از دیرباز مهد تفکّر و آزاداندیشی بوده، خاستگاه پیشرفته ترین و پیچیده ترین ادیان زمینی محسوب می شود که از این بین، ادیان "زُروانی، مهری و مانوی" به ترتیب اساس دستبرد در سه دین "یهودی، مسیحی و زرتشتی" شده اند. (زرتشت از پیامبران صاحب رسالت بود که دین ابراهیم را بنا به روایت ایرانی تبلیغ می کرد، یعنی دین مزدسینی ایران باستان که آخرین و کامل ترین دین از بین ادیانی بود که قبل از نخستین دین آسمانی ظهور کرده اند، و از نظر جهان بینی، مطابق با دین ابراهیم است که دین اسلام هم صورت کامل آن است. حتّی شاید دین مزدسینا مقدّمۀ ظهور نخستین ادیان آسمانی به شمار آید؛ یعنی همانطور که آخرین نصرت را ایرانیان می رسانند، اولین نصرت هم از جانب آنان باشد.) دستبردها، بیشتر از جانب اشراف بود و میان مردم، همچنان عقاید اصیل باقی بودند. جهان بینی عمومی ایرانی در دین اصیل و اوّلیّۀ زرتشت، هیچ فرقی با جهان بینی اسلامی ندارد ( و حتی در برخی جزئیّات هم باهم منطبقند. ) از آن جمله:

اهورا مزدا (خدای یکتای خیر مطلق): الله،  امشاسپندان: ملائکه مقرّب،  سوشیانس: مهدی موعود(عج)،  سپنته مینو: عالم وجود،  وهیومن: امین وحی (جبرئیل)،  فرشگرد: قیامت،  انگره مینو: عالم عدم (هیچستان)،  شهریور: میکائیل،  پل چینود: پل صراط،  وهیشتامن: عالم وجود بالقوّه (لوح محفوظ، نیستان)،  کماریگان/سردیوان: شیاطین،  مینو و دوزخ: بهشت و جهنّم،  سپینتمان (نمایندۀ سپنته مینو): انسان کامل،  ایزدان: اولیاء الله،  اهریمن (نمایندۀ انگره مینو): طاغوت،  دیوان: اعداءالله،  مزدیسنان: مؤمنان،  دیویسنان: کافران،  و... .

امّا در این میان برخی عقاید ایرانی بودند که به طور خاص با مرام شیعه تطبیق داشتند؛ و در رأس همۀ آنها اعتقاد به اختیار و گریز از جبرگرایی، یعنی "حقیقت جویی" به جای تسلیم در برابر "واقعیّت". اقوام بابلی و سامیان و هندی ها می گفتند: "هرچه بشود، همان را خدا می خواهد"، ولی ایرانیان می گفتند: "هرچه خدا بخواهد همان می شود" تفاوت عمدۀ شیعه و سنّی هم در همین نکته بود: واقعه ای در تاریخ صدر اسلام رخ داد (=سقیفه) اکثریّت مسلمانان -حتّی اگر آن را تلخ نیز قلمداد کنند- در برابرش تسلیم شدند و گفتند: اتّفاقی بود که افتاد؛ ولی اقلیّتی در برابرش مقاومت کردند و تا امروز به دنبال تحقّق اتّفاقی هستند که باید می افتاد و نیفتاد. اسم اینان شد شیعه. ایرانیان به همین خاطر، مرام آن گروه اقلّیت را خوب می فهمیدند، ولی -آنطور که گفته شد- تا قرن پنجم هنوز تشیّع در سراسر ایران فراگیر نشده بود. چون علاوه بر آرمانخواهی عملی، رکن دیگری بود که باید در بلند مدّت جا می افتاد: حبّ اهل بیت (ع)؛ یعنی همان چیزی که آن را با تشیّع اشتباه می گیرند، آن ده هزار نیشابوری که حدیث سلسلهَ الذهب امام رضا(ع) را یادداشت می کردند، یا آن دهقانانی که علویان فراری را پناه می دادند شیعه نبودند. پس تحلیل هایی که می گویند: ایرانیان اسلام را پذیرفتند، امّا مقداری را که با روحیاتشان جور در نمی آمد، پس زدند و جایش را با عقاید خاصّ شیعی پر کردند، صحیح نیست، چون بین این دو مرحله قرنها فاصله است؛ ولی آن دو رکن عمده موجب گرایش تدریجی ایرانیان به تشیّع شده است. راجع به پیشینۀ باستانی رکن اوّل، اختلافی در بین تاریخ پژوهان نیست؛ امّا ریشه های باستانی رکن دوم، معلوم است مورد اختلاف است که در ادامه به آن خواهیم پرداخت.

***

نخستین شاه ایرانی که صدایش ضبط شده مظفّرالدّین شاه قاجار است؛ می گویند: هُزوارِش ها، واژه هایی بودند که به زبان آرامی (با خطّ پهلوی) نوشته می شدند، ولی به پهلوی ساسانی خوانده می شدند. من می گویم به همان زبان آرامی خوانده می شدند! می گویند: مصوّت فتحه را در بین کلمات نمی نوشتند، ولی می خواندند، مثلاً Mzda می نوشتند و Mazda می خواندند، من می گویم: همان Mzda می خواندند! از کجا معلوم؟ آیا زمان ساسانیان ضبط صوت بود؟! هیچ کدام از این نظرات نه قابل اثباتند، نه قابل ردّ. ولی اصرار مورّخان غربی بر نظر خود، به خاطر این است که ثابت کنند زبان فارسی دری، دنبالۀ پهلوی ساسانی است. اگر تحوّلات ایران مقارن ظهور اسلام (از مزدک تا بابک) را عمیق مطالعه کنیم، متقاعد می شویم که در مدت این سه سده، پروسه ای در جریان بوده که در حدود سال 200 هجری به ثمر نشسته است. در حوالی این سال، اتّفاقات مهمی تقریباً هم زمان به وقوع پیوستند که نمی توانند بی ارتباط باشند. پایان نگارش متون دینی پهلوی، مهاجرت زرتشتیان ایران به هند، تغییر صبغۀ قیامهای آزادیخواهانۀ ایرانی از ملّی به دینی (ولو در ظاهر) و... . این سالها مقارن با حضور امام رضا(ع) در مرو در کسوت ولیعهد مأمون عبّاسی است. ایرانیان که اسلام را با «قهرعمر» شناخته بودند، مدّت دو سده در تلاطم بودند (:دو قرن سکوت!) تا آنکه چهرۀ دیگرش را با «مهر رضا» مشاهده کردند و بدینگونه آرام شدند. جایگزینی زبان پهلوی با فارسی دری نیز جزو همین تحوّلات است. یک علّت همگرایی متقابل ایرانیان و علویان، ظلم مشترکی بود که از اطراف خلافت اموی و عبّاسی به آنها می رفت: بر ایرانیان تبعیض و تحقیر نژادی و برای علویان غصب حقّ حکومت. امّا علّت عمدۀ دیگر، آن چیزی ست که تاریخ نویسان، در اصلش اتّفاق نظر دارند، ولی تجزیه و تحلیل شان با هم متفاوت است: همسانی برخی چهره های محبوب اسطوره ای با سیمای اهل بیت (ع). برخی گفته اند: همین شباهت ها علّت اصلی گرایش ایرانیان به تشیّع (حبّ اهل بیت<ع> ) است؛ برخی می گویند: این دو مقوله با هم ارتباط مستقیمی ندارند، ولی ایرانیان با ذوق خود، تشابهات را برجسته کردند تا بین اینها ارتباط قائل شوند؛ و برخی می گویند: چون خواست خدا بود که ایرانیان به این سمت گرایش پیدا کنند، خدا خود با زیرکی خاصّی (!) این تشابهات را در سنّت تاریخی گنجاند تا با این مقدّمه، اذهان عمومی را آماده سازد؛ قضاوت در مورد هر کدام از این نظرات بر عهدۀ خود شماست، ما در اینجا بر آنیم تا چند نمونه از این همسانی ها را ارائه دهیم... .

*

«ای اردوی سوره اناهیتا! از پی این ستایش، از پی این نیایش، از پی آنچه تو را نیاز آورند، از فراز ستارگان، به سوی سرزمین اهوره آفریده، به یاری خواستاری بشتاب که تورا فراخواند، تا تو رهایی اش بخشی». (آبان یشت - بند 132).

ایزدبانو آناهیتا/ناهید، الهۀ آبهای روان، به خلاف دیگر برابرنهاد های خود در جهان مانند ایشتار بابلی، عزّای عربی، آفرودیتۀ یونانی، ونوس رومی، و... که بعضاً الهه های عشق و شهوت محسوب می شدند، نماد عفاف و متانت زن ایرانی بود؛ در هیچ یک از نقوش عصر ماد، هخامنشی، اشکانی و... زنی سر و پا برهنه نیست. در شاهنامه نیز این موضوع برجسته ست. چادر نیز به عنوان پوشش سراسری و حجاب کامل، در درجۀ اوّل یک پوشش ملّی ایرانی ست. امّا انگیزۀ زن ایرانی با اقوام دیگر فرق دارد: اگر ساکنان سرزمینهای جنوبی، حجاب را با این انگیزه رعایت می کردند که "ای وای! نامحرم مرا دید، آبرویم رفت!"، بانوان این سرزمین عقیده داشتند "من، به عنوان یک زن ایرانی، بسیار بسیار بلندمقامم. هرکسی حق ندارد نگاهش بر من بیفتد. فقط یک نفر می تواند بر من نظر کند و آن همسرم است". هر دو حجابند، امّا این کجا و آن کجا؟! حجاب در مکتب ایرانی چنین مفهومی داشته است. البتّه این مفهوم در گوشه-کنار این سرزمین دچار رخنۀ افکار انیرانی شده، ولی در مناطقی چون آذربایجان اصالت خود را حفظ کرده است. آناهیتا در ایران باستان خیلی محبوب و مورد احترام بود. ساسانیان نیز قبل از به قدرت رسیدن، متولّی معبد آناهیتا بودند. مظاهر انسانی مرتبط با آب در ایران امروز همچنان -به یاد او- به نام بانوان خوانده می شوند. از قبیل: پل دختر، پل خاتون، قلعه دختر (احتمالاً بازماندۀ معبد آناهیتا)، و... .

زمان گذشت. دین جدید ظاهر شد. معادلات واقعی تر شدند و ایزدبانو آناهیتا به سنّ بازنشستگی خود رسید. وقت آن رسیده بود که منصب سروری زنان عالم و الگوی عفاف و متانت بانوان در ایران را تقدیم خانم فاطمۀ زهرا (س) بنماید؛ امّا این کار با خشونت صورت نگرفت. جلسۀ رسمی تودیع و معارفه برگزار شد و طیّ آن، مادر معنوی قبلی، جایگاه خود را در قالب "یک کاسه آب" به عنوان نماد، به مادر جدید واگذار کرد. ایرانیان، امروز هم می گویند: آب های روان، مهریّۀ حضرت زهرا(س) ست.

*

«پرستیدن مهرگان دین اوست تن آسانی و خوردن آیین اوست».

فردوسی، این بیت را در وصف فریدون گفته؛ در برابر شیداسپ وزیر طهمورث که در وصفش می گوید: "نماز شب و روزه آیین اوست". زهد و انزوا و ریاضت و گوشه نشینی، از ابتدا با مذاق ایرانی سازگار نبوده. اساس مکتب ایرانی بر شادی، امید، حرکت و آبادی دنیا استوار است. الگوهایی که عابدان عرب از رابطۀ انسان با خدا ارائه می دادند، برای ایرانیان نامأنوس و یادآور تفکّرات "مانی" بود. اینان سیرت فریدون را در زندگی کاری امام رضا(ع) مشاهده کردند و دریافتند که در مکتب اهل بیت (علیهم السّلام) هم، دنیا وسیلۀ خوبی برای رسیدن به آخرت است، کار و کوشش در راه کسب روزی جهاد در راه خدا ست، رحمت خدا بیشتر از گناه بندگان است، کافر خوشرو نزد خدا عزیز تر از مؤمن عبوس است، و... . و چرا نباید استقبال می کردند؟!

*

در اطراف اورمیه باغی ست که محلّ تبعید یکی از شاهزادگان قاجار بوده و به نام "باغ سیاووش" نامیده می شود؛ زیرا یادآور داستان پناهندگی سیاووش شاهزادۀ ایرانی به دربار توران زمین است که در نهایت، با خیانت پدرزنش به ناحق کشته شد. سیاووش در ایران باستان، نماد کشته شدن مظلوم بود و هرساله در سالمرگ او، مراسم سوگ سیاووش یا "سیاوشان" به یادش برگزار می شد. زمان گذشت. خون به ناحق ریخته شدۀ دیگری از سرزمین بین النّهرین جاری شد که حتّی خون "حمزه" نیز در برابرش رنگ باخت. آن خون آمد و آمد تا به ایران زمین رسید و با خون سیاووش درآمیخت. این بود که در زمان سلسلۀ شیعی آل بویه، مراسم سیاوشان با همان ظاهر، جای خود را به تعزیۀ امام حسین(ع) داد و از عصر صفویّه به بعد عمومیّت یافت و به شکل امروزی اش، در عهد قاجار تثبیت گردید. امّا هنوز در گوشه-کنار این سرزمین به اسم "سووشون" شناخته می شود.

*

گویند چون یزدگرد در پایان کار خود، دستش از همه جا بریده شد و مجبور به فرار گردید، رو به ایوان مشهور خود کرد و گفت: «هان، ای ایوان پرشکوه من! من اکنون از پیش تو می روم، امّا بعد با یکی از فرزندان خود که هنوز زمان ظهورش فرانرسیده، به سوی تو باز خواهم گشت». اعتقاد به سوشیانس در بین ایرانیان باستان به قدری قوی بود که به هنگام شکست در جنگ ها، با یاد او خود را تسکین می دادند و می گفتند "غمگین مشو! سوشیانس خواهد آمد و جهان را پر از راستی و داد خواهد کرد"؛ راوی می گوید: از امام صادق(ع) پرسیدم "منظور یزدگرد از یکی از فرزندان خود کیست؟"، امام فرمود "شهربانو دختر یزدگرد، مادر علیّ بن الحسین است و مهدی از نسل او ست و فرزند یزدگرد محسوب می شود". هرچند برخی پژوهشگران غربی و ایرانی و در رأس آنها سیّدجعفر شهیدی، داستان ازدواج شهربانو با امام حسین(ع) را رد کرده اند، امّا ایرانیان دوست دارند چنین باشد و حتّی شهربانو در صحنۀ کربلا هم حاضر باشد و حتّی امام صادق(ع) هم که جدّۀ مادری اش "کیهان بانو" -دختر دیگر یزدگرد- باشد، برخلاف سایر هاشمیان که چشمان مشکی دارند، چشمان آریایی رنگ (:نیلی) داشته باشد.

*

«هزار نکتۀ باریکتر ز مو اینجاست نه هر که سر بتراشد قلندری داند».

در بعضی نسخه های دیوان حافظ، به اشتباه قلندر را معادل درویش تصوّر کرده و به جای "سر بتراشد"، "سر نتراشد" نوشته اند. در حالی که قلندران در ایران باستان گروهی بودند که نقطه مقابل درویشان (که گفته شد نزد مردم جایی نداشتند) به حساب می آمدند: اگر درویشان موها را فرو می هشتند، از مردم می گریختند و به گرسنگی و نداری روزگار می گذراندند؛ قلندران سر می تراشیدند، ورزش می کردند، می خوردند و می خوراندند و به رسم عیّاری دست مردم را می گرفتند. بنیانگذار تصوّف در اسلام را گفته اند "حسن بصری" صحابی موذی امام علی(ع) بوده. در آموزه های شیعه با تصوّف مخالفت شدید شده است؛ علی(ع) شخصیتی جامع الاطراف است که هر گروهی سعی می کند وی را به خود منسوب کند: ورزشکاران و پهلوانان می گویند مولای ما علی ست، زمامداران اسلامی می گویند منشور امیرالمؤمنین به مالک اشتر الگوی ما ست [إن شاءالله که چنین باشد!]، بسیجیان می گویند امام علی نخستین بسیجی تاریخ است، و... . اینها همه هست و علی(ع) نیست. در این میان، همۀ فرقه های گمراه درویشی نیز بالاتّفاق نخستین خرقه را از جانب حضرت علی [و نه "امام" علی] می دانند. همانطور که آناهیتا نماد زنانگی زنان ایران بود، ایزد میترا نیز نماد مردانگی برای مردان -ویژه در عصر اشکانی- بود. می گفتند میترا پسر آناهیتا ست که به قول رومیان از گل نیلوفر و به قولی از شکاف صخره تولّد یافته است. تولّد از شکاف سنگ، سابقۀ دیرینی در اساطیر ملل باستان دارد. در اساطیر اسکاندیناوی، ساکنان دور سوّم تمدّنی زمین: "مردمان باریک بین باهوش عالِمی بودند که از سنگهای کوهها و اعماق زمین بیرون آمده و سطح آن را اشغال نمودند". در کتاب زوهر هم آمده: "پس از ویرانی زمین به وسیلۀ آتش، عدّه ای از آوارگان که نجات یافته بودند و توسّط رابی یوسه رهبری می شدند، بیگانه ای را ملاقات می کنند که از شکاف صخره ای بیرون می آید و چهره ای متفاوت با چهرۀ زمینی ها دارد. الخ". در داستانهای قرآن مجید هم، شتر صالح است که به همراه بچّه اش از شکاف سنگ بیرون می آید. علی(ع) هم از شکاف سنگ به دنیا آمد. نه؟! قلندران که در پی الگوی جدیدی بودند تا مرام خود را دنبال کنند، میترا را در سیمای علی(ع) دیدند. امام علی(ع) به خلاف سایر ائمّه، موهای پیش سرش ریخته (به قول عرب: اصلع) بود و در عین حال موهای پشت سرش تا شانه بلند بود. همین امر برای هر دو گروه درویشان و قلندران بهانه شد تا به تأسّی از مولای خودشان، اوّلی موی سرشان را بلند بگذارند و دوّمی از بیخ بتراشند. ورزشکاران باستانی کار، امروز نیز جلوی سرشان را می تراشند. امّا شباهت ها به همینجا ختم نمی شود: اگر آناهیتا مادر میترا ست، مادر علی هم باید مانند همسرش، فاطمه باشد!

*

نام محمّد و علی (ص) در کتابهای آسمانی و انآسمانی(!) ایرانی و انیرانی، به صورتهای "مهرآزما(مهرآموز؟)، موذَموذ، مِمتاطا" همریشه با مهر (شاید هم ماد؛ در انجیل عبارتی ست که به دو صورت "محمّد بزرگ" و "من احمد بزرگ" خوانده می شود. نام همدان هم در تورات "احمتا" ست) و "ایلی، ایلیا، آلیا، اوریا" همریشه با هور/اهورا (و شاید آریا) آمده است. گفتنی ست موسی و هارون هم از این ریشه اند. با توجّه به اینکه نامهای اهل بیت (علیهم السّلام) در محیط آن زمان خودشان، در میان نامهایی چون "بچّۀ مار، جوجۀ کرکس، ملخ، خارپشت، اسب سرکش، و..." تازگی داشت، شاید بتوان ادّعا کرد که ریشۀ ایرانی دارند.

و موارد دیگر.

***

نتیجه  اینکه: شیعه مکتب ایرانی نیست، ولی "حبّ اهل بیت(ع)" از ارکان هویّت ایرانیان است. فردوسی بزرگ وقتی در دیباچۀ شاهنامه ارادت خود را به خاندان نبی و وصی (ص) ابراز می دارد، تشیّع خود را اعلام نمی کند. چنانچه عدّه ای با استناد به این ابیات، فردوسی را شیعه دانسته و ابیات دیگری را که در آنها از سه خلیفۀ نخست راشدی ستایش به عمل آورده است، از او نمی دانند. یا عدّه دیگری با استناد به ابیات گروه دوّم و اینکه طبقۀ دهقانان سنّی مذهب بودند، فردوسی را سنّی دانسته و ابیات گروه اوّل را از او نمی دانند. هر دو گروه به بیراهه رفته اند. فارغ از اینکه فردوسی شیعه بوده باشد یا سنّی، در مقام یک مسلمان ایرانی، حبّ اهل بیت را که جزء جدا نشدنی هویّت ایرانی ست، به رخ محمود غزنوی، سلطان ترک تبار تازه مسلمان می کشد تا به او این پیام را دهد که: "ما ایرانیان به خوبی توانسته ایم خود را با اسلام وفق دهیم و خلافت اسلامی عربی نیز دیگر به طور کامل روحیات ما را شناخته است. تو اوّل برادری ات را اثبات کن، سپس ادّعای ارث کن و به قول خودت برای رضایت خلیفه انگشت در کن در جهان و قرمطی بجوی" !

 

بخش دوم: برخی از ویزگی های مکتب ایران

واژۀ فرهنگ در اوستا، به شکل "فرثنگ" ، مرکب از دو جزء است: "فر" به معنی بالا + "ثنگ" به معنی کشیدن؛در کل به معنی بالا کشیدن(سیر وسلوک و تعالی روح).در اصطلاح، به مجموع داشته های معنوی یک ملّت اطلاق می گردد، در برابر تمدّن که مجموع داشته های مادّی آن است. در این میان، ایران به عنوان سرزمینی که در مرکز جهان واقع است و ویژگی های مثبت فرهنگ های دیگر را گلچین کرده و از عصارۀ آنها عسل پس داده، خصوصیات فرهنگی منحصر به فردی دارد که همگی بر دو ستون "فطرت" و "منطق" استوار است. به برخی از این ویژگی ها در بخش قبل اشاره شد. حال، ادامۀ مطلب... .

  • جامعه شناسی ایرانی)

جامعه شناسان، امروزه کوچکترین واحد سازندۀ جامعه را فرد تلقّی می کنند و بزرگترین واحد را کشور می دانند. این نگاه از سویی، به فروپاشی کانون خانواده و از سویی دیگر، به تضییع حقوق انسان ها –ودیگر موجودات زمین- به نام حفظ منافع ملّی انجامیده است. در حالی که در مکتب اشو زرتشت(ع)، کوچکترین واحد جامعۀ انسانی، "خانواده" است و بزرگترین واحد، "کلّ دنیا" . این کجا و آن کجا ؟!

  • مشروعیت حکومت در اندیشۀ ایرانی)

«منی کرد آن شاه یزدان شناس

ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس»

فردوسی

برخی تحلیلگران، بی رحمانه، اندیشۀ ایرانی خورنه/فرّه را ابزار بی سر و صدای مشروعیت بخشی در ایران باستان و معادل کاریزما یا هالۀ تقدّس عنوان می کنند؛ در حالی که فرّه نه تنها معادل کاریزما نیست، بلکه از قضا بنا به داستان جمشید، همین مشروعیت بخشی کاریزماتیک، علت اصلی باطل شدن فرّه است:

پادشاهان بابل و هند باستان عادت داشتند دور خود هالۀ تقدّس بکشند و خود رافرزند خدایان و... بخوانند؛ گسترش قلمرو تمدن آراتّا/ارتّه در نیمۀ هزارۀ چهارم پیش از میلاد، باعث رونق اقتصاد و تحکیم روابط تجاری و دریانوردی آن با هند و بابل شد. ناچار به همراه کالاها، برخی افکار خارجی نیز در میان مردمان "سرزمین قانون پاک" رسوخ کرد. از جملۀ آنها، همین "انسان-خدا" بودن پادشاهان بود. فرمانروایان آراتّا در این وقت به فکر افتادند به تقلید از دیگران، خود را مقدّس کنند. یعنی به زبان نمادین: جمشید ادّعای خدایی کرد. همین امر بود که باعث شد فرّه ایزدی از او بگریزد و سرزمینش به دست سامیان بیفتد. اگر تا دیروز –که عدالت طلب و مهرورز و خدمت گزار بود- هنگام سفرهای استانی مردم به استقبالش می آمدند و فی المثل شعار می دادند: "صلّ علی محمّد، بوی سیامک آمد"(!!)، امروز –که هوس عوام فریبی به سرش زد- دیگر از چشم مردم افتاده بود.

فرّه ایزدی در یک کلام یعنی: تأیید خداوندی. در معارف اسلامی، حدیث قدسی از خداوند متعال نقل شده است که: «من در دوجا خنده ام می گیرد:یکی آنجا که من بخواهم بنده ای را عزیز کنم و خلق بخواهند او را ذلیل کنند و دیگر آنجا که من بخواهم بنده ای را ذلیل کنم و خلق بخواهند به زور او را عزیز کنند».به راستی هم فرمانروا تا زمانی که پای از دایرۀ عدالت بیرون ننهد، در چشم مردم عزیز است، هرچند بدخواهان بخواهند با جنگ روانی، شخصیتش را ترور کنند؛ ولی همین که مرتکب ظلم شد، خدا او را از چشم مردم می اندازد، هر چند دوستداران بخواهند با سلاح تبلیغات، حفظش کنند. فرّه اگر همان کاریزما بود، گریختنش دیگر چه بود؟! در واقع، ایدۀ قابل گریز بودن فرّه، نخستین هستۀ مشروطه خواهی است. فرّه، حقیقتی انکار ناپذیر و از شواهد مردم سالاری است؛ در حالی که کاریزما، ابزاری دروغین برای مردم سواری است. هرچند قابل انکار نیست که در دورۀ ساسانی، این دو با یکدیگر مترادف شدند، اما در اصل: این کجا و آن کجا ؟!

افسانه هایی هم که می گویند: فرّه ایزدی، به شکل شاهینی جم را در بر گرفت و سرانجام به صورت مرغی پرید و از او دور شد و ضحّاک دنبالش می کرد تا بگیرد و... ،حاصل تقلّای شاهان ساسانی بود، به منظور ناشناخته نمایاندنش در چشم مردم. باری، جمشید کافر شد یا نه؟ طبری برای جم جانماز آب کشیده و گفته: ادّعای خدایی نکرد،ولی مردم از سر ارادت(!)،خود اینطور گفتند. فردوسی هم پتۀ او را روی آب ریخته و قاطعانه گفته: کافرشد(=شد ناسپاس). اما شاید حدّ معقول این است که: جمشید ادّعای خدایی نکرد، ولی یک سری داعیه های عجیب و غریبی کرد که مصداق پوپولیسم[در معنای منفی آن] و در نتیجه،"ظلم"بود. شاید فردوسی حقّ مطلب را ادا نکرده که گریز فرّه را در اثر"کفر"دانسته است؛ زیرا والا پیامدار محمّد(ص)، خلاف این را به ما آموخته است !

  • ازدواج با محارم در ایران باستان)

واژۀ "خویت داثه/خوئیت ودثه" از واژه های جنجالی اوستا و در کل ادبیّات دینی ایران باستان است. ترجمۀ تحت اللّفظی آن می شود: پیوند با نزدیکان یا به زبان فارسی امروزی خویش دودگی. برخی مورّخان با توجّه به شواهد انکارناپذیری از چند نمونه از ازدواج با محارم در دوره های هخامنشی و اشکانی و ساسانی که بیشتر به خاطر ترس از انتقال قدرت صورت می پذیرفته، آن را به معنی ازدواج با محارم گرفته اند. ولی برخی دیگر چون دکتر علیرضا شاپور شهبازی آن را زناشویی فامیلی تعبیر کرده اند و حتّی عدّه ای چون استاد امید عطایی فرد چنین ترجمه ای را از اساس غلط دانسته و مدّعی شده اند صحیح آن خویش دادگی یا همان ایثار است.

دیدگاه ما این است که این واژه نیز مانند مفهوم "بازگشت" در تورات که در اصل به معنی توبه و بازگشت به سوی خدا بوده و بعدها توسّط بنیانگذاران صهیونیسم به باز گشت یهودیان به سرزمین موعود(!) تعبیر شد، و یا مانند شعار "لا حکم إلّا للّه" خوارج که به فرمودۀ حضرت علی(ع) سخن حقّی بود که از آن ارادۀ باطل داشتند، در طول تاریخ مورد سوء استفاده قرار گرفته و بازیچۀ دست پادشاهان و اشراف شده است. امّا معنای اوّلیۀ آن چه بوده است؟ به نظر نگارنده با نگاهی به اوستا و منابع پهلوی در می یابیم هیچکدام از دو مفهوم ازدواج فامیلی و از خود گذشتگی دارای آن میزان موضوعیّتی نیستند که به این شکل مورد تأکید قرار بگیرند. اوّلی یک حکم مباح و نهایتاً پسندیدۀ اجتماعی است. دومی هم یک خصلت اخلاقی است که با اینکه بسیار پسندیده است، ولی تکلیف نیست؛ خصوصاً اگر توجّه کنیم که ایرانیان بیشتر بر روی عدالت تأکید داشته اند و طبق آموزه های اسلامی، اگر عدالت به طور صحیح اجرا شود، احسان هم لازم نیست. تا چه رسد به ایثار؟ تنها یک توصیۀ دینی و اخلاقی باقی می ماند که اسلام هم تا حدّ تکلیف بر آن تأکید می کند و آن همان است که ترجمۀ آن نیز می شود: پیوند با خویشان یعنی همان "صلۀ رحم". اینکه محقّقان از کجا معنای پیوند را منحصر در ازدواج و دایرۀ خویشاوندان را هم منحصر به محارم دانسته اند خود می دانند؛ امّا به راستی، این کجا و آن کجا؟! 

  • عشق در مکتب ایران)

گاهی وقت ها صحنه هایی در زندگی روزمرّۀ ما پیش می آید که احساس می کنیم قبلاً دیده ایم. علّتش بر می گردد به قسمتی از مغز که انبار اطّلاعات فراموش شده است و مرکز ضمیر ناخودآگاه به حساب می آید. یعنی مغز، اطّلاعات مربوط به رخدادهایی را که قابل اعتنا تشخیص نداده، در آن آرشیو، به بایگانی می سپارد. برای همین وقتی وقایعی شبیه آنها –که جزئیاتشان فراموش شده است- پیش می آید، برایمان آشنا به نظر می رسد، هرچند سال ها از آن گذشته باشد؛ و اما عشق، این آشنای ناشناخته.... .

واژۀ عشق را برگرفته از ریشۀ "عشقه" ی عربی دانسته اند و آن پیچکی است که دور درخت می پیچد و زرد و خشکش می سازد؛ یعنی عشق هم، یک نوع بیماری روحی-روانی است که فرد را-و شاید زوج را(!)- زرد و علیل می کند. ولی شاید این تعریف بی انصافی باشد؛ در اوستا،بارها از مفهومی تحت عنوان "اشه/اشا" یاد شده که با کمی تأمّل در می یابیم در بیشتر مواقع، مخفّف همان ارشه/ارته به معنی راه راست(=کیش حنیف) است. امّا در برخی موارد، در معنایی دیگر به کار رفته است؛

بچه هایی که در بدو ورود به مدرسه، واکسن فلج اطفال می زنند، تا چند روز پایشان می لنگد. چون ماهیت واکسن، میکروب های مرده، ضعیف شده یا کم تعداد همان بیماری است، به طوری که بیمار نکند، ولی یگان های پدآفندی بدن را که در آماده باش کامل به سر می برند، سریعاً از پایگاه های خود آزاد کرده و به سوی دشمن فرضی گسیل دارد تا بدینگونه بدن برای همیشه در برابر دشمن واقعی بیمه شود؛ برای بیمه شدن دائمی در برابر هوا و هوس هم، چنین واکسنی لازم است.

برخی دانشمندان خشک مزاج علوم تجربی، پیدا شدن احساسات تازه در اشخاص را به خاطر ترشح هورمون های شیمیایی در بدن می دانند. اشخاص خود، آن احساسات را بدون علت واز جانب غیب(!) عنوان می کنند. ما معتقدیم این احساسات زاییدۀ آن هورمون ها نیست، حتّی بر عکس هورمون ها زاییدۀ احساسات است؛ امّا منشأ این احساسات غیب هم نیست، بلکه به همان مرکز ضمیر ناخودآگاه باز می گردد: تشابه طرف(!) ها با کارتون ها و دیگر علایق گمشدۀ دوران بچگی. و این بهانه های است برای پذیرش دائمی اشه.

اشه/اشگ در فرزانش(حکمت) اوستایی، یک حقیقت جاری و ساری در کلّ کائنات است. سنگ مغناطیس که آهن را می رباید، کهربا که ذرّات کاه را جذب می کند، بارهای مثبت و منفی در ابرها که با هم برخورد می کنند و رعد و برق پدید می آید، گرده های گل که با وزش باد منتقل می شوند تا نسل شان تکثیر یابد،و... همه و همه به نیروی اشگ/عشق صورت می پذیرد. وبه قول حکیم گنجه:

«طبایع جز کشش کاری ندارند

حکیمان این کشش را عشق خوانند».

عشق در لسان عرب در همین معنی پست زمینی و تقریباً معادل واژۀ نازیبای شهوت به کار می رفت. اوّل بار در احادیث اسلامی از رابطۀ انسان با خالق به عشق تعبیر شد. در قرن دوم هجری مفهوم عشق به دست"رابعۀ عدویه"[با رابعۀ بلخی شاعرۀ قرن چهارم اشتباه نشود] وارد تصوّف شد که تا آن زمان حال و هوایی صرفاً زاهدانه داشت. تا سده های چهارم و پنجم هجری و در میان مشّائیون، عشق همچنان در مفهوم بیماری جنون جوانی بود. از قرن پنجم به بعد -که گفتیم تشیّع در ایران اکثریت یافت- فلسفۀ مشّا جای خود را به فلسفۀ اشراق و سبک ادبی خراسانی جایش را به سبک عراقی سپرد. بدینگونه عشق نیز مفهوم اصیل و حقیقی خود را بازیافت که که نسبتش به مفهوم قبلی -که بیشتر باید دلبستگی نامیده شود- نسبت "حیات" است به "زندگی". حیات، چه ما باشیم و چه نباشیم، برای خودش در کل هستی برپاست. زندگی بسته به زنده بودن ما معنا می یابد. در واقع زندگی، سطح نازلی از حیات است که از زمان دمیده شدن روح -در چهار ماهگی جنین- تا لحظۀ مرگ در دست ما امانت است.دلبستگی(:عشق زمینی) هم به عنوان میکروب بی خطر هوس(:علاقۀ بدون دلیل عقلی)، عاملی است که دریچه های قلب باز شود و عشق حقیقی در آن بریزد. عاشق تا آخر عمر، همۀ انسان ها و حیوانات و نباتات و جمادات را دوست دارد. مهربان و دل نازک است. کینه به دل نمی گیرد. دروغ نمی گوید. دست همه را می گیرد. و... .

در اندیشۀ ایرانی،عقل و عشق نه ضدّ هم که لازم و ملزوم هم اند؛ زیرا عاشقی سه مرحله دارد: دلشکستگی(با علامت قلب شکسته!)، دلخستگی(با علامت قلب تیر خورده!) و سرانجام دلبستگی(دو تا فلب!). اگر این ترتیب رعایت نشود و دلبستگی زودتر از موعد بیاید، به کوری خواهد انجامید؛ و گر نه بصیرت بیشتر هم خواهد شد.

و از همۀ اینها گذشته بایدتوجه داشت که "مهر"(در اینجا معادل محبّت، زیرا در معنی رحمت هم به کار رفته) فوق عشق است. عشق عارضی است. مهر، ذاتی. عاشق، اگر کمالات معشوقش از بین رفت، عشقش هم از بین می رود. ولی مادر نسبت به بچه ناقص خود نیز مهر دارد. عشق، آتش است که یکباره زبانه می کشد و خاموش می شود و شاید درختان سر راهش را هم بسوزاند. مهر، آب است که قطره قطره می ریزد و در طولانی مدت درخت را تناور و بارور می کند. عشق جزئی نگر است و مهر، کلّی نگر. عشق، چاشنی مهر است. تا تنور عشق داغ است، باید نان محبّت را چسباند. و خرد وسیلۀ این کار است. و در نهایت: عشق مرکب است، عقل جادّه است و مهر مقصد.

  • مسئلۀ شر در جهان بینی ایرانی)

مسئلۀ شرور(بدی ها) از دیرباز ذهن بشر را به خود مشغول داشته است. این مسئله مهمترین عامل انشعاب جهان بینی ها و در واقع دین های مختلف است(چون جهان بینی، هستۀ اوّلیۀ هر دینی است). حقیقت قضیۀ شرور -طبق آنچه تعالیم الهی می گوید و عقل سلیم تأیید می کند- به طور خلاصه از این قرار است که:

هر آنچه وجود دارد خیر است. بدی کمبود خوبی است. کمبود هم خود حاصل نسبیت است. خداوند نیز وجود مطلق و خیر مطلق است. بدی ها به دو دستۀ اخلاقی(گناهان) و طبیعی(بلایا) تقسیم می شوند. شرور طبیعی در اصل شر نیستند؛ بلکه چون تداخل منافع با یکدیگر، اقتضای عالم ماست، سود یکی برای دیگری ضرر حساب می شود. این ها از خداست. اما شرور اخلاقی حاصل سوء استفادۀ بندگان از قدرت و اختیاری است که خدا به موجب قدرت و اختیار خود به آنها بخشیده است. این وسط، شیطان بندۀ گناهکار خداست که به خاطر گناه اوّلیه از درگاه خدا رانده شد و به عوض عباداتش درخواست کرد که در این دنیا شیطنت کند. یعنی رنج های کار خوب و لذّات کار بد را -به جای پاداش آن و عذاب این- به یاد بندگان اندازد تا آنها خود به ترک خوبی و انجام بدی تحریک شوند. شیطان "نهی از معروف و امر به منکر" نمی کند. دروغ هم نمی گوید. پس فقط مسئول اعمال خود است.

عمده انحرافات مسئلۀ شر از این قرار است:

الف) از خدایی که منشأ خیر است نمی تواند بدی سر بزند. پس دو تا خدا داریم، یکی خوب و یکی بد !!

این فکر یعنی ثنویّت/دو گانه پرستی اساس دین مانی است. بودایی گری امروز هم -به جز در مناطقی از آسیای جنوب شرقی- همان مانویّت است. زرتشتی گری کنونی هم با تجدید نظرهایی که در زمان مأمون عبّاسی در آن صورت گرفت، از این لحاظ با آیین مانی مطابقت دارد؛ به جز اینکه: در مانویّت گیتی/مادّه معادل بدی و مینو/معنا برابر خوبی شناخته می شود که این مخالف نظر اسلام است، ولی در دین زرتشت چنین نیست و حساب مادّه و معنا از بدی و نیکی جداست.

ب) خدا یکی است،ولی نه خوب است و نه بد. بلکه خوب مطلق و بد مطلق، دو تن از مخلوقاتش "انسان کامل" و "شیطان" اند که هیچ یک آنچنان قدرتی ندارند. چون قدرت اصلی در آمیختگی خیر و شر(=گمیزشن/صفحۀ شطرنجی) است؛و هر دو محبوب خدایند، پس ما هم باید به یک اندازه دوستشان بداریم (:خلط رحمانیّت با رحیمیّت) !!

خطرناک ترین انحراف همین است. این تفکّر، اساس آیین زروان ایران در باستان است که تکمیل شدۀ آیین برهمای هندی است. همین آیین بعدها به جلد مکتب کابالا/عرفان یهود درآمد و اکنون فراماسونری نامیده می شود. در این مکتب واحد، خدای "قدرتمند بی طرف" که برهما، زروان، کرونوس، یهوه، و لیوسیفر خوانده شده، عبارت از "زمان" یا -بنا به تعریف جدید- همان "انرژی سیّال جهانی" است( T= +E * -E = E2 )، که از سویی به عنوان بحثی که هم در فیزیک و طبیعیّات و هم در فلسفه و الهیّات مطرح است، حدّ فاصل مادیّت و معنویّت به شمار می رود و از سوی دیگر در عین اینکه خیلی قدرت دارد، فاقد توانایی تشخیص بین خوبی و بدی است و به اصطلاح تر و خشک را باهم می سوزاند. از این رو، گاو -که قوی و در عین حال نفهم است- نماد زمان بیکران است و آقازادۀ ایشان نماد زمان کرانمند یا همان تاریخ که در عربی به گوسالۀ وحشی تعبیر شده. در این مکتب، اوج معنویّت همان جایی است که مادیّت و معنویّت به هم می رسند. خلأ معنویّت هم با "مادیّت موهوم" پر می شود. طبق عقاید پیروان این مکتب، راهیافته ترین فرقه ها دو فرقه هستند: از میان آنانی که پرستش خدای خوبی را برگزیده اند، پرستندگان مستقیم انسان کامل به عنوان خدای واحدند که معادل اسلامی اش می شود فرقۀ یارسان یا علی اللّهی؛ پیروان ادیان دیگر توحیدی همچون مسلمانان، مسیحیان، کلیمیان و زرتشتیان که خدا را خوب می دانند، در واقع صفات انسان کامل را به خدا نسبت داده اند. فرقۀ راهیافتۀ دیگر از نظر آنان شیطان پرستان اند که در عصر جدید، با این عقیده ها، مجوّز فعّالیت گرفته اند.

ج) هندیان باستان، اعتقاد داشتند که: شرور طبیعی هم علاوه بر شرور اخلاقی از جانب شیطان و نیروهای بدی است، پس باید برای راضی نگه داشتن شان به آنها "رشوۀ دینی بپردازیم؛ یعنی به عمد بعضی کارهای خوب را ترک کرده و بعضی کارهای بد را مرتکب شویم تا نیروهای شر از ما راضی شده و شرّشان را از سرمان کم کنند !!

گفتیم که ریشۀ شرور اخلاقی هم به شیطان برنمی گردد تا چه رسد به شرور طبیعی؟ این ایده نیز اساس آیین دیویسنی/شیطان پرستی ایران باستان قبل از ظهور آریان است. فرقۀ یزیدی که برخی آن را منسوب به یزید بن معاویه و برخی منسوب به شخصی به اسم یزید بن انیسه و برخی دیگر تغییر یافتۀ فرقه ای به نام ایزدی در دورۀ ساسانی می دانند، ابتدا بر اساس این تفکّر شکل گرفته و بعدها رگه های اوّلیۀ شیطان پرستی جدید هم به آن اضافه شده است.

د) در آیین مزدیسنی آریاهای ایرانی هم، بلایای طبیعی به اشتباه به نیروهای اهریمن نسبت داده می شد. امّا به جای اینکه مانند هندیان اهل "مدارا" باشند، معتقد بودند:

 باید با کمک نیروهای اهورایی با اهریمنان "مبارزه" کنیم تا نقشه هاشان نقش بر آب شود !!

همین امر مورّخانی چون کونت گوبینو را برآن داشته تا ایرانیان باستان را تا حدودی دارای یک نوع ذهنیّت کودکانه و سطحی نگر قلمداد کنند. یعنی ترس بیجا و در عوض، انگیزۀ مبارزه. روی این حساب، مکتب ایران تماماً هم گل و. گلاب نبوده. شاید در این مورد خاص، اشو زرتشت(ع) هم نتوانسته کاری از پیش ببرد!

 

بخش سوّم: بحث هایی که امروز مطرح می شود

استاد مطهری(ره) یک سال قبل از انقلاب،در نامه ای به امام خمینی(ره) با اشاره به سلسله مقالاتی در کیهان آن روزها-که دکتر شریعتی گفته بود من نوشته ام-می نویسد:

((خلاصۀ این مقالات که یک کتاب می شود،این بود که "ملاک ملیت،خون ونژاد-که امروز محکوم است-نیست.ملاک ملیت فرهنگ است و فرهنگ به حکم اینکه زادۀ تاریخ است نه چیز دیگر،در ملیت های مختلف،مختلف است.فرهنگ هر قوم،فرهنگ آن قوم است.هر قوم که فرهنگ مستمر نداشته،نابود شده است.ما ایرانیان،فرهنگ دو هزار و پانصد ساله داریم که ملاک شخصیت وجودی ما و خویشتن اصلی ماست.در طول تاریخ حوادثی پیش آمد که خواست ما را از خود واقعی ما بیگانه کند،ولی ما هر نوبت به خود آمدیم و به خود واقعی خود بازگشتیم؛آن سه جریان عبارت بود از:حملۀ اسکندر،حملۀ عرب،حملۀ مغول".در این میان بیش از همه دربارۀ حملۀ عرب بحث کرده و نهضت شعوبیگری را تقدیس کرده است.آنگاه گفته "اسلام برای ما ایدئولوژی است نه فرهنگ.اسلام نیامده که فرهنگ مارا عوض[کند] و فرهنگ واحدی به وجود آورد،بلکه تعدد فرهنگ ها را به رسمیت می شناسد همانطور که تعدد نژادی را یک واقعیت می داند.آیۀ کریمۀ «إنا خلقناکم من ذکر ٍو انثی و جعلناکم شعوباْ و قبائل....»ناظر به این است که اختلافات نژادی و اختلافات فرهنگی-که اولی ساختۀ طبیعت است و دومی تاریخ-باید به جای خود محفوظ باشد".ادعا کرده است که "ایدئولوژی ما روی فرهنگ ما اثر گذاشته و فرهنگ ما روی ایدئولوژی ما؛لهذا ایرانیت اسلامی شده است و اسلام ما،اسلام ایرانی شده است".این بیان عملاٌ و ضمناٌ،نه صریحاٌ فرهنگ واحد به نام فرهنگ اسلامی را انکار کرده است و صریحاْ شخصیتهایی نظیر بوعلی و ابوریحان و خواجه نصیرالدین و ملاصدرارا وابسته به فرهنگ ایرانی دانسته است.این مقالات بسیار خواندنی است.... .به هر حال مطالعۀ حضرتعالی بسیار مفید است)).

این نامه در آن مقطع بی پاسخ ماند و برای حفظ اتحاد نیروهای انقلاب،دعوت به سکوت شد.امروز دوباره این بحث پا گرفته است.

"-اکنون دیگر وقتش رسیده که به جای مکتب اسلام، از مکتب ایران سخن بگوییم.

:آقا! شما چرا ضدّ اسلام حرف می زنید؟

-من کی ضدّ اسلام حرف زدم؟

:مگر نمی دانید تفاخر نژادی در اسلام منتفی است؟

-بله!، اما حبّ وطن به معنی تفاخر نژادی نیست. مگر نمی دانید حبّ وطن دراسلام از نشانه های ایمان است؟

:بله!، اما شما الآن اساس مکتب اسلام را نفی کردید و مکتب ایران را به جایش مطرح کردید؛ دیگر کدام اسلام و کدام ایمان که حبّ وطن هم بخواهد از نشانه هایش باشد؟

-نخیر!، بنده عرض کردم اسلام یک ایدئولوژی است که در ظرف های گوناگونی قابل پیاده شدن است و در این میان،اصیل ترین قرائتش،اسلام ایرانی است؛پس منظور من از مکتب ایران،همان مکتب اسلام است.اجازه است مثالی بزنم؟

:بفرمایید.

-آیا اعتقاد دارید که اسلام،نقطه مقابل ایدئولوژی لیبرال دموکراسی غرب است؟

:بله.

-مهد این تفکر،آمریکا نیست؟

:چرا!

-پس می توانیم به جای مکتب لیبرال دموکراسی بگوییم مکتب آمریکا؟

:بله.

-مهد اسلام ناب هم ایران است،نه؟

:چرا!

-حالا چرا نتوانیم به جای مکتب اسلام،بگوییم مکتب ایران؟!

:؟؟؟!!! ".

گفتگویی بود خیالی بین دو نفر به نمایندگی از گروه موسوم به جریان انحرافی و گروه نامبردار به خواص بی بصیرت.پیش از بررسی نظرات،لازم است بگویم با هر دو مخالفم و معتقدم که: عمروعاصی آمده و قرآنی بر سر نیزه کرده،آیا مالک اشتر ها و ابن عباس ها باید به مقابله اش بروند یا ابوموسی اشعری ها؟

علی(ع) فرمود: «نادان اگر سکوت اختیار می کرد،اختلاف پایان می پذیرفت» .مشکل ما در این است که حکیمی سخنی می فرماید،کاسه های داغ تر از آش که خود را مرید او می دانند،به جای تشریح و تفسیر آن سخن،طوطی وار تکرارش می کنند؛آن قدر که وقتی کسی هم پیدا می شود که عمق سخن را درک می کند و می خواهد برای دیگران بازگوید،متهم به کلیشه و شعارزدگی می شود!

صحبت بر سر این است که بسیار می گویند جریان انحرافی،ولی اغلب نمی توانند دقیقاٌ بگویند انحراف کجاست! و به نوعی،خود انحراف را تحریف کرده اند! عدۀ مزبور،از همان ابتدا عبارت "مکتب ایران" را به "مکتب ایرانی" برگرداندند.موضوعی را که مقام معظم رهبری،از آن با عنوان "علاقه به ایران" تعبیر کرده اند،با موضوعات حب وطن و ملی گرایی خلط کردند.(من ایران را دوست دارم؛اول چون وطنم است و بعدش به خاطر خود ایران.یعنی اگر ایرانی هم نبودم،باز-به شرط شناخت-دوستش داشتم).مکتب ایرانی،اسلام ایرانی،ایرانیت و جمهوریت را یکجا رد کردند.گفتند که اینها مکتب ایرانی را طرح کرده اند به منظور تقابل با مکتب اسلام.رهبر حکیم انقلاب اسلامی فرمود:"من این را برداشت نمی کنم".این بار،از ولایت فقیه هم جلوتر زده و اعلام کردند:آقا تسامح می فرماید[نعوذ بالله]،واضح است که هدف نهایی اینان اسلام است. و.... .

آیا خبر تازه ای است که دشمنان،اسلام را نشانه رفته اند؟آیا ناسیونالیسم انحراف است؟اگر در صورت افراطی اش آری،آیا این فضایی که پدید آمده،مصداق آن است؟و حتی اگر چنین باشد،آیا آنقدر غبارآلود است که حق و باطل درآن گم شود و نام فتنه به خود بگیرد؟آن هم فتنه ای که از فتنۀ قبلی خطرناک تر باشد؟تا جایی که گفته شود اگر فتنۀ قبل دامن عوام را گرفت،این فتنه دامن خواص را می گیرد؟آیا بهتر نیست به جای هشدار در مورد استراتژی کلی دشمن،راهکارها را تشریح کنیم؟آیا فی المثل یک بچۀ هشت ساله هم درنمی یابد نژادپرستی بد است و در اسلام ،انسان ها باهم برادر و برابرند؟و آیا و آیا و آیا....؟

در مورد محتوای نامه ای که در ابتدای مطلب آمد،گفتنی است آقای مطهری انتقادات خود را در مورد این آرا بیان نکرده اند(و طبیعی است،چون نامه را برای استادشان نگاشته اند،نه برای من و شما).امروز هیچکدام(مطهری و شریعتی)بین ما نیستند و نظرات بر زمین مانده است.بنده در آن حد نیستم که به صورت ریز از شریعتی انتقاد کنم.(انتقاد از شریعتی کار مطهری است).در همین حد کلی می دانم که ایشان،گاهی بدون رجوع به متخصصین حوزۀ دین،در مورد مسائل دینی اظهارنظر کرده است.فارغ از آن،این سخن که "ایرانیت اسلامی شده است و اسلام ما،اسلام ایرانی شده است" از دید بنده مشکلی ندارد،ولی بحث هایی که امروز مطرح می شود مشکل دارد.

"اسلام ما" و به تعبیری اسلامیت مان ایرانی شده است و نه خود اسلام،که مجموعه تعالیمی در زمینه های عقاید،احکام و اخلاق است و هیچ گاه نه به ایران و نه به هیچ منطقۀ جغرافیایی دیگری محدود نمی شود؛اما اسلامیت،شیوۀ عمل ما به آن آموزه ها است،وقتی صورت عینی به خود بگیرد.همچنین "ایرانیت" اسلامی شده است و نه ایران.ایرانیت اسلامی،با مسلمان شدن مردم ایران در بیش از سیزده قرن قبل،محقق شده است.ولی تا تحقق ایران اسلامی حداقل سیزده سال دیگر زمان باقی است(افق 1404).و تا ایران اسلامی تحقق نیافته است،سخن گفتن از اسلام ایرانی و به تبع آن مکتب ایران،بی مورد است.

نکتۀ مهم دیگر این است که اسلام و اسلامیت از این رو که هر دو شامل همۀ حوزه های حیات انسانی می شوند،باهم مطابقت دارند؛ولی نسبت ایران و ایرانیت با یکدیگر چنین نیست.ایران یک ظرف چند قسمتی است که ایرانیت،محتوای پر شدۀ تنها یکی از بخش های آن یعنی حوزۀ فرهنگ است.صحبت از اسلام ایرانی به عنوان الگوی جدید برای جهان امروز،محدود کردن اسلام به این حوزه(فرهنگ)و چشم پوشی از حوزه های دیگر است؛و این یعنی اعمال دستبرد در اصل اسلام طبق ذائقۀ ملی.هرچند نمی توان انکار کرد که فرهنگ ایرانی-اسلامی برترین فرهنگ اسلامی در جهان است،اما باز فقط فرهنگ است.

مقایسه کردن اسلام با مکتب آمریکا(لیبرال دموکراسی)و به اعتبار آن،مکتب ایران نامیدن مکتب اسلام نیز،اشتباه است.چون لیبرال دموکراسی و هر مکتب غیر الهی دیگر[=ظلمات کثیر]،از آمریکا و دیگر سرزمین ها "برخاسته" است،ولی مکتب اسلام[=نور واحد]،در ایران و دیگر سرزمین ها "فرود آمده" است.(که آن می توانست از ایران هم برخیزد و این می توانست در آمریکا هم فرود آید).

بحث«اسلام آمریکایی»هم که امام(ره) مطرح ساخت-و الآن جایش را خالی می گذارند-ناظر به همین نکته است.یعنی برخورد سلیقه ای و گزینشی با اسلام،همان مقصد مورد نظر بندگان گنهکاری است که مکاتب انحرافی را پدید آورده اند.و البته منظورمان نه مردم آمریکا،بلکه "شکارچیان شنبه" و تحریف کنندگان تورات است که حکومت ایالات متحده را براساس اندیشه های خود تأسیس کردند.

تأسیس حکومت ها،شرط پیاده سازی مکاتب در سرزمین ها است.به همین خاطر،مقام عظمای ولایت(دامت ظله)،در سخنرانی 14خرداد1390 در مرقد شریف بنیانگذار جمهوری اسلامی،در مقابل مکتب ایران، «مکتب امام(ره)» را تبیین فرمود،که در اینجا امام(ره) در نقش مؤسس حکومت اسلامی در سرزمین ایران نمایان می شود.ولی گروه پیش گفته،این ایده را نیز با ناشی گری شگفت آوری،سانسور کردند!!

بنابراین هرکس در هر جای دنیا اظهار نظری کند که بوی برخورد سلیقه ای با اسلام از آن به مشام برسد،آمریکایی است.هر چند شناسنامه اش ایرانی باشد! اظهارنظرهایی از این قبیل:

o       "تشیع که از آن به اسلام ایرانی هم تعبیر می شود...".معنی این سخن این است که تفاوت تشیع با دیگر فرقه هایاسلامی،تنها در ظواهر است.

o       "باید اسلام را از دل های ایرانیان به نظاره نشست.دل هایی که قبل از حضور مبارکش،مأمن اهورامزدا بود و اکنون نیز مأمنی برای خداوند رحمان و اهل بیت مبارکش".اشکال این سخن زیبا در همین واژۀ دل است.اسلامی که از دریچۀ دل نظاره شود،اسلام گزینشی است.

o       "باز هم می گویم.اسلام ناب همینجاست.در همین آب و خاک است.اسلام ناب در شیر پستان زنان ایرانی است".(آدرس خوبی دادید.از فردا خارجی ها بیایند دنبال اسلام ناب بگردند و جان تشنه شان را از زلال معارفش سیراب کنند!! استغفرالله....).بله، "تدین" در آب و هوا و طبیعت و خاک و خون و نژاد[بله،خون و نژاد]ایرانی-از جمله همانجایی که فرمودید(!)-هست.اما اسلام،دیگر نه.به عبارت دیگر،در این حرفی نیست که مردم ایران ذاتاٌ مؤمن و متدین اند،ولی اسلام ناب را باید در لابلای کتاب های احکام و حدیث و تفسیر قرآن و سیرۀ معصومین(ع) جستجو کرد،نه جای دیگر.به عنوان مثال،مردم متدین ایران،قبل از اسلام،وسط سفرۀ مقدس سال نو که خانواده دورش می نشستند و نان و گندم و... بر آن می چیدند، اوستا می گذاشتند در حالی که ملل دیگر با کتاب مقدس خود، چنین رفتار احترام آمیزی نمی کردند. اکنون هم همان ایرانیان بر سر همان سفره،قرآن می گذارند.

و در یک کلام "ایرانیت اسلامی" یعنی: لباس زنان ایرانی، اشیاء موجود در موزه ها، میراث فرهنگی و هنرهای دستی ایران پس از اسلام وبطور نمادین یعنی همین کاشی کاری های  گنبد فیروزه ای مسجد جامع اصفهان. اما "ایران اسلامی" یعنی بانکداری بدون ربا، یعنی بومی سازی علوم انسانی در دانشگاه ها، یعنی پرهیز از اختلاس و رشوه و اعتیاد و بدحجابی و هرگونه فساد اقتصادی،اجتماعی و اخلاقی دیگر. ایران اسلامی یعنی اجرای حدود شرعی بدست قوه قهریه و یعنی پیاده شدن تمام شئون اسلام در زندگی اجتماعی مردم ایران.

این کجا وآن کجا؟!

پایان

امید شمس آذر
۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۵۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

در اظهار نظرهای مختلف در زمینۀ تحلیل برنامۀ جامع اقدام مشترک، تناقضی که وجود دارد، اینجاست که خود خطوط قرمزها را هم نسبیت بردار تعریف می کنند و با اطلاق معامله و بده-بستان به توافق، نقض آنها را طبیعی جلوه می دهند؛ در حالی که اگر هم به فرض محال خطوط قرمز قابل معامله باشد، معامله تنها راه حلّ مسئلۀ هسته ای نبوده است !!

امید شمس آذر
۰۴ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

اعتدال بهاری

مقدّمۀ انقلاب تابستانی ست

(گفتم شاید یه وقت ملتفت نباشید)

***
 

اگر شیردل به معنی کسی ست که دل شیر دارد،

پس خردل به چه معنا ست ؟

***
 

جلوی ضرر رو از هر جا بگیری

تازه ست !

***
 

می گویند:

خودتو خیلی تحویل میگیری.

پس چیکار کنم؟

خودمو تحویل بدم؟!

***
 
شاید:

از ارائۀ خدمات به افراد بدحجاب مسروریم !

***
 

دنیای امروز

همه را تهی مغز می خواهد،

اگر کسی مقاومت کند

مغزش را خالی می کنند

***

شغل پدرش "بابا" بود
شغل مادرش "ماما"
***

چرا م.ر را می گویند: محمّدرضا رحیمی،
امّا مهدی هاشمی را می گویند: م.ه ؟!
***
 

مهندس باهنر:

"مگه لابی بده؟"

- نه! لابی خوبه، یهودا بده

***
 

با توجّه به داستان تولد عمر(دضّ)

بن ۱۰

می تواند لقب خطّاب باشد

***
 

برف

رحمت جامد الهی ست

***

 

Turk or Fars

true or false

***

 
امید شمس آذر
۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

سؤال: اگر همه در پی یافتن حقیقتیم، تا یافتن کامل آن چگونه از گمراهی در امان می مانیم؟

جواب: با احتیاط!

امید شمس آذر
۰۱ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

حق با کسی ست

که

با حق باشد

***

 

مخاطب خاص کجا ؟

تنها مخاطب عام کجا ؟

***

 

سلامتی در اثر صبر حاصل می شود

اصلاً به عبارتی:

بهبود همان شکیب است

***
 

دیشب هیچ خوابی ندیدم

تعبیرش چه می تواند باشد؟

***
 

اندیشۀ التقاطی چیست؟

.

.

.

هر نوع اندیشه ای که تا حالا نشنیده باشیمش

و با شنیدنش قاطی کنیم،

اندیشۀ التقاطی نامیده می شود

(طبق برخی تعریف ها)

***

 

از جمله افتخاراتم اینه که:

در دوران خدمت چهار تا موش کشتم

***

 
اگر نمی توانیم گرانی را مهار کنیم
لااقل با "گرانفروشی" برخورد کنیم
***

وسواسی گری می کرد تا بیمار نشود
امّا وسواس خودش بیماری بود
***

بهار

معجزه ای که هر سال تکرار می شود

ولی

کهنه نمی شود

***

 

جز راست نباید گفت

می دانیم.

هر راست نشاید گفت

این را هم می دانیم؛

امّا شاید و نشایدش را چه کسانی تعیین می کنند

این را نمی دانیم.

***

 

جناب اسفندیای یحیم مشایی

دی یک کلمه:

میدی ست بهایی بهایی بهایی

***

 

دعای قنوت حشمت فردوس:

 

ببین!

آتنا فی الدّنیا حسنة

آ فی الآخرة حسنة

باقیشم خودت فکر کن

افتاد ؟؟

***

 
امید شمس آذر
۲۹ تیر ۹۴ ، ۲۱:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

کدام تنهاتر بودند:

علی(ع) که همسرش را جلوی چشمش کشتند

یا

حسن(ع) که به دست همسرش کشته شد ؟؟

***

راستی
کتابهای آموزشی زبان
زبان اصلی هستند ؟؟
***
 
پیگیری نتیجه
جزئی از تکلیف است
***
 

چرخ اقتصاد ما

فقط با چرخیدن سانتریفیوژ ها می چرخد

***

 

آیا صادقی

همان سادگی ست ؟

***

 

در دانشگاه اگر کارها طبیعی پیش برود

غیر طبیعی ست !

***

 

گر ایزد ز حکمت ببندد دری

ز رحمت نگشاید در دیگری؛

بلکه همان دری که بسته شده اگر از آن طرف نگاه کنیم

دری ست که گشوده شده ست

***

 

توجّه داشته باشیم که:

حتّی ذکر هم نباید ما را از فکر بازبدارد

***

 

از بس صدایی ازت نشنیدم

کر شدم

***

 

باطل چیزی نیست جز:

حقّ گزینشی

***

 

پیامک داد:
"تنهایی را باید با خطّ بریل نوشت

تنها،خواندن کافی نیست

تنهایی را باید لمس کرد" ،
پاسخ دادم:
تنهایی را باید*قسمتی از متن موجود نیست*
***
 

خب! به سلامتی....

حماسۀ سیاسی که 24خرداد محقّق شده بود

با سبد کالا حماسۀ اقتصادی هم محقّق شد

(مچکّریم روحانی)

***

 
امید شمس آذر
۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر

خدا نامحدود است

-اگر محدود باشد خدا نیست-

پس اگر در کار خدا اندکی چیز دیگری را دخالت دهیم

خدا را نشناخته ایم

***

 

در برابر همۀ بی احترامی ها سکوت می کنم

امّا اگر بخواهند با سرنوشتم بازی کنند:

هرگز .

-هر رفتاری تعریف مشخّص خودش را دارد-

***

 

درست است که مثل بعضی از دوستان همه جا نیستم

امّا به سهم خودم خیلی جاها هستم

***

 

هی رفیق!

اگر بلدی، بیا و ازخودگذشتگی کن

وگرنه خیلی ها قبل از تو دلسوزی کرده ند

***

 

میز اگر چیز خوبی بود

"میز" نامیده نمی شد

***

 

بهترین وسیلۀ دفع دشمنان ازدیاد دوستان است

ولی انگار

ازدیاد دوستان هم به نوعی جذب دشمنان است

***

 

تظاهر به آرامش مان

تلاطمی ست برای خودش

***

 

شورای سقیفه

شطرنج برره بود

و عمر(دض) در این میان

نقش شیرفرهاد را داشت

***

شیشۀ مربّا به انگلیسی می شود:
جام جم ؟!

***

 

دیر می رسد

ولی پایدار است

***

 

فضای امنیّتی یعنی:

باهوش که باشی باید جاسوس ما باشی

وگرنه خودت مورد تجسّس قرار می گیری

***

 

قدیم عدّه ای مار را با دست سیّداحمد می گرفتند

الآن هم عدّه ای می خواهند مار را با دست سیّدعلی بگیرند

***
 
امید شمس آذر
۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

سوختم و ساختم از دور دهر

هستی خود ساختم و سوختم

 

نزد خرد لاف غم دل زدم

شمع سرا در حرم افروختم

 

بی ادبی شیوۀ خود ساختم

تا به حکیمان ادب آموختم

 

پند فلک پشت سر انداختم

باختم آن جمله که اندوختم

 

«حاصل عمرم سه سخن بیش نیست» :

سوختم و سوختم و سوختم

 

 

 

امید شمس آذر
۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

شیعه هستم، چون هرچه گشتم جوابی برای این سؤالات پیدا نکردم:


 ۱) آیا صرف سرپرستی امّت اسلام برای خلیفه نامیدن فرمانروایان اسلامی بعد از پیامبر(ص) کافی ست یا شئون دیگری هم لازم است؟

اگر کافی ست، پس واژۀ مولا در غدیر خم چه معنای دیگری جز سرپرست می تواند داشته باشد؟ اگر شئون دیگری هم لازم است، پس به چه دلیلی همۀ فرمانروایان راشدی و بعد از آنان اموی و عبّاسی باید خلیفه نامیده شوند ؟!

 

۲) آیا مولا به معنی سرپرست است یا به معنی دوست؟

اگر به معنی سرپرست است، پس جای هیچ بحث دیگری باقی نیست. اگر به معنی دوست است، پس چرا اهل سقیفه همان کسی را به جانشینی پیامبر(ص) برنگزیدند که پیامبر(ص) در غدیر خم به دوستی اش سفارش داده بود ؟!

 

۳) آیا پیامبر(ص) برای خویش جانشین معرّفی کرد یا نکرد؟

اگر جانشین معرّفی کرد، اختلاف چرا؟ اگر معرّفی نکرد، روی چه حسابی فرمانروایان عالم اسلام بعد از پیامبر(ص) را خلیفة الرّسول می نامید ؟!

 

۴) آیا ابوبکر که پیش از مرگ جانشین خود را مشخص کرد، کار درستی بود یا اشتباه بود؟

اگر کار درستی بود، این چه کار درستی است که به فکر پیامبر(ص) نرسید؟ اگر اشتباه بود، عمر -که با اشتباه روی کار آمده- و همچنین خود ابوبکر -که از سنت پیامبر(ص) تخطّی کرده- مشروعیتشان را از چه کسی گرفته اند ؟!

 

۵) آیا ابوبکر راست گفته است که: أقیلونی فلست بخیرکم(یعنی:مرا رها کنید،زیرا من بهترین شما نیستم) ؟

اگر راست گفته است، چرا تا به حال رهایش نکرده اید؟ اگر هم دروغ گفته است، پس چرا او را صدّیق می نامید ؟!

 

۶) آیا همۀ صحابۀ پیامبر(ص) مقدّسند یا بعضی بر بعضی دیگر برتری دارند؟

اگر همۀ ۱۲۰ هزار صحابه مقدّسند، پس شورای سقیفه با چه منطقی برقرار گردید که ۴۰ نفر از صحابه رأی همۀ آنان در غدیر خم را نپذیرند و کس دیگری را به تشخیص خود برگزینند؟ اگر بعضی از آنان بر بعضی دیگر برتری دارند، پس با چه منطقی نباید از خلفا انتقاد کنیم ؟!

 

۷) آیا علی(ع) اوّلین خلیفۀ بر حقّ رسول(ص) است یا چهارمین آنها؟

اگر خلیفۀ اوّل است، پس ابوبکر و عمر و عثمان را از کجا آوردید؟ اگر خلیفۀ چهارم است، پس چرا از مادرمان عایشه و از طلحه و زبیر که بر خلاف دستور روشن خداوند بر خلیفۀ وقت شوریدند، اینقدر تمجید می کنید ؟!

 

۸) آیا سرپرست امّت اسلام بعد از پیامبر(ص) -آنطور که ما اعتقاد داریم- از طریق نصب الهی تعیین می شود یا -آنطور که شما اعتقاد دارید- به یکی از چهار روش شورا، استخلاف، حلّ و عقد و استیلا ؟

اگر با انتصاب الهی تعیین می شود، پس به کجا چنین شتابان؟ اگر با یکی از چهار روش گفته شده تعیین می شود که به ترتیب از طرز انتخاب ابوبکر،عمر،عثمان و معاویه ریشه گرفته، پس طرز انتخاب خلیفۀ چهارم این وسط کجا رفت ؟!

 

۹) آیا فاطمه(س) وقتی از دنیا رفت، امام زمانش علی(ع) بود یا ابوبکر؟

اگر علی(ع) بود، که هیچ. اگر ابوبکر بود، چطور می تواند بر حق باشد در حالی که فاطمه(س) بر او غضبناک بود و پیامبر(ص) فرمود غضب او غضب خدا ست ؟!

 

۱۰) آیا منظور از اهل بیت که در آیۀ تطهیر آمده، همان پنج تن مورد نظر شیعه اند یا عدّۀ دیگری مانند همسران پیامبر(ص) ؟

اگر همان پنج تن(علیهم السّلام) اند، پس... ؛ و اگر عدّۀ دیگری هستند، پس چرا بر خلاف نصّ صریح آیه -که اهل بیت را مثل خود پیامبر(ص) معصوم می داند- قائلید مقام عصمت بعد از پیامبر(ص) قطع شد ؟!

 

۱۱) آیا منظور از ولی و اولو الامر که در قرآن آمده، علی(ع) است یا اینکه نامشخّص است؟

اگر منظور علی(ع) است،... ! اگر هم نامشخّص است، باز مشکلی نیست؛ چون به هر حال مسئلۀ سرپرستی امّت اسلام بعد از پیامبر(ص) آنقدر اهمّیت داشته که در قرآن بیاید. پس بگردید و مصداقش را از سنّت پیامبر(ص) پیدا کنید !


12) و... .

امید شمس آذر
۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۹:۰۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر