مسئلۀ زمان و زندگی حافظ، از مهمترین مسائل مورد بحث در حیطۀ تاریخ ادبیات فارسی است که به خاطر مردمی بودن چهرۀ این شاعر بزرگ در میان ایرانیان، غور و تحقیق دربارۀ آن، همواره با کندی پیش رفته است. مرحوم سیدمحمد محیط طباطبایی از نخستین محققان معاصر بود که در این حوزه خط شکنی کرده و به بیان نظرات علمی و پژوهشی خود پرداخت. در این مقال، گزیده ای از چهار مبحث ایشان دربارۀ حافظ را که ذیل عنوان "حاشیه بر زندگینامۀ حافظ شیرازی به بیان و قلم استاد محمد محیط طباطبایی از سال 1321 تا 1367 " در فضای مجازی قابل دسترسی است، ارائه کرده و به نقد و بررسی آن می پردازیم.
***
گلندام . [ گ ُ ل َ ] (اِخ )
محمد. نام جامع دیوان حافظ دانسته اند، اما با تحقیقاتی که علامه قزوینی
نموده اند وجود چنین شخصی جامع دیوان حافظ را صحیح ندانسته و در مقدمه ٔ
دیوان حافظ (ص قز) چنین نوشته اند:از یازده نسخه از این مقدمه ابداً اسمی
از جامع دیوان حافظ که بنابر مشهور در این اواخر محمد گلندام نامی بوده
برده نشده ، بدون هیچ شک و شبهه تولید شک عظیمی در صحت و اصالت نام محمد
گلندام مینماید و احتمال را بی اختیار در ذهن تقویت مینماید که شاید این
نام محمد گلندام الحاقی باشد از یکی از متأخران گمنام ، که چون ذیل این
مقدمه بدون اسم مؤلف است خواسته از این فرصت استفاده نموده ، آنرا به نام
خود قلمداد کند، و قرینه ٔ دیگری که تا درجه ای مؤید این احتمال است آن
است که دولتشاه سمرقندی که تذکره ٔ معروف خود را در حدود 892 ه.ق یعنی درست
صد سال بعد از وفات حافظ تألیف نمود، در شرح احوال خواجه گوید: «و بعد از
وفات خواجه حافظ معتقدان و مصاحبان او اشعار او را مدون ساخته اند» که
چنانکه ملاحظه میشود ابداً اسمی از جامع دیوان او نمیبرد و مثل این مینماید
که نام جامع دیوان او از همان عصرهای بسیار نزدیک به عصر خواجه نبوده است و
الا ظاهراً دلیلی نداشته که دولتشاه نام او را نبرد. همچنین سودی در شرح
ترکی خود بر دیوان خواجه که در سنه ٔ 1003 هَ . ق . تألیف شده گوید «و بعد
از وفات بعض احباب سوابق حقوق صحبت و لوازم عهد مودت و محبت سبیله متفرق
غزلیاتی ترتیب و تبویب ایلمش » و عبارت فوق یعنی سوابق حقوق صحبت الخ
چنانکه بعدها ملاحظه خواهد شد تقریباً عین عبارت اواخر همین مقدمه حاضر است
، پس واضح است که سودی در حدود سنه ٔ 1003 عین همین مقدمه را در دست داشته
و معذلک می بینیم نام جامع دیوان را که مؤلف مقدمه نیز هموست نبرده وفقط
به تعبیر «بعض احباب » اکتفا کرده است ، پس معلوم میشود که در نسخه ٔ او
نیز نام محمد گلندام وجود نداشته است . (مقدمه ٔ دیوان حافظ چ قزوینی ص قز و
قح).
در ابتدای امر، همین شکّ علّامۀ قزوینی در وجود محمّد گلندام، اصالت تاریخ گفته شده توسّط او را مخدوش می سازد.
گفتار نخست
صدۀ هشتم هجرى یا قرن حافظ
....حافظ مانند مولوى در
اثناى قرن منسوب به خود زاده و زیسته و مرده است و کمتر بخاطر مىرسد سخنور
نامدار دیگرى که ستارۀ تابان افق قرن خود شمرده شود در این اختصاص و
انحصار بتواند با حافظ شریک امتیاز باشد.
حتّى سعدى را که سال وفاتش در صدۀ هفتم با تاریخ وفات
حافظ در قرن هشتم کاملا متقارن بوده، باز مىنگریم که میلادش صد و بیست و
اندى سال بر زمان تولّد حافظ سبقت زمانى داشته و ازاینرو چندین سال از
اواخر قرن ششم را فراگرفته است.
سال وفات
حافظ که اندکى بعد از وقوعش در مقدّمه قدیمى دیوانش به حروف و کلمات عربى
واضح «احدى و تسعین و سبعمائه» ثبت کردهاند، درست صدسال بعد از وفات سعدى
در شیراز که به سال ششصد و نود و یک بوده، رو داده است و تردید نویسندگان
سابق و لاحق که آن را به ناحق یک سال دیرتر به حساب آورده بودند در ضمن
تحقیقى دقیق کوشیدهایم تا برطرف شود. بفرض اینکه این حادثه در سال ٧٩١ یا
٧٩٢ و یا ٧٩۴ رو داده باشد، در هر سه صورت از حدود صدۀ هشتم بیرون
نمىافتد.
اصرار
محقّقان در وقوع وفات حافظ در سال 792 هجری، به خاطر همین منحصر کردن قرن
هشتم در شخصیّت اوست؛ عکس این هم ممکن است صادق باشد: یعنی تبلیغ برای
انحصار زندگانی حافظ در قرن هشتم، به خاطر زدودن تاریخ واقعی وفات او صورت
بگیرد که آنوقت باید دنبال دلایل دیگری بر این زدودن بود.
شاید
علّتش، تلاشی باشد که در زمان پهلوی دوّم برای رونق یاد و نام سعدی و حافظ
به عنوان دو شاعر همشهری شیرازی در راستای سیاستهای فرهنگی آن روز انجام
می گرفت.
....یکى
از معاصرین ما چنانکه به خاطرم مىرسد طول عمر حافظ را چهل و پنج سال
شمرده بود امّا وجود شعرى که در آن، از سلطان مسعود شاه و سلطان غیاث الدین
کیخسرو برادران بزرگ سلطان جمال الدّین ابو اسحاق فرزندان شاه محمود انجو،
اسمى برده شده که بعد از مرگ پدرشان در فاصله ٧٣۶ تا ٧۴١ بلکه تا ٧۵۴ بر
شیراز حکومت مىکردهاند این طول عمر را از درجه اعتبار ملاحظه هم ساقط
مىکند تا چه رسد به بحث و نقد و قبول و رد.
مرحوم
محیط، عدد 45 را از سال وفات حافظ تفریق کرده است؛ در حالی که می توانست
-در راه اثبات نظر خود- بر آن بیفزاید. در آنصورت به راحتی می توان با
بررسی اشعاری که احتمال دارد با فرمانروایان دوره های بعدی مرتبط باشند،
سال وفات حافظ را جلو آورد. محیط به درستی در عمر 65 سالۀ حافظ -که قول
معروف است- شک کرده است؛ ولی به جای تاریخ وفات، خواسته است تاریخ تولّدش
را جابجا کند.
درست است که در اندیشۀ مردمان باستان، وفات مهمتر از
تولّد بوده است (در بارۀ دلایل آن و نمونه هایی از مبدأ های مشهور تاریخی
بر اساس سال وفات نک: ذبیح بهروز، تقویم و تاریخ در ایران)، امّا این امر،
دلیل بر انحصار شاخص ثابت در بررسی روزشمار احوال اشخاص تاریخی به زمان
وفاتشان نمی شود. می توان در بررسی مقدار عمر، برعکس زمان تولّد را شاخص
ثابت و زمان وفات را شاخص متغیّر گرفت.
زمان
حکومت سلطان مسعودشاه و غیاث الدّین کیخسرو از سال 736 تا سال 751 هجری
مقارن با 10 سالگی حافظ -طبق قول معروف- بوده است؛ امّا برای نابغه ای
همچون حافظ، صرف پختگی شعر دلیل بر بعید بودن سرایش آن در دورۀ کودکی نیست.
آنچنانکه صرف طرب انگیزی آن هم دلیل بر سرایش آن در ایّام جوانی نیست.
البتّه این نیز به معنی "مطلق" دیدن حافظ نباید باشد.
....بنابراین اگر ۶۵ را از ٧٩١ تفریق کنیم ٧٢۶ بدست مىآید که مدّت ده سال بر تاریخ ٧٣۶ که در آن حکومت
غیاث الدین کیخسرو انجو در شیراز آغاز مىشد، تقدّم زمانى دارد. چنین
اتفاقى از نظر عادت و طبیعت تاریخى، امرى معقول و قابل قبول بنظر مىرسد که
در تاریخ مزبور حافظ را کودکى دهساله در مکتب شیراز پنداشت که قرآن را
مىتوانسته به صوت خوش خود چنانکه از معلّم مىشنیده است بخواند و سواد
فارسى او هم در محیط تعلیم و تربیت پهلوىگویان شیراز که مردم آنجا غالبا
به زبان بومى شیرازى سخن مىگفتند، شاید بدان درجه رسیده بود که مىتوانست
قسمت شیرازى از ملمّع سه زبانه یا مثلّثات سعدى و غزلهاى شمس شیرازى را در
زبان شیرازى بخواند و دریابد ولى درک مفهوم غزل فارسى درى سعدى و عراقى و
شعر مثنوى نظامى گنجوى و فردوسى طوسى براى او هنوز خالى از دشوارى و ممارست
بیشتر، نمىتوانسته باشد.
بنابراین
سرودن شعر شیوائى مانند این غزل «ساقى حدیث سرو و گل و لاله مىرود (الخ)»
که در اثناى آن به حضور خود در مجلس جشن و سرور نوروز سلطان غیاث الدّین،
اظهار اشتیاق مىکند و به موازات آن وجود غزلى عربى از او در همین زمینه و
زمان، به خوبى نشان مىدهد که در میان ٧٣۶ و ٧٣٨ که دو حدّ حکومت و زندگانى
کوتاه سلطان غیاث الدین کیخسرو باشد، شاعر بایستى در دهه سوّم از زندگانى
خود به سر مىبرده باشد. چه آثار شور جوانى و روانى طبع و ذوق استفاده از
زندگانى شباب و تهیدستى و میل به ارتباط یا اشتیاق به دستگاه کامرانى که در
بارگاه سلطان برپا بود، از سخن او به خوبى استنباط مىشود.
...هر چند این قطعۀ
مادّهتاریخ دیوان حافظ جز دعاى خیر و تاریخ وفات برادرش عادل و به کار
بردن کلمه خواجه بیش از عادل که گواه انتساب این خانواده به خواجگان شهر
بوده است، مشتمل بر قید و اضافه مطلب دیگرى نیست، ولى سیاق سخن شاعر براى
ارباب تتبّع این نکته را به خاطر نمىآورد که برادر کوچکى در سخن خود دارد
در مصیبت برادر بزرگترش سخن مىگوید بلکه همچون برادرى بزرگ درباره برادرى
کوچک مطلب را خالى از غلوّ و مبالغه و ساده در قید بیان مىآورد. ازاینرو
نباید بدانچه در میخانه راجع به توالى و تناسب سال عمر برادران نقل شده
تکیه کرد زیرا در هیچ مأخذ مقدّم دیگرى در این بابت چیزى ذکر نشده که این
ترتیب زمانى را تأیید کند و مىتوان خواجه حافظ را برادر بزرگ خواجه عادل
دانست. زیرا نخستین اثر شعرى این برادر در فاصلۀ تاریخ ٧٣۶ و ٧۴١ پدید آمده
است. آنهم شعرى فصیح و بلیغ که گویندۀ آن در موقع نظمش نمىتوانسته کمتر
از بیست سال سابقۀ تجربه عمر و سواد شاعرى داشته باشد.
سادگی
مرثیه به تنهایی دلیل بر بزرگتر بودن گویندۀ آن نمی شود، می تواند از سر
تواضع و یا حتّی ناسازگاری با متوفّی یا علل دیگر هم باشد؛ چنانچه حافظ در
فراق فرزند خویش نیز چندان مویه نمی کند. اساساً مرگ فرزند (به تاریخ 778
هجری برابر با "میوه بهشتی"، و شاید هم "میوه ی بهشتی" که البتّه بعید
است)، تمامی مرثیه های دیگر حافظ را تحت تأثیر قرار داده است؛ بلکه برعکس،
"خواجه" نامیدن برادر می تواند دلیل بر بزرگی او کند، زمانی که خود حافظ هم
خواجه بوده باشد.
معانى دلپذیرى که در غزل
بکار برده همه از مقولۀ موضوعات معهود و مأنوس محیط زندگى شاعر است ولى
کلمههاى طوطى هند و شکر بنگاله در شعر او برخى از خوانندگان را متوجّه
بدین معنى نموده که حافظ غزل را براى سلطان غیاث الدین فرمانرواى بنگاله
سروده و به هند فرستاده است و در شأن نظم آن با استفاده از الفاظ سرو و گل و
لاله در مصراع اوّل، داستانى بر اساس پیوند این کلمهها به یکدیگر
پرداختهاند که در برخى از متون تاریخى فارسى هندوستان جاى خاصّى را به خود
اختصاص داده است.
در متون برجستۀ تاریخی مانند "تاریخ فرشته"، نه تنها این داستان ذکر نشده، بلکه نامی از حافظ نیز به میان نیامده است.
مرحوم
بهروز ثروتیان در بارۀ سرو و گل و لاله و به تبع آن ثلاثۀ غسّاله نظر
جالبی دارد؛ ایشان "حدیث رفتن" را همهمه گویی و شایعه پراکنی -از نوع
اتّهام بی عفّتی- معنی نموده و ثلاثۀ غسّاله را قسمتهای سه گانۀ مورد شستشو
به هنگام غسل -سر، نیمۀ راست، نیمۀ چپ- می داند و این بیت و بیت ماقبل آخر
را چنین معنی می کند که: پشت سر سرو و گل حرف و حدیث گفته اند و اینک لاله
با قدح خود آمادۀ شستشو و اثبات پاکدامنی آنها ست.
محقق مشهور هند، شبلى نعمان
در شعر العجم این داستان را در عرصۀ زندگانى حقیقى حافظ جا داده و براون هم
در تاریخ ادبیّات ایران خود آن را از شبلى گرفته و پذیرفته و در نظر بعضى
از حافظ شناسان تازه کار هم قابل قبول و نقل واقع شده است، در صورتى که
توجّه به مفهوم ادبى شعر که حکایت از مناسبت مطلب با محیط شیراز بیش از
بنگاله پیدا مىکند و آنگاه اشکال تطبیق زمان شاعر با دوران سلطنت غیاث
الدّین بنگالى و وجود سلطانى در آغاز جوانى و شاعرى حافظ، به نام سلطان
غیاث الدین در شیراز، انطباق کامل صاحب این نام را که حافظ شوق حضور در
مجلس او را ناگزیر در شیراز داشته با شخص سلطان غیاث الدین برادر مهتر شاه
شیخ ابو اسحاق فرمانرواى شیراز، خوب توجیه و تأیید مىکند.
خود حافظ هم چندان اهل سیر و سیاحت نبوده است، پس باید به دنبال گزینۀ صحیح فقط در شیراز بگردیم؛ برای این منظور،
ابتدا زمان زندگی سلطان غیاث الدّین فرمانروای بنگاله باید به دست بیاید.
اگر با اواخر عمر حدّاکثری حافظ (713 تا 808 به مدّت 95 سال) هم تطبیق کند،
باز قابل قبول می نماید؛ چرا که شعر خود را "قند پارسی" نامیده است که
حاکی از سروده شدن آن در دوران پیشکسوتی شاعر دارد (هرچند که گفتیم سست
است). اگر برای فرمانروای بنگاله نسروده باشد، آنگاه منظور از طفل، خود
شاعر است که صد سال بعد را پیش بینی کرده است. این غزل -با این توصیفات- یا
باید در دوران سالخوردگی شاعر سروده شده باشد یا در اوایل نوجوانی وی.
سروده شدن آن در فاصلۀ پایان نوجوانی و آغاز جوانی تا پایان جوانی و آغاز
جاافتادگی شاعر بعید است. در بارۀ تلفّظ مصراع مورد بحث (کاین طفل یک
شبه....) گفتنی ست: هرچند خوانش «کاین طفل، یک شبه ره صد ساله می رود» نیز
-با توجّه به ویژگی اشعار حافظ- می تواند صحیح باشد، امّا خوانش اصلی و
اوّلیّۀ آن یعنی «کاین طفلِ یک شبه، ره صد ساله می رود» که با توجّه به
تقارن عبارت "طفلِ یک شبه" با "رهِ صد ساله" در اولویّت است، تاکنون به عمد
مغفول مانده و اصطلاح «یک شبه ره صد ساله رفتن» نیز در همین راستا ضرب
المثل شده است! نکته ای که از دید مؤلّف "شرح جلالی" هم به دور مانده است.
امّا مشکل به همین جا ختم نمی شود؛ مؤلّف مذکور در بحث از سلطان غیاث
الدّین مدّ نظر حافظ، با اینکه وی را عبارت از غیاث الدّین بن سلطان سکندر
فرمانروای بنگال می داند که در 768 هجری به سلطنت بنگال رسید، امّا در
ادامه از چند نفر دیگر نیز نام می برد که محقّقان دیگر به عنوان گزینۀ قابل
تطبیق با غیاث الدّین مورد بحث، مطرح کرده اند:
1- شادروان دکتر غنی او را یکی از شاهزادگان سلسلۀ آل مظفر می داند و
معتقد است که کلمه سلطان جزء اسم این شاهزاده است و هرگز پادشاه نبودهاست و
اوهمان سلطان غیاث الدین محمد پسرارشد سلطان عمادالدّین احمد بن
مبارزالدین محمّداست که ذکر او در تواریخ آل مظفر آمده است
2-
نویسنده مؤلف _ گنج مراد ) آقای سیروس نیرو این شخصیت را برادر شاه شیخ
ابواسحاق اینجو می دانند که بنا به نوشته ایشان از سال 736 تا سال 739
مستقلاً در شیراز حکومت می کرده است .
3- ادوارد بروان از قولی شبلی نعمانی می نویسد که این شخص یکی از ملوک هند است که حافظ را به هند دعوت کرده است.
4- آقای ر_ ذوالنّور در کتاب ( در جستجوی حافظ ) توضیح می دهند که در جلد اول تاریخ فرشته از غیاث الدین نامی نام می برد. که درسال 799 به مدت یکماه و چند ورز سلطنت کرده و در جای دیگر همین کتاب تاریخ فرشته ، ذکر غیاث الدین تغلق شاه ثانی ، نواده سلطان سرور شاه آمده که در سال 790 به سلطنت رسیده و پس از پنج ماه مرده است.
5-شادوران دکتر خانلری این شخصیت را همان غیاث الدّین محمد شاه دوم از سلاطین تغلقیه دهلی می دانند که از سال 725- 752 حکمران آن ناحیه بوده و به زبان وآداب فارسی و سایر معارف تسلط داشته است.
6- ذکر این نکته نیز ضرورت دارد که شادروان دهخدا در ذیل کلمه غیاث الدین می نویسند: ابن اسکندر معروف
به اعظم شاه از ملوک بنگاله ، وی در سال 771 ه .ق بر سکندر شاه اول شورید و
در سال 792 هجری قمری بر تخت نشست ( از معجم النساب زامباور ، ج 2، ص )427
و به دنبال آن شرحی را که در کتاب از سعدی تا جامی ادوارد برون آمده ذکر می کنند . بنابراین ، این سلطان غیاث الدین بن اسکندر معروف به اعظم شاه پس از جنگ وخروج بر سکندر شاه اول در منطقه خود صاحی کلام ونفوذ بوده
ودر خلال سالهای 768 الی 792 مصراع اول مطلع غزل را برایحافظ فرستاده است و
هر چند که پس از رحلت حافظ هم رسماً به سلطنت رسیده باشد و باید دانست که مورخین در ذکر سنوات چندان دقت کافی به کار نمی بردند.
آنچه شرم آور و مایۀ تأسّف است، این است که از میان همۀ روایتها، آن
روایتی را که از همه ضعیفتر و به افسانه ماننده تر است، مبنا می گیرند.
اینکه -به تبع پذیرش نظر دکتر جلالیان- سرو و گل و لاله اسم مستعار سه دختر
در دربار پادشاه بنگال بودند که اولی می نواخت دومی می خواند و سومی می
رقصید و چون پادشاه وصیّت کرده بود بعد از اینکه من مردم آنها غسلم بدهند و
یا شغل مادرشان غسّال یا مرده شور بود (از اینجا معلوم می شود که خواهر هم
بوده اند!)، به ثلاثۀ غسّاله معروف بودند!!، در خوشبینانه ترین تحلیل جز
سعی در پردازش افسانه برای اثبات ارادت مردم شبه قارّۀ هند به حافظ، معنای
دیگری نمی تواند داشته باشد. (در سایتی که به ادّعای گردانندگان آن شرح و
تفسیر غزلیّات حافظ را می کند و اصرار عجیبی بر درست تلفّظ کردن عبارات
اشعار دارد، با کمال تعجّب دیدم که ثَلاثه را به غلط ثُلاثه قید کرده بودند؛ در
حالی که مصراع «کاین طفل...» را هیچگونه علامتگذاری نکرده بودند!!).
همچنین باید توجّه داشت که براون همان کسی است که آن داستان سخیف راجع به "گربۀ زاهد" را -بی توجّه به داستان موش و گربۀ عبید زاکانی- ساخته و پرداخته است. امّا محقّقان و مورّخان ما -سوای محقّقان خارجی- را دیگر چه می شود که تاریخ را الّا در حدّ ذکر در پاورقی(!؟) بهایی ندهند؟!
اگر
بخواهیم گزینه های یاد شده را به ترتیب زمانی ذکر کنیم ابتدا گزینۀ
پیشنهادی سیروس نیرو و محمّد محیط طباطبایی یعنی برادر مهتر شاه شیخ ابو
اسحاق قرار می گیرد که از 736 تا 739 حکومت کرده است. سپس گزینه دکتر
خانلری یعنی محمد شاه دوم از سلاطین تغلقیۀ هند که از سال 725 تا 752
حکمران آن ناحیه بوده است. نظر خود دکتر جلالیان که منطبق با نظر ذبیح الله
صفا و حسینعلی هروی نیز هست از نظر زمانی در مرتبۀ سوم جای می گیرد یعنی
فرزند سلطان اسکندر فرمانروای بنگال که تاریخ جلوسش بعد از 768 هجری است.
سپس گزینه پیشنهادی دهخدا یعنی ابن اسکندر معروف به اعظم شاه از ملوک
بنگاله است که در تاریخ به الیاس شاهیان معروفند و این غیاث الدین از تاریخ
768 تا 792 روی کار بوده است. نظر شبلی نعمان هم که ادوارد براون آن را
نقل کرده است باید اشاره به همین حاکم یا دو حاکم یاد شده قبلی باشد. پسر
ارشد سلطان عمادالدین محمد مظفری که دکتر غنی از او یاد کرده است پنجمین
گزینه است زیرا بعد از 789 به خکومت رسیده است. دو گزینه ای هم که در تاریخ
فرشته آمده اند و آقای ذوالنور نقل کرده است به لحاظ تاریخی در رتبه ها
آخر قرار می گیرند زیرا در 790 و 799 به تخت نشسته اند. چنانکه می بینیم
این ترتیب فاصله زمانی درازی را از 725 تا 792 به مدت 67 سال در بر می
گیرد. به جز اینها چند غیاث الدّین دیگر هم در تاریخ داریم که به علّت خارج
بودن دوران زندگی شان از این محدودۀ زمانی، از ذکر آنها خودداری می شود.
مانند: غیاث الدّین بایسنقر فرزند شاهرخ پسر تیمور که در زمان مرگ پدربزرگش
5 ساله بوده است و چند تن دیگر.
نخست قطعه را از نسخۀ چاپ قزوینى که او هم از دیوان خطى مکتوب در سال ۴٢٧ برگرفته است نقل مىکنیم:
427 اشتباه چاپی است و اصل آن احتمالاً 742 است.
خسروا دادگرا شیر دلا بَحرکَفا
اى جلال تو به انواع هنر ارزانى
همه آفاق گرفت و همه اطراف گشاد.
صیت مسعودى و آوازۀ شه سلطانی
گفته باشد مگرت مُلهم غیب، احوالم
این که شد روز سفیدم چو شب ظلمانى
در سه سال آنچه بیندوختم از شاه و وزیر،
همه بربود به یکدم فلک چوگانى
دوش در خواب چنان دید خیالم که سحر
گذر افتاد بر اصطبل شهم پنهانى
بسته بر آخور او اَستَر من جو مىخورد
تُبره افشاند و به من گفت مرا میدانى؟
هیچ تعبیر نمىدانمش این خواب که چیست؟
تو بفرماى که در فهم ندارى ثانى.»
آنچه که مرحوم محیط "تبره" خوانده است، در دیگر نسخه ها به صورت "تیزه" آمده است و به تبع آن "و" نیز از میانۀ مصراع حذف شده است.
وجود خطاب «اى جلال تو» در آغاز
مصراع دوّم از بیت اوّل، دلالت دارد بر اینکه مخاطب شاعر همان جلال الدین
مسعود شاه انجو بوده که از ٧٣٨ تا ٧۴١ در فارس کرّوفرّى داشت و قرینه
مىنماید که این قطعه بعد از غلبه مسعود شاه بر پیر حسین چوپانى در ٧۴٠ و
تصرّف شیراز و بازگشت مسعود به شیراز در ستایش و مطالبه خسارت وارد، از
مسعود شاه سروده شده است.
این شعر اگر در 740 هجری سروده شده باشد، از یبک پسر 14
ساله بعید است (بچّۀ 14 ساله استرش کجا بود؟)؛ امّا از یک مرد بالای 27 سال
هم امکان دارد. مگر اینکه تاریخش دیرتر باشد.
چنانکه
خبر از وجود استرسوارى خود را در اصطبل شاهى مىدهد که از غارتگران به سود
خود بازگرفته بودند و بدین حسن تصویر و تعبیر آن را مطالبه مىکند.
شاید مضمون پیچیده تری داشته باشد: طلب صله و کمک خرجی از
سلطان. یعنی وقتی استر من از خوان اسبان شما بهره می برد، صاحبان این
چهارپایان نیز باید چنین نسبتی را بین یکدیگر رعایت کنند.
تأکید بر معمّاگونه بودن این خواب، دلالت بر ساده نبودن مضمونش دارد؛ مانند عموم غزلیّات وی.
این قطعه سندى است بر اینکه در سال ٧۴٠ حافظ
سه سال بوده که در دستگاه مسعود شاه به کار شاعرى و شاید قرآن خوانى هم
اشتغال داشته است. از سوى دیگر این نکته ارتباط او را با غیاث الدّین
کیخسرو از قبل هم تأیید مىکند که در فاصله ٧٣۶ و ٧٣٨ از طرف برادر بزرگتر
در شیراز فرمانده بود و سپس حکومت شیراز را از دست برادر بزرگ بیرون آورد و
متکفّل آن گردید.
آنطور که گفته شد، قضیۀ
استر به تنهایی نمی تواند شاهد بر سرایش این قطعه در سال 740 هجری باشد؛
بلکه تاریخ سرایش آن تا 754 هجری نیز قابل تصوّر است. سالی که حافظ -با فرض
ولادتش در 726 - در آن موقع 28 ساله بوده است.
شاید موضوع تولّد حافظ را در حدود ٧١٣ هجرى، بیت دوم از غزل معروف:
«دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود»
که در آن مىگوید:
«چل سال رنج و غصّه کشیدیم و عاقبت
تدبیر ما به دست شراب دوساله بود»،
بهتر
و واضحتر خاطرنشان و معلوم سازد.حافظ این غزل را در حدود سال هفتصد و
پنجاه و چهار هجرى باید در توضیح و تفسیر وضع ناگوار شاه شیخ ابو اسحاق
سروده باشد که در برابر امیر مبارز مظفرى عنان صبر و استقامت را از کف داده
بود و براى آرامش خاطر دست به دامن شراب دوساله زده و شب و روز خود را به
میگسارى مىگذراند و گوئى از زبان شعر حافظ چنین وصف الحال خود مىکرد:
«از دست برده بود خمار غمم سحر
دولت مساعد آمد و مى در پیاله بود
بر آستان میکده خون مىخورم مدام
روزى ما ز خوان قَدَر این نواله بود»
که اشاره به شکستهاى متوالى در مبارزه با امیر مبارز دارد.
این
چهل سال لزوماً سنّ حافظ نیست، بلکه به خود ابواسحاق اینجو هم می تواند
مرتبط باشد؛ هرچند ادب اقتضا می کند شامل شاعر هم بشود. البتّه این میان
باید توجّه داشت که شاعران معمولاً زیاد دقّت نمی کنند و فی المثل مانند
فردوسی 25 سال را سی سال می گویند، هرچند بسیاری از محقّقین این بیت را از
او ندانسته اند. امّا به هر حال در عالم شعر این کار جایز است.
تولّد
حافظ باید بین 716 (اگر تنها چند ماه از برادرش کوچکتر بوده باشد) و 721
(اگر موقع سرودن این غزل 33 سال داشته باشد) واقع شده باشد؛ که در این میان
صحیح ترین تصوّر 718 یا 719 است.
بنا بدانچه در این مورد
به عرض رسید از راه دقّت در شناخت مواقع مربوط به قطعۀ مادّهتاریخ وفات
خواجه عادل برادر حافظ و مقایسۀ آن با زمان سرودن قطعۀ درخواست جبران
خسارتى که هنگام وقوع کشمکش میان مسعود شاه انجو و پیر حسین چوپانى نمایندۀ
حکومت ایلخانى در شیراز بر شاعر وارد آمده بود و همچنین غزلى که در موقع
پریشان خاطرى و استیصال شاه شیخ ابو اسحاق در برابر امیر مبارز الدین
مظفّرى سروده و در آن به چهل سالگى خود تصریح کرده است، شاید توانسته باشیم
تاریخ ولادت حافظ را به تقریب در حدود سال ٧١٣ هجرى به اثبات رسانیم و
نشان بدهیم که حافظ متولّد ٧١٣ و متوفّى در ٧٩١، هفتاد و هشت سال در این
جهان به سر برده و پنجاه و چهار سال متوالى سخن سروده است.
در اینجا به ابتدای مقاله
باید بازگشت و 45 سال آن معاصر را برابر 54 سال محیط گرفت. با تنظیم جدولی
بر اساس این تاریخ های داده شده، می توان زمان زندگانی حافظ و مسائل
پیرامونی آن را بیشتر شفّاف نمود.
غالب حوادث مهمى که در اثناى این قرن در
ایران رخ مىداده باعکس العمل شعرى او مواجه مىشده است و در کتابهاى تاریخ
ضمن نقل هر قضیّهاى از قضایاى تاریخى، شعر او را هم به عنوان شاهد ذکر
مىکردهاند.
البتّه اگر تحریف نشود!
در قتل عام خوارزم به دست تیمور و سپاهیانش که حادثهاى بس دلخراش و دردناک در همه جا تلقّى شد، این بیت حافظ که در غزل معروف:
«سحر با باد مىگفتم حدیث آرزومندى
جوابم گفت واثق شو به الطاف خداوندى»
پس از تحذیر و تنبیه شاه شجاع با این بیت دیگر که:
«الا اى یوسف مصرى که کردت سلطنت مغرور،
پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندى؟»
سرانجام غزل بدین شاه بیت محکم و مؤثّر خاتمه مىپذیرد که آئینه نمودار سرگذشت و سر نوشت شهر خوارزم بوده است:
«به ترکان (یا خوبان) دل مده حافظ ببین آن بىوفائىها
که با خوارزمیان کردند ترکان سمرقندى.»
همان بیتى که پس از تسلیم شیراز در ٧٩١ هجرى به تیمور براى رفع شر انتقام او و اعوان خونریزش ناگزیر بدین بیت عامّهپسند تغییر یافت:
«به شعر حافظ شیراز مىکوبند و مىرقصند
سیهچشمان کشمیرىّ و ترکان سمرقندى»
گفتنی
است: "می کوبند و می رقصند" در برخی نسخه ها به صورت "می رقصند و می
نازند" هم آمده است. سؤال اینجاست که: آیا این موضوع (تغییر بیت مزبور)،
تنها دلیل انصراف تیمور از ویران کردن شیراز بوده است؟ شیراز در زمان حملۀ مغول نیز از ویرانی در امان مانده بود.
"ترکستان
ایران" نامیدن شهر خوی و در کنار آن، "ایران کوچک" نامیدن سرزمین کشمیر
نیز تصادفی نیست. نگارنده در مسوّده ای با عنوان «خوی ترکستان ایران» دلایل
اعطای این عنوان را به شهر مزبور و ارتباط این اعطا با موضوع سیاه چشمی -هم
از منظر نژادشناسی و هم از منظر ادبی- را بررسی نموده ام. همچنین نک: غزل
دیگری با مطلع «مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد».
آرى! حافظ
شاعر عصر خود بود و اگر از معاصران در سخن خویش خوش و خوب یاد کرده باشد با
مراعات کفّ نفس و حفظ شخصیت انسانى توأم بوده است و به همین نظر، این جنبه
توجّه به فرد معیّن و مشخص در زیر چهرۀ غزل محفوظ و مصون از تعریض و تعرّض
مانده است. در همین حال باید قبول کرد که میان برخى از صاحبان اسم و رسم
مذکور در اثناى سخنان حافظ کسانى هم بودهاند که از شفقت و عطوفت او مانند
فرزند عزیز یا دوست صمیمى برخوردار بودهاند.
با اینهمه، باید توجّه داشت که: حافظ، شاعر درباری نیست و اگر هم حاکمی را مدح گفته است، در درجۀ اوّل به خاطر حفظ نام و یاد او در تاریخ به واسطۀ غزلیّات خودش بوده است.
تنها کسى که از این میانه چندان مشمول عنایت
او قرار نگرفت بلکه از او به تعریض هم یاد کرده همانا شاه یحیى مظفرى بود
که حافظ وقتى به یزد هم رفت و به یاد ساکنان شهر یزد، شعرى شیوا گفت و به
وجود او اشارهاى کرد عاقبت او را سزاوار تعریف و تمجید نیافت.
پس مصداق تعبیر "محتسب" در اشعار حافظ چه می شود؟!
تیمور که عنصرى بیگانه و ناشناخته
بود چون به فارس درآمد و به بهانه وصیّت شاه شجاع در سال ٧٩٠ هجرى تشکیلات
آل مظفر را برهمزد، پیش از آنکه گوهر اصلى خود را نشان بدهد و چنانکه باید
و شاید شناخته شود، در پایان همان سال به سمرقند بازگشت ولى شاه منصور
ترتیب مقرر تیمور را برهمزد و به شیراز آمد و حافظ را در هفتاد و هفت
سالگى بار دیگر به تجدید پیمان با شعر و شاعرى ترغیب کرد. چنانکه در ضمن
قصیده و مثنوى و غزل این تحول و تجدد روحى را با ذکر نام منصور و پسرش
سلطان غضنفر آشکارا به ثبت رسانیده است.
مسئلۀ "مرگ شاعر" از همین
قطعه قابل برداشت است؛ هرچند در تحقیقات تاریخی اهمّیت کمی دارد. حتّی ممکن
است قبر حافظ ساختگی بوده باشد و مثلاً برای فرار از دست تیمور که ممکن
بود به خاطر مدح منصور -یا دلیلی دیگر- از دست او خشمناک بوده باشد، با این
ترفند خواسته باشد از دست او فرار کند. کاری که تیمور هم کمابیش اهل انجام
آن بوده است و آنطور که در تاریخ آمده، قبل از مرگش دو بار شایعۀ مرگ خود را درانداخته است، البتّه بیشتر به خاطر آزمودن بزرگان اطراف.
گوهر اصلی تیمور، از ابتدا
مشخّص و شناخته شده بود. آنچه حافظ را به مدح او واداشته، همان مسئله ای
بود که محمّدعلی جمالزاده از قول محمّد قزوینی آورده است. (نک: "ترکان در شعر حافظ" از نگارنده).
با وجود این، آنچه که
بیشتر اهمّیت دارد، این است که: دقّت کنیم کلّ مژده ها و بشارتها به
"رسیدن" ناظر به آغاز بر تخت نشستن فرد بشارت داده شده نیست. خاصّه در
ایّام آشفته ای چون عصر حافظ؛ بلکه این مژده ها بیشتر دلالت بر پیروزی های
-معمولاً زودگذر- جنگی دارند. وگرنه فاصلۀ ظهور تیمور تا ظهور منصور بسیار
کوتاه تر از آن است که نظر شاعر آزاده ای چون حافظ را بتواند 180 درجه عوض
کند.
***
گفتار دوم
تخلص حافظ
بلکه کار او به قرائت کلام خدا و
درس قرآن مجید و یا تفسیر و تجوید آن و ادبیات عربى اختصاص داشته است و به
درس و بحث حدیث و فقه شافعى که مذهب غالب اهل فارس بود ارتباط خاصى نداشت
که تخلّص خود را از آن بابت اختیار کرده باشد.
شاید خواجه شمس الدّین محمّد شیرازی نخستین کسی بوده که حافظ به این معنا خوانده شده و معروف گشت.
عبد التبى
فخر الزمانى قزوینى که دویست سال بعد از حافظ و چهار قرن پیش از این
مفصلترین ترجمه احوال حافظ را در کتاب میخانه نوشته است راجع به اصل و نسب
و خانواده و تعلیم و تربیت دوره طفولیت حافظ شرحى دارد که در اسناد دیگر
نظیر آن دیده نمىشود، در پایان کار سوادآموزى حافظ چنین مىنویسد: «. . .
تا به اندک زمانى به توفیق ایزد بىچون. . . حافظ قرآن و سواد خوان شد.»
آنگاه در پى مطالبى که راجع به طى مراحل سیر و سلوک او در راه وصول به مقام
شامخ سخنورى و غزلسرائى و استفاضهاى که از منبع فیض غیبى نصیب او شده
بود شهرت او را به لفظ حافظ چنین توجیه و تفسیر مىکند:
«ارباب خبر
آوردهاند که یکى از اکابر به خواجه فرموده که چون از سعادت قرآندانى و
فرقانخوانى مستفید و بهرهور شدهاى باید که تخلّص خود حافظ نمائى، شمس
الدّین بنا بر گفتار آن بزرگوار تخلّص خود حافظ نمود.» شمس الدّین محمّد گل
اندام شاعر و منشى شیرازى که هم عصر و آشنا با حافظ بوده در مقدمهاى که
بر مجموعه اشعار حافظ نوشته و قدیمترین روایت کتبى آن را که در ٨٢۴ نوشته
شده و در دیوان چاپ آقایان جلالى نایینى و نذیر احمد استاد علیگر انتشار
یافته است، راجع به کار علمى حافظ چنین مىنویسد:
«محافظت
درس قرآن و ملازمت شغل تعلیم سلطان و تحشیۀ کشاف و مفتاح و مطالعۀ مطالع و
مصباح و تحصین قوانین ادب و تحسین دواوین عرب، از جمع اشتات غزلیاتش مانع
آمدى و از تدوین و اثبات ابیاتش رادع گشتى. مسوّد این وَرَق عفا اللّه عمّا
سَبَق در درسگاه دین پناه مولانا و سیّدنا استادُ البشر قوام الملّه و
الدّین عبد اللّه. . . که به مذاکره رفتى در اثناء محاوره گفتى که این
قلاید پرفوائد را همه در یک عقد باید کشید و آن جناب حوالت دفع و منع آن به
ناروائى روزگار کردى و نقض و غدر اهل عصر، عذر آوردى.» محافظت درس قرآن که
در دیوان حافظ از آن یاد شده با قید درس صبحگاهى همانا کار کسى بوده که
بنا به تصریح خود شاعر، حافظ شهر خویش بوده و نکات قرآنى را نیکو مىدانسته
و به داوطلبان تحصیل آن مىآموخته است. او که در سخن خویش به حافظ شهر
بودن شاید ارزش فوقالعاده نمىنهاد در یکى از قدیمترین مجموعههاى دیوانش
که در مقدمۀ چاپ قزوینى از آن به نسخه نخ شناخته شده و معلوم نیست با سایر
نسخههاى حافظ مجموعه دکتر غنى به کجا رفته و در کجا نهفته است، کاتب نسخه
نخ در آخر دیوان حافظ مىنویسد:
«تمّ
الدیوان لمولى العالم الفاضل ملک القرّاء و افضل المتأخّرین شمس المله و
الدین مولانا محمد الحافظ. . .» و چنانکه مرحوم قزوینى استنباط کرده است از
لقب ملک القرّاء که کاتب در حقّ او استعمال کرده به نحو وضوح معلوم مىشود
که خواجه از معاریف قرّاء عصر خود محسوب مىشده و به همین سمت سر آمدى
خصوصا در زمان خود مشهور بوده و این بیت او که گوید:
«عشقت رسد به فریادگر خود به سان حافظ
قرآن زِبَر بخوانى با چهارده روایت»
و امثال این که در دیوان او فراوان است
بکلى در حق او صادق و به هیچ وجه این گونه تصریحات از قبیل اغراق و مبالغۀ
شاعرانه نبوده و تخلّص حافظ یعنى حافظ قرآن بکلى اسمى با مسمى و صفت بارز
او بوده است.
از این فراز قابل برداشت است که مرحوم محیط هم به نوعی وجود نسخ نهفته و بعضاً به سرقت شدۀ دیوان حافظ را تأیید می کند.
غالبا
قاریان قرآن که در مجالس مختلف فاتحه و خاتمه هر مجلسى را با تلاوت و قرائت
آیاتى از قرآن آغاز و انجام مىدادند، صاحبان الحان پسندیده و مردمى خوش
لهجه و خوشخوان بودهاند و صوت خوش ایشان وسیله جذب دلهاى مستمعان مىگردید
که بنا به دستور مؤکّد بایستى هنگام قرائت قرآن سراپا گوش باشند. بنابراین
هر قرآنخوان یا حافظ کلام اللّه مجید وقتى از موهبت لحن دلکش و آواز خوش
نصیبى داشت بر رونق کارش مىافزود و بدین سبب باید گفت که شمس الدّین محمّد
حافظ هم از این موهبت بىنصیب نبود، چنانکه به خوشخوانى و خوشکلامى و خوش
آوازى خود در سخن خویش مىبالیده است و وقتى کار خود را در شیراز بىرونق
مىدیده عزم ترک وطن مىکرد و مىگفت:
«سخندانى و خوشخوانى نمىورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکى دیگر اندازیم»
آنچنان که در جای دیگری نیز می گوید:
«سخن گفتیّ و در سفتی، بیا و خوش بخوان حافظ
که بر کلک تو افشاند، فلک عقد ثریّا را».
قرینه تصریح مىکند که
منظور حافظ از حافظ، حافظ قرآن شهر بوده که با شیخ شهر و مفتى شهر و محتسب
شهر در انجام خدمات مذهبى براى جلب توجّه مردم شریک بوده است.
از این فراز و فراز های قبلی می توان نتیجه گرفت که تیمور فقط به احترام قرآن می توانسته به شیراز حمله نکرده باشد.
زاهد از رندى حافظ نکند فهم مراد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند.
این بیت از دیگر ابیات رندانۀ حافظ است که چندین معنی از آن
برداشت می شود: 1- دیو یا شیطان از من حافظ که قاری قرآن هستم می گریزد
(نک: توضیح بالا). 2- زاهد که در ظاهر قرآن می خواند، در باطن آنقدر بد است
که حتّی دیو هم از او می گریزد. 3- زاهد خودش دیو است و طبیعی است که از
من بگریزد!
شایان ذکر است مصراع اوّل در بعضی از نسخه ها به صورت "زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد؟" آمده است.
بنابراین، آنچه شِعر حافظ را
در درجه اول سخن فارسى درى قرار داده جمع معانى و لطائف و نکات ادبى و
حکمى و قرآنى بوده که وقتى با یکدیگر فراهم مىشد مجالى مهیا مىساخت که در
آن گوى سخن توان زد.
باید گفت: حافظ نه تنها از قرآن نکته دریافته، بلکه از آن سرمشق گرفته است.
دورۀ
تیموری دورۀ اوج تاریخنگاری در ایران است و اوج غزل فارسی هم که حافظ
باشد، از این رو حال و هوای تاریخی دارد. برای همین تجدید نظر در ادوار شعر
فارسی و سیر تطوّر آن ضروری می نماید.
همچنین برای بررسی اشعار حافظ از نظرگاه تاریخی، یکی از ملاکهای ترتیب زمانی آنها میزان کاربرد واژه های و تعابیر عربی در آن است.
با اینهمه، ممکن است اصلاً کسی بخواهد اصرار کند که حافظ تیمور را ندیده است و قضیۀ آن به سان قضیۀ "دوربین ناصرالدّین شاه" بوده است.***
گفتار بیستم
ششصدمین سال وفات حافظ
در آخرین برنامۀ مرزهاى
دانش سال گذشته که به هزارۀ شیخ طوسى اختصاص داشت چنین خاطرنشان گردید که
هفتصدمین سال وفات شیخ سعدى و ششصدمین سال درگذشت خواجه حافظ را در پیش
داریم و بدین نکته اشاره رفت چنانکه دانشگاه مشهد به اقامه کنگرهاى شایسته
مقام بزرگترین فقیه شهر خود همت ورزیده مىسزد که دانشگاه شهر سعدى و حافظ
نیز در بزرگداشت سخنوران بزرگ شیراز پیشقدم گردد.
از اینجا معلوم می گردد که تاریخ بندی ها بیشتر جنبۀ سیاسی دارد.
به سال با و صاد و ذال اَبجَد ز روز هجرت میمون احمد
به سوى جنّت اعلى روان شد فرید عهد شمس الدین محمد
به خاک پاک او چون بر گذشتم نگه کردم صفا و نور مرقد.
چنانکه مىدانید در حساب
معروف به ابجدى (ب) مساوى دو و (ص) نود و (ذ) از ابجد عدد هفتصد را نشان
مىدهد پس حاصل جمع این سه حرف رقم هندسى ٧٩٢ را نشان مىدهد که صورت دوّمى
از تاریخ وفات او را به خواننده القا مىکند.
"با
و ضاد و دال ابجد" نسبت به "با و صاد و ذال ابجد" از فصاحت دور است. با و
صاد و دال روی هم می شود 96 که می تواند مختصر 796 باشد. ضاد و ذال هم باهم
نمی توانند بیایند، چون بالای 1500 به دست می دهند که این تاریخ فی المثل میلادی هم
نمی تواند باشد، زیرا به هجرت پیامبر اسلام (ص) تصریح کرده است. به جای
با، ثا و تا هم نمی توانیم بگیریم؛ چون بالای 500 و 400 به دست می دهد.
همچنین اگر یا بگیریم، با صاد و ذال می شود 800 و با ضاد و دال هم می شود
814 هجری.
این
بدین معنی است که مسئلۀ «تصحیف» که ویژگی متداول نسخ خطّی و از دشواری های
عرصۀ تاریخنگاری است، در اینجا نیز باید مورد عنایت قرار گیرد و صرف یک
روایت از یک نگارندۀ موهوم را به مجرّد نزدیک بودنش به زمان زندگی حافظ،
وحی مطلق نپنداریم و حدّاقل در آن تردید کنیم.
مرحوم قزوینى در وجود
شخصیتى بنام محمد گلاندام که جامع غزلیات و نویسندۀ مقدمه باشد به سبب
گمنامى و نبودن اشارهاى به اسم و رسم او، تردید داشت و این تردید مورد
قبول غالب پژوهندگان قرار گرفت.
همانطور که در ابتدای مقال اشاره شد،
محمّد گلندام یک وجود موهوم و کاملاً تثبیت نشده است که مرحوم قزوینی نیز
در وی شک کرده است. گفتنی است از ویژگیهای شخصیتهای مجعول در تاریخ، "منحصر
به فرد" نبودن اسم و عنوان اوست که در این مورد نیز گلندام از قاعدۀ مزبور
مستثنی نبوده و یکی بودن نام و لقبش با نام و لقب حافظ یعنی شمس الدّین
محمّد، هرچه بیشتر به شائبۀ مجعول بودنش دامن می زند.
گذشته از این، شمس الدین لقبی نبوده که به این آسانی به هرکسی اعطا شود. هرچند بعد از حملۀ مغول تا عصر ناصرالدین شاه، بازار اعطای لقبهای بی پشتوانه داغ بوده و مثلاً در دورۀ صفوی القابی چون "خلیفة الخلفا" یا وجود موهوم شمس الدین گیلانی معلم ادعایی اسماعیل اول را شاهدیم، ولی ملقب بودن دو نفر استاد و شاگرد به لقب مشترک شمس الدین بسیار بعید می نماید.
بازگشت شمس الدین محمد
گلاندام از خارج به شیراز باید در حدود زمان وفات خواجه صورت گرفته باشد و
او از همۀ کسان دیگرى که از نزدیک و دور باین حادثه در آثار خود اشارهاى
کردهاند واقفتر به نظر مىرسد که عدد سال وفات را در متن مقدمه بصورت رقم
عربى احدى و تسعین و سبعمائه قید کرد تا از تصرّف خطّى کاتبان مصون بماند و
در دهها نسخه از این مقدّمه که از صدۀ نهم تا صده
یازدهم در صدر عدهاى از نسخههاى خطّى دیوان به نظر رسیده تنها در یک نسخه
مربوط به صدۀ یازدهم دیدم که احدى و سبعین و تسعمائه نوشته شده بود و در
یک نسخه که به نظر مرحوم قزوینى رسیده «احدى» را به «اثنتى» مبدّل ساخته و
به صورت اثنتى و تسعین و سبعمائه در آورده بود و تنها این روایت در میان
چندین روایت دیگر مورد قبول قزوینى قرار گرفت که معاصرین را همواره در وثوق
عقیده او تردیدى نبود. رقم ٧٩٢ و شعرى که در پى نقل تاریخ وفات حافظ در
جمع میان دو مقدار نخستین بار از مقدمه شمس الدین محمد گلاندام بر دیوان
خواجه به تاریخ فصیحى خوافى منتقل شده و در ذیل حوادث سال ٧٩٢ یا اثنتى و
تسعین و سبعمائه از مجمل فصیحى چنین نوشته شد:
«وفات مولانا اعظم افتخار الافاضل شمس المله و الدین محمّد الحافظ شیرازى الشاعر شیراز مدفونا بکت و در تاریخ او گفتهاند.
به سال ب. و ص. و ذ. ابجدز روز هجرت میمون احمد
بسوى جنت اعلى روان شدفرید عصر شمس الدین محمد»
چنانکه ملاحظه مىشود بیت
سوّم از قطعۀ منقول از مقدّمه در مجمل فصیحى حذف شده زیرا بقاى آن در
پیوند میان این بیت و دو بیت قبل از آن که از مشاهدۀ مقبرۀ حافظ سخن در
میان مىآورد، ابهام و تردیدى پدید مىآید.
جامى در نفحات الانس به پیروى از فصیحى همین سال را ذکر کرده و نوشته است:
«وفات
وى در اثنتین و تسعین و سبعمائه بوده است» خواندمیر هم این رقم را از
فصیحى یا جامى و یا منبع دیگرى برداشته و در جزو دوم از مجلد سوم حبیب
السیر خود قید کرده است:
«خواجه حافظ در سنه اثنى و تسعین و سبعمائه بریاض رضوان شتافت».
خشت اوّل گر نهد معمار کج
تا ثریّا می رود دیوار کج.
یکى سال ملاقات امیر تیمور را با خواجه از حوادث ٧٩۵ و هجوم دوّم تیمور به شیراز آورده است.
ممکن است ملاقات
اوّل در سال 789 هجری صورت گرفته و سپس تیمور در سال 795 هجری به قصد
ملاقات مجدّد با حافظ به شیراز رفته باشد، ولی با وفات وی مواجه شده باشد.
حتّی عکس این هم ممکن است!
این تلاش براى مادهتاریخ
مقدّمه دیوان با خاک مصلّى حروف کلمههاى (صفا و نور مرقد) را طرف توجه
بیشتر قرار داده و ارزش عددى آنها را که ٧٨١ باشد به صورت روایت چهارمى از
تاریخ وفات خواجه حافظ در آورده است. چنانکه میرزا ابو طالب خان تبریزى
صاحب سفرنامۀ «مسیر طالبى» در تذکرۀ «خلاصه الافکار» خود در اوایل صدۀ
سیزدهم هجرى وفات حافظ را در هفتصد و هشتاد و دو هجرى نوشته که مساوى حروف
خاک مصلاّى با الف باشد و به احتمال قوى جلال اندرابى هم در حاشیهنویسى
مقدمه زیر تأثیر او قرار داشته است.
اگر هم به شیوۀ بعض قدما حروف مشدّد را دو بار حساب کنیم،
خ"خاک مصلّی" برابر 821 و "خاک مصلّا" برابر 812 می شود که البتّه تاریخ
دوّمی قابل قبول تر است.
قطعۀ "دل منه بر دنیی و اسباب او" اگر هم بعد
از مرگ تیمور سروده نشده باشد، می توان گفت از پیش بینی های حافظ بوده است؛
به سان مصراع "این قند پارسی...". (در این خصوص گفتنی ست: برخی از
معاصران، مصرع "انتظار فرج از نیمۀ خرداد کشم" از امام خمینی<ره> را
نوعی پیش بینی زمان مرگ دانسته اند).
***
گفتار بیست یکم
تحقیقی دربارۀ وفات حافظ
عجب است که آن مرحوم [=قزوینی] از میان یازده نسخۀ
مقدمهدار موجود پیش او، نخستین جزء از رقم سال را در نه نسخه «احدى» و
تنها در یک نسخۀ «اثنى» یافته و در یک نسخۀ دیگر هم «احدى» را تراشیده و به
جاى آن «اثنى» نوشته بودهاند، با وجود این آن روایت منفرد «اثنى و تسعین و
سبعمائه» را بر روایت ٧٩١ که دهها نسخۀ خطى و چاپى دیگر هم در سراسر عالم
آن رقم را تأیید مىکنند، ترجیح داده است.
مسلم است اگر آن نسخۀ
هندى مکتوب در ٨٢۴ که اخیرا به مساعى مشترک آقایان جلالى نایینى و دکتر
نذیر احمد انتشار یافته، پیش از تصحیح مقدمۀ مزبور به دست مرحوم قزوینى
افتاده بود بىشک از وقوع در چنین وهلهاى مصون مىماند، بلکه على الرسم بر
نسخۀ اقدم تکیه مىنمود که ٧٩١ را ضبط کرده است.
چگونه است که عموم نسخه ها 791 نگاشته اند و تنها یک نسخه 792 نگاشته، ولی روایت محمّد گلندام با همان یک نسخه منطبق است؟
البتّه شاید مرحوم قزوینی به منابع دیگری دسترسی داشته است.
«چراغ اهل معنى خواجه حافظ
که شمعى بود از نور تجلى
چو در خاک مصلى یافت منزل
بجو تاریخ از خاک مصلى.»
در صورتى که مأخذ و منشأ
حقیقى روایت مشهور ٧٩١ همان تاریخ مصرّح سنۀ احدى و تسعین و سبعمائه منقول
در مقدمۀ شمس الدین محمد گلندام بوده که علاوه بر ضبط در کلیۀ نسخههاى
خطّى (جز یک نسخه) بعدها به دست شاعرى صورت قطعۀ مشهور مشتمل بر «خاک مصلى»
را یافته است.
فىالواقع صورت حروفى
مادهتاریخ خاک مصلى از درون همان احدى و تسعین و سبعمائه مقدّمۀ گلندامى
بیرون آمده است نه آنکه اختیار سال ٧٩١ براى تعیین سال وفات حافظ در اکثر
نسخههاى خطى مقدمه و کتابهاى تذکره، از قطعۀ مشتمل بر دو کلمۀ «خاک مصلى»
بیرون آمده باشد و تاریخ ضبط آن قطعه به طور مسلم از ثبت احدى و تسعین و
سبعمائه در نسخۀ دیوان مقدمه دار مورخ به سال ٧٢۴ قدیمتر نبوده است.
خاک
مصلّا یعنی 812 هجری می تواند تاریخ وفات واقعی حافظ و روایت 792 هجری سال
"مرگ شاعر" باشد. یعنی بین این دو یک اختلاف 20 ساله وجود دارد.
بین دو
روایت حروفی و عددی گلندام هم تناقضی وجود ندارد، چون در دوّمی گفته: به
خاکش گذشتم؛ شرطش این است که ماه و روز وفات حافظ هم ثابت شود که اواخر سال
بوده است. برای ما یک سال اختلاف در تاریخ وفات حافظ هم مهمّ است، چون
مقطع وفات او مقطع حسّاسی بوده است.
احتمال دیگر این است که شاید نه
قطعۀ مزبور (خاک مصلّی) بی اساس و قدمتش بعد از 824 بوده باشد، بلکه
اشاره به همان 812 داشته باشد.
بر این اساس باید گفت: اگر نسخه های مضبوط آزاد شوند، می تواند ثابت گردد که حافظ مرگ تیمور را درک کرده است؛ ولی اگر ثابت
هم نگردد، به هر حال مناسباتش با تیمور بیشتر از آنچه که در تواریخ رسمی آمده،
بوده است و فی المثل قطعۀ مزبور را جز برای او نمی تواند سروده باشد.
فصیح خوافى بىآنکه التفات دقیقى به صورت
احدى و تسعین و سبعمائه مقدم بر قطعه شعرى در این مقدمه کند تنها دو بیت
اول از قطعه را که تاریخ وفات حافظ را مىرساند از بیت سوم که مربوط به
زیارت مرقد او باشد جدا کرده و به اعتبار ارزش عددى حروف: با (٢) و صاد
(٩٠) و ذال (٧٠٠) سال وفات را ٧٩٢ به حساب مىآورد و آن را به عبارت عربى
اثنى و تسعین و سبعمائه در کتاب تاریخ خود مىآورد و به نقل همان دو بیت
اول قطعه براى ارائه مأخذ و منبع نقل اکتفا مىورزد.
باز دلیل
محکمی نمی تواند باشد؛ چون صراحت دارد که: "به سوی جنّت اعلی روان شد"، و
این ربطی به زیارت مرقدش ندارد. آن هم با در نظر گرفتن این نکته که گلندام
همشهری و دوست نزدیک حافظ بوده و به احتمال قریب به یقین در مراسم تشییع او
هم شرکت داشته است؛ نه آنکه یک سال بعد از وفات حافظ، تازه گذارش
به مرقد وی افتاده باشد -این چگونه دوستی است؟!-. پس به هر حال مقدّمۀ گلندام مغشوش و یا قابل تفسیر است -آن هم نه تفسیری از این دست-.
مراجعه
بدانچه گلندام به نظم و نثر در این مقدمه دنبال هم آورده نشان مىدهد که
قطعه در همۀ روایات مختلف مشتمل بر سه بیت است نه دوبیتى که فصیح خوافى
بدان استشهاد مىکند و بیت سوم شامل حادثۀ دیگرى علاوه بر واقعه مرگ خواجه
مىگردد که قبلا در متن منثور مقدمه مقیّد به سال ٧٩١ گشته بود و آن حادثۀ
زیارت تربت شاعر و مشاهدۀ صفا و نور مقبرۀ او باشد.
اینکه
گلندام پس از بیت سوم بىفاصله به تذکار حقوق صحبت قدیم و موضوع امتناع
خواجه از جمعآورى اشعار پراکنده و مورد تشویق یاران به او در انجام چنین
امرى، مىپردازد، قرینه به دست مىدهد که بیت سوم با مفاد عبارت منثور بعد
از آن، بیش از آنچه پیش از ذکر بیت اول و دوم دربارۀ وفات حافظ به تاریخ
صریح و مضبوط هفتصد و نود و یک گفته است بستگى پیدا مىکند.
جملگی بی اساس است؛ زیرا بیت سوّم مشتمل
بر عبارتی شبیه مادّه تاریخ است. -گذشته از دلیل گفته شده- این احتمال
وجود دارد که بیت اوّل الحاقی بوده و دو بیت بعدی به "مرگ شاعر" -آن هم بسیار
پیشتر از 791 هجری اشاره داشته باشد.
مسلم است اگر بیت سوم وجود نداشت مضمون شعر
به همان حادثه وفات محدود مىماند که قبلا ٧٩١ شناخته شد و در نتیجه جمع
میان تاریخ احدى و تسعین و سبعمائه (٧٩١) و عدد با و صاد و ذال که ٧٩٢
مىباشد، اختلاف مقدارى بوجود مىآورد، اختلافى که براى رفع اشکال حاصل از
آن وجه معقولى بنظر نمىرسید. مگر اینکه تصور تصرف و تحریف و تصحیفى در یکى
از دو صورت عددى و یا حروفى مقدمۀ گلندامى در خاطر پژوهنده مرددى خطور
کند. چنانکه مرحوم قزوینى به اتکاى روایت منفردى از مقدمه که قبلا مورد
قبول و پیروى جامى و فصیحى و خواندمیر هم قرار گرفته بود عبارت عدد عربى
مقدمه را که احدى و تسعین و سبعمائه باشد مصحف از اثنى و تسعین و سبعمائه
در دیباچۀ محققانه خود شمرده و بر آن تأکید کرده است.
چنانچه گفته شد، بی اساس است.
یا آنکه مانند مرحوم قدسى مصراع اول از بیت
اول قطعه را مصحف و مقلوب از صورتى محتمل «به سال ذال و صاد و حرف اول» که
الف باشد آن را اصلاح کند.
این هم بی اساس است؛ چون قافیه ندارد. البتّه می تواند قطعه بوده باشد.
هر دو مصلح از تصحیف قدیمترى که دولتشاه در
صورت غیر معلومى از قطعه دیده و ذال را دال پنداشته و تاریخ وفات را ٧٩۴
به حساب آورده است آگاه نبودهاند که گویى او در این کار گویى توجهى به
وجود احدى و تسعین و سبعمائه در متن مقدمه نداشته است.
در این صورت هم 794 نمی شود، بلکه 96 می شود که می تواند مخفّف 796 هجری باشد. شاید هم سهوی بوده باشد.
اگر از
771، 45 را با -فرض مدّت زمان شاعری حافظ- کسر کنیم، دقیقاً 726 به دست می
آید. از دیدی دیگر: حافظ ابتدا در حدّ فاصل سالهای 771 تا 791 قبر خود را
آماده کرده، سپس در فاصلۀ 791 تا 812 درگذشته است.
بنابراین مىتوان دو گونه سال هجرى از خاطر
گذرانید که یکى با اول محرم سال اول هجرت آغاز گردد و دیگرى سالى که از روز
نهم ربیع الثانى سال اول هجرى که روز هجرت باشد شروع شده و به اندازۀ سه
ماه و نه روز یا نود و هشت روز تقریبا از سال هجرى معمولى متأخر باشد.
بنابراین از ٣۵۴ روز طول مدت یک سال هجرى تقریبى با مبدأ روز هجرت ٢۵۶ روز
آن با سال هجرى متعارف مطابق است، ولى ٩٨ روز متمم، آن به سال بعد از آن
مىپیوندد و سهماهۀ اول سال عادى هجرى را با سهماهۀ چهارم سال هجرى از
مقولۀ دوم همگام مىسازد. بنابراین به قرینۀ تصریح مبدأ روز هجرت در قطعه
براى سال تاریخ وفات حافظ را بعد از قید قبلى آن در ٧٩١ مىتوان بدینسان
فرض نمود که سهماهۀ چهارم از سال ٧٩١ که با مبدأ روز هجرت آغاز شده بود با
سهماهۀ اول از سال ٧٩٢ هجرى معمولى مطابق بوده است و ازاینقرار بایستى
وفات حافظ در یکى از ایام شهور محرم یا صفر و یا ربیع الاول تا روز هشتم
ربیع الثانى ٧٩٢ عادى اتفاق افتاده باشد که وابسته به اوایل و اواخر دو
گونه سال هجرى مىباشند.
آنطور که خود اعتراف کرده، مبنایی ندارد؛ چون هر نویسنده ای فقط یک روش را در پیش می گیرد.
و با قبول اینکه بیت دوم قطعه بهمنزلۀ حشو
مکررى از ذکر وفات عبارت نثرى پیش از قطعه محسوب شود، زمینه براى پیوند
مفاد بیتهاى اول با سوم فراهم مىآید.
و یا به صورت جملۀ معترضه و موقوف المعانی به منظور اشاره به هویّت غایب آمده باشد.