یونانیان، ملّت های غیر یونانی را "بربر" می گفتند به معنی وحشی و بی تمدّن. عرب ها، غیر عرب را "عجم" می خواندند به روایتی به معنی الکن و غیرفصیح. ترک ها نیز اقوام غیرترک را "تات" می نامیدند به معنی ساده و بی سیاست؛ امّا ایرانیان غیر ایرانیان را "انیران" خطاب می کردند به معنی همان غیر ایرانی و لاغیر! از طرفی دیگر، بیشتر امپراطوری های مشهور جهان، نام خاستگاه اوّلیّۀ خود را بر تمام سرزمین هایی که می توانستند تصرّف کنند بسط داده و فی المثل امپراطوری های آشور، روم، مغولستان، روسیه و بریتانیا در حالی به این اسامی نامبردار گردیدند که آشور و روم و مغولستان و روسیه و بریتانیای اصلی، سرزمینهایی کوچک در آسیا و اروپا بودند؛ در حالی که ایرانیان، برای "ایران زمین" جغرافیایی و تاریخی خود، حدّ تعریف شدۀ مشخّصی داشتند و همان طور که قلمرو حکومتی کمتر از آن را با نام ایران نمی شناختند، بیشتر از آن را نیز ایران نمی نامیدند و به نام قلمرو آن حکومت می شناختند. مانند عبارت "ممالک محروسه" که در دورۀ ناصرالدّین شاه قاجار به کار می رفت. هرچند یونانیان من باب عادت خود مبنی بر اطلاق جزء به کل، امپراطوری هخامنشی را به موجب اینکه هخامنشیان از پارس برخاسته بودند، پرس یا پرشیا نامیدند، ولی این نام در بین خود ایرانیان در این معنی متداول نبوده است. نقش داریوش در تخت جمشید که تختش را قائم به وجود نمایندگان 30 ایالت تحت فرمانش به تصویر کشیده یا استفاده عبارت شاهانشاه که نشان دهندۀ استقلال داخلی حاکمان ایالت های مزبور است، از همین روحیۀ انسان دوستی و بی تعصّبی نژادی سرچشمه می گیرد و علّت ایراندوستی و ایرانگرایی برخی از بزرگان علم و ادب و هنر غیرایرانی نیز در همین است.
تفکّر ملّی گرایی ایرانی نیز حتّی در حالت "پان" خود و علی رغم بلاهایی که در دورۀ معاصر سر تمامیّت ارضی اش آمده بود، هیچگاه جنبۀ توسعه طلبانه به خود نگرفت و از حدّ همین ایران امروزی فراتر نرفت؛ ولی با اینهمه، متأسّفانه چندی است شاهدیم در رسانه های عموماً مجازی، مطالب کذبی پرداخته و پراکنده می شود که در تعارض با این نوع دوستی تاریخی ایرانیان است. داستانهایی ساختگی از کوروش و داریوش و گاهاً زرتشت یا سخنان جعلی منسوب به ایشان که در پی القای روحیۀ برتری جویی ایرانی در مقابل اقوام دیگر در میان ملّت ایران هستند و البتّه در صدد ترویج حسّ جدایی میان حقیقت جویی و دیانت ایرانی با اسلام خواهی و اسلام گرایی. جا دارد جوانان و نوجوانان این سرزمین و به طور خاص کاربران فضای مجازی، با مطالعۀ بیشتر در زمینۀ تاریخ ایران و بسنده نکردن به جملات و داستانهای کوتاه بدون منبع، آگاهی خود از شاخصه های واقعی فرهنگ و هویّت ایرانی را بالا ببرند و یک توصیه به آن دسته از دشمنان ایرانیّت و اسلامیّت و انسانیّت هم اینکه: اگر فعلاً بنا ندارند از دشمنی ها خود دست بکشند، لطفاً از مجرای دیگری وارد شوند که فرهنگ ایرانی چه پیش و چه پس از اسلام، قالب مناسبی برای این القائات نبوده و شفّاف تر از آن است که بتوان پشتش پنهان شده و به کمین نشست!
نمی دانم رسیدن فصل بهار را تبریک بگویم یا عید نوروز را یا آغاز سال جدید را یا آخرین چهارشنبه سال را یا ولادت حضرت امیرالمومنین(ع) را یا روز پدر را یا آغاز ایّام اعتکاف را؟ عجالتاً در مورد روز ملّی شدن صنعت نفت، مطلبی می نویسم تا بعد.
این روز که تنها تعطیلی ملّی مربوط به دوران پیش از انقلاب است و تعداد تعطیلات رسمی نوروز را عملاً از ۴ روز به ۵ روز رسانده است، اوّلین گزینه ای است که بعد از اعلام تعطیلی سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)، توسّط مجلس وقت پیشنهاد شد که لغو شود، ولی با مقاومت عدّه ای برقرار ماند و علی رغم تاکید رهبر انقلاب بر پر اهمّیت تر بودن فنّاوری هسته ای امروز از نهضت ملّی سازی صنعت نفت آن روز، هنوز بر صفحات تقویم ایرانی ها خودنمایی می کند. آیا بدون لغو این تعطیلی بی مورد و "مشکوک"، می توانیم به لحاظ روانی آمادگی بستن در چاههای نفت و رهایی از چنگال این اقتصاد خطرناک تک محصولی را داشته باشیم؟ و اصلاً لزوم زنده نگه داشتن یاد و خاطر این رویداد تاریخی برای مردم امروز جامعه ما که هنوز گرفتار خام فروشی طمع ورزانه دولت های خود هستند چیست؟
صنعت نفت ایران که قبلاً در انحصار انگلیس بود و آمریکا و شوروی هم چشم طمع به آن داشتند، در شرایطی ملّی شد که اکثر تکنسین های مشغول به کار در تاسیسات نفتی ایران، انگلیسی و گوش به فرمان دولت خود بودند و درواقع زمینه برای این کار وجود نداشت و همین باعث شد انگلیس در ابتدا بتواند به آسانی نهضت را شکست داده و دکتر مصدّق قهرمان ملّی و نخست وزیر وقت، برای مبارزه با استعمار انگلستان، پای آمریکا را به ایران باز کند! این در حالی بود که احمد قوام (قوام السّلطنه) در همان ایّام و در کسوت نخست وزیری، با تدبیر مثال زدنی اش در مقابل استالین رهبر شوروی، توانست با فریب طرف مقابل، آذربایجان عزیز را از نیروهای اشغالگر تخلیه کرده و پس از یک سال تمام دوباره به آغوش میهن بازگرداند، بدون اینکه امتیاز وعده داده شده نفت شمال را هم به آنها اعطا نماید. از اشتباهات دیگر محمّد مصدّق (مصدّق السّلطنه)، کج رفتاری وی با آیت الله کاشانی رهبر مردمی نهضت و قطع رابطه با او به امید "مستظهر بودن به حمایت مردم" بود، بیخبر از اینکه همین مردم به اشاره علمایی چون آیت الله کاشانی بود که به حمایت از وی می پرداختند! در جریان کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ نیز که آمریکا و انگلیس دوستان دیرینه یکدیگر، شاه را بازگردانده و دولت مصدّق را سرنگون کردند، وی -شاید به خاطر اطّلاع از میزان واقعی پایگاه مردمی اش- از به خیابان آوردن حامیان خود برای خنثی سازی طرح دشمن خودداری کرد. هنگام خروج شاه از کشور هم برخلاف انتظار عموم هیچگونه واکنش خاصّی نشان نداد! تا لحظه آخر نیز -برخلاف قوام- از کوتاه آمدن در برابر مخالفان و کنار رفتن مصلحتی به امید بازپروری نیروها برای خیز بعدی اجتناب ورزید، تنها به طمع تازه کار بودن شاه جدید، آنچنانکه از او درخواست کرده بود علاوه بر نخست وزیری، وزارت جنگ و اختیارات دیگر نیز دست او باشد! در دولت بعدی اش هم، بیشتر اعضای کابینه اش از مخالفان سابق نهضت ملّی نفت بودند. چیزی که برای مردم بسیار عجیب بود. عجیب تر از آن نیز، اقدام او در انحلال مجلس هفدهم شورای ملّی تنها مجلس منتخب واقعی مردم در آن روزگار بود. و اقدامات دیگری که همگی در تاریخ معاصر تحت عنوان "اشتباهات" دکتر مصدّق شناسانده شده است. امّا سوال اینجاست که: اگر این اشتباهات عمدی بوده چرا مصدّق را مانند دیگران خائن نمی دانید و اگر سهوی بوده چطور یک احمق می تواند شخصیّت کاریزماتیک ملّی -در حدّ امیرکبیر و شاید بالاتر از او- قلمداد شود؟؟
خلاصه کلام: به صرف ملّی گرایی نمی توان ملّی شد و فرق بسیار است بین ملّی گرایی و میهن دوستی. مصدّق به خاطر خودش با شاه مخالف بود و قوام به خاطر میهن هوای شاه را داشت. پس ما هم اگر به خاطر میهن با شاه مخالفیم، معلوم است که طرفدار کدامیک باید باشیم.
شیخ را دیدم با صورتی نورانی، با دایره ای به رنگ قهوه ای روشن در وسط پیشانی. پرسیدم: "مولانا! این چه حالت است که می بینم؟ مگر همیشه نفرموده اید از ریا اجتناب کنیم؟". گفت: "چرا! فرموده ام و باز هم می فرمایم!". گفتم: "پس این گودی جبین بر آن روی روشن چیست که مثال دهانه های موجود بر روی ماه(!)، عقل و دین از مریدان به یغما می برد؟!". گفت: "خاموش باش! تظاهری در کار نیست. این نورانیّتی که تو می بینی، اثر کرم سفیدکننده است؛ لیکن چون سجده با آن صحیح نبود، دایره ای را در پیشانی باقی گذاشته ام و قهوه ای روشن در اصل رنگ صورت خودم است!!". خواستم جامه چاک کنم و فریاد زنم و راه بیابان پیش گیرم، دیدم حالش نیست(!). آهی سرد از دل پردرد برآوردم، سری تکان دادم و گذشتم... .
حاج آقا قرائتی تعریف می کرد: اسلام حکم کرده است که ظرفی را که سگ لیسیده، ابتدا باید خاکمالی کرد و پس از آن آب کشید. دانشمندان غربی پس از 1400 سال کشف کردند که در بزاق سگ میکروبی وجود دارد که جز با خاک از بین نمی رود. آنان بلافاصله تحقیقاتشان را ادامه داده و پی بردند که این میکروب مخصوص در یک حرارت بخصوصی کشته می شود و نتیجه گرفتند پس اگر چنین ظرفی را به آن میزان حرارت دهیم، دیگر نیازی به خاکمالی کردنش نیست؛ ولی از این غافل بودند که شاید علاوه بر وجود آن میکروب، ضرر دیگری در بزاق سگ وجود داشته باشد که 1400 سال بعد کشف شود.
اینچنین اظهارنظرهای شجاعانه و بی تعارفی، وظیفۀ همۀ ما در این عصر "پیش به سوی التقاط" است. عصری که "روشنفکران دینی" جامعه -که از اساس عنوانی باطل بوده و روشنفکری درون خود دین ما وجود دارد- برآنند که به جای عرضه کردن یافته های علمی بر داشته های دینی و رد یا قبول کردن آن بر اساس دین، برعکس بیایند و دین را به زور و تقلّا در قالب مدّعیات علم جدید بگنجانند و هر چیزی را هم که متوجّه نشدند، از سر وا کنند! آیا ما در نقطۀ پایان علم قرار داریم و بنا نیست بیشتر از این پیشرفت کنیم، یا گویا از قرار معلوم دوران حاکمیّت دین سرآمده و باید برای ادامۀ حیات خود تن به زیستن در سایۀ حاکمیّت علم -با این تعریف ویژۀ امروزی اش- بدهد؟!
اگر نگاهی به تاریخ بشریّت بیندازیم، خواهیم دید اسلام در نیمروز تاریخ و در مرکز جغرافیای جهان ظهور کرده و دوران نفی اسطوره زدگی و خرافه پرستی و حاکمیّت تعقّل و تفکّر با آن شروع شده و خود تمدّن اسلامی، پیشرفته ترین و درخشان ترین نمونۀ تمدّن بشری را برای جهانیان عرضه کرده است. غربی ها زمینۀ حسادت و ناحق گویی نسبت به فرهنگ و تمدّن ما را دارند، امّا ای دوستان داخلی، شما به کجا؟!
نیاز به هم آغوش بعد از نیاز به اکسیژن و آب و غذا، مهمترین نیاز مادّی انسان است؛ امّا به دلایل متعدّدی در حال حاضر برآورده کردنش منوط به فراهم بودن امکانات دیگری همانند مسکن و مکسب و مرکب و مدرک شده است. حاج آقا قرائتی مثال خوبی در این زمینه دارند: «به این می ماند که بگویی من تشنه م، یه لیوان آب به من بدید. جواب بدهند که اول لیسانستو بگیر بعد»! و معلوم است که حاصلش می شود این وضعیت نابهنجار پوشش و دیگر آسیب های اجتماعی که امروز در جامعه شاهدش هستیم. هرکس هم تحلیل دیگری در این زمینه دارد، درون لیوان بیندازد و آبش را بخورد! امّا این میان عدّه ای که نام مسئول در محیط هایی مثل دانشگاه را یدک می کشند، این وضعیت را نه نوعی بیماری اجتماعی که باید [پیشگیری و] درمان شود، که سلیقه و میل شخصی جوانان و نوجوانان دانسته و به علّت ناتوانی و بی عرضگی خود از مدیریت و شاید هم میل باطنی خودشان به بهره برداری حداکثری از آن، داد سخن در می دهند که: "چه اشکالی دارد؟ جوانان با هر نوع تیپ و مدل مو و هر نوع رفتاری عزیزان ما هستند و نباید طردشان کنیم" و شگفتا که این سخن در حالی عنوان می شود که هیچکس نیز از طرد جوانان صحبتی به میان نیاورده و همگی در پی اصلاح آنان هستند. کار اینها از این رو درست مانند به رسمیت شناختن حقوق .... ها در آمریکاست.
کسانی که این ادّعا را می کنند، به یاد ندارند که زمانی که بی حجابی در کشور ما اجباری شد، مردم شدیداً در مقابلش مقاومت کردند و این مقاومت، گذشته از غیرت دینی مردم، به نارضایتی آنان از حکومت نیز مربوط می شد. اکنون نیز اگر همان وضعیت پیش بیاید، به احتمال زیاد اکثر بدپوششان و ناقص حجابان امروز، حجاب کامل را سفت و سخت رعایت کرده و نقاب هم می بندند تا به هرحال اعتراض خود را نسبت به برآورده نشدن نیازهای اولیۀ مادّی خود از طرف مسئولین امر به نمایش درآورند. چاره تنها در وظیفه شناسی و انجام تکلیف است، نه چیز دیگر. مدّعیان مزبور، گاهی نیز موضوع تسامح دینی را پیش می کشند که مفتضح ترین مغلطۀ بحث است. اینها همه سرپوش گذاشتن بر بی مسئولیتی ها و فرار از وظیفه است.
صحبت این است که این نوع مدل های ظاهری و رفتاری جوانان مدل نیست، یک نوع منفی گرایی روانشناختی و در درجۀ بعدی نوعی اعتراض و هنجارشکنی اجتماعی است. گذشته از آن، خود این اعتراض ها و هنجارشکنی ها هم -معمولاً- دور از چشم خانواده ها صورت می گیرد. در اینصورت، آیا می خواهیم جوانان را از خانواده جدا کنیم؟ پیشوایان دین و علمای بزرگ و عرفا و صلحا، برای جذب ناآگاهان و تازه مسلمانان تسامح می ورزیدند. تسامح در مناسبات را با مسامحه در عبادات اشتباه نگیریم؛ آنان مقیّد بودند که به غیر هم کیشان و هم مسلکان خود -اعمّ از مسلمان و غیرمسلمان- سخت نگیرند، نه اینکه خودشان در عمل به احکام دینی سهل انگاری بورزند. یک لحظه به این فکر کنید که این تسامح آنان بدون هدف و از سر بی خیالی بوده است، حالتان به هم نمی خورد؟ ولی برای جوانان مسلمان خودمان، تسامح موضوعیتی ندارد. آن هم جوانانی که تمام مقاطع تحصیلات مقدماتی را گذرانده و خوب و بد را کاملاً می فهمند. برای اینکه مسئولیت امانتداری از جوانان در قبال خانواده هایشان را از خود سلب کرده باشیم، متوسّل به اصل بی دفاع "آزادی" می شویم؛ در حالیکه اگر از روز اوّل این مسئولیت ناپذیری خودمان را با خانواده ها در میان می گذاشتیم، آنها خود به نوعی برای این مسئله چاره ای می اندیشیدند.
حدّ مقبول حجاب در قرآن تعریف شده است. واجب، هر نوع پوششی است که آن مقدار از حجاب را تأمین کند. چادر (برای بانوان) واجب نیست، ولی حجاب برتر محسوب می شود. برای همین، تبلیغ چادر به معنی امر به چادر و الزام به آن -به طوری که غیر آن ممنوع باشد- نیست. حال، عدّه ای با همین تبلیغ هم مشکل دارند که علّتش را باید از خودشان پرسید. تنها توجّه داشته باشیم که: هیچ کس اصل حجاب را تبلیغ نمی کند، چون حجاب حدّاقل در کشور ما "قانون" است و کسی بی حجاب در اجتماع ظاهر نمی شود؛ بلکه این حجاب کامل است که مورد تبلیغ قرار می گیرد. حال، اگر کسی قصد تبلیغ حجاب کامل را در قالب پوستر و... داشته باشد، به جز چادر چه نماد دیگری را می تواند مورد استفاده قرار دهد؟
مخالفان این امر، برای پوشاندن مخالفتشان با اصل حجاب، در چنین مواقعی ابراز می کنند: چه لزومی دارد که پوستر الزاماً مربوط به چادر باشد ؟!؛ و این در حالی است که اگر تبلیغ حجاب کامل ملازم با چادر و منوط به آن نباشد، تبلیغ قانون کرده ایم و این امر به نوبۀ خود به بی قانونی (در اینجا بی حجابی) دامن خواهد زد. اگر هم از اساس تبلیغی در میان نباشد، القاء خواهد کرد که: حجاب در کشور ما زوری -و نه الزامی- است و بانوان با اکراه آن را قبول می کنند. با این اوصاف، این عدّه چون زورشان به حجاب نمی رسد، به ناچار به نماد حجاب کامل یا همان چادر می تازند تا بعداً با توّکل بر شیطان ببینند چه کار دیگری می توانند بکنند!
در تعالیم اسلامی تأکید شده است: «نخستین حقّی که فرزند بر گردن پدر و مادر دارد، این است که برایش نام نیکو انتخاب کنند». این مهم، در سیرۀ حضرت رسول و اهل بیت ایشان (صلّی الله علیهم) نیز به روشنی دیده می شود و شاهدیم در دورانی که اعراب جاهلی نام فرزندانشان را به معناهایی چون ملخ، خارپشت، بچّۀ مار، جوجه، اسب سرکش و... می گذاشتند، اینان نامهایی دارند چون: محمّد به معنای ستوده، علی به معنای بلندمقام، فاطمه به معنای برگرفته، حسن و حسین به معنای زیبای بزرگ و زیبای کوچک، جعفر به معنای سرشار و... . این نامها همگی در میان جامعۀ آن روز خود، نامهایی "تک" بوده اند و هرچند معنای شناخته شده ای داشتند، امّا پیش از آن به عنوان اسم شخص به کار نمی رفتند. کسی که یک عمر با صفت نیکی چون ستوده یا زیبا یا بلندمقام خطاب شود، قطعاً سرنوشتش متفاوت خواهد بود از آنکه عمری از کودکی به نام ملخ یا خارپشت یا بچّۀ مار خطاب گردد. در بررسی اکثر آسیب ها و معضلات اجتماعی، شاهدیم که عموم بزهکاران از آنانی اند که یا اسمشان حقارت آمیز بوده و یا معنای اسم خود را -حتّی اگر جنبۀ مذهبی داشته باشد- نمی دانند.
در کنار انتخاب نام نیکو، انتخاب نام ابداعی و تکی هم منافاتی با سیرۀ اهل بیت (علیهم السّلام) ندارد؛ چرا که در دوران جاهلیّت اسامی نیکویی نیز چون عبدالله در میان اعراب رایج
بود، ولی اهل بیت (ع) همگی فقط از این نامها استفاده نکرده اند، بلکه
نامهای جدیدی نیز ابداع نموده اند. در جامعۀ ایران معاصر ما نیز برخی زوج های خوش ذوق، نامهای دارای معانی نیکو را که پیش از این در زبان فارسی شناخته شده بوده، ولی به عنوان اسم شخص به کار نرفته اند، به عنوان اسم فرزندان خود انتخاب کرده اند که بعد از شور در ادارۀ ثبت احوال به تصویب رسیده است؛ نامهایی چون: سامان، آرمان، خروش، گندم، سیما و... . امّا این متفاوت از آن معضل اجتماعی است که متأسّفانه به عنوان تب انتخاب اسم تک در میان خانواده ها رایج شده است. در این میان برخی خانواده ها به اقتضای عقده هایی که در درون خود احساس می کنند، صرفاً برای متفاوت بودن از بقیّه -و نه به خاطر زیبایی اسم و معنای آن- دست به ابداع نامهای من دراوردی و فاقد معنی از پیش خود یا احیای نامهای باستانی و زیرخاکی زده اند. مورد دوّم باز قابل پذیرش است؛ احیای نامهای باستانی که عمدتاً نه تاریخی هستند و نه اسطوره ای و عمدتاً تلفّظ شان نیز غلط جا انداخته شده است، مانند: آتیلا، آتوسا، رکسانا، بردیا، داریوش، خشایار، دیااکو و... . امّا چیزی که بیشتر مایۀ شرمندگی و در عین حال طنزآمیز است، انتخاب نامهایی است که نه دارای معنای شناخته شده ای هستند و نه اسم شخصیّت شناخته شده ای در طول تاریخ به حساب می آیند؛ اینگونه نامها عمدتاً نیز ترکیبی ناهمتراز از یک ریشۀ ساده با یک وند ناهمگون اند که خود پدر و مادرها در توضیح معنای آن، هرچه زور می زنند، به جایی نمی رسند! نامهایی مانند: آیمان، آیهان، ال آی، فرآی و... که مثلاً از ترکیب واژۀ شناخته شده ای مثل آی -که در ترکی به معنی ماه است- با وندهای پیشین یا پسین به وجود آمده اند که عمدتاً نیز غیر ایرانی و به عنوان مثال مانند پسوند "مان" فرانسوی اند! پس در زبانهای متداول در ایران -اعمّ از فارسی یا ترکی یا دیگر زبانها- آیمان هیچوقت معنای مانند ماه یا مهسا، یا ائل آی هیچوقت معنای ماه قبیله یا فرآی هیچوقت معنای ماه بالانشین یا ماه شکوهمند نمی دهد؛ بلکه اوّلی باید -آنهم اگر پذیرفتی باشد- آیامان باشد، دوّمی اله آی، سوّمی فریماه و... . تأسّف بار تر اینکه اکثر این نامهای "بدعتی" -و نه ابداعی- از اسم شخصیّتهای کارتونی و داستانی -و نه واقعی- در برنامه های ماهواره ای گرفته شده اند!!
نام باید نیکو باشد و تک بودنش هم نه تنها عیبی ندارد که در سیرۀ اهل بیت (ع) هم قابل مشاهده است؛ امّا این تکی و ابداعی بودن، دو حالت دارد: یا باید اسم نیکویی در زبان[های] رایج جامعه باشد که برای نخستین بار به عنوان اسم شخص به کار برده می شود، یا احیا شدۀ اسامی تاریخی پیشین باشد. در غیر اینصورت نه تنها کلاس ندارد، بلکه نشان دهنده و فریادزنندۀ یک نوع بیماری شدید روحی_روانی است و برای خود آن بچّه نیز مضرّ و خطرناک است.
در سیرت حضرت رسول(ص) آمده است که: «.... ایشان همواره بر زمین می نشست و با غلامان غذا می خورد و غذا را با دست می خورد و به کمتر از سه انگشت نیز تناول نمی فرمود». برخی از این فراز چنین استنباط می کنند که: حضرت رسول(ص) غذا را با قاشق تناول نمی کرده، بلکه با دست تناول می کرده است، و برخی به نام تأسّی از سنّت رسول الله (ص) از خوردن غذا با قاشق اجتناب ورزیده اند و برخی دیگر در جواب این گروه گفته اند: آن زمان قاشق وجود نداشت که پیامبر(ص) بخواهد با قاشق غذا بخورد، و... . امّا در راستای پایان بخشیدن به این مناقشات باید بگوییم: اوّلاً اگر با دست غذا خوردن پیامبر(ص) به خاطر نبودن قاشق باشد، این برایشان امتیازی محسوب نمی شود که بخواهد در سیرۀ ایشان ذکر گردد. ثانیاً بودن یا نبودن قاشق در اینجا مدّنظر نیست و غذا خوردن با قاشق نیز به نوعی غذا خوردن با دست محسوب می شود. برای روشنتر شدن مطلب، حدیثی از امام صادق(ع) ذکر می کنیم: «دو میوه هستند که با دست خورده می شوند، انگور و انار». اگر توجّه به مفهوم این سخن نداشته باشیم، تعجّب خواهیم کرد که مگر میوه های دیگر چگونه خورده می شوند؟! منظور حدیث این است که: انگور و انار دو میوه ای هستند که به طور مستقیم به دهان برده نمی شوند، بلکه با یک دست نگه داشته شده و با دست دیگر دانه دانه به دهان گذاشته می شوند. حتّی تعداد دانه های انگور را هم گفته اند که مستحبّ است دو دانه_دو دانه باشد. اینجا دیگر خوردن دانه های انار با قاشق هم منافاتی با آنچه که در این حدیث آمده، نخواهد داشت. پس منظور نهایی اینکه: رسول خدا (ص) برخلاف انسانهای متکبّر که غذاهایی مثل لنگۀ مرغ یا خوشۀ انگور را مستقیماً برداشته و به دندان می کشند، فروتنانه با انگشتانش کنده و دانه دانه یا نکّه تکّه به دهان می گذاشتند. ان شاءالله همۀ ما بتوانیم پیرو سیرت پیامبر(ص) در ظاهر و باطن باشیم.
دربارۀ درخت و میوۀ ممنوعۀ آدم و حوّا (علیهماالسّلام) روایات گوناگونی وارد شده. نزد مسلمانان بیشتر گندم شناخته می شود. از حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) نقل است که: درخت کافور بوده است. در تورات کنونی، سیب آمده؛ ولی با اینهمه ادّعا شده است که آن خود نمادی بوده از علم و معرفت و در واقع خدا انسان را از معرفت منع کرده بود! از این رو برخلاف روایات اسلامی که می گوید: "آٖدم و حوّا بعد از خوردن میوۀ ممنوعه پوشش هایشان فروریخت و از همدیگر شرمزده شدند"، مدّعی شده است: "آنان از ابتدا بدون پوشش بودند، منتها چون معرفت نداشتند احساس شرم نمی کردند. پس با خوردن میوۀ ممنوعه معرفت پیدا کرده و احساس شرم کردند"! طبق این اندیشه، انسان در ابتدای خلقتش، طیّ یک تصمیم بی باکانه، میان ماندن در بهشت ناز و نعمت خداوندی منهای علم و معرفت و رانده شدنش از آن نعیم و در عوض مجهّز شدنش به علم و معرفت، دوّمی را انتخاب کرد تا به وسیلۀ آن، علی رغم محروم شدنش از بهشت، برای خود بهشتی -هرچند نه به آن زیبایی- در روی زمین بنا کند و منّت خدای کینه توز خود را هم نکشد (العیاذبالله). و البتّه در این میان، شیطان نیز متّحد استراتژیک انسان است که در مواقع لزوم به یاری این رفیق بی تجربۀ خود می شتابد!
زمان گذشت... . در دوران نوزایی علمی اروپا، دانشمندی چون اسحاق نیوتون که با مطالعۀ نوشتارهای دانشمندان مسلمان، پی به وجود نیروی جاذبۀ زمین برده بود، برای جا انداختن این اصل در بین عامّۀ مردم، داستان سقوط سیب از شاخۀ درخت را شایع کرد؛ امّا همین امر بهانه ای شد برای اومانیست ها -آنان که نوع انسان را برای خودش خدا می دانند- که همین سیب را نشانه ای از بینش خود تلقّی کرده و به نفع خود مصادره اش کنند. چرا که شروع ساخت آن بهشتی که قرار است به مدد علم و فنّاوری بدون اطاعت از خدا و با کمک شیطان در روی زمین بنا شود، از انقلاب صنعتی اروپا و آغاز عصر مکانیک، و مکانیک هم هسته و اساسش بر چگونگی کنار آمدن با نیروی جاذبۀ زمین است!
زمان گذشت... . مکانیک جای خود را به الکتریک و آن نیز جایش را به الکترونیک و IT داد. اکنون این بشر توانمند و بی نیاز هوس کرده است که یک گاز درشت از سیب ممنوع معرفت بزند و محض دهن کجی به آفریدگارش، همان سیب گاز زده را به عنوان نمادی از خدایی خودش به رخ او بکشد. پس آن را علامت شرکت اپل به معنای سیب قرار می دهد تا شاید در مرحلۀ بعدی گاز درشت تر دیگری بزند!
ما به کجا می رویم؟! انسان هنوز قادر نیست وقوع زمین لرزه را پیش بینی کند. هنوز از علّت اصلی بیماری صرع خبر ندارد. هنوز بر سطح هیچکدام از اجرام آسمانی همسایه پا نگذاشته است و هنوز نمی داند دایناسورها چه رنگی بودند؟ هنوز نه از راز مثلث برمودا باخبر است و نه از راز اهرام مصر و نه حتّی از دلیل خودکشی دسته جمعی نهنگ ها! بهشتی هم که ساخته است، زشت نیست، فقط آکنده از آتش و دود و مخاصمه و کشت و کشتار است! مواظب باشیم، این سیب سوّم ما را به هلاکت خواهد کشاند، درست مانند آلن تورینگ!
بعضاً می شنویم که از سوی برخی از ناآگاهان عنوان می شود: «تاریخ تحریف شده است، پس به درد مطالعه نمی خورد»! این سخن، دانسته یا ندانسته حاوی خلط دو مفهوم تاریخ یکی به معنای "حوادث و وقایع" اتّفاق افتاده و دیگری به معنای "ثبت و نگارش" وقایع روی داده است. بله! تاریخ در معنای دوّم آن تحریف شده است و باید برای پی بردن به اصل وقایع اتّفاق افتاده، فیلترهایی را که وقایع از آنها رد می شوند تا به صورت نوشته به دست ما برسند، بازشناخت؛ فیلترهایی مانند: ملاحظات روز، تهدید و تطمیع نویسندگان، علایق و سلایق شخصی، و... . معروف است که تاریخ را فاتحان می نویسند، از این رو تاریخدانان فقط به مطالعۀ رمان گونۀ نوشته های تاریخی نمی پردازند؛ بلکه در کنار آن انواع تئوری ها و اطّلاعات پایه در زمینه های فلسفه، جامعه شناسی، جغرافیا، انسان شناسی، ادبیّات، سیاست، و... را نیز فرا می گیرند تا از قدرت تجزیه و تحلیل در تاریخ برخوردار گردند. اساساً کدام علم از پژوهش بی نیاز بوده و اطّلاعات را به صورت آماده در اختیار جویندگان آن می گذارد که تاریخ دوّمی اش باشد؟ در معنای دوّم آن نیز گفتنی است هنوز ماشین زمان اختراع نشده است که کسی بخواهد به گذشته برود و وقایع تاریخی را دستکاری کند! تاریخدانان صرفاً "تاریخ خوان" نیستند که تحریف شده و نشدۀ آن را یک جا بخوانند و بگذرند؛ بلکه آنان مانند جواهرشناسی هستند که اگر هم دیگران می دانند که بیشتر جواهرات امروزی بدل هستند، باید برای تشخیص اصل و بدل به همین ها مراجعه کنند.
در این باره توجّه به چند نکته ضروری است:
حضرت علی علیه السلام میفرمایند:
آبرویت نریخته مانَد تا خواهش آن را بچکاند، پس بنگر که آن را نزد که مى ریزى.
هر یک دانه درخواست و خواهش از دیگران مانند قطرهای از آبروی انسان است که در مقابل پای فردی که از او درخواست میشود، میچکد. بنابراین باید سخت مواظب بود که این قطرات ارزشمند را نزد کسی خرج کرد که وارسته به صفات اخلاقی الهی است. کسی که به واقع بندهی خدا و باتقوا است.
خوشا به حال افرادی که این قطرات درخشان آبروی خود را فقط و فقط نزد یگانه خالق مهربان و عادل و حکیم میریزند. اشک چشم آنها با قطرات آبرو مخلوط میشود و به بهترین خریدار عالم هستی عرضه میشود و او به بهترین و عادلانهترین و حکیمانهترین شکل، اشک او را میخرد و بهایی به او میبخشد که تصورش هم در عالم دنیا ممکن نیست.
(برگرفته از وبلاگ گوهرنویس)
در روزگار ما بسیار می شنویم که به اسم نسبیت و نسبی گرایی گفته می شود که: همه چیز نسبی است، هر قاعده ای استثناء دارد، هر عامی تخصیص می خورد و حرفهایی از این قبیل. غافلان نیز مسحور این سخنان شده و برای خود الگو قرارشان می دهند. غافل از اینکه: اگر "همه چیز نسبی است"، پس خود این نسبیت هم نسبی است. اگر "هر قاعده ای استثناء دارد"، خود این قاعده هم استثناء دارد و اگر "هر عامی تخصیص می خورد"، خود این عام هم تخصیص می خورد؛ و اصلاً آیا آدم نسبی گرا از عبارت "همه چیز" و "هر" در ابتدای جملاتش استفاده می کند؟ پس نتیجه اینکه: بعضی چیزها نسبی نیستند، بعضی قاعده ها استثناء ندارند و بعضی عام ها تخصیص نمی خورند. اما مدّعیان نسبی گرایی دقیقاً به همان مواردی گیر می دهند که مطلق و خارج ار حیطۀ بحث نسبیت اند.
وجود همۀ ما نسبی است؛ ما نسبتاً هستیم، پس نسبتاً هم نیستیم. حال، آیا نیستی مطلق قابل تصوّر است؟ چرا که نه! (چون برای تصوّر انسان حدّ و مرزی نیست). امّا وجود ندارد. چون اسمش روی رویش است. هستی مطلق چطور؟ قابل تصوّر است؟ بله. وجود هم دارد؟ بله، باید وجود داشته باشد، چون ریشۀ مشترک همۀ ماست. حال، آن وجود مطلق کدام است؟ ما که نیستیم. چون اگر ما بودیم، می توانستیم طبق میل خودمان وجودمان همیشگی و همه جایی و دانش و قدرتمان نسبت به همه چیز فراگیر باشد. پس آن وجود مطلق ذات اقدس الهی یا -به تعبیر فلاسفه- حضرت "واجب الوجود" است. در طول وجود او، صفات او و آثار مستقیمش نیز مانند علم او، قدرت او، رحمت او و کلام او -قرآن- و موارد مانند آن مطلق اند و جای بحث و تردید ندارند. بقیۀ مباحث به حکم نسبیت قابل نقد و تردیدند، چرا که تردید مقدّمۀ یقین است!
در جهان امروز شاهد استفاده از برخی ادبیات نادرست و ناسازگار با نظریۀ نسبیت، عمدتاً از طرف قدرتهای سلطه جوی جهانی هستیم که هرگز از طرف این نسبی گرایان مطلق نگر مورد انتقاد قرار نگرفته اند. مواردی مانند:در عرصۀ عملی نیز برنامه هایی مانند: یکدست سازی فرهنگی، خرده گرفتن بر حقوق بشر اسلامی، اهانت به مقدّسات ادیان و مذاهب دیگر(نظیر کاریکاتورهای موهن در نشریات اروپایی و یا آنچه به عنوان تشیع(!) از برخی شبکه های تلویزیونی لندن تبلیغ می شود)، ممنوعیت حجاب برای اقلّیت مسلمان اروپا و... مواردی هستند که سنخیتی با اندیشۀ نسبی گرایی ندارند. مدّعیان نسبی گرایی اگر راست می گویند، به این موارد گیر بدهند. از همۀ اینها گذشته، جناب پروفسور آلبرت اینشتین پدر نسبیت، خود می گوید:
«متافیزیک بر فیزیک احاطه دارد، آنسان که فیزیک نسبیتی بر فیزیک کلاسیک احاطه دارد».
انگار همین دیروز بود که من با هزار آرزو در دل و خیال در سر، روبروی پنجره می نشستم. آهوها، بوته های گل سرخ و درختان ابری هم در آسمان به این طرف و آن طرف می رفتند و گویی منتظر بودند؛ منتظر شنیدن قصّه های شیرین پنجره. و پنجره لب باز می کرد و شروع می کرد به قصّه گفتن برای من و آ نها... .
تا آ ن روز که تو آمدی و هنگام نمازت، سایه قنوتت بر دامن پنجره پهن شد. از آن روز بود که پنجره از توصیف تو لال شد. اکنون سالهاست که پنجره در سکوت سنگین خود به سر می برد و جز ناله هایی تاریک، صدایی از پنجره به گوش نمی رسد !
حضرت علی علیه السلام درباره بزرگترین بینیازی میفرمایند:
بزرگترین توانگرى نومیدى است از آنچه در دست مردم است.
بینیاز کسی است که چشمش به مال و ناموس مردم نیست. چشم و دل خود را مدیریت میکند و از آنچه در اختیار دیگران است به کلی دل میکَند. اما کسی که همیشه چشم و دلش پیش داشتههای دیگران است و دائم خودش را با آنها مقایسه میکند، چیزی جز حسرت و غم و غصه نصیبش نخواهد شد.
ناامید بودن از آنچه که در دست مردم است یعنی دل کَندن و دل نبستن به داشتههای دیگران ، یعنی قانع و راضی بودن به داشتههای خود. نتیجه این رضایت قلبی ، آرامش در سایه بندگی خداوند است و این بزرگترین ثروت و بینیازی آسایش بخش برای هر انسان میباشد.
(برگرفته از وبلاگ گوهرنویس)
قبلاً در مطلبی، تفاوت ولایتپذیری از سر اعتقاد قلبی را که پیشتر با دلایل عقلی اثبات شده باشد، با احترام ناشی از ترس به ساحت "شخص اوّل مملکت" توضیح داده بودم؛ امّا در کنار ترس، همواره عامل دیگری نیز که همانا "طمع" باشد، وجود دارد که در ما را در مقام ابراز این ولایتپذیری دچار اشکال کرده و به مرزهای چاپلوسی و مجیزگویی میرساند. شخص ولیّ فقیه از اینگونه موارد که تشخیص مصادیقش نیز سخت نیست، به شدّت بیزار بوده و بارها اعلام انزجار کردهاند؛ ولی آن گروه از ولایتمداران عاری از تشخیص و هنر، این اعلام برائت و انزجار را به حساب شکستهنفسی ایشان گذاشته و بیتوجّه به خطری که از این مجرا عاید نظام و انقلاب اسلامی میشود، همچنان به روش غلط خود ادامه دادهاند. فیالمثل با مشاهدۀ نارضایتی امامخامنهای از برگزاری جشن تولّد برایشان و دستور به جمع کردن بساط این مراسم برای همیشه، سالهای بعد آمدهاند و برای سالروز تبعید ایشان به جیرفت شب شعر گذاشتهاند! برگزاری همایش تشریح ابعاد شخصیّتی و عملکرد مدیریّتی ایشان -مانند آنچه که در سالهای اخیر در تبریز برگزار شد- اشکالی ندارد، ولی محور قرار دادن شخص ولیّ فقیه به جای مقام ولایت فقیه در بزرگداشتها و تجلیلهای اینچنینی، نهایتاً نظام ما را نیز نزد افکار عمومی جهان تا حدّ نظام واتیکان تنزّل میدهد.
نمونهای از این اشتباهات را در سایت "جام نیوز" مشاهده کردم که متعلّق بود به ماجرای رباعی شاعر جوان و توانای انقلابی جناب اقای میلاد عرفانپور که در دیدار رهبری با خانوادۀ یکی از شهیدان مدافع حرم، ایشان را با مشاهدۀ آن شعر که زیر عکس شهید نوشته شده بود، به گریه انداخته و نام شاعر این شعر را جویا شده بودند:
«ما سینه زدیم، بیصدا باریدند
از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدّعیان صف اوّل بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند».
اصطلاح صف اوّل از این زمان به بعد بود که در ادبیّات انقلابی کشور جا باز کرد و به دنبال خود، ماجرای شعرخوانی عید فطر حاج میثم مطیعی را نیز پدید آورد که با اعلام امام که "من نیز صف اوّلیام"، غائلهای که میرفت به دستاویز غیرانقلابیان برای کوبیدن جوانان انقلابی تبدیل شود، رنگ و بویی دیگر به خود گرفت. امّا شاعر دیگری در جوابیّۀ رباعی پیشگفته، غزل کوتاهی با یک_دو ایراد کوچک وزنی سرود که اثری از ولایتپذیری اعتقادی عقلانی در آن نبوده و به نظر میرسید از سر شتاب و عجله بوده است. حال بدون خردهگیری خاصّی بر شاعر این جوابیّه (آقای علی سلطانیوش) که به هرحال انقلابی هستند و نیّتشان خیر بوده، شیوۀ انعکاس این جوابیّه در سایت خبری گفته شده، طوری بوده که انگار -زبانم لال- میلاد عرفانپور اشتباه کرده و رهبری را به گریه انداخته (به چه حقّی؟)، پس این هم جوابش! شعر یاد شده را میتوانید در زیر مشاهده کنید (نکتۀ انحرافی قضیه کجاست؟ آری! عبارت "آقای جهان" که هرگز جایی در ادبیّات انقلاب و نظام اسلامی ندارد و نخواهد داشت) :
ان شاءالله همگی از ولایمداران واقعی باشیم و بمانیم.
آمین
نسب موسی(ع): موسی بن عمران بن قاهث بن لاوی بن یعقوب(ع). پیش از فتح مصر به دست کمبوجیه، 26 سلسله فراعنه به مصر حکومت کردند. معنای فرعون: 1- "فآه" حرف تعریف + "رآء" به معنی خورشید. 2- "ادرو" لفظ قبطی به معنی پادشاه. 3- "فارا" به معنی قصر + "آوه" به معنی عالی (قصرعالی یا دربار که مجازاً بر خود پادشاهان اطلاق شده). در زبان اروپایی "فارااوه" تلفّظ میشود. 4- "فارع" به معنی حاکم یا کاهن + "اون" نام شهری از شهرهای مصر. چون کاهن یا حاکم شهر اون بر تمام مصر حکومت یافت، او و فرزندانش و بعدها تمام پادشاهان مصر را فرعون نامیدند. "فوتی فارع" پدرزن یوسف(ع) و کاهن اون بوده است. از میان معانی یاد شده، معنی سوّم صحیحتر به نظر میرسد؛ چنانکه امروزه نیز در میان ما اطلاق عناوینی چون حضرت، مقام، منزل و... برای مردان و زنان محترم به جای اسم خودشان مرسوم است. فراعنۀ معروف: 1- ریان بن ولید ([آ]پوفیس) از سلسلۀ 15 از خانوادۀ هیکسسها معاصر یوسف(ع). 2- قابوس بن مصعب (خیان، رامسس یا رعمسیس دوّم، به یونانی سوستر) نفر سوّم از سلسلۀ 19. 3- ولید بن مصعب (منفلیفی یا منفتاه) 1491 پ.م. آسیه محرّف اسنات است که از نسل فرعون زمان یوسف(ع) بوده که به نقل مشهور عبارت از آمنهوتپ چهارم بوده که نام خود را بعد از گروش به یکتاپرستی به آخنآتون تغییر داد. اختلاف در نام عربی و مصری برخی از این شخصیّتها، ممکن است به خاطر ترجمه شدن نام آنها به عربی بوده باشد. حزقیل نیز عبارت از مؤمن آل فرعون بوده که همان نجّار سازندۀ صندوق برای مادر موسی(ع) یا برادرزاده یا خزانهدار فرعون یا شوهر ماشطۀ دختر فرعون بوده است. (خزائلی). بلایای دهگانهای که بر فرعونیان نازل شد، شامل: 1- خون شدن آب، 2- وزغ، 3- پشه، 4- مگس، 5- طاعون، 6- طوفان، 7- دمل، 8- ملخ، 9- ظلمت، 10- مرگ ناگهانی نخستزادۀ فرعون. (خزائلی). نام قارون در تورات به صورت قورح آمده است. کورا نیز صورت دیگری از آن است. قورح به معنی کدو است که شاید با "قیرا"ی ترکی همریشه باشد. قارون پسر یعار از خانوادۀ لاویان مخالف هارون و از وزرا و مشاورین فرعون بود که به ریاست 250 نفر بر هارون میشورد. کلید خزانههایش بار 300 شتر بوده و معروف است که زوجهاش او را علیه موسی(ع) شورانده است. (خزائلی). شامری (سامری) نیز از نسل شمرون بن یشاکر فرزند چهارم یعقوب(ع) بوده. برخی شمرون بن یساکار را نام اصلی خود سامری گفتهاند. نام سامری منسوب است به سامره که در اصطلاح یهود و مسیح به معنی مرتد است. سامر در عربی به معنی قصّهگو است. سمائیل نیز نام دیگر ملکالموت یا عزرائیل است. بنای سامره در 920 پ.م صورت گرفته است. به قولی دیگر، سامره محرّف یامرس (gamres) است که از جمله رؤسای سحرۀ فرعون بوده. این سه تن (فرعون، قارون، سامری) دشمنان اصلی موسی(ع) در دوران پیامبریاش بودند.
اریک فون دانیکن باستانشناس معروف سوئیسی و نظریّهپرداز فضانوردان باستانی مینویسد: «کهنترین و مهمترین فهرست ارزشمند باستانی با نام "نامنامۀ پادشاهان بابل باستان / و.ب. ۴۴۴" در فهرست آثار باستانی به ثبت رسیده است. این نامنامه بر روی قطعهای به ارتفاع ۵/۲۰ سانتی متر که به خوبی فهرست پادشاهان اصلی اسرار آمیز را از زمان پیدایش انسان در سطوح جانبی خود جا داده است، حک شده است. در فاصلۀ 1953 تا 1730 ق.م در دورۀ نخستین سلسلۀ پادشاهی در ایسین -شهر سلطنتی باستانی در جنوب بابل- نامنامۀ پادشاهان تهیّه شده است که رونگاریهایی از آن به دست بروسوس که کاهنی بابلی بود، در قرن چهارم یا سوّم قبل از میلاد افتاد و وی آنها را به زبان یونانی ترجمه نمود. با این که این ترجمه صددرصد قابل اطمینان نیست، امّا بالاخره راهی به سوی گذشتۀ ما میگشاید. در سال ۱۹۳۲ اصل نامنامۀ پادشاهان در خسروآباد عراق در نزدیکی شهر موصل در درّۀ دجله کشف گردید. حال، پژوهشگران اسامی و تاریخهای اصلی را در اختیار داشتند. ادامۀ آن به نام نامنامۀ پادشاهان بابل آ. مشهور است. قسمت نخست آن که اسامی و تاریخ نخستین سلسله میباشد، ناخواناست. نامنامۀ پادشاهان ب. مملوّ از سوراخ و شکاف است. این فهرست، شامل اسامی پادشاهان سلسله ی بابل (۱۸۳۰ تا ۱۵۳۰ ق.م) میباشد. بنابراین، ما تا آنجا که میتوانیم این نامنامه را بخوانیم، اسامی حاکمان سومری و بابلی و تاریخ آنها و مدّت حکومتشان را اختیار داریم. براساس سند و.ب ۴۴۴ : نخستین ده پادشاه از زمان پیدایش تا طوفان بزرگ، مجموعاً ۴۵۶۰۰۰ سال حکومت کردند. پس از طوفان بزرگ "پادشاهی دوباره از آسمان به زمین آمد". ۲۳ پادشاه که پس از طوفان پادشاهی کردند، مجموعاً ۲۴۵۱۰ سال و سه ماه سه و نیم روز حکومت نمودند. همۀ پژوهشگران به جز سر "لئوناردو وولی" به آن شک کردند». سپس در ادامه، بخشهایی از نامنامۀ پادشاهان را به شرح زیر میآورد:
«وقتی پادشاهی از آسمان آمد، سلطنت در اریدو بود. "آلولیم" پادشاه اریدو بود. او ۲۸۸۰۰ سال حکومت کرد. "آلالگار" ۳۶۰۰۰ سال حکومت کرد. دو پادشاه ۶۴۸۰۰ سال حکومت کردند. در بد بد تیبرا "انمنلوآنا" ۴۳۲۰۰ سال سلطنت کرد. "انمنگالآنا" ۲۸۸۰۰ سال حکومت کرد. "دوموزی" خدا که چوپان بود، ۳۶۰۰۰ سال سلطنت کرد. سه پادشاه ۱۰۸۰۰۰ سال حکومت کردند. در لاراک، "انزیبزیآنا" ۲۸۰۰۰ سال سلطنت کرد. یک پادشاه ۲۸۸۰۰ سال حکومت کرد. "انمندرآنا" که پادشاه سیپار بود، ۲۱۰۰۰ سال حکومت کرد. یک پادشاه ۲۱۰۰۰ سال سلطنت کرد. "اوبارتوتو" در شورو پاک ۱۸۶۰۰ سال حکومت کرد. هشت پادشاه در پنج شهر ۲۴۱۲۰۰ سال سلطنت کردند. آنگاه طوفان آغاز شد. پس از آن که طوفان تمام شد، پادشاهی دوباره از آسمان فرود آمد. پادشاهی در کیس. پادشاه کیس، "گااور" بود که ۱۲۰۰ سال حکومت کرد. "گولانیداباآناپد" ۹۶۰ سال حکومت کرد. "زوکاکیپ" ۹۰۰ سال حکومت کرد. (و پادشاهی) ۳۲۴ سال (سلطنت کرد). "لوگالباندا"ی آسمانی یا همان "آتاب" ۶۰۰ سال حکومت کرد و پسر "آتاب" ۸۴۰ سال سلطنت کرد. "اتانا"ی چوپان که به آسمان رفت و آرامش را به کشور آورد، پادشاهی بود که ۱۵۶۰ سال حکومت کرد. "بالی" پسر اتانا ۴۰۰ سال سلطنت کرد. "تیزکار" پسر "سامونگ" ۳۰۵ سال سلطنت کرد. "ایلتاسادوم" ۱۲۰۰ سال سلطنت کرد. "(مس)کیاگگا(سر)" پسر خدای خورشید که کاهن اعظم و چوپان بود، ۱۲۰۰ سال حکومت کرد. "دوموزی" خدا که ماهیگیر بود، در شهر کوآ ۱۰۰ سال سلطنت کرد. "گیلگمش" آسمانی که پدرش "لیودومون"، کاهن اعظم کولاب بود، ۱۲۶ سال حکومت کرد. "اورنونگال" پسر گیلگمش، ۳۰ سال حکومت کرد. "لاباسر" ۹ سال حکومت کرد. و... ». سپس میافزاید: «برخی از نامهای نامنامۀ پادشاهان در کتیبههای گلی و الواح خشتی نیز
یافت شده که این موضوع مدرکی بر هویّت راستین نامنامۀ پادشاهان است و ثابت
میکند اسامی پادشاهان ساخته و پرداختۀ ذهن تاریخنگاران نیست. این
پادشاهان روزگاری وجود داشتهاند و نحوۀ حکومت آنان در سرزمینها و بر
مردمشان در کتیبهها ثبت شده است». فون دانیکن تمامی عجایب دنیای باستان را به فضانوردان فرازمینی نسبت داده و مدّعی است منظور از "خدایان" هم در فرهنگ مردمان باستان همینها بودهاند. در اصل وجود حیات هوشمند فرازمینی شکّی نیست و آیات و روایات دینی ما نیز بر آن تأکید دارند؛ امّا شیوۀ امثال این باستانشناس آماتور که خود گاهی به عوامفریبی ها و دروغگوییهایش اعتراف کرده است، مطلقنگرانه و افراطی است. یکی از محقّقان همفکر او "زکریّا سیتچین" باستان شناس مقیم آمریکا و اصلاً اهل جمهوری آذربایجان بود که در آثارش، پیدایش تمدّن بشری و بلکه اصل خلقت انسان را هم به موجودات فضایی نسبت داده است! وی برای این نامنانه تفسیری نوشته است که به فرضیّۀ "داستانهای زمین" شهرت دارد.
این متن تخیّلی -آنچنانکه مشاهده کردید- بر پایۀ فرضیّات پیرامون سیّارۀ "نیبیرو" و نژاد "آنوناکی" و مفاهیم مرتبط با آنهاست. مشخّص نیست زکریّا سیتچین بر چه اساسی این تاریخها را تعیین کرده است؛ امّا اگر بر پایۀ کتیبههای سومری و با وفاداری به نامنامۀ پادشاهان باشد، در اینجا نیز باید فاصلۀ این وقایع از همدیگر بر حسب ماه باشد که پذیرفتنیتر است و این، قاعدهای کلّی است که طبق نظر مرحوم ذبیح بهروز در مورد زمانهای اغراقآمیز در هر کتیبۀ باستانی دیگری صدق میکند. (ابراهیم پورداوود در این موارد اعداد ۴ رقمی را ۳ رقمی فرض کرده، ولی نظر بهروز صحیحتر است). با این وجود، باز هم اعداد اغراقآمیزند. به عنوان مثال: «در مدارک تاریخی، اوّلین حاکم سومر اتانا (Etana) پادشاه کیش (حدود ۲۸۰۰
پ.م) بود، که بعدها در سندی نوشتاری به عنوان "مردی که تمام سرزمین را به
ثبات رساند" معرّفی شده است... . بلافاصله پس از مرگ مسآنیپادا، شهر
اوروک تحت رهبری گیلگمش (Gilgamesh) (حدود 2700-2650 پ.م) -کسی که اعمال و
کردارش در داستانها و افسانهها تجلیل میشود- به مقام حکمروایی سیاسی دست
یافت». (ادموند گاردون و ساموئل نوا کرامر: تمدّن سومر، ترجمۀ زهره دودانگه). مشاهده میشود که فاصلۀ اتانا با گیلگمش از نظر تاریخی بیش از 1/5 سده نیست؛ ولی در نامنامۀ پادشاهان حتّی اگر سالها را ماه تلقّی کنیم، این فاصله به 400 سال میرسد! گذشته از آن، در مسوّدۀ سیتچین، حوادث مورد ادّعا در حالی بعضاً فاصلهای چنددههزار ساله و حتّی چندصدهزار ساله با همدیگر دارند که بازیگران آن ثابت هستند و گویا در طول این فاصلۀ طولانی، حادثۀ خاصّ طبیعی یا انسانی دیگری بر روی زمین رخ نداده است که در کلّیت حوادث اثرگذار باشد. عمر دراز این بازیگران نیز که شخصیّت اوّلیۀ خدایان بعدی بینالنّهرین معرّفی شدهاند، آنقدر دراز و حضورشان از ابتدا تا انتهای این داستان چندصدهزارساله آنقدر ثابت است که با نظریّۀ "نسبیّت زمان" نیز قابل توجیه نیست! همچنین در این بین، طوفان ادّعایی جهانی را رخ داده در حدود 13000 سال پیش و آن را نیز برابر با طوفان نوح(ع) ذکر کرده است که باید توجّه داشت از نظر تاریخی، طوفان نوح(ع) چیزی در حدود 5100 سال پیش (3101 پ.م) واقع شده است. نکتۀ مهمّی هم که بدان توجّه نکرده، این بوده که: ملل جهان ابتدا باهم یکی بوده و سپس از هم جدا شدهاند. اگر تأکید سومریان بر طوفان بزرگ را برای این موضوع جدّی بگیریم، مطمئنّاً اسامی بسیاری از فرمانروایانی که سومریان بعد از طوفان، آنان را دیگر از خود نمیدانستهاند، میبایست از این میان حذف شده و جای آن با "کش دادن" زمان فرمانروایی دیگران پر شده باشد. در آخر نیز با چاپلوسی خاصّی، یهود را میراثداران علم و تمدّن گذشتۀ بشریّت شناسانده است!
۱. نکتهسنج.
۲. خوشطبع.
۳. (اسم، صفت) [مجاز] شیرینگفتار؛ لطیفهگو.
۴. [مجاز] زیبا؛ خوشگل؛ خوشهیکل.
۵. [قدیمی] دارای ظرافت. (فرهنگ فارسی عمید)
ریاضیدانان برجسته گاهاً برای تنوّع خاطر و رفع خستگی، معمّاهایی پیچیده بر پایۀ مغالطههایی حلشده در بین همکاران و دانشجویان خود مطرح میکنند که نمونههایی از آنها را هم با نام "بازی و ریاضی" از دوران مدرسه در خاطر داریم. استاد محمّدجواد ظریف بذلهگوی معروف، این بار نه در قامت مدرّس دانشگاه و در حاشیۀ همایش علمی بلکه در کسوت وزیر امور خارجۀ کشور و در صحن علنی مجلس، شوخطبعی جدیدشان را به این شکل و صورت از خودشان در وکردند که:
«برجام فواید زیادی داشته است که آمریکا به مخالفت با آن برخاسته است»!!
ما چندین سده است که ملّت مغمومی هستیم. درست است احتیاج به شادی داریم، ولی ظرفیّت اینهمه شادی را هم به صورت یکجا نمیتوانیم داشته باشیم. کسی بگوید: «آخه اوزون گولسون*! آمریکا مگه دوست ما نبود که رفتید باهاش قراردادی بستید که نتیجهش قاعدتاً برد_برد بود؟ پس چرا مخالفتش با چیزی دلیل بر مفید بودن اون برای ما باید باشه؟! اگه هم دشمن بود که الآن دارید اینهمه روی خروج رسمیش از برجام تأکید میکنید، کی قرار بود داخلش بشه که حالا بخواد ازش خارج بشه؟ پس چرا اصرار کردید که با اروپای خالی نمیتونید مذاکره کنید و اجازۀ کدخدا هم برا اونا لازمه؟! حالا این کدخدا دوست ما باشه یا دشمن ما، با این دو دو تا چهارتای ساده، مغرورانه رفته از بیرون رفتار اروپا رو رهبری کنه یا شکست خورده و در مقابل ما و متّحدان اروپاییمون منزوی شده؟!». من یکی که بیشتر از این طاقت این اندازه دلخوشی را ندارم. خندۀ بیش از حد هم برای سلامتی خوب نیست.
_________________________________
* اصطلاحی ترکیست که به کسی که از ته دل خندانده باشدت میگویند. اگر قابل ترجمه بود فارسیاش را میآوردم، ولی تقریباً میشود معادل: خدا خیرت بده.
حضرت امیر علیه السلام درباره تبلیغ بیاثر میفرمایند:
آن که مردم را به خدا خواند و خود به کار نپردازد، چون تیرافکنى است که از کمان بى زه تیر اندازد.
کسی که مردم را به کاری تشویق و دعوت میکند اما خودش عمل نمیکند، مثل فرد تیراندازی که تیر در چلّه کمان بدون زه انداخته و تلاش بیهوده میکند. چنین تیری اصلا مقدمه و رکن اصلی رسیدن به هدف را ندارد. تیر حیران و سرگردان جلوی پای تیرافکن میافتد و هیچ اثری هم ندارد.
مثل پدری که دائم پسرش را به نماز خواندن تشویق میکند اما خودش با شنیدن صدای اذان سر در گوشی و بیاعتناست. پدر باید با شنیدن صدای اذان ناگهان همهی کارهایش را رها کند و مشتاقانه آمادهی نماز اول وقت شود تا پسرش هم دلباختهی نماز شود.
(برگرفته از وبلاگ گوهرنویس)
حضرت علی علیه السلام میفرمایند:
دلها را روى آوردن و روى برگرداندنى است اگر دل روى آرد آن را به مستحبات وادارید، و اگر روى برگرداند، بر انجام واجبهاش بسنده دارید.
گاهی انسان آمادگی قلبی دارد، شاید تلنگری به او زده شده و حال دعا و نیایش در وجودش موج برداشته، باید این فرصت را غنیمت شمرده و جانش را با انجام مستحبّات جلا بخشد و کدورت گناهان را کمرنگ کند تا اینکه به مرور زمان و به تدریج آثار گناه از وجودش محو شود.
البته انسان باید بداند هر لحظه مرگ در کمین اوست و هر چه میتواند باید خودش را از پرتگاههای گناه دور کند و به قلههای معنویت نزدیک شود. بله اگر حال و حوصله دعا و نیایش را ندارد، طبق این فرمایش حضرت باید به انجام واجبات بسنده کند. زیرا که چه بسیار افرادی که زیادهروی کردند و بدون توجه به گنجایش و ظرفیت خود و بدون داشتن استاد، قدم در راه ذکر و سلوک نهادند و مشغول چلّه گرفتنهای طاقت فرسا شدند ، در نتیجه نفس آنها خسته و ملول شده و کلّا از دایره ایمان خارج شدند.
پناه بر خدا از این نفس سرکش که همیشه از افراط و تفریط ما سوءاستفاده میکند و خنجر زهرآلود خود را به قلب ایمان ما فرو میبرد.
(منبع: وبلاگ گوهرنویس)
حضرت امیرالمومنین علیه السلام میفرمایند:
اندیشیدن همانند دیدن نیست، چه بود که دیده ها چیزى را چنانکه نیست نشان دهد، لیکن خرد با کسى که از آن نصیحت خواهد خیانت نکند.
حتما همهی شما تجربه کردهاید که خیلی از مواقع ظاهر چیزی شما را گول زده است، در نگاه اول کاری بسیار زیبا و حتی خیرخواهانه به نظر رسیده است اما با کمی اندیشه و در نظر گرفتن تمام جوانب کار به مضرّات آن پی میبرید. مثلا فرض کنید شما یک مرجع تقلید یا شخصیت با نفوذی در جامعه هستید و یک نفر به ظاهر مذهبی مقدار زیادی پول برای شما هدیه آورده است، یا به اسم کمک برای ساخت مدرسه علمیّه یا ساخت مسجد و موسسه پژوهشی یک چک یک میلیارد تومانی با نام شما کشیده است. شما چه کار میکنید؟! در نگاه اول کار خیرخواهانهای است اما با کمی تحقیق و اندیشه میفهمید که کاسهای زیر نیم کاسه است. میفهمید که این شخص وابسته به فلان گروه سیاسی است و در آینده شما وامدار و بله قربان گوی او خواهید شد. شاید در ظاهر با احترام و القاب محترمانه با شما برخورد کنند اما هم خودتان و هم او میدانید که سلام گرگ بدون طمع نیست!
رییس دفتر علامه مصباح یزدی نقل میکردند که بارها افراد مختلف به عناوین مختلف و از جناحهای سیاسی مختلف به دفتر ما میآمدند و پیشنهاد کمکهای مالی به ظاهر دوستانه و خیرخواهانه میدادند. میگفتند میخواهیم در ثواب کارهای تحقیقاتی و علمی موسسه شما سهیم باشیم!! اما هر بار که به آیت الله مصباح جریان را میگفتیم ، ایشان به شدت ردّ میکردند و میگفتند نمیخواهم وامدار هیچ شخص و گروهی باشم. حتی یک بار فرماندار یکی از شهرهای جنوبی فرش ابریشمی و دستبافتی را در نگهبانی موسسه گذاشت به اسم هدیه به آیت الله مصباح و رفت. وقتی ماجرا را به ایشان گفتیم، فرمودند: این فرش را بفروشید و پولش را از طرف صاحبش به یک موسسه خیریه بدهید و رسیدش را برای جناب فرماندار پست کنید! علامه مصباح با زیرکی این ماجرا را مدیریت کردند و آن فرماندار کذایی مصداق آش نخورده و دهن سوخته شد.
(منبع: وبلاگ گوهرنویس)
«در این کشور، قبل از دوران حکومت اسلامی و جمهوری اسلامی، حاکمیّت و
مناسبات بین حاکم و مردم، همواره رابطۀ غیراسلامی -رابطۀ سلطان و
رعیّت، رابطۀ غالب و مغلوب- بوده است. همۀ کسانی که به اینجا آمدند و
حکومت کردند، احساس نمودند که بر این مردم غلبه پیدا کردهاند. از این
آخریش که رضاخان و پسرش بود، بگیرید و همینطور عقب بروید. قاجاریّه احساس
کردند که بر این مردم غلبه پیدا کردهاند و فاتح شدهاند. از اوّل به عنوان
فاتح، بنای حکومت خودشان را گذاشتند. قبل از آنها، زندیّه و افشاریّه و صفویّه فاتح شده بودند. اگر همینطور به عقب بروید، سلسلههای گوناگونی را میبینید که با پول و
زور و قبیلهگری و قلدری و پهلوانی و با وسایل گوناگون آمدهاند و بر این
مردم فاتح شدهاند و آنان را به زیر یوغ حکومت خودشان کشاندهاند. لذا
همیشه روابطشان با مردم، "ما فرمودیم" بوده است. "من به ملّت عرض میکنم"،
"من خدمتگزار ملّتم" که امام میگفت، متعلّق به جمهوری اسلامی و اسلام و
امامِ
اسلامی ما بود؛ و الّا قبل از او، "ما امر میفرماییم" و "ما چنین
فرمودیم"
بود. از این کلمات، میشود رابطه را فهمید. رابطه، رابطۀ یک حاکم و فاتح و
غالب و اختیاردار و قدَرقدرت بود. سلطنت را هم یا با شمشیر به دست آورده،
یا از پدرانشان ارث برده بودند؛ لذا زیر بار منّت کسی هم نبودند و "السّلطان
بن سلطان" مینوشتند! به کسی مربوط نیست که من پادشاهم؛ من ارث بردهام!
مثل کسی که فرضاً از پدرش یک آفتابۀ مسی ارث میبرد و متعلّق به خودش است.
آیا کسی میتواند بگوید تو چرا این آفتابۀ مسی را داری؟ ارث برده است
دیگر. این هم سلطنت را ارث برده است و مثل همان آفتابۀ مسی، برایش ملک
شخصی است و هیچ کسی حقّ دخالت در آن را ندارد؛ "السّلطان بن سلطان"! اینها
نکاتی است که باید به آنها توجّه کنید. آن پادشاهی هم که حکومت را با شمشیر به دست آورده بود، خدا را بنده نبود؛
مثل نادرشاه، مثل آقامحمّدخان، یا مثل خود رضاخان. اینها با زور و قدرت به
حکومت رسیده بودند. البتّه رضاخان، در سایۀ شمشیر خودش هم نبود؛ در سایۀ
شمشیر دولت بریتانیا بود که حکومت را به دست آورده بود».
بیانات در دیدار اعضای شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی و مسئولان ستاد بزرگداشت دهۀ فجر - 1369/10/11
«من نمیخواستم به تفصیل در اینباره صحبت بکنم؛ منظور اشارهای بر وضع کنونی بود. البته این وضعی که امروز پیش آمده -یعنی دین و فقه حاکم شده است- در طول تاریخ اسلام سابقه ندارد. این چیزی است که جز در دورۀ حکومت اسلامی بعد از صدر اسلام -همان چند سال معدود- دیگر وجود نداشته است. این وضع را نمیشود با وضع زمان صفویّه مقایسه کرد؛ آنها یک مشت کودتاچی و قلدرهایی بودند که سر کار آمدند و تصادفاً شیعه بودند؛ مثل قاجاریّه که در این کشور حاکم بودند. صفویّه با قاجاریّه، از لحاظ محتوای کار و سلطنت و بقیّۀ شرایط حکومت، تفاوتی که نداشته است؛ فقط وابستگی شیعی داشتند». بیانات در دیدار جمعی از روحانیون استان کرمان - 1370/08/20
«اتّفاقاً دورانی که زبان فارسی در ترکیه نفوذ داشته، تقریباً همان دوران صفویّه است که در خود ایران زبان فارسی خیلی اوجی نداشته است. شعرای خوب ما در آن دوران فرار میکردند و از ایران میرفتند؛ امّا ما میبینیم که در کشور عثمانىِ آن روز، زبان فارسی، زبان دیوانی و زبان شعری و زبان علمی و ادبی است؛ پس ناشی از نفوذ سیاسی نیست؛ یعنی نمیتوان گمان کرد که علّت گسترش زبان فارسی، نفوذ سیاسی دولت فارسی ایران است. علاوه بر این، خیلی از سلاطین ایران اصلاً فارس نبودند. غزنویان و سلجوقیان شاید زبان فارسی را درست هم نمیفهمیدند. خود صفویّه و قاجاریّه هیچکدام فارسیزبان نبودند؛ اینها با فارسی خیلی انس و خویشاوندی نداشتند. بنابراین، علّت نفوذ زبان فارسی در چیز دیگری است». بیانات در دیدار اعضای فرهنگستان زبان و ادب فارسی - 1370/11/27
«اوّلکسی که در مقام نظر و در مقام عمل -توأماً- یک نظام ایجاد کرد، امام بزرگوار ما بود؛ که مردمسالاری دینی را مطرح کرد، مسئلۀ ولایت فقیه را مطرح کرد. بر اساس این مبنا، نظام اسلامی بر سر پا شد. این، اوّلین تجربه هم هست. چنین تجربهای را ما در تاریخ نداریم؛ نه در دوران صفویّه داریم، نه در دورههای دیگر. اگرچه در دوران صفویّه کسانی مثل "محقّق کرکی" ها وارد میدان بودند، امّا از این نظام اسلامی و نظام فقهی در آنجا خبری نیست؛ حدّاکثر این است که قضاوت به عهدۀ یک ملّایی، آن هم در حدّ محقّق کرکىِ با آن عظمت بوده است؛ ایشان میشود رئیس قضات، تا مثلاً قضات را معیّن کند؛ بیش از اینها نیست؛ نظام حکومت و نظام سیاسی جامعه بر مبنای فقه نیست. ایجاد نظام، کاری است که امام بزرگوار ما انجام داد».
«بعد از دوران صدر اسلام، اوّلین باری است که اسلامِ صحیحِ نابِ متّکی به قرآن و حدیث در عالم واقع، دارد تحقّق پیدا میکند؛ حتّی در دورانهایی که مثلًا علما، محترم هم بودند، اینجور نبوده. فرض کنیم در دوران صفویّه؛ خب علما، محترم بودند؛ محقّق کَرکی از شام پا میشود میآید در اصفهان یا در قزوین یا در کجا و شیخالاسلام کلّ کشور هم میشود؛ پدر شیخ بهایی، خود شیخ بهایی، اینها همه کسانی هستند که جزو علمای بزرگ بودند، خیلی هم محترم بودند، امّا اینها حدّاکثر کاری که میکردند این بود که مثلاً فرض کنید که دستگاه قضاوت را بر عهده بگیرند، آنهم تا جایی که منافات با برخی از تندرویهای دستگاه حکومت و سلطنت نداشته باشد؛ و الّا شاه عبّاس و شاه طهماسب و بقیّۀ سلاطین، کار خودشان را میکردند، حکومت اسلامی نبود، حکومت دینی نبود. اینکه منشأ و مبدأ احکام حکومتی کتاب و سنّت باشد، روایات ائمّه باشد، از صدر اسلام -یعنی حالا آن مقداری که صدر اسلام بوده، بعد از آن- تا امروز دیگر سابقه نداشته است. امروز در ایران اوّلین بار است که یک چنین حکومتی به وجود میآید».
«شما ببینید همین شاه عبّاس که یک چهرۀ برجسته است، چقدر ظلمِ ناشی از خودکامگىِ محض کرده است. آنقدر از خویشاوندان خود را کُشت و کور کرد که بعضی اشخاص مجبور شدند برخی از شاهزادههای صفوی را به گوشهای ببرند و گم و گور کنند تا شاه از وجود آنها مطّلع نباشد! مثلاً دستور داد چهار پسر امام قلیخان را سر ببُرند و جلوِ او بگذارند؛ در صورتی که امام قلیخان جزو افرادی بود که به صفویّه خیلی خدمت کرده بود؛ جزو خدّامِ قدیمی صفویّه و سرداران و سیاستمداران صفویّه بود؛ امّا به خاطر وجود روح دیکتاتوری و استبداد در شاه، این بلا سرِ او آمد».
بزرگترین جرم حکومتهای خودکامه و مستبد در طول تاریخ ما این است که نگذاشتند ملّت در آن وقتی که باید با حضور خود، با شجاعت خود، منافع خود را تأمین کند، در میدان حاضر شود. اشرف افغان و محمود افغان و لشکریانشان اطراف اصفهان را گرفته بودند. مردم دلشان وَلوَل میزد برای اینکه بروند دفاع کنند؛ اما حاکمان تنپرورِ خودباختۀ ترسیده، نگذاشتند مردم از خودشان دفاع کنند. آنها تسلیم شدند و در واقع مردم را هم تسلیم کردند. نتیجه این شد که بعد از سالهای سخت و سیاه، وقتی که مهاجمان مجبور شدند از ایران خارج شوند، صدها و شاید دویستهزار نفر از زنان و دختران و نوجوانان ایرانی را با خودشان به اسارت بردند؛ یعنی حتّی وقتی که میرفتند نیز اینگونه با مردم رفتار کردند».
«در گذشته، روحانیّت ما همیشه به عنوان یک مجموعۀ بهکلّی جدا از اداره و تدبیر حرکت جامعه قرار داشته؛ خودش مغلوب گروه مغلوبی بوده. حتّی در دورانی هم که پادشاهان صفویّه مدعی تشیّع بودند و به علما احترام می کردند و فتحعلی شاه به خانۀ میرزای قمی در قم میرفت و زیر بازوی او را میگرفت، روحانیّت یک گروه کاملاً حاشیهای بود».
با توضیحاتی که رفت، قضاوت نهایی بر عهده خودتان.
مرحوم مجتبی مینوی در یادداشتی به تفصیل توضیح میدهد که نماد شیر و خورشید ربطی به فرهنگ ایران باستان ندارد و مربوط به قرن ششم هجری و دوران فرمانروایی کیخسرو بن قلیچارسلان سلجوقی میشود. زمانی که او اراده کرد چهرۀ معشوقهاش خود را بر روی سکّهها ضرب کنند و مشاوران وی را از این کار بر حذر داشتند؛ ولی پیشنهاد دادند برای آنکه نه شرع بسوزد و نه دل سلطان، با توجّه به اینکه آن دختر متولّد برج اسد (امردادماه) بوده، نقشی از خورشید بر بالای نقش شیر که نماد برج اسد است، بر سکّهها ضرب کرده و چهرۀ او را درون قاب خورشید نقش کنند. همین! فراگیر شدن نقش شیر و خورشید نیز بیتردید به دلیل فراگیری نام و آوازۀ حکومت سلجوقیان بوده است که تا سدههای بعد نیز بر سکّهها و بیرقهای حکومتهای ایران باقی ماند. در دورۀ صدارت حاجی میرزا آقاسی -وزیر محمّدشاه بعد از قتل قائممقام فراهانی- نقش چهره از روی خورشید برداشته و شیر که پیش از آن به صورت نشسته نقش میشد، ایستاده و شمشیری نیز در دستش گذاشته شد. پرچم ایران از آن زمان تحت تأثیر انقلاب فرانسه که پرچم سهرنگ را به منزلۀ طرح استاندارد پرچم همۀ کشورها شناساند، به صورت پرچم سهرنگ سبز و سفید و سرخ تثبیت شد. نماد شیر و خورشید نیز بعد از انقلاب مشروطه که وکیلان مجلس خوش نداشتند حذفش کنند، با تأسّی به مقدّسات دینی و ملّی نظیر لقب اسدالله برای حضرت امیرالمؤمنین(ع) و امضا شدن فرمان مشروطه از قضای روزگار در امردادماه، توجیه شده و بر روی پرچم باقی ماند.
در دورۀ پهلوی همین نماد تثبیت شد، ولی آنچه مهم بود، سمت قرار گرفتن شیر بود: شیر اگر شمشیر را با دست راست گرفته باشد، قاعدتاً به دلایل زیبایی شناسی باید رو به سمت چپ باشد؛ ولی در عین حال چهرهاش نیم رخ نبوده و فریاد زنان رو به سمت بینندگان دارد. از آنجا که سمت چهره در نقوش سکّه و پرچم و نظیر آن مهم بوده و فیالمثل سکّههای دورۀ اشکانی را به دو دستۀ قبل از مهرداد اوّل و بعد از او تقسیم میکنند که ابتدا چهرۀ پادشاهان در آنها به معنای مخالفت با فرهنگ غرب به سمت راست بوده و سپس به معنای موافقت با آن به سمت چپ چرخیده است، شیر پرچم پهلویها نیز از ترس غربیها سر به پهلو چرخانده و خشم و ژیانی اش را بر سر ملّت خود خالی کرده و با شمشیرش آنان را تهدید نموده است. این نکتۀ مهمّی است؛ پهلوی اوّل همان کسی بود که شخصاً عبارت "از اجنبی جان میستانیم" در سرود شاهنشاهی را به "از دشمنان..." تغییر داد تا برای اجنبیها حسّاسیت برانگیز نباشد. سپس جهت ماستمالی کردن این قضیه چنین درانداختند که عبارت "شهنشه زنده بادا" را نیز به صورت "شاهنشه ما زنده بادا" اصلاح کرده است. در حالیکه تغییر دوّم نیاز به شکستن وزن و ریتم آهنگ دارد و شایعۀ ویرایش آن دورغی بیش نیست. پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، نماد شیر و خورشید به خاطر مغایرتش با موازین اسلامی، از روی پرچم و آرم دستگاههای دولتی حذف شد و امام راحل(ره) نیز به صراحت این نماد را "منحوس" دانسته و دستور به حذف سریع آن دادند؛ امّا فرهنگ منحطّ تهرانی به این سادگی از سر ملّت ایران دستبردار نبود.
از روزی که مقبرۀ فردوسی را به شکل پاسارگاد ساختند و نام اسطورهای مازندران را بر روی طبرستان گذاشتند و تالار نوروز را کاخ شاهان نامیدند، هویّتتراشی جعلی برای این مرز و بوم نیز شروع شد و کجا بهتر از تهران بیهویّت که بدون تشکیک در این اقدامات ساختگی، تن به استقبال از همۀ آنها بدهد، حتّی پس از حلّ همگانی بحران هویّت ایرانیان با پیروزی انقلاب اسلامی؟! "مانور تجمّل" دوباره داده شد و تیم فوتبال "پیروزی" دوباره پرسپولیس نامیده شد و تندیس شیر دوباره بر سر در مجلس شورای "ملّی" جا خوش کرد. این میان عدّهای مستظهر از احیای تدریجی نماد شیر و خورشید هم سخن گفتند، ابتدا نوع سرخش تا بعد ببینند چه میشود! شاعر جوانی به نام مهدی آرام نیز در غزل دست و پا شکستۀ دارای ایراد وزنی و قافیهای به مطلع «دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد» در حسرت آن نماد منحوس سرود:
«سرخ و سپید و سبز است، این بیرق کیانی.................امّا صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد»!!
که در فضای مجازی به نام شاعرۀ چیرهدست معاصر زندهیاد سیمین بهبهانی دست به دست میچرخد. البتّه آن مرحوم زاویههای فکری چندی با اندیشههای انقلاب اسلامی داشتند، ولی نه تا این حد. منظور از این نوشتار، هدایت هواداران چنان تفکّراتی نیست. چرا که مشکل آنان، نوعی منفیگرایی اجتماعی ناشی از برآورده نشدن مطالبات اقتصادی و مطالبات جنسی (مشروع یا نامشروع) از جانب نظام اسلامی است و با ارائۀ دلایل منطقی حل نمیشود؛ بلکه منظور، نشان دادن میزان اعتبار ادّعاهای آنان برای دیگران است که ممکن است به آن سمت کشیده شوند. تا دوباره در مقام بازیابی هویّت ملّی، از چنگ فرهنگ ایران باستان به دامن فرهنگ باستانی ایران پناه نبریم و ملّیگرایی را با میهندوستی جایگزین نکنیم، وضع همین است و بسا بدتر هم بشود!
مراسم عید فطر پارسال بود که حاج میثم مطیعی شعر معروف "ای نشسته صف اوّل نکنی خود را گم..." را خواند و بسیاری از نشستگان در صف اوّل بلافاصله خود را گم کردند! امسال نیز شعر دیگری در همان وزن توسّط همین مدّاح قرائت شد که کلیدواژۀ "صف اوّل" در آن نیز تکرار شده بود. از همان زمان بود که بدعت نردهکشی در صفوف نماز جمعه، ابتدا از مشهد و سپس از شهرهای دیگر شروع به برداشته شدن کرد که با مخالفت یک عدّه برای مدّتی به حالت تعلیق درآمد. چندی پیش با انتصاب حجّةالاسلام حاج علیاکبری به امامت جمعۀ تهران و پیشنهاد علنی ایشان جهت برداشته شدن همگانی این بدعتها، قضیه جدّی شد و انشاءالله در اسرع وقت به ثمر برسد.
امّا در آن ایّام تحلیلی در نشریّهای نظرم را جلب کرد که: «مشکل از آنجا شروع شد که صف اوّل درست کردیم». مگر نماز اوّل وقت افضل نیست؟ چه کسی این حق را دارد که دیرتر بیاید و جلوتر بنشیند؟ اگر امتیاز نظام اسلامی در مردمی بودن مسئولان آن بوده است، به چه بهانهای باید مسئولان این نظام با دوری از بطن مردم، شبیه دولتمردان غربی شوند؟ به بهانۀ حفظ جان؟ اگر چنین است -که نیست و از 12000 شهید کشته شده به دست منافقین حدّاکثر 200 نفرشان مسئول و مابقی مردم عادّی بودند- پس چرا در مقام اعطای حقوق تحصیلکردگان جویای کار این مردم که وظیفۀ قطعیشان است، گیر میدهند که چرا نمازجمعه و راهپیمایی و... نمیروی؟ اگر طرف جواب بدهد: چون بادیگارد و محافظ و جلیقۀ ضدّگلوله و ماشین آنچنانی ندارم، کفایت نمیکند؟ آیا ادّعای وجود امنیّت در کشور ما دروغ است یا در خطر بودن جان مسئولین؟ یا شاید هم جان مردم ارزشی ندارد؟ مردمی که -به تعبیر سعدی- نسبت به مسئولان: "به جیش کمترند و به عیش خوشتر و به مرگ برابر و به قیامت بهتر". جان همه ارزشمند است، ولی وقتی در تاریخ بخوانیم: نخستین پادشاهی که برای خود بادیگارد تعیین کرد، معاویة بن ابیسفیان بود، پی میبریم که ایراد کار کجاست... .
مردم را نباید با این بهانهها -آنهم در این شرایط- از قطار انقلاب پیاده کرد؛ چرا که انقلاب از اصلش انقلاب پیادههاست!
در حماسهها، ملّتها و قهرمانان آنان با همنوعان خود طرفاند. برادر با برادر، پسرعموها با پسرعموها و اقوام و قبایل خویشاوند با یکدیگر؛ در حالیکه بین ملّتهای بیگانه و ناهمگن، چندان زدوخورد و اصطکاکی مشاهده نمیشود. گویا همین اشتراک و برادری، عامل اصلی بروز اختلاف بوده و جدایی آغاز دوران صلح و "دوستی" است. امّا با این وجود، ملّتهای متمدّن همیشه جنگ را به جدایی ترجیح داده اند و اصلاً به تعبیری، جنگ برای جلوگیری از جدایی بوده است. اتّحاد و برادری از جداییِ ولو دوستانه بهتر است، امّا به شرطی که حقّ برادری ادا شده و هیچ کس در این میان زیادهخواهی پیشه نکند. البتّه که صلح اوّل که نخستین گزینۀ چنین ملّتهایی است، بهتر از هر نوع جنگی است، ولی اگر کارساز نبود، چارهای نیست جز جنگ اوّل تا منجر به صلح شود. شرط آن نیز این است که رصد شود تا در بطن خود احتمال به میان آمدن دوبارۀ بحث اشتراک را آبستن نباشد که منجر به دشمنی و بروز جنگ آخر شود!
حال، ببینید از نظرگاه تاریخی نیز اوّل و آخر تاریخ به مالکیّت اشتراکی میرسد یا -طبق تعالیم دینی ما- ملّت ها همه از یک تبار واحد بوده و سپس از هم جدا گردیده اند؟
حضرت علی علیه السلام میفرمایند:
اندکى که با آن بپایى به از بسیارى که از آن دلگیر آیى.
همهی ما تجربه کردیم ، هر وقت کار سنگینی به عهده گرفتیم، همان اول کار خسته و ناامید شدیم. چون کارمان پیش نمیرود و دلزده میشویم. اما اگر کاری که به عهده میگیریم اندازه توان و ظرفیت علمی و عملی ما باشد، مرحله به مرحله کارمان جلو میرود و همین یک تقویت و تشویق درونی برای ادامه کار میشود.
در سیر و سلوک معنوی هم همین قاعده وجود دارد. علما و عارفان طریق میگویند ابتدا اندازه توان خود مستحبات را انجام دهید. مثلا برای نماز شب همان ابتدا تصمیم نگیرید که یازده رکعت با تمام مستحبات بخوانید بلکه کم کم نفس خود را عادت دهید. ابتدا فقط یک رکعت نماز وتر را بخوانید بعد از مدتی دو رکعت ، دو رکعت به آن اضافه کنید. اگر هم نمیتوانید بر همین یک رکعت مداومت داشته باشید، حضرت امیر علیه السلام همین نکته را گوشزد فرموده که کار اندکی که تداوم داشته باشد خیلی بهتر و امیدوار کننده تر است نسبت به کار زیادی که باعث خستگی و دلمردگی انسان شود.
استاد سخن سعدی بزرگ میفرماید:
رهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود... رهرو آنست که آهسته و پیوسته رود.
(منبع: وبلاگ گوهرنویس)
حضرت علی علیه السلام میفرمایند:
خدایا! به تو پناه مى برم که برونم در دیده ها نیکو نماید و درونم در آنچه از تو نهان مى دارم به زشتى گراید، پس خود را نزد مردم بیارایم به ریا و خودنمایى که تو بهتر از من بدان دانایى، پس ظاهر نکویم را براى مردمان آشکار دارم و بدى کردارم را نزد تو آرم تا خود را به بندگان تو نزدیک گردانم، و از خوشنودى تو به کنار مانم.
پناه بر خدا! هیچ چیز بدتر از این نیست که انسان مثل میوهای زیبا و رسیده کامل و دانا به نظر برسد اما همین که پوستش شکافته شد، بوی کثافت و تعفنش به هوا برخیزد. در برخورد با مردم خوش اخلاق و خوش رفتار باشد اما در خانه و خانوادهاش بد اخلاق و تندخو.
خانمی میگفت: وقتی با شوهرم بیرون میروم و رفتارش را با مردم میبینم، حسرت میخورم پیش خودم میگویم ای کاش یکبار با من و بچههایش اینگونه عزیزم عزیزم میگفت و قربان صدقه میرفت!