حقیقت روشن:

« علیٌّ مع الحقّ و الحقّ مع علیّ »

حقیقت روشن:

« علیٌّ مع الحقّ و الحقّ مع علیّ »

حقیقت روشن:

بسم الله الرّحمن الرّحیم

«بل یرید الإنسان لیفجر أمامه»
قیامة-5
*
نام احمد(ص) نام جمله انبیاست
چون که صد آمد، نود هم پیش ماست.
(مولوی)
....
به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند
که: تو در برون چه کردی که درون خانه آیی؟
(فخرالدّین عراقی)
....
"ما ایرانی ها خصلت خوبی که داریم، این است که خیلی می فهمیم؛ امّا متقابلاً خصلت بدی هم که داریم، این است که توجّه نداریم که طرف مقابل هم مثل ما ایرانی ست".
(استاد حشمت الله قنبری)
*
با سلام
حقیقت روشن، دربردارندۀ نظرات و افکار شخصی است که پس از سالها غوطه خوردن در تلاطمات فکری گوناگون، اکنون شمّۀ ناچیزی از حقیقت بیکرانه را بازیافته و آمادۀ قرار دادن آن در اختیار دیگر همنوعان است. مطالب وبلاگ در زمینه های مختلفی سیر می کند و بیشتر بر علوم انسانی متمرکز است. امید که این تلاش ها ابتدا مورد قبول خدا و ولیّ خدا و سپس شما خوانندگان عزیز قرار گیرد و با نظرات ارزشمند خود موجبات دلگرمی و پشتگرمی نگارنده را فراهم آورید.
سپاسگزار: مدیر وبلاگ

( به گروه تلگرامی ما بپیوندید:
https://t.me/joinchat/J8WrUBajp7b4-gjZivoFNA)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۳ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۴۷ جهود
آخرین نظرات
نویسندگان

۴۸۳ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

هندی ها در سلسله انساب اوّلیۀ خود، طبقه و نژاد بهاراتا را جای داده اند. منظومۀ بزرگ ایشان که به اسم همان طبقه به مهابهاراتا موسوم است، روایت می کند که: آخرین پادشاهان آن موسوم به سام وارانا غفلتاً ملتفت شد که سلطنت آرام او به واسطۀ بلوای عام رعایایش منقلب شده و پانکالیا بر او حمله آورده است. مجبور شد که فرار نماید و مملکت خود را به این مدّعی واگذارد. این است اوّل طبقه و نژاد مشهور محترمی که لژاند هندی با کمال زحمت و افسوس از او جدا می شود؛ زیرا که در آنها تمام لوازم قدّوسیت را بدرجل کمال می بیند. سلسله و طبقۀ پانکالا بعد از آن مدّت یک هزار سال سلطنت می کند و آنها مردمان خیلی مقتدر قاهری بودند. ریشی بری هادوکتای مقدّس پادشاه آنها دورموخارا تقدیس نمود و فضایل و فعّالیت به وی آموخت و به وسیلۀ این شناسایی و بصیرت، او را لایق ساخت که دایرۀ متصرّفات خود را از همه طرف بسط داده، تمام زمین را مالک شود. پانکالاها اقوام نزدیک طبقۀ ماقبل خود بودند و در لیاقت از آنها پست تر نبودند، مگر خیلی کم. بعد از آن طبقۀ کراوا در مملکت مادهیادسا سلطنت یافتند. مادهیادسا برای هندی ها به معنی هندوستان است؛ امّا معنی حقیقی آن مرادف است با اسکاندیناو (میدکارد یعنی ناحیۀ وسطی). طبقۀ کراوا که توسّط کورو تأسیس شده، از طرف پدر از بهاراتاهای مشهور نامی و از طرف مادر از یک زنی که از سلالۀ الوهیت بود، به وجود آمدند و نسب آنها به مانو اتّصال پیدا می کرد. (مانو اوّلین مقنّن هندی ها بوده و کتاب قانونی مدوّن کرده است). با وجودیکه این نژاد و نسب بسیار محترم و معتبر بنظر می آید، امّا سرسلسلۀ آنها بواسطۀ حقّ ولادت و وراثت بسلطنت دست نیافته بود؛ بلکه بسبب عدل و انصاف و اطّلاع و بصیرت در قوانین و مذهب، او را به پادشاهی برگزیدند و او یک شخص مرتلض سخت و در عالم ریاضت و قربانی بدرجۀ کمال بود. حالا می رویم به سر وقت طبقۀ چهارم. پانداوا ها همانطوریکه اخلاف و جانشین های کراوا های مقدّس با تقوی هستند، همانطور متّحدین نزدیک باختریان ها یا باهلیکا ها می باشند. گاهی اسمشان در سیاهۀ اسامی کراوا ها ذکر می شود و گاهی آنها را برادران (=پنج برادر) پاندو فرض می نماید. در اینجا باز به همان زمان یا نزدیک آن زمانی می رسند که ایرانیان باختر (بلخ) برادران هندی ها محسوب می شدند و هنوز از یکدیگر جدا نشده بودند؛ و چون در آن وقت یاوانا ها که اجداد یونانی ها باشند و سکا ها یا سیت ها هنوز از دایرۀ اطّلاعات برهمنی ها (هندی ها) محو نشده بودند، شاید هندی ها، سواحل علیای رود سند و مملکت کابل را عرصۀ جولانگاه پهلوانان و مرکز نشو و نما و توسعۀ زندگانی آنان فرض کرده باشند، به جای جنگل های "آریاوارتا"و .... سایر اراضی که بعدها روایات و اخبار گوناگون معیّن کرده بودند. تورات طبقۀ دوم را به سهولت در همین نواحی نشان می دهد. مورّخ آلمانی "لاسن" نیز در این مورد گفته: «آنها وقتی وجود داشته اند که مهاجرت های اوّلیه در شرف قطع شدن بودند». روایت هندی بعد از ذکر برادران پاندو، دیگر از احوالات سلسله های بعدی چیزی نمی گوید و فقط به ذکر اسامی می پردازد تا به دورۀ بودا برسد. (با تلخیص به نقل از کتاب "تاریخ ایرانیان" کونت دو گوبینو، ترجمۀ ابوتراب خواجه نوریان، 1326 ، تهران: چاپخانۀ شرکت مطبوعات)


امید شمس آذر
۱۵ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۳۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

هزی ید شاعر یونانی در منظومۀ موسوم به اعمال و ایّام حکایت می کند: خدایان مالکیّت و سلطنت زمین را متوالیاً به پنج نژاد خیلی مختلف عنایت کردند. طبقه و نژاد اوّل نژاد طلایی بود. اولاد نمی آوردند مگر مردمان خیلی عالی. زندگانی میکردند در یک دنیای پرنازونعمت مانند خود خدایان به آسایش و سعادت. هرگز نمی دانستند مرگ چیست و چون این تغییر نشأه مستلزم وحشت و آزار است، وقتیکه اجلشان میرسید، بملایمت بخواب شیرینی رفته، بروح تبدیل می یافتند و همزاد خیراندیش نوع بشر میشدند و اعمال انسان را از محسّنات و معایب نظارت می کردند. بعد از نژاد طلا، نژاد نقره پدید امد. آنها مردمان شامخ الانف جنگجوی متکبّر مغروری بودند و خدایان آن محبّت و احترامی را که نسبت بطبقۀ ماقبل آنها داشته، نسبت به آنها نداشته. ایشان برای خدایان قربانی نثار نمیکردند و در فکر عبادت الهی نبودند. با وجود این، مردمان بلند همّت باقدرت محترمی بودند. وقتیکه ژوپیتر آنها را مغلوب ساخت و روی زمین را از وجودشان بپرداخت، نتوانست افتخارات و سعادتیرا که هنوز در قعر جهنّم از آن بهره مند هستند، از ایشان دریغ نماید. بعد از نژاد نقره، نژاد مس بوجود آمد. آنها مردمان بدذات درنده بودند و از هیچ چیز متألّم و متأثّر نمی شدند؛ گویا از چوب سخت زبان گنجشک تراشیده شده بودند. زراعت نمی کردند. بهیچیک از اعمال فلاحتی نمی پرداختند. فقط جنگجویی مایۀ اشتغال ایشان بود. همه چیز آنان از فلز ارن (مس آمیخته با روی) بود؛ از اسلحه و آلات و ادوات، حتّی خانه و منزل. و چون دایماً با خود مشغول جنگ بودند، بالاخره با دست خود خود را تمام کردند . مملکت اموات آنها را در اغوش خود پذیرفت، بدون اینکه برایشان مقام و مرتبه و افتخاری معیّن نماید. طبقۀ چهارم موسوم به اسم فلزی نبود؛ نژاد پهلوانان نام داشت و آنهائیکه در طه بس و تروا می جنگیدند، از ایشان بودند. پس از آنکه با اعمال دلیرانه خود را مشهور ابدی ساختندف آن پهلوانان نجیب از آغوش مرگ بجزایر سعید شتافتند و در آنجا در تحت قانون کرنس Kronos در یک ناحیۀ حیرت انگیزی مسکن دارند که سالی سه حاصل از زمین بر می دارند، بدون اینکه بهیچوجه زحمت کشیده بکار زراعت بپردازند. طیقۀ پنجم نژاد آهن است که بعد از طبقۀ جنگجویان طروا بعرصۀ وجود آمدند. و شاعر فوق الذّکر خود را با کمال اندوه جزو آن بچّه های بیچارۀ غمگین می شمارد. (به نقل از کتاب "تاریخ ایرانیان" کونت دو گوبینو، ترجمۀ ابوتراب خواجه نوریان، 1326 ، تهران: چاپخانۀ شرکت مطبوعات)


امید شمس آذر
۱۴ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۳۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بموجب مندرجات دساتیر، پنج سلسله پی در پی وجود و ظهور یافته بوده اند. اوّل مهابادیان که یکصد زاد سلطنت کرده اند. یک زاد مساوی است با یک واد و یک واد به سه هزار جاد یک جاد به یکهزار مرو یک مرو به یکهزار ورد و یک ورد به یکهزار فرد و یک فرد به دو مرتبه پانصدهزار سال یا یک میلیون سال و هر سال مهابادیان دارای سیصد و شصت و پنج روز که هر روز آن مساوی با سی سال حالیه بوده است. بدیهی است آن عقولیکه از قرائت دساتیر شیفته و مجذوب می شوند، از همین حساب اغراق آمیز تاریخی فریب می خورند. من با بعضی از محقّقین آنها ملاقات کرده و دیده ام که سکر این سنین بیشمار چقدر آنها را مست می کند و تا چه اندازه خیره و مبهوت می شوند؛ امّا آنچه را ما باید بکلّی کنار گذارده بدور بیندازیم همین مطلب است، فقط اسامی و قیافۀ اوّل سلسله یا نژاد مهابادیان را اخذ می نماییم. زیرا که آنها هستند اجداد کبیر ما، آنها هستند مردمان کامل عیار بی نظیری که انسانیت را شروع کردند، یک یک انسانیتی که نمونۀ اصلی بوده و از هر حیث بر متأخّرین خود تفوّق و برتری داشته است. [بهتر و بزرگتر و جمیل ترین موجودات هستند. جدلی و غمگین و بدخواه و گدا و دروغگو و فقیر نیستند. ناخوشی و بیماری را نمی شناسند. ضعف در آنها راه نمیابد. از مرگ ابداً وحشت ندارند. با خدایان و یازات ها مشاوره و صحبت می کنند، مثل اینکه با آنها مساوی و همسر باشند و بطور وضوح معشوق آنها هستند، امّا زمین آنها برنگ طلاست، فوق العاده حاصلخیز است و همه قسم درخت و گیاه و بزرگترین نباتات معطّر و سبزی های لذیذ در آن ناحیه وفور دارد]. مهابادیان خاموش و منقرض شدند. جی یان بجای آنها آمدند. اگرچه آنها از سلسلۀ اوّل در قدرت و لیاقت خیلی پست تر بودند، امّا باز یک سلسلۀ بزرگی بشمار میرفتند. بعد از جی یان که در شخص جی آلاد (جی آلاد کلیو ملقّب بود به شای یعنی خادم خدا) انقراض یافتند، سلسلۀ ثالثی از مخلوق بشری تشکیل یافت که نصف آنها سلاطین شدند و نصف آنها زهاد و آنها را نژاد شائیان نامیدند و آن طبقه هم در شخص شای مهبول انقراض پذیرفت و چون وجود زهاد در آن عصر لزوم پیدا کرد، نوع انسان داخل در دورۀ کشمکش و زدوخورد شد. نیکی با بدی مقابل آمد و مجبور بمغلوب ساختن آن گردید. فقط چون در آن عصر عالم خلقت هنوز طبعاً دارای قوّت فوق العاده و قدرت عظیمی بود، هرکاری با کمال اقتدار صورت میگرفت. میتوان بیک اندازه تصوّر کرد که نفوذ و استیلای دیوآسای زهاد دورۀ شائیان نسببه انبیاء و مقدّسین اعصار بعد چقدر تفوّق داشته است. بعد از شای مهبول، یازان آمد که سرسلسلۀ طبقۀ جدیدی شد و این طبقه که از حیث قدر و شجاعت پست تر از سلسلۀ ماقبل خود بود، موسوم به یازانیان گردید که آخرین آنها یازان عجم بود اصول زندگانی طوری رفته رفته دچار ضعف و سستی می شد که تنزّل و پستی هر طبقه از پیش محسوس بود؛ بنابراین یازانیان همیشه بر آن طبقاتیکه بایستی بعد از آنها بیایند، ترجیح داشته، زیرا که آنها اقلّاً نیمه خدایان بودند، بجهت اینکه پهلوانان بعرصۀ وجود می آوردند. کیومرث، آن پادشاه بی اسم، آن رئیس نوع بشر که مبهماً تعیین شده است، پسر یازان عجم بوده که طبعاً از پدرش پست تر، ولی بایستی پدر آنقدر مردمان بزرگی بشود که بعد بایستی بیایند. و با وجود آنهمه احتراماتیکه ما باید از آنها منظور بداریم، بعقیدۀ دساتیر آنها هم نبوده اند مگر آدمی مثل ما و در آن کتاب معروف اخلاق حسنه و فضایل آنها را وصف می کند نه برتری خلقت طبعی ایشان را. باز تکرار می کنم که من معتقد نیستم که چنانچه نقّادین و محقّقین عصر جدید می گویند، این لژاند در قرون وسطی اختراع و تصنیف شده باشد؛ حتّی نسبت نگارش آنرا بعهد ساسانیان هم قبول نمیتوانم کرد و حال آنکه با آن ترتیبی که این کتاب به ما رسیده، باید حتماً نسبتش را بدورۀ ساسانیان داد. عقیدۀ من این است که دساتیر خیلی قدیم تر از اینها انشاء شده باشد و برای اثبات این عقیده کفایت خواهد کرد که اگر مندرجات آنرا با بعضی از فصول سالنامه های خیلی قدیم سایر شعب نژاد ابیض تطبیق نمایند و این مشابهت برای تجلیل مقام اخبار و روایات آن کافی خواهد بود و ثابت خواهد نمود که مندرجات آن پر از مغز و معنی و قابل دقّت نظر و توجّه کامل است. اگرچه در تاریخ پنج طبقۀ مختلفه (آنطوریکه دساتیر نقل می کند) رنگ آمیزی اعراب دیده می شود، امّا مستقیماً از اخبار و روایات سمیت ها مأخوذ نیست یا اقلّاً دست و پنجۀ پارسی ها هم در آن به کار رفته است. (به نقل از کتاب "تاریخ ایرانیان" کونت دو گوبینو، ترجمۀ ابوتراب خواجه نوریان، 1326 ، تهران: چاپخانۀ شرکت مطبوعات)


امید شمس آذر
۱۴ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۵۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

پسره چند روزی بود مرخصی گرفته بود که به شهرشان برود. ولی هنوز نرفته بود و همچنان در خوابگاه به سر می برد. پرسیدم: چرا هنوز نرفته ای؟ جواب داد: چون ابروهایم را برداشته ام و اگر با این وضعیت به خانه بروم، پدرم [که جانباز جنگ تحمیلی هم بود] دعوایم می کند؛ منتظرم ابروهایم دربیاید، بعد! خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. جدا از همۀ نتایج اخلاقی و غیر اخلاقی (!) که این ماجرا می تواند در بر داشته باشد، به این فکر کنید که: دانشگاهی که دبیر ستاد شاهدش این باشد، خودش چه خواهد بود؟


امید شمس آذر
۱۳ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

آقای داریوش ارجمند، کارشناس تاریخ و جامعه شناسی از دانشگاه فردوسی مشهد و کارشناس ارشد تئاتر و سینما از دانشگاه سوربن فرانسه است. او همچنین به خاطر موضوع پایان نامه اش که مربوط به ورزش باستانی بوده، از سال 91 سخنگوی فدراسیون پهلوانی و زورخانه ای نیز هست. ارجمند از علاقه مندان فرهنگ باستانی ایران -و نه فرهنگ ایران باستان- می باشد. دستی به قلم نیز دارد و شعر هم می سراید. ایرانیان ایشان را بیشتر با چهرٖۀ تاریخی مالک اشتر در سریال امام علی(ع) می شناسند. در سال 86 و حدود یک دهه پس از پخش آن سریال، کارگردانی به اسم محمّد نوری زاد اقدام به ساخت سریال "چهل سرباز" کرد که داستان آن در اپیزودهای مختلفی روایت می شد که بخشی از آن به ماجراهای رستم و اسفندیار و رستم و سهراب اختصاص داشت. از استاد ارجمند برای بازی در نقش رستم در این سریال دعوت شد و ایشان ابتدا عنوان کرد که: "مالک اشتر رستم عرب بود. من رستم خودمان را بدهکار بودم که بازی کنم"؛ ولی به دلیل داستان پر پیچ و خم سریال و گریم ضعیف و فیلمنامۀ جانبدارانه -که در آن به قومیّت ها و حتی به روحانیّت توهین شده بود- حاصل کار، چیز دندانگیری از آب درنیامد و استاد بعداً از بازی در این کار ابراز پشیمانی کرد. (هرچند بازی فرزند جوان ایشان -امیریل- در نقش سهراب قابل تحسین بود و بعدها فیلم سینمایی "پرچم های قلعۀ کاوه" از کارگردان مزبور، اثر خوبی از آب درآمد). ایراد اصلی کجا بود؟

ایراد در همان اصل تفاوت و تفکیک بین فرهنگ باستانی ایران و فرهنگ ایران باستان بود؛ چرایی لزوم این تفکیک، در لزوم تطبیق "شاخصه های پیشنهادی هویت بازتعریف شده"ی یک ملّت با "داشته های سنّتی" خود آنان است. یعنی ذوق و سلیقۀ عامّۀ ملّت باید در عرضۀ کالاهای فرهنگی توسّط خواص نخبگان و هنرمندان در نطر گرفته شود. مردم ما با شاهنامه و شخصیت های آن مأنوسند و این عناصر برخلاف عناصر جدید وارداتی مانند باستانگرایی و ناسیونالیسم و کوروش زدگی و... با روحیۀ ملّت ما تطبیق دارد و بیگانه نیست. سریال ناموفّقی مثل چهل سرباز برای خواص ساخته شده، در حالی که اوّلین کار از نوع خود بود: نمایش رستم مردم بر صفحۀ تلویزیون! پیشتر دولت شوروی سابق نیز برای جلوگیری از شورش جمهوری های مسلمان و ایرانی تبار قلمرو خود، فیلمهایی با موضوع داستانهای شاهنامه ساخته بود؛ اما این برای اوّلین بار بود که چنین موضوعی در داخل ایران به تصویر کشیده می شد و مردم بی صبرانه منتظر تماشای اثر دلخواه خود بودند که متأسّفانه ابتدای امر با اقبال عمومی مواجه و از اواسط کار به خاطر گیج کنندگی و گنگی کار، رها شد. اوّلین کارها همیشه باید برای عوام ساخته شوند، نه خواص. ابتدا باید روایتی را که عمومی و مقبول همگان است -ولو ایراداتی هم داشته باشد- به تصویر کشید، سپس به ارائۀ برداشت های خود از آن پرداخت. این، اصلی خدشه ناپذیر در آفرینش های هنری است.


امید شمس آذر
۱۳ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۳۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بعضی ها بعضی دیگر را متّهم به تظاهر می کنند، امّا اندکی بیشتر نگذشته، خودشان اعتراف به تظاهر می کنند. اگرچه تا همینجایش هم نکته ها هست بسی، امّا ظرافت آنجاست که: آیا این، اعتراف به تظاهر است یا تظاهر به اعتراف؟ فرقشان در کجاست؛ آنجاست که اوّلی هنگام خوردن سر به سنگ حادث می شود، دوّمی هنگام رد شدن الاغ از پل.


امید شمس آذر
۱۲ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
میثم به مختار در مورد چشم_زخمی که به او رسیده بود، هشدار داد. چشم_زخم مالک برای همیشه روی چهره اش باقی ماند و به این سبب به اشتر معروف شد؛ چون در راه خدا برایش اهمّیتی نداشت. چرا که شاگرد مکتب همان جوان منزّه از دغلی بود که وقتی خشمش جنبید، کاهلی کرد تا تمام بهر حق تیغ زده باشد. (اشتباه نشود! علی‹ع› کینۀ عدو را پاک کرد، نه اثر خدو را). امّا مختار باید صبر می کرد تا چشم_زخمش کاملاً التیام می یافت؛ چون در غیر اینصورت یادش نمی رفت و خالص نمی شد. فرق شاگرد سربراه و شاگرد بازیگوش همینجاست.

امید شمس آذر
۱۲ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

در خبر است روزی عمر بن خطاب از امیرالمؤمنین علی(ع) پرسید: تو چطور جواب هر سؤالی را که ازت می پرسند، بدون ذره ای درنگ پاسخ می دهی؟ حضرت فرمود: «چند انگشت در دست داری؟»، گفت: پنج تا، فرمود: «پس چرا نشمردی؟»؛ پاسخ داد: شمردن نمی خواهد، می دانم که پنج تاست. حضرت فرمود: «پاسخ تمام سؤالات نزد من اینچنین است». این روایت نمونه ای است از اظهار نظر معصومین(علیهم السلام) راجع به علم لدنی و الهی خودشان. از علی(ع) هم موارد اینچنینی که بدون مکث و درنگ به سؤالات سائلان -آنهم با طرز فکر مردم آن روزگار- جوابهای صحیح و بدون ردخور داده اند، بسیار ذکر شده است. از جمله:


در زمینۀ ریاضیات، شخصی از حضرت(ع) پرسید: آن کدام عدد است که بر 1 و 2 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7 و 8 و 9 و 10 بخش پذیر است و باقیمانده هم ندارد؟ حضرت بی درنگ فرمود: «تعداد روزهای سال (=360) را در تعداد روزهای هفته (=7) ضرب کن، به آن می رسی»، یعنی 2520 .
در زمینۀ نجوم، شخصی از حضرت پرسید: محیط خورشید چقدر است؟ حضرت بی درنگ فرمود: «900 فرسخ در 900 فرسخ». یعنی 810000 فرسخ/فرسنگ که با توجه به اینکه هر فرسنگ برابر با 6240 متر است، می شود 5054400 کیلومتر که مطابق با محاسبات دانشمندان امروزی است.
در زمینه تاریخ، از آن حضرت (ع) نقل است: «بنا شد دو هرم بزرگ مصر در وقتی که صورت فلکی نسر طایر (عقاب پرنده) در مقابل برج میزان واقع شده بود» که این تاریخ طبق محاسبات، با 6700 سال پیش که زمان حکومت حضرت ادریس(ع) -بانی اهرام- باشد، منطبق است.

اما در زمینۀ انسان شناسی، حدیث جالبی را اخیراً مشاهده کردم که می آورم:

در کتاب ناسخ التواریخ نقل شده که شخصی به خدمت حضرت علی(ع) رسید و سؤال کرد که سه هزار سال پیش از حضرت آدم چه کسی بود؟ حضرت فرمودند: «بشر»؛ عرض کرد قبل از آن بشر کی بود؟ فرمود: «بشر»؛ سه بار این سخن تکرار شد، سائل سر به زیر انداخت. آنگاه حضرت علی(ع) فرمودند: «اگر سی هزار بار هم سؤال می‏ کردی، همین جواب را می‏ شنیدی».

این یعنی پیدایش بشر به زمانی برابر با 3000 × 30000 سال پیش از پدر ما حضرت آدم(ع) می رسد؛ یعنی 90000000 سال که آن را هم اگر به شمسی تبدیل کنیم می شود 87352941 سال. زمان هبوط آدم(ع) را هم اگر بنا بر قول مشهور 7615 سال پیش از این بدانیم، پیدایش بشر (موجودی که نامش از بشره می آید) به حدود 87360556 سال پیش بر می گردد که مطابق با یافته های دیرینه شناسی است که آغاز تکامل نوع انسان را از حدود 85 میلیون سال قبل می دانند. اما همۀ اینها را بگذارید در کنار مسئلۀ تقویم اقوام باستانی ختایی (تیره ای از ترکان چین باستان) که به ادعای خودشان از ابتدای خلقت شروع می شده و تا زمان ما (1397 هجری شمسی) 88640242 سال از آن می گذرد. اقوام ختا در حالی این ادعا را می کردند که یهودیان کل عمر جهان را در حد چند هزار، زرتشتیان چند ده هزار و صابئین چند صد هزار سال می پنداشتند. البته امروزه می دانیم که عمر جهان تاکنون از حد چند ده میلیون سال هم بیشتر  بوده و حداقل به چند میلیارد و چند ده میلیارد سال می رسد؛ اما اگر مقصود از این پیدایش جهان را پیدایش نوع بشر بدانیم، در نسبت با داده های روایی و یافته های علمی قبلی، مبحث جدیدی برای غور و بررسی است. البته اگر این مفهوم بشر شامل حال انسانهای فرازمینی نگردد که در آنصورت باب جدیدی باید پیش رو گشوده شود.


امید شمس آذر
۱۱ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۱۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

مانویان میگویند: بعد از آنکه پدر اعظم، مادر حیات و انسان ازلی را می آفریند، رسول سوم را خلق می کند و این رسول سوم در منابع ایرانی "میترا" و گاهی "رشن شهریزد" و گاهی "مهریزد" خوانده شده است. ظهور رسول سوم، ماده را که بشکل آز و حرص تجسم یافته از آنجهت به وحشت می اندازد که مبادا اسیر او از چنگش بیرون برود و برای آنکه آنرا محکم در بندهای خود نگاهدارد، طرحی میریزد بدین نحو که قسمت اعظم وجود خود را در یک موجود مشخص متمرکز نماید تا کفۀ مقابل موجود الهی باشد، پس دو دیو یکی نر باسم "اشقلون" و یکی ماده باسم "عزائل" مأمور اجرای این نقشه میشوند. اشقلون همۀ جنین های سقط شده را میخورد تا تمام نوری را که ممکن است در انها باشد در شکم خود فرو ببرد و بعد با عزائل جفت میشود. باین طریق از او دو انسان اولی دنیائی زادئیده میشود و آنان آدم و حوا هستند که در مآخذ ایرانی کهمورد (کیومرث) و مردیانگ خوانده میشوند. در واقع نوع انسانی بر اثر یک سلسله اعمال نفرت انگیز تناسلی و آدم خواری بوجود می آید و موجب حفظ اصل شیطانی میشود. بدن که شکل حیوانی دیوان بزرگ است، با شهوتی که ویرا به جفت شدن و تولید جنس سوق میدهد، بر طبق نقشۀ مادۀ ظلمت، روح نورانی را که بطور لایتناهی بوسیلۀ تناسل از جسمی بجسم دیگر انتقال میدهد، در اسیری خود نگاه میدارد. چون قسمت اعظم نور محبوس در ظلمت در آدم جمع شده (یعنی در آدم و کمی در حوا)، لذا وی و اعقابش غایت عمل نجات دادن میشوند. ( به نقل از کتاب "اعلام قرآن" دکتر محمد خزائلی، انتشارات امیرکبیر تهران، 1367 )


Islamic_Bronson


امید شمس آذر
۱۱ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۱۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

در "سفینۀ راغب پاشا" داستان آفرینش آدم در مذهب حکمای بابل بنا بر نقل از شجرۀ الهیه تألیف محمود شهرزوری مسطور است که ملخص آن را ذیلاً از نظر میگذرانیم: (این قصه مبتنی بر "دور" و "کور" است که حکمای هندی نیز بآن معتقدند). دورۀ تکامل فلک چهل و نه هزار سال است که به هفت دوران هفت هزار ساله تقسیم میشود. در هر دوران، یکی از سیارات، مدبر جهان است، بدین نحو که در هزار سال اول هر سیاره خود منفرداً تدبیر عالم را بر عهده دارد و در هر هزاره از شش هزار سال بعدی با یکی از سیارات در تدبیر جهان شرکت می کند. تاکنون بترتیب، ادوار زحل و مشتری و مریخ و خورشید و زهره و عطارد گذشته و اینک در دور قمر هستیم و سیصد و بیست سال دیگر دور فلک کامل میشود و قیامت فرا میرسد و باز فلک، دور خود را از سر میگیرد. در دوران اول، که زحل مدبر عالم بوده، آدم اول در هزارۀ ششم خلق شد. در آغاز هزارۀ اول این دوران سرما و خشکی بر عالم تسلط داشت و هیچ اثری از حیوانات و نباتات بر روی زمین دیده نمیشد. تمام سنگها از شدت سرما در هم خرد شد و شکافهای زمین را پر کرد و زمین صاف و هموار گردید. سپس ابخره، چند طبقه مه تشکیل داد و زمین را ظلمانی کرد. چون یکسال خورشید بر آن طبقات مه، تابید بتدریج بخار، بآب تبدیل یافت و بارندگیهای شدید پیاپی تولید شد. در هزارۀ دوم، زمین بسیار منعقن بود و در هزارۀ سوم مگس و پشه و جانورانی از این قبیل تکوین یافتند. در هزارۀ چهارم، زحل با شراکت خورشید به تدبیر جهان میپرداخت، زمین بسیار گرم بود و هوای آن متعفن تر شد و از عفونت هوا کرمها و حشرات بوجود آمدند و در آخرین دوران درندگان پیدا شدند. در هزارۀ پنجم، زحل با شرکت زهره گلها و حیوانات را ایجاد کرد. در هزارۀ ششم، زحل با همدستی عطارد به آفرینش انسان دست زد. حکمای بابل پنداشته اند که انسان دو نوع تکوین میشود: یکی بوسیلۀ تولد و دیگر بوسیلۀ توالد و تناسل. این دو نوع تکوین مشابه یکدیگرند. انسان اول که ادم ابوالبشر باشد باین ترتیب تولد یافته که قطرات آب لطیف در چاهی کم عمق فرود آمده و با صعود و نزول و بر اثر حرارت اندرون زمین گرمای آفتاب به صورت قطرات دُهنی (روغنی شکل) تبدیل شده و از اختلاط مادۀ روغنی شکل با خاک، آدم وجود یافته است، در این حالت، آدم، بدنی در هم کشیده داشت و دست و پایش بسرش چسبیده بود. آنگاه نسیم زندگی را از بینی تنفس کرد و اندامهایش از هم باز شد و روی دو پا برخاست و به تنفس هوا مشغول گردید. غذای او بقیۀ مادۀ روغنی بود و پس از مدتی کسالت بر او عارض شد و در مادۀ روغنی خوابید. مدتی در این ماده میغلطید و از آن تغذیه میکرد تا اندامهایش کامل شد. خلقت آدم از ماه جوزا شروع شد و در ماه دلو پایان پذیرفت. پس از تکمیل آفرینش، رب النوع ماه عهده دار حفظ و تربیت او بود. خوراک وی فقط از انگور و انجیر تأمین می شد و از سال چهارم زندگی بخوردن میوه های دیگر شروع کرد. حکیم بابلی گفته است که آدم اولین، دارای کتابی بوده بنام "اسرار النیرین" و باز گقته است که در هر یک از ادوار فلکی، یک شخصیت که اولین پدر نوع انسان آن دوره باشد خلق شده و بر فرزندان خود رتبۀ نبوت داشته و کتاب یا کتابهایی آورده است لکن تکوین آنان بوسیلۀ توالد بوده است. باز گفته است که بر اثر حوادث جهان، آثار و کتب آنان از میان رفته و فقط از آدم دوران شمس که "قشو قوینا" نام داشته کتابی به نام اسرارالنیرین باقی مانده است. در هزارۀ دوم یا سوم این دوران، باز شخصی بنام "ذوانا" بوده که او را سیدالبشر نامیده اند و کتابهای متعددی داشته است. وی چهل و دو روز در برابر نیر اعظم عبادت کرد و تمام علوم و معارف را فرا گرفت. در دورۀ ماه که دورۀ فعلی ماست، پدر بشر فعلی بوسیلۀ توالد بوجود آمده است. حکمای بابل معتقد بودند که جفت ادم از همان مادۀ دهنی که اصل آفرینش آدم بوده خلق شده است. ( به نقل از کتاب "اعلام قرآن" دکتر محمد خزائلی، انتشارات امیرکبیر تهران، 1367 )

Related image


امید شمس آذر
۱۱ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۰۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

شاید نخستین داستانی که از خلقت باقی مانده و به دست ما رسیده است، داستانی باشد که سومریها در ششهزار سال پیش از این پرداخته اند. بنا بر این داستان، آنگاه که آسمان و زمین، نامی نداشت، ظلمت محض که اصل ماده باشد، جهانرا پر میکرد و به صورت دریائی نمایش میداد. این آب ازلی، مرکب از دو عنصر بود: یکی عنصر نر به نام "آبو" و دیگری عنصر ماده به نام "تیامه" یا "تئومات". از این دو عنصر "آنیا" خدای آسمان و "کی" خدای زمین متولد گردیدند از اتحادشان "آنلیل" خدای هوا به وجود آمد و هوا نمو کرد و گسترش یافت و میان مادر و پدر خود فاصل گردید. از "آنلیل" خدای "ننازیاس" که خدای ماده باشد تولد یافت، سپس "آنلیل" خدای هوا با مادر خود در زمین متحد شد و از اتحاد ایشان نباتات و حیوانات به وجود آمدند. بابلیها، بر مقتضای وسعت امپراطوری خویش به خدایان قدرت و عظمت بیشتری دادند و در نظر ایشان از "آبو" که آب شیرین و عنصر نر بود و "تئومات" که آب شور و عنصر ماده تلقی می شد "ایا" خداوند علم پدید آمد و "ایا" پدر خود "آبو" را کشت و از خونش دریای محیط را بیافرید. "مردوخ" فرزند "ایا"، "تئومات" را بقتل رسانید و جسد او را دو نیمه ساخت و از نیم آن، آسمان(آنشار) و از نیم دیگر آن، زمین(گیشار) را خلق کرد (شاید بشر هم ریشه ای نظیر ‹آنشار› و ‹گیشار› داشته و با این دو تثلیثی را مشخص میساخته است) و آسمان را از ستارگان پر ساخت و زمین را از حیوانات و نباتات بیاکند. خدایان قدیم و کهن با خدایان نو به جنگ پرداختند و یکدیگر را کشتند تا عاقبت، آرامش برقرار شد. خدایان از خون خدای گنهکاری که سرکردۀ لشکر "تیامه" بود، ابوالبشر(لولو) را بصورت خود خلق کردند و صفات خود را باو ارزانی داشتند و او را در بهشت عدن مسکن دادند تا آنرا عبادت کند و زحمت کار کردن را از خدایان بردارد و برای آنها خوراک فراهم آورد. بدین ترتیب، عبادت و بندگی و تهیۀ لوازم زندگی خدایان، به عنوان پاداش ابدی برای ابوالبشر تعیین شد. "ایا" در وسط دریا خانۀ خود را بنا کرد و "مردوخ" فرزند او مقداری نی در میان دریای محیط گسترد و بر آن خاک ریخت و روی آن، "اوریدو" معبد خدایان را بنا نمود. بعقیدۀ بابلیان خلقت ابوالبشر از آمیزش خون "کنگو" خدای گنهکار با خاک می باشد. بابلی ها انسان را دارای روحی میپنداشتند که در قبر، نیز همراه اوست و این روح را "ادمو" میخواندند و شاید هم نام آدم، مأخوذ باشد و مخصوصاً چون "ادمو" با "دم" که در عربی بمعنی خون است و اصل آن "دمو" میباشد، قرابت لفظی دارد و چون بموجب داستانی که ذکر گردید، آدم از خون خدایان بوجود آمده، میتوان به احتمال اشتقاق آدم از "ادمو" بیشتر گروید. بهشت عدنی که بموجب این داستان، مسکن آدم شده، بنا بر عقیدۀ بعضی از مخققین، در شمال بین النهرین، در کنار فرات میان شهرهای "عنه" و "هیت" واقع بوده، لکن بیشتر محققین، محل بهشت عدن را در ملتقای فعلی دجله و فرات میان شهرهای "اور" و "اوریدو" نزدیک به خلیج فارس نشان میدهند. سومریان داستان دیگری دارند که مطابق آن، رب النوع علم "ایا"، "آدابا" را آفرید و بوی حکمت و معرفت و قوۀ تشخیص نیک و بد عطا فرمود و او را در فراهم ساختن طعام و شراب، برای شهر "اوریدو" یعنی شهر خدایان مأمور گردانید، آنگاه "آنو" وی را به آسمان پیش خود خواند و باو طعام و آب حیات داد، لکن "آدابا" از خوردن طعام و نوشیدن شراب حیات سر باز زد، از اینرو "آنو" وی را از پیش خود راند و بزمینش فرستاد و زندگی جاوید و نعیم دائم را از دسن وی بیرون کرد و شاید، نام آدم از نام "ادابا" قهرمان داستان مأخوذ باشد. بهرحال، علاوه بر این افسانه ها، در مقدمۀ قانون "حمورابی" نامی از انسان اول مذکور است. در داستانهای آشوری، نام اولین مرد انسانی "اولیکرا" و نام نخستین زن انسانی "زی لکرا" است. زمخشری و بیضاوی به اعجمی بودن نام ادم، تصریح کرده اند و به نقل "هوروویتس" "Horovitz" نام آدم در کتیبه های کوه صفا دیده شده و در اشعار "عدی بن زید" به قصۀ آدم اشاره رفته است. ( به نقل از کتاب "اعلام قرآن" دکتر محمد خزائلی، انتشارات امیرکبیر تهران، 1367 )



امید شمس آذر
۰۸ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۰۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

به موجب افسانه های یونانی، ابوالبشر، مخلوق "پرومته" یکی از خداوندان اقیانوسهاست. آفرینش جسم انسان به موجب این داستان، از گل است و روان او آتشی است که "پرومته" از خدای خدایان یعنی "ژوپیتر" ربوده است و از اینجهت مورد خشم خدای خدایان واقع گردیده است. "ژوپیتر" برای انتقام کشیدن از پرومته به "وولکان" خداوند آتشفشان دستور داده است که زنی بیافریند و خدایان دیگر باین زن هدیه های بسیار داده اند و با جعبه ای اسرارآمیز او را پیش پرومته بزمین فرستادند. اما "پرومته" که احتیاط کار و اهل پیش بینی بود، او را نپذیرفت. "اپی مته" که مظهر پشیمانی و بی احتیاطی است، این زن را قبول کرد و جعبه اش را گشود و آلام و مصیبتهای بسیاری که محتوای این جعبه بود در همۀ روی زمین پراکند و تنها امید در ته جعبه باقی ماند. داستان خشم "ژوپیتر" بر "پرومته" و انتقامجوئیش از وی مفصل است و بالاخره مدت سی سال، پرومته در کوه قفقاز بزنجیره ای آهنین بسته میشود و عقاب یا کرکس جگرش را میخورد. پس از سی سال، بوسیلۀ "هرکول"نجات مییابد یا مورد عفو "ژوپیتر" قرار میگیرد. پرومته پیش از آنکه دچار خشم خدای خدایان شود، با "تی تانها" که دشمنان ژوپیتر بودند مبارزاتی فراوان داشته است. "تی تان" از نظر اعمال و از جهت تلفظ کلمه با "شیطان" نزدیک است. ( به نقل از کتاب "اعلام قرآن" دکتر محمد خزائلی، انتشارات امیرکبیر تهران، 1367 )


امید شمس آذر
۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۶:۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

در قسمت های موجود اوستا، راجع به آفرینش انسان اول داستانی وجود ندارد؛ اما در کتب پهلوی از خلقت آدم گفتگو شده است و "بندهشن" به تفصیل از این مقوله سخن گفته که خلاصۀ آن ذیلاً نقل می شود: هرمزد بواسطۀ علم خود بر همه چیز، بوجود اهریمن پی برده برای مغلوب ساختن او عالم را بیافرید. عالم سه هزار سال عالم ارواح بود و اهریمن بواسطۀ روشنائی، هرمزد را شناخت، ولی پیشنهاد صلح او را نپذیرفت و لذا برای جنگ، موعدی معین گردید. هرمزد میدانست که سه هزار سال اول، فقط ارادۀ او بر عالم، حکم خواهد کرد و در سه هزار سال دوم، ارادۀ او با اردۀ اهریمن آمیخته خواهد شد و در سه هزار سال سوم، اهریمن بکلی مغلوب خواهد گردید. اهریمن برای جنگ با هرمزد به آفرینش دیو و دروغ، دست زد. هرمزد هم عالم مادی را خلق کرد. نخست "وهومنه"(بهمن) یعنی ضمیر نیک و "امشاسپندان" دیگر را آفرید. آنگاه آب و خاک و آتش و گیاهان و جانوران را خلق کرد؛ سپس کیومرث یعنی زندۀ فانی یا زندگانی فانی و گاو اولین را بوجود آورد. "جیه" که عفریتٖ پلیدی بود با وسوسه های خویش اهریمن را به چنگ با هرمزد واداشت. آب و آتش و گیاهان را فاسد کرد و زمین را از حیوانات موذی پر ساخت. حرص و بیماری و اشتها و تشنگی و خواب را برای افساد کیومرث و گاو اولین بر ایشان مسلط گردانید. گاو ضعیف شد و بمرد و از تخمۀ او حیوانات مفید دیگر بوجود آمدند. اما کیومرث پیش از فاسد شدن، عرق کرد و هرمزد از عرق او جوانی پانزده ساله آفرید و پس از افساد، کیومرث سی سال دیگر بزیست و بنا بر نقل مینو خرد کیومرث پدر "مشی" و "مشیانه" (مرد و زن اولی) است. بنا بر نقل بندهشن، نود روز جنگ اهریمن با هرمزد طول کشید و به شکست اهریمن خاتمه یافت. اهریمن در جهنم و ظلمت فرو رفت و آسمان در مقابل او لنگری شد تا نتواند بدانجا وارد گردد. تخمٖ کیومرث با روشنائی پاک شد و دو سوم آن به "سپندارمزد" ربةالنوع زمین سپرده شد. در مدت چهل سال، مشی و مشیانه مرد و زن اولین از خاک روئیدند و نخست بهم چسبیده بودند. هرمزد اول روح را آفرید و سپس تن را خلق کرد تا روح را بکار کردن وادارد. پس مشی و مشیانه تغییر شکل دادند و انسان شدند. هرمزد به ایشان گفت: شما آدمید و نیاکان مردم هستید. مشی و مشیانه گفتند: آفرینش آب و زمین و گیاه و حشم و ستارگان و ماه و آفتاب و همه نوع رفاه که منشأ و نتیجۀ عدالت است، آفریدۀ هرمزد است، ولی پس از آن، اهریمن روح آنان را تیره کرد و آنان فریاد زدند که آب و گیاهان و سایر چیزها، آفریدۀ اهریمن است. این دروغ را بواسطۀ فشار دیوها گفتند. بعد از سی روز، این مرد و زن داخل کویری شدند و در آنجا به بزی برخوردند که پشم سفید داشت و پس از آن، سی روز بی قوت و غذا ماندند؛ بعد به گوسفندی که فکین آن سفید بود برخوردند و آنرا کشتند و از چوب درختان کنار و شمشاد، آتشی روشن کردند. آتش را ارواح از آسمان برای آنها آورده و طریق بکار بردن آنرا به آنها آموخته بودند. در ابتداء لباس آنها از برگ گیاهها و پوست حیوانات بود، بعد آنها ریسیدن پشم و بافتن پارچه را یاد گرفتند. سپس زمین را کندند و آهن از آن بیرون آوردند و آهن را با سنگ تیز کردند و تبری ساختند و از درختان جنگل کلبه ای بنا کردند. مشی و مشیانه بدروغگویی عادت کردند و تسلط ارواح بد، بر آنها همواره زیادتر گردید. در مدت پنجاه سال، مشی و مشیانه تمایلی بیکدیگر نداشتند و آنها را اولادی نبود، ولی بعد از پنجاه سال، یک پسر و یک دختر توأم آوردند، یکی را پدر و دیگری را مادر خورد. بعد زا این واقعه، هرمزد مزۀ گوشت طفل را زایل کرد تا مشی و مشیانه بچه های خود را نخورند. پس از ان هفت جفت اولاد توأم اوردند که از هر جفت یکی پسر و دیگری دختر بود و این هفت پسر و دختر نیاکان مردم شدند. در کتاب "ذات اسپرم" مسطور است که کیومرث و گاو اولی در ساحل رود دایتیک می زیسته اند. بعضی رود دایتیک را با رود ارس منطبق می دانند. در همین کتاب، زندگانی مربوط به مشتری و مرگ منتسب به زحل شده است. مرگ کیومرث وقتی فرارسید که زحل در برج میزان بوده و بر مشتری تفوق داشته است. ( به نقل از کتاب "اعلام قرآن" دکتر محمد خزائلی، انتشارات امیرکبیر تهران، 1367 )

Related image


امید شمس آذر
۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۶:۰۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

امیرالمؤمنین علی(ع) می فرماید: «فرزندان شما برای زمانی غیر از زمان شما ساخته شده اند، پس آنان را طبق مقتضیات زمان خودشان پرورش دهید». یکی از واقعیتهای تلخ روزگار ما، بی عاطفگی و سردی انسانها نسبت به همدیگر است. مشکلاتی که جوانان امروز با آن مواجهند، تا حد زیادی با کمک و مشورت دیگران است که حل می شود؛ ولی دوستان و هم سن و سالان نیز به خاطر پدیدۀ شکل گرفتۀ انحصارطلبی و سوءاستفاده از رانت اطلاعاتی در یک فضای رقابتی، حاضر به یاری و راهنمایی دیگران نیستند و دوست دارند فرصتها و امکانات را تنها برای خود یا خانواده شان استفاده کنند. اگر هم ازشان پرسیده شود: چرا به من نگفتی؟، پاسخ می دهند: من فکر می کردم خودت میدانستی! این میان مشفقان و دلسوزان واقعی نیز چون پدرها و مادرها، گرچه راغبند به مشکلات فرزندانشان رسیدگی کنند، ولی به خاطر بی اطلاعی از جزئیات آن، نمی توانند کاری از پیش ببرند. چاره چیست؟ از ما که گذشت، نسل بعدی اگر بخواهد به این وضعیت دچار نشود، باید هر فرد از آنان حداقل صاحب دو یا سه خواهر یا برادر باشند تا در موارد لازم مشکلاتشان را با آنان در میان بگذارند. این، از اثرات نامحسوس افزایش جمعیت است. خواهر و برادر چیزی است که نقش او را پدر و مادر هر اندازه هم باسواد و تحصیلکرده باشد، نمی تواند ایفا کند. پس دست به کار شوید!


امید شمس آذر
۲۶ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۱۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

هر جا که پرسش حل‌نشده‌ای در زمینهٔ فرهنگ قوم‌های شرق باستان پدید آید، [پان]ترکان بی‌درنگ دست خود را همان‌جا دراز می‌کنند.

ولادیمیر مینورسکی


دربارۀ تناقضات پان ترکیست ها و دروغهای تاریخی آنان پیشتر در مطلبی با عنوان "تحریف فرهنگ بومی آذربایجان توسّط بیگانه گرایان" صحبت کرده بودیم. بنده -آنطور که قبلاً توضیح دادم- شأن خود را آنتی پان ترکیسم نمی دانم، زیرا خود پان ترکیسم در حدّی نبوده است که مانیفست روشنی برای خود تعریف کند و مواضعش همه سلبی و در واقع آنتی ایران است و موضع سلبی هم راه به جایی نمی برد. کافی است فرهنگ بومی خود را شناخته و ترویج دهیم تا اثرات ضدّفرهنگ های مقابل آن خنثی شود، یعنی آنتی آنتی ایرانیسم بنا به قاعدۀ ریاضی منفی X منفی = مثبت، می شود همان میهن دوستی و علاقه به ایران. از دیدی منصفانه و بیطرفانه نیز، می توان قائل بود: از کجا معلوم که اصل قضیه برعکس دیدگاه مینورسکی بوده و هرجا که در زمینۀ تاریخ باستان اقوام شرقی به نفع ترک ها بوده، دیگران در مورد آن سکوت کرده باشند؟ امّا از این مقدار بیتابی ها و بیقراری های پان ترکیست ها در ازای موارد اثبات نشده یا موهوم، مقدار ظرفیّت آنان برای شنیدن حقایق فهمیده می شود و این از نشانه های دروغگویان است. در اینجا تنها به یکی از شبهات معمول آنان پاسخ می دهیم تا شبهات تابعۀ برآمده از آن نیز از بین برود.

طبق ادّعای این جنابان: مردمان بومی ایران قبل از آریاها، همگی ترک بودند و تمدّنهای آنان همچون هوری، سومری، ایلام، کاسی، کاسپی، کادوسی، گوتی، لولوبی، میتان، اورارتو، مانّا، ماد و حتّی اشکانی همگی باید ذیل تاریخ اقوام ترک بررسی شود. از طرف دیگر می گویند -و راست هم می گویند- که: زبان ترکی در مقایسه با زبانی مثل فارسی، به علّت ویژگی های ساختاری خود، در طول تاریخ کمتر دستخوش تغییر و تحوّل قرار گرفته و کتیبه های متعلّق به 5000 سال پیش اقوام ترک ساکن آسیای مرکزی یا به عبارت دیگر ترکستان، امروزه برای ما قابل فهم و سختی اش تنها به اندازۀ سختی نوشته های فارسی 1000 سال پیش است. سؤال اینجاست که: اگر اقوام بومی ایران در حدود 3000 سال پیش همگی ترک بودند، پس چرا زبان آن دسته از اقوام ترک که حدود 5000 سال پیش در آسیای مرکزی می زیستند، به ترکی امروز ما شبیه تر است؟ آیا قاعدتاً نباید وضعیت برعکس باشد؟ یعنی زبان ترکی در 5000 سال پیش شبیه به همین زبان کنونی ما بوده، سپس از این حالت فاصله گرفته و بعدها در نیمه راه پشیمان شده و دوباره برگشته است؟! حالا دلایلشان بر ترک بودن اقوام باستانی ایران و منطقه نیز این است که بر اساس کتیبه های یافته شده از آن اقوام، زبان آنان از نوع "پیوندی" بوده است؛ منتها پیوندی نه از نوعی که صرفاً مبتنی بر افزوده شدن پسوندها به انتهای کلمات و ساخته شدن ترکیبهای جدید باشد، بلکه پیوندی از نوعی که علاوه بر پسوندها، پیشوندها نیز در ساخت ترکیبات نقش ایفا کنند. به عبارت دیگر: نه از نوعی که عمده ترین نمونه اش در حال حاضر در منطقۀ ما زبان ترکی است، بلکه از نوعی که شامل زبان فارسی هم می شود. یعنی هیچ ایرادی ندارد که با همان روشها و استدلالات، این اقوام را ایرانی و آریایی هم بدانیم. پس چاره برای پوشاندن این حقیقت چه بود؟! باید فوری دست به کار می شدند... .

VIII. Milletlerarası Türkoloji Kongresi

پروفسور دوقتور حسین محمّدزادۀ کذّاب (یالانچی) آذربایجان تورک ان یازیچی و تدقیقاتچیسی


دکتر حسین محمّدزادۀ صدیق و به قول خودش دوزگون(معادل ترکی صدیق)، چند سال پیش، از فرط راستگویی بیانیّه ای را از پیش خود جعل و به اسم سازمان آموزشی، علمی و فرهنگی ملل متّحد (یونسکو) منتشر کرد که طیّ آن یونسکو اعلام می دارد: "ترکی دوّمین زبان باقاعدۀ دنیا و متقابلاً فارسی سی و ششمین لهجۀ زبان عربی ست"!! تا مدّتهای مدیدی، این بیانیّه به صورت زنجیره ای در همۀ شهرهای آذربایجان ایران دست به دست می گردید. امّا چرا دوّمین؟ من می گویم ترکی اوّلین زبان باقاعدۀ دنیاست. منتها این تعبیر سی و ششمین لهجۀ عربی (عین جعل نام خلیج فارس) از کجا آمد؟ تحقیر زبان فارسی در حدّ لهجه به کنار، مگر فارسی از زبانهای هندواروپایی و عربی از زبانهای سامی نیست؟ این چه ارتباط نامتوازنی است که بین اینها برقرار شده است؟ درست است که زبان کنونی فارسی که زبان دوّم عالم اسلام است، از زبان عربی ودیعه های بسیاری گرفته است، ولی ریشه اش عربی نبوده و بلکه با عربی ریشۀ مشترک نزدیک نیز ندارد. فارسی از سری زبانهای پیوندی و عربی به همراه عبری از سری زبانهای تصریفی است... . جمعی از دانشجویان حقیقت طلب به موضوع شک کرده و به یونسکو نامه نوشتند تا صحّت و سقم این خبر را از آنجا جویا شوند. یونسکو در پاسخ آنان، جوابیّه ای صادر کرد که: "برای ما همۀ زبانهای بشری محترم هستند و در راه حفظ همۀ آنها می کوشیم و امکان ندارد چنین نظراتی اظهار کرده باشیم". این پاسخ هیچگاه انعکاس نیافت؛ امّا مقصود از آوردن ماجرا، متوجّه ساختن خوانندگان به نیّات این جاعلان بود تا روشن شود که تا چه اندازه دقیق و حساب شده کار می کنند و چه اهدافی در سر دارند. امیدوارم روشن شده باشد.


امید شمس آذر
۲۶ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۴۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

حضرت علی علیه السلام به یکی از یاران خود که از بیماری شکوه می‌نمود، فرمود:

خدا آنچه را از آن شکایت داری موجب کاستن گناهانت گرداند،

چه در بیماری مزدی نیست لیکن گناهان را می‌کاهد و می‌پیراید چون پیراستن برگ درختان.


با هر گناهی، برگی از درخت سبز روح‌مان  زرد می‌شود. بیماری این برگ‌های فاسد شده را می‌پیراید. البته توبه‌ی نصوح آنچنان اثرات گناه را پاک می‌کند که گویی اصلا گناهی نبوده ، به عبارت دیگر توبه برگ سبز جدیدی جایگزین برگ زرد می‌کند.


(برگرفته از وبلاگ گوهرنویس)

امید شمس آذر
۲۶ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۴۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر
چندی پیش در ادامۀ سلسله جنجال آفرینی های کاذب دولت در راستای سرپوش گذاشتن بر بی عرضگی ها و دروغگویی های خود و عوض کردن اولویّت های ملّت، جملۀ‌ دیگری از رییس جمهور در رسانه ها دست به دست شد که: "علم اسلامی و غیراسلامی ندارد و در علوم تجربی هدفها با یکدیگر فرق می کنند و الّا علوم شبیه هم هست". این جمله نیز مانند جملات قبلی از این دست که مدام به فهرستشان اضافه می شود، از سری جملات مبهم بوده و ظاهر آن اشکالی ندارد، ولی ناقص و قابل سوءاستفاده است. حسن روحانی/فریدون در کنار چهره هایی مانند شهید بهشتی، مرحوم طالقانی، امام خامنه ای و هاشمی رفسنجانی از خطیبان طراز اول سالهای پیروزی انقلاب اسلامی بوده و هرگز این موهوم گویی ها نمی تواند ناشی از بی دقّتی و شتابزدگی ایشان باشد؛ خاصّه اینکه مانند خطیبانی چون حسن رحیم پور با دور تند سخن نمی گوید، بلکه به تأسّی از استادش جناب رفسنجانی با مکث و منّ و منّ و طمأنینه صحبت می کند. دقیقاً به همین دلیل نیز هرگز نمی تواند مدّعی شود: تا ما یک کلمه حرف می زنیم از همه طرف مورد هجمه قرار می گیریم. مغلطۀ این بارش نیز در اینجاست که: اوّلاً اسلامی یا غیر اسلامی بودن علوم تنها بر پایۀ کاربرد آنها تعریف نمی شود، بلکه ما علومی داریم که اساساً بعد از ظهور اسلام و تحت تأثیر اقتضائات جامعۀ اسلامی و بر اساس آموزه های قرآن و سنّت پدید آمده اند و در غرب نمونۀ آن را نمی بینیم؛ مانند: علم تفسیر، علم حدیث، علم رجال، علم درایه، علم کلام و... . مگر اینکه از منظر ایشان -در جایگاه یک روحانی عضو مجلس خبرگان- اینها علم محسوب نشوند! ثانیاً این میان تکلیف عالمان مزدور درباری چه می شود؟ مورد قبلی شاید برای عموم مردم قابل تشخیص نباشد، ولی این مورد بسیار بدیهی و قابل ردیابی است. در طول تاریخ کم نبوده اند عالمانی که بنا به خوشایند حکومتها، حقایق علمی را تحریف و واژگون کرده و مردم را از راه خدا بازداشته و بازیچۀ هوای نفس شیاطین قرار داده اند. مشخّص ترین مثال آن نیز در میان اذهان عمومی، تاریخ نویسان درباری بوده اند که حقایق علم تاریخ را متفاوت از آنچه هست، بازنمایانده اند. به این لیست اضافه کنید: علمای تحریف کنندۀ کتاب مقدّس، جاعلان حدیث، کشیشانی که فتوا می دادند زمین مرکز جهان است، پزشکان قانونی وابسته به دربار پادشاهان که گزارشهای دروغ دربارٖۀ زندانیان مرده یا بیمار منتشر می کردند، فضانوردانی که به خواست کمونیست ها گواهی دادند(!) که خدایی در کار نیست، دانشمندانی که هر از گاهی در راستای منافع تاجران دربارۀ مفید یا مضر بودن خوراک یا عادت رفتاری بخصوصی نظر می دهند، و... . پس اظهارنظرهایی نظیر آنچه گفته شد، تنها یک نظر شخصی در راستای چگونگی اسلامی سازی علوم نیست؛ بلکه چراغ سبزی برای حضور و نفوذ جاسوسان دانشمندنما و ادامۀ فعّالیت آنها در ایران است.
یکی از این جاسوسان که دیروز خبر مرگش در 76 سالگی اعلام شد، استفان هاوکینگ فیزیکدان انگلیسی بود که سالها با به کارگیری عنوان مردم پسند "شاگرد اینشتین"، مردم دنیا و بخصوص جوانان و نوجوانان را سر کار گذاشت و این در حالی بود که نظرات عمدۀ او هیچ شباهتی به نظریّات اینشتین نداشته و فقط از موادّ خام اوّلیۀ آنها جهت بنا کردن ساختمان دروغین خود استفاده کرده است. سالها پیش که او جوان کم سنّ و سالی بیش نبود، نزدیکان اینشتین و از جمله حمیدرضا پهلوی -برادر شاه سابق ایران و رابط و مترجم بین اینشتین و آیت الله بروجردی- نسبت به گرمی بازار او هشدار داده و او را "بچّه روباه چلاق" خطاب کرده بودند. قضیه از این قرار بود که استعمار بریتانیا که با مشاهدۀ قدرت نفوذ علمی و معنوی شخصیّتی چون اینشتین در میان علم اندوزان موحّد جهان اعمّ از یهودیان و مسلمانان و دیگران که در تضاد با منافع این دولت در راستای تهی کردن امّت های موحّد از داشته های درونی خودشان و سوق دادن آنها به سمت و سوی مورد علاقۀ خود قرار داشت، به هراس افتاده بود و خاصّه بعد از اینکه دیدند نمی توانند از این شخصیّت بزرگ استفادۀ ابزاری کرده و فی المثل ریاست جمهوری اسرائیل را به او بپذیرانند، به فکر افتاد تا با مطرح کردن قطبی در مقابل او، حاشیۀ امنی برای خود و اهداف پلیدش ایجاد کند. یعنی شبیه همان هدفی که در زمان ما آمریکا از تأسیس داعش در منطقه دنبال کرده است. اینگونه بود که این بچّه روباه دست پروردۀ کفتار پیر استعمار، ابتدا به مدد شبکه های تبلیغاتی نظراتی ارائه می کرد که ظاهراً مورد خاصّی نداشته و علمی به نظر می آمدند؛ اما بعدها خصوصاً بعد از درگذشت اینشتین، با توضیح و تشریح آنها رسماً دست به انکار وجود باریتعالی و نحقّق معاد و وجود بهشت و دوزخ زده و نقاب از روی مأموریّت محوّله اش انداخت. نظراتی چون: "افزایش بی نظمی یا آن آنتروپی، چیزی است که به زمان جهت می دهد" پس در نتیجه "من که زمانی عقیده داشتم گسترش جهان هستی متوقّف و جهان دوباره جمع می شود، اشتباه می کرده ام"! اینجا ظاهراً از سر تواضع علمی به اشتباه خود اعتراف می کند، امّا در اصل اعلام می دارد که: آن موقع زمان برای ارائۀ این نظر مناسب نبوده است؛ گذشته از آنکه این نوع نتیجه گیری، یک بحث فوق العاده عوامـ[ـفریبـ]ـانه و از نظر هوشمندان مردود است: اگر بنا باشد زمان متوقّف شود، آنوقت چه؟! مگر زمان از ازل بر این عالم -که می گویند 15 میلیارد سال بیشتر قدمت ندارد- مسلّط بوده که تا ابد هم پایدار بماند؟! وی با استدلالهایی اینچنینی، بحث مبدأ و مقصد آفرینش را انکار کرده و نهایتاً نیز بعد از اینکه به حدّ کافی در بین علاقه مندان، شهرت و محبوبیّت کسب کرده، به طور رسمی بی اعتقادی خود را اعلام می کند. اطرافیانش نیز با تأسّی به نظرات او، از علم در جهت مبارزه با اعتقادات -و نه حتّی احکام یا اخلاقیّات- دینی استفادۀ ابزاری کرده و فی المثل اعلام می نمایند: خدا همان انرژی سیّال جهانی است!! البتّه جمله ای منسوب بدو نقل کرده اند که: "اگر انسان نتواند چیزی را اثبات کند، دلیل بر نبود آن نیست"؛ ولی این سخن نیز از سر تعارف و برای پیشگیری از منفور شدنش در بین مذهبی ها بوده است. وگرنه به آسانی می توانست بگوید: "اگر انسان چیزی را انکار کند دلیل بر نبود آن نیست". گذشته از آنکه مواردی مانند: یکسانی خدا با انرژی سیّال جهانی، محدودیّت زندگی به همین دنیای کنونی و یا تسلّط نداشن متافیزیک بر فیزیک هم، انگاره هایی هستند که انسان هیچگاه نخواهد توانست آنها را اثبات کند!!
اینشتین خود همواره تا زمانی که زنده بود، نسبت به کژفهمان و سوءاستفاده کنندگان از نظریّۀ نسبیّتش هشدار می داد و به عنوان مثال در یکی از نامه هایش به آیت الله بروجردی تصریح کرده است که: نظریۀ نسبیت مرا بیشتر آنان که ادّعای تفسیر و تبیین آن را دارند، کاملاً برعکس فهمیده و فهمانده اند؛ مانند فرضیّۀ ارائه شدۀ "برادران دوقلو" که اگر یکی به یک سفر فضایی رفته و پس از مدّت اندکی برگردد، مشاهده خواهد کرد که برادر دیگرش که در این مدّت روی زمین بوده، از او بسیار پیرتر شده است. اینشتین می گوید: قضیه برعکس است و زمان برای آنکه به سفر فضایی رفته با شتاب بیشتری می گذرد، نه برای آنکه ساکن مانده است. سپس در ادامه از حدیث معراج حضرت رسول اکرم(ص) شاهد می آورد که: هنگامی که حضرت(ص) در شب معراج قصد خروج از خانه را داشت، دامن لباسش به ظرف آبی که پشت در بود برخورد و آب آن شروع به ریختن کرد. در پایان ماجرا، وقی به خانه برگشت، مشاهده کرد که آب ظرف همچنان در حال ریختن است... . اینشتین همواره تأکید می کرده است که: به همان دلیلی که فیزیک نسبیّتی بر فیزیک کلاسیک احاطه دارد، متافیزیک هم بر فیزیک احاطه دارد؛ امّا آنانی که در مقام کاسه های داغتر از آش، سنگ نسبیّت را به سینه می زنند، از این راه در داستانی شبیه نوشتن نام مار و کشیدن شکل آن، در پی متقاعد کردن عوام برای انکار متافیزیک اند!... به هرصورت بنده فکر نمی کنم شباهت سازی ها به همین جا ختم شود و همانطور که قدر اینشتین پس از مرگ وی بود که بیشتر شناخته شده و می شود، بی شک برای هاوکینگ هم در راستای اهداف گفته شده، یک پروژۀ بزرگ تعظیم و تکریم تدارک دیده شده که تازه قرار است بعد از این اجرا شود. از جعل داستانها و خاطرات گرفته تا نقل سخنان قلّابی از او در فضای مجازی... . هاوکینگ هم علی الظّاهر از آن دسته انسانهایی بوده که از بس غرق در شناخت جهان خلقت شده بود، به ذهنش خطور نمی کرد که خود این جهان و قواعد و فرمولهای ظاهراً تغییرناپذیر و نظم حاکم بر آن از کجا امده اند؟ به احتمال بسیار، گوشه های دیگری از دروغها و کارهای عوامفریبانۀ دیگرش، بعدها برملا خواهد شد. هوشیار باشیم.

امید شمس آذر
۲۴ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

حضرت امیر علیه السلام فرمودند:

اى مردم! خوشا کسى که پرداختن به عیب خویش وى را از عیب دیگران باز دارد. خوشا کسى که در خانه نشیند و قوت خود خورد، و به فرمانبردارى پروردگار روى آرد، و بر گناه خود بگرید تا سرگرم کار خویش باشد و مردم را از گزند خود آسوده گذارد.


چه خوب است اگر ساعتی از روز را به خودمان اختصاص دهیم. ساعتی در خانه‌ی خودمان که امن‌ترین نقطه جهان برای ماست، به فکر فرو رویم. به خودمان و کارهایی که کرده‌ایم و می‌کنیم فکر کنیم. به خود بگوییم: اگر این کار را دیگران انجام می‌دادند ما چگونه قضاوتشان می‌کردیم!؟

اگر رسیدیم به اینکه کارمان اشتباه بود و عیب از خودمان است، سر در گریبان برده و به خودمان، به هدف و آینده‌مان فکر کنیم. سرگرم اصلاح کار خویش باشیم تا دیگران از گزند ما و اعمال ما در آسایش باشند. 

خیلی خوب است که گاهی با خود و خدایمان خلوت کنیم. در خلوت خانه‌ به خالق مقتدر خود فکر کنیم و بر گناهان خود بگریم. گریه‌ای که تنها دلیلش خدا و محبت به خدا باشد، خیلی خیلی آرامش بخش است و دل زنگارگرفته آدمی را پاک  و نورانی می‌کند.


(برگرفته از وبلاگ گوهرنویس)

امید شمس آذر
۱۱ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۲۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

سکس وجه مشترکی با رمانتیسم دارد و خشونت وجه مشترکی با حماسه. محتوای هنری داستانهای اساطیری یونان و روم باستان تشکیل شده از: فصل مشترک سکس و رمانتیسم + فصل مشترک حماسه و خشونت. ما رمانتیسم غیر شهوانی و حماسۀ غیر خشن هم داریم -همانطور که سکس غیر رمانتیک و خشونت غیر حماسی هم داریم-، امّا اثری از آن در داستانهای یونان و روم باستان نمی بینیم؛ و این یعنی: این داستانها سکس را به اسم رمانتیسم و خشونت را به اسم حماسه به خورد مخاطبان می دهند..

امّا در کنار این مسئله، باید به این نکته نیز همزمان توجّه داشت که: این داستانها -با همین محتوایی که دارند- در نزد خود آن مردمان جنبۀ اعتقادی داشته و اساس عقاید دینی و مذهبی آنان را تشکیل می داده اند. ما امروز این داستانها را در حوزۀ ادبیّات و هنر بررسی می کنیم، امبا از خود نمی پرسیم: خود یونانیان و رومیان چه؟ آیا آنان هم مانند مردم روزگار ما بر غیر واقعی بودن روایتهای اسطوره ای خویش واقف بودند و تنها از جنبۀ هنری بدان می نگریستند، یا اینکه واقعاً به آنها اعتقاد داشته و واقعی شان می پنداشتند؟ اگر به این روایتها اعتقاد داشته و آنها را واقعی می دانستند، معلوم می شود که تا چه اندازه عقب مانده و خرافه پرست بودند! اگر هم اعتقاد نداشته و صرفاً به دنبال جنبه های زیبایی شناختی بودند، پس چقدر بی دین و لائیک بودند!

سؤال مهمتر اینکه: حکمت و فلسفه -همان حکمت و فلسفه ای که حوزۀ بحثش مبانی هستی شناسی و جهان بینی ادیان و ابزار کاری اش عقل و اندیشه است- اگر از چنین جغرافیایی برخاسته باشد، ثمره اش چه خواهد بود ؟!


امید شمس آذر
۱۱ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۰۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

زروانیان -که فراماسون ها از نظر اعتقادی پیرو مکتب آنانند- می گویند: "فرقی ندارد آدم خوبی بودی یا آدم بدی، به هرحال سعی کن آدم بزرگی باشی" !!

با در نظر داشتن این اصل عقلایی که "آنچه وجود دارد خیر است و بدی عدم خوبی ست"، بطلان آن سخن آشکار می شود؛ چرا که تنها با انجام کارهای نیک و دوری از کارهای بد است که مراتب وجودی آدمی تکمیل شده و بزرگی و برتری اش معنا پیدا می کند. این است معنی قول خدای تعالی در کتاب مجید که: «إنّ أکرمکم عندالله أتقیکم - همانا گرامی ترین شما نزد پروردگارتان باتقواترین شماست». حال، از کسانی که خلاف این می اندیشند، باید پرسید:

اگر به راستی تقوا ملاک نیست، پس بزرگی از کجا می آید ؟!


امید شمس آذر
۱۱ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

حدیث منزلت، علاوه بر اثبات حقّانیت امیرالمؤمنین(علیه السّلام)، شاهد دیگری است بر مظلومیّت ایشان. زیرا همانطور که قوم بنی اسرائیل در غیاب موسی(ع) و هنگامی که برادرش به سرپرستی آنها گماشته شده بود، از عهد خود برگشتند و به پرستش گوسالۀ سامری روی آوردند، اکثریّت امّت نوپای اسلام هم بعد از رحلت پیامبرشان(صلّی الله علیه و آله) چنین معامله ای را با هارون خود صورت دادند. امّا باید دقّت کنیم که:

بنی اسرائیل، گوسالۀ سامری را به عوض هارون به پرستش نگرفتند که در مقام مقایسه، گوسالۀ امّت اسلام را هم از این لحاظ بخواهیم با علی(علیه السّلام) رو در رو کنیم. نه علی(ع) و نه هارون(ع) هیچکدام -نعوذ بالله- ادّعای خدایی نکردند؛ بلکه مردم را به اطاعت از خدای یگانه دعوت کردند که این دعوت هم به نیابت از پیامبران دو امّت بود. پیامبرانی که باز از طرف خدا مأمور به دعوت شده بودند، نه از پیش خود. قضیه این است که  بنی اسرائیل، در برابر خود خدا ایستادند و به جای اطاعت از پیامبر خدا و یا نایب او، به اطاعت از طاغوت روی آوردند که پرستش گوساله در این میان به طور قراردادی، نشانی بود از اطاعت طاغوت. بدینگونه امّت اسلام هم با سرپیچی از اطاعت فرمان خدا و پیامبر(ص) و پذیرش ولایت نایبِ پیامبرِ خدا، در واقع از ولایت خدا خارج شدند و به ولایت طاغوت گردن نهادند. البتّه با این تفاوت که: آن کفر، آشکار بود و این مخفی.


امید شمس آذر
۱۱ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۵۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

چوپان دروغگو یک عمر دروغ گفت، یک بار که راست گفت مردم حرفش را باور نکردند. مشکل جامعۀ ما این است که یک عدّه چوپانهای دروغگو و گربه های بی حیا که در دیزی را باز دیده اند، الکی خودشان را به موش مردگی میزنند تا از آب گل آلود ماهی بگیرند. این وسط دوتا آدم حسابی هم که پیدا بشوند حرف راست بزنند، هیچکس باور نمی کند !

امید شمس آذر
۱۱ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۴۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

آزادی هر فردی در جامعه، جایی تمام می شود که آزادی فرد دیگری شروع می گردد. قانون، عاملی ست برای تعیین محدودۀ آزادی های افراد، مشخّص کردن روابط آنها با همدیگر و محدود ساختن هوای نفس آنان؛ امّا با اینهمه، برای ساختن جامعۀ آرمانی، تنها قانون کافی نیست؛ زیرا در دو مورد عمده، عدم کارآیی خود را به نمایش می گذارد که عبارتند از:

 1- چه تضمینی وجود دارد که خود واضعان، مجریان و ناظران قانون یا همان قوای مقنّنه، مجریه و قضائیّه، در انجام وظایف وضع، اجرا و نظارت خود، دچار اِعمال هوای نفس نشوند؟ که این خطر در مورد قوّۀ مقنّنه بیشتر است؛ زیرا آنان علاوه بر خطر گفته شده، در معرض خطر وضع قانون از روی هوای نفس هم قرار دارند.

 2- انسان موجودی مختار آفریده شده است و از این رو قانون پذیری او نیز اگر از روی اختیار نباشد، ارزش چندانی ندارد. خداوند نیز در قرآن حکیم، بعث انبیاء علیهم السّلام را نه برای برپایی قسط و عدل، که «لیقوم النّاس بالقسط» معرّفی کرده است.

پس چاره چیست؟!

اینجاست که مفهوم «ولایت» پا به عرصۀ خودنمایی می گذارد و اهمۤیت خود را نشان می دهد؛ ولایت، هم به معنای دوستی و هم به معنای اطاعت پذیری و در واقع: اطاعت پذیری از روی دوستی. ولی و مولا، آن کسی است که به خاطر بی چون و چرا بودنش، اطاعتش را با طوع و رغبت می پذیریم. مانند پدر و مادر. در میان افراد جامعه هم، آنانی به سرپرستی دیگران برگزیده می شوند که به علت پاکی و موجه بودنشان، اطاعت پذیری مردم از آنان با میل و رغبت صورت پذیرد که البته خود این میل و رغبت را هم باید در عقل ریشه یابی کرد نه در هوای نفس.

این است معنای برتر بودن جایگاه ولایت از قانون.


امید شمس آذر
۱۰ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

پسردایی م که کلاس پنجم میخونه، تعریف میکرد: «پارسال ما رو از طرف مدرسه بردند اردو کانون فرهنگی_تربیتی شهید رجایی، اونجا به جای فیلمهای درست و حسابی و بزن_بزن(!)، کارتون گذاشتند برامون». پرسیدم: «چه کارتونی؟»، گفت: «چیه؟! همونی که بچّه میخواد از بالای یخچال کیک برداره، دستش نمیرسه». دیدم منظورش "پور پیگ" ـه -چون قبلاً یه بار دیده بودمش-؛ امّا اون شخصیتی که میخواد از بالای یخچال کیک یا کلوچه برداره، بچّه نه، که یک "بچّه خوک" ـه و اسم کارتون هم از او گرفته شده: pig به معنی خوک و poor هم عنوانی حقارت آمیز با معانی ای چون بدبخت، یتیم، بیچاره و طفلکی که در مقام ابراز ترحّم به کار میره. در کل یعنی بچّه خوک بیچاره.  این کارتون در اصل جزء کارتونهایی ست که برای گوشیهای تلفن همراه ساخته شده؛ کارتونهایی که به خاطر کوتاه بودنشون بینندۀ به خصوصی ندارن و باید در موقعیتهای کسالت باری مثل سالن انتظار که توجّه افراد به جای دیگری معطوف نیست، هم رضایت مخاطب رو جلب کنن و هم اون پیام و نتیجه ای رو که مدّ نظر دارن، در موجزترین صورت ممکن بهش برسونن. حالا این مخاطب، مخاطب عام باشه مثل عموم بچّه ها و بعضی از بزرگترهای سطحی نگر، یا مخاطب خاص باشه مثل بزرگترها و بعضی از بچّه های عمیق. پورپیگ به خوبی از عهدۀ انجام هر دو وظیفه براومده. خلاصۀ داستانش از این قراره که: «یک بچّه خوک صورتی رنگ در یک زمینۀ سفید که در اون چیزی جز یک یخچال بزرگ که بالاش یک ظرف شیشه ای تُنگ مانند پر از کلوچه گذاشته شده، وجود نداره، دیده میشه که داره میره سمت ظرف کلوچه ها که احتمالاً مادرش اونجا قرار داده باشه. ولی قدّش نمیرسه و دست به دامن راهکارهای مختلفی میشه تا بهش دست پیدا کنه. امّا هیچکدوم از این تدابیر جواب نمیده و به کارش نمیاد، از استفاده از فنر و بادکش و... تا گذاشتن تعداد 3 + 3 یا 1 + 5 (دقیق خاطرم نیست) قوطی مقوّایی زیر پاهاش که به علّت خالی بودنشون فرتی وامیرن و زیر پای او رو هم خالی میکنن. آخر سر وقتی امیدش از همه جا بریده میشه، یکی از کلوچه ها به صورت کاملاً تصادفی به دستش میفته، ولی تا میاد سمت دهانش ببره و بخوره، ظرف شیشه ای قالب میفته رو سرش و بدین ترتیب از خوردن اون محروم میشه»!! عوام که معمولاً اتّفاقات لحظه به لحظه رو هنگام تماشای فیلم تعقیب میکنن، میتونن به این نتیجه برسن که: «برای رسیدن به شیرینی و سیر کردن شکم، خودتونو به آب و آتیش بزنید و از هر راهی که به ذهنتون میرسه استفاده کنید. دیگه توجّه نداشته باشید که آیا خوردن اون شیرینی ها کار درستی ـه یا نه؟ و آیا همۀ این راهکارهای آنی به اون هدف کوتاه منتهی میشه یا خیر؟»؛ امّا برای خواص و نخبگان که آینده رو در نظر میگیرن و به اهداف بلند فکر میکنن، مفهوم شیرینی منحصر در لذّتهای مادّی صرف نیست. برای همین اونها ممکنه این برداشت رو داشته باشن -اون هم با خطاب بچّه خوک یتیم- که: «بیخودی برای اهداف بلندپروازانه تون زحمت نکشید. ممکنه شما اونها رو حقّ مسلّم خودتون بدونید، ولی وقتی تقدیر اینه که بهش نرسید، تدبیر شما راه به جایی نمیبره. اگر هم فکر کردین که یک لحظه شانس باهاتون یار بوده و به بخشی از اون دست یافتید، باز هم این دستیابی با عامل تحریم به کامتون تلخ میشه». این دو نتیجه زمانی با هم قابل جمع اند که: یک جامعه -متشکّل از عوام و خواص- بر سر انتخاب دستیابی به اهداف متعالی و حقیقی یا بسنده کردن به خوشیهای آنی و گذرا، توی دوراهی قرار داده بشن. اون وقته که نخبگان با القای یأس و ناامیدی یواش یواش به سمت انصراف از حقوق حقّۀ ملّت خودشون سوق داده میشن و عموم مردم هم با وعدۀ بهبود وضع معیشتی در این انصراف دادن پیشقدم میشن و همگی با هم از اهدافشون میگذرن؛ دست آخر هم میبینن که از وعدۀ رفاه و آسایش هم چیزی به دستشون نرسیده و همه ش خیالی بوده؛ این خلاصه و چکیدۀ همه چیز مدیریت فرهنگی و تربیت و سیاست ـه.  حالا آیا امکان داره که ملّت ما هم از مخاطبان اصلی این اثر نمایشی باشه؟ چرا که نه؟! کافیه برید ببینید این کارتون چه زمانی اومد بازار؟؟ برای شادی روح شهید رجایی(ره) هم صلواتی بفرستید.


امید شمس آذر
۰۸ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

اتّحاد و انسجام اسلامی از دیرباز خاصّه در قرون اخیر که پای استعمار خارجی هم به سرزمینهای اسلامی باز شد، همواره دغدغۀ خاطر بزرگان و اندیشمندان مسلمان بوده است. سردمداران این حرکت نیز، در درجۀ اوّل خود اهل بیت (علیهم السّلام) و صحابۀ ایشان بوده اند. در هر عصر و زمان نیز به مقتضیّات وقت، شیوه ای پیش گرفته اند که آن هدف اصلی را بهتر تأمین می کرده است؛ زمانی سکوت و گوشه نشینی، زمانی مداومت به مباحث علمی، زمانی تقیّه و زمانی نیز امر به معروف و نهی از منکر علنی. در دوران ما، بر سر اینکه اکنون کدام شیوه و راهکار کارآمدتر است، بین علما اختلاف است؛ امّا عمدۀ آنان بر سر مسئلۀ اصلی که همان حفظ بنیان امّت واحدۀ اسلامی است، باهم اتّفاق نظر دارند. آنچه که مسلّم است، این است که: برای طرح اختلافات مذهبی به منظور رفع آن، سه شرط عمده لازم است؛ نخست اینکه بیگانه صدای ما را نشنود. برای کسی که از اساس اهل وضو و نماز نیست، چه توفیری دارد که مسلمانان به چه شکلی وضو می گیرند و نماز می خوانند؟ یا به کسی که به نبوّت پیامبر اسلام(ص) قائل نیست، چه ربطی دارد که جانشین ایشان چه کسی است؟ شرط دوّم اینکه این مسائل بین خواص و نخبگان مطرح شود و عوام آن را بین خود به حاشیه نکشانده و پرپر نکنند. شرط سوّم نیز اینکه بین آدمهای مذهبی مطرح شود، چون اصل مسئله یک مسئلۀ مذهبی است.

در ادامه به مدل های عمدۀ ارائه شده برای وحدت اسلامی از سوی پیشروان این جریان در روزگار خود به ترتیب تاریخی شان می پردازیم. امید که مورد تأمّل واقع شده و سودمند افتد.


1- مدل سیّد جمال الدّین اسدآبادی) سیّد جمال الدّین اسدآبادی معروف به سیّد جمال الدّین افغانی، با اینکه شیعه بودنش مسجّل است، امّا خود را عموماً سنّی جا می زد و افغان شناخته شدنش نیز احتمالاً در این راستاست. حتّی در عکس ها هم به شیوۀ نماز سنّیان، حالت تکتّف به خود گرفته است. او در درجۀ اوّل یک مبارز سیاسی و فعّال علیه استعمار غرب یوده است؛ امّا در این راستا نقش توده های ملّت ها را کمرنگ انگاشته و بیشتر در پی گفتگو و متقاعد ساختن حاکمان بوده و توفیق چندانی نیز به دست نیاورد. از سیرت وی در نشست و برخاست ها و تلاشهایش در رنگ به رنگ شدن و نقش بازی کردن هایش بر می آید که خود به طور کامل متشرّع و متخلّق به احکام و آداب اسلامی نبوده است، بلکه برای وی همان هدف نهایی اش که رهایی ملّت های مسلمان از چنگ استعمار باشد، مهم بوده. با استبداد داخلی هم به اندازۀ استعمار خارجی مشکل نداشته است. شاید از این جهات با خواجه نصیرالدّین طوسی قابل مقایسه باشد.

2- مدل شیخ محمّد عبده) شیخ محمّد عبده مصری از شاگردان سیّد جمال، صاحب جملۀ معروف «رفتم به غرب، اسلام را دیدم ولی مسلمان ندیدم. برگشتم به شرق، مسلمان دیدم امّا اسلام ندیدم»، از منادیان نواندیشی و اصلاح گری دینی در میان علمای معاصر اهل سنّت است. به مبانی شیعی مانند "اجتهاد" معتقد بوده و با تقلید و جزمی گری مخالف بوده و همواره نسبت به تقدیس شخصیّت های تاریخی غیر از بزرگان دین و کتابهای مذهبی غیر از قرآن هشدار می داده است؛ از این رو میانه ای نیز با حدیث و روایت نداشت. در مورد حکومت و سیاست نیز معتقد بود که باید به سلیقه و اقضای ملّت ها واگذار شود.

3- مدل اقبال لاهوری) علّامه محمّد اقبال لاهوری، در درجۀ اوّل یک فیلسوف، اندیشمند و شاعر است و اگر در زمینۀ دینی و یا سیاسی هم فعّالیتی کرده باشد، از اندیشه ها و اعتقادات خودش سرچشمه می گیرد. از نخستین منتقدان جایگاه ناتراز علوم انسانی در جهان اسلام در روزگار ماست. او از اساس به سازگاری مبانی تمدّنی غربی با مبانی اسلامی معتقد نبوده و شعار "بازگشت مسلمانان به اصل و ریشۀ خویش" را سر می داده است. در این زمینه، بینشی عرفانی داشته و بیشتر تحت تأثیر مولوی بوده است. معتقد بود مسلمانان باید حول محور مشترک خود که همان اصل توحید و کتاب قرآن و قبله گاه کعبه و شخصیّت والای حضرت رسول(ص) باشد، گرد آیند و اگر قدر این مفاهیم -آنطور که باید- شناخته شود، آنان را به اندازه ای مسحور عظمت وجودی خود می کند که جایی برای مسائل دیگر باقی نمی ماند. در زمینۀ حکومت نیز قائل به احیای خلافت اسلامی به طرز و روشی نوین و امروزی بود.

4- مدل نوّاب صفوی) سیّد مجتبی میرلوحی معروف به نوّاب صفوی، بنیانگذار جمعیّت "فدائیان اسلام" از پیشگامان مبارزۀ مسلّحانه در ایران معاصر و در عین حال دارای مانیفست روشن از قانون اساسی حکومت اسلامی مورد نظر است که آن را در کتابی به نام "راهنمای حقایق" به رشتۀ تحریر درآورده است. این گروه در زمینۀ عقاید شیعی بسیار تند و بی پروا ظاهر می شدند و اصلاً اهل تقیّه نبودند، در عین حال با گروههایی از اهل تسنّن که آنها نیز در عقاید خود بسیار تند و سازش ناپذیر بودند، همکاری می کردند و نشریّات مشترکی نیز با هم به چاپ می رساندند. این عمل، کافی بود برای ارائۀ مدل مطلوب آنان جهت تحقّق وحدت اسلامی که: شیعه و سنّی قرار نیست از اعتقادات ویژۀ خود دست بکشند، امّا هرگاه که پای دشمن مشترک در میان است، با وجود تمام اختلافاتی که باهم دارند، در یک مسیر واحد قرار گرفته و دو لبۀ یک قیچی می شوند.

5- مدل امام خمینی) علمای شیعه در طول تاریخ نسبت به علمای سنّی، بیشتر اهل تسامح و مدارا با فرقه های دیگر بودند. اگر نخواهیم متّهم به جانبداری شویم، حدّاقل این اندازه می توانیم تعلیل کنیم که: تجربهٔ تاریخی نشان می دهد همواره گروههایی که نسبت به همسانان خود در اقلّیت بوده و از عُدّه و عّدهٔ کمتری برخوردار بوده اند، رفتاری عاقلانه تر داشته اند. در طول تاریخ هزار و چند صد سالهٔ علمای شیعه، امام خمینی(ره) نخستین عالمی بود که توانست نظام حکومتی دینی مبتنی بر اندیشه های سیاسی شیعه در دوران غیبت امام عصر (عج) را تأسیس کند و پیش از او، این طرح عظیم یا در حدّ تئوری باقی مانده یا مانند حکومت صفوی، نوع تقلّبی آن به تحقّق رسیده بود. از این جهت در تاریخ اسلام، شخصیّتی مهم و تأثیرگذار به شمار می آید. ایشان حکومت دینی شیعه به محوریّت ایران را به وسیلهٔ رهبری انقلاب اسلامی و بنیانگذاری نظام جمهوی اسلامی در آن، تبدیل به مرکز ولایت امر و زعامت دینی و سیاسی جهان اسلام نمود که تحقّق این مهم نیز جز با رویکرد تسامح و مدارا با سایر فرق مسلمان امکان پذیر نبود. بعد از انقلاب اسلامی ایران و آغاز موج جدید بیداری اسلامی که از آن با عنوان "صدور انقلاب" یاد شده است، مرکزیّت های ادّعایی دیگر در این زمینه، رفته رفته در حال رنگ باختن هستند.

6- مدل سیّد موسی صدر) آیت الله سیّد موسی صدر عاملی معروف به امام موسی صدر که چند ماه پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، در لیبی ناپدید شد و هنوز از سرنوشت وی اطلاعی در دست نیست، از علمای بسیار فعّال شیعه در زمینهٔ مبارزات سیاسی و تبیین مبانی حکومت دینی بود و در عرصهٔ وحدت اسلامی، قائل به رویکرد "گفتگوی علمای اسلام" با همدیگر در راستای همسان کردن فقه و رسیدن به توافق بین آنان و سپس -به تبع آنان- بین عموم مسلمانان بود. یعنی همان چیزی که امروزه به "تقریب مذاهب" معروف است. وی در این زمینه، با توان بالای دیپلماتیک و قدرت منطق و کلام که داشت، دانشگاه الازهر را متقاعد کرد که برای شیعیان نیز کرسی مستقل تأسیس کند. وی حتّی از بهائیان هم دعوت کرده بود که به آغوش اسلام بازگردند، امّا آنان خودشان نخواستند. اکنون همهٔ فرقه های اسلامی در دانشگاه الازهر کرسی دارند، به استثنای بهائیّه و اسماعیلیّه.

7- مدل امام خامنه ای) رهبر انقلاب، در طول سالیان زعامت خویش بر امّت اسلامی، اصل تسامح و مدارای امام راحل (ره) را پیگیری کرده، به علاوهٔ این رویکرد عمده که: "گسل" های اعتقادی را نباید تحریک کرد؛ نه در زمانهٔ کنونی به این آسانی می توانیم به تمام حقیقت دست یابیم و نه تعصّب انسانی اجازهٔ بازگویی تمام و کمال آن را می دهد. مسلمانان باید نظاره کنند و ببینند کدام یک از اندیشه ها و عقیده ها در عمل نتیجه بخش تر بوده و خود در این میان، راه صحیح را برگزینند. فی المثل اینکه چرا تونس تونس، ولی مصر نتونس(!)؟ چرا مقاومت لبنان در کمتر از 20 سال به موفقیّت رسید، ولی فلسطین 70 سال تمام است که نتوانسته است از اشغال رها شود؟ یا وضعیّت کنونی ایران به لحاظ استقلال و امنیّت و پیشرفت آن در مقایسه با کشورهای همسایه ناشی از چیست؟ این تأمّلات، مسلمانان را نهایتاً به کشف راه حق رهنمون می شود -ان شاءالله-.


امید شمس آذر
۰۶ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۵۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

آنسان که بسیاری از هنرمندان و ورزشکاران متعهّد در عرصۀ فعّالیتی خودشان از وجود ماقیای آن رشته مانند: مافیای سینما، مافیای ورزش و مافیای موسیقی سخن می گویند، اینجانب شدیداً به وجود مافیای شعر معتقد هستم و ردّ پای آن را نیز به آسانی می توان در عرصۀ ادب و هنر کشور مشاهده کرد. جلیل صفربیگی شاعر معاصر در یک رباعی قابل تأمّل گفته بود:

«ای بی هنر هزل! تو را خواهم کشت      بی خاصیت رذل! تو را خواهم کشت

کم دور و بر "انار" و "سارا" بپلک           دارا! به ابالفضل تو را خواهم کشت» !

این، اشاره ای است به سندرومی که سالهای اخیر به جان شعر کشور افتاده بود و شاعران طیّ توافقی از نوع چالشهای اینترنتی باهم قرار می گذاشتند که نوع جدیدی غزل برای خود نامگذاری کنند به نام غزل سارا! یا مثلاً غزل انار! که البتّه بساطش با هوشیاری و افشاگری امثال صفربیگی، زود برچیده شد. در اینجا قصد واکاوی فعّالیت های این مافیای بزرگ و پروپاگاندای عظیم رسانه ای موجود در اختیار آن را ندارم؛ تنها به بررسی همین مقولۀ -به ظاهر کم اهمّیت- سارا می پردازم تا بقیّۀ ابعاد این فعّالیت ها نیز به تبع آن برای علاقه مندان روشن گردد.

سارا با نام اصلی سارای که ترک ها آن را به ساری+آی به معنی ماه زرّین برگردانده و در عربی ساره خوانده شده است، در تاریخ نام همسر اوّل حضرت ابراهیم(ع) و مادر اسحاق(ع) و -به تبع او- بنی اسرائیل و قوم یهود است؛ آنچنانکه هاجر نیز مادر اسماعیل(ع) و از نسل او پیامبر اسلام (ص) است. هاجر در ادبیّات حال حاضر کشور ما جایگاهی ندارد، به استثنای متلی که می گوید: "بارون میاد جــــر جر، پشت خونۀ هاجر/ هاجر عروسی کرده، منو دعوت نکرده" که چنانچه مشاهده می شود، شخصیّت مثبتی هم ندارد. حتّی بعضاً در ادامۀ این متل گفته می شود: "خدا ذلیلش کنه، زیر زمینش کنه....". سارا در کتابهای درسی نسل پیش، شخصیّتی شناخته شده و محبوب بوده و نقش اوّل ماجراهای درس ها را بر عهده داشته است؛ آنهم به همراه دارا که علاوه بر اشرافی بودن معتای کنونی نامش -که در شعر مذکور نیز بدان اشاره شده- صورت ایرانی "داریوش" بزرگترین پادشاه هخامنشی است که جلوه های امروزی تمدّن ایران باستان از قبیل تخت جمشید و... یادگار اوست. وقتی سارای تاریخی را با دارای تاریخی کنار هم قرار می دهیم، چه چیزی به ذهن متبادر می شود؟ پاسخ روشن است: پیوند تمدّن پارسی و ایرانی باستان با تمدّن یهود! این امر، از بدیهیّات نظام آموزشی دورۀ پهلوی بوده و به همین خاطر بعد از انقلاب با همّت امثال آقای حدّادعادل، جای این دو قهرمان همیشگی با "امین" و "اکرم" که نامشان برگرفته از القاب حضرت پیامبر(ص) بود، عوض شد؛ امّا هیچ گاه در اشعار امروزی شاعران فارسی زبان حتّی در نوع ادبی به اصطلاح نوستالژیک انعکاسی نیافت. گویا حدّفاصل بچّه های قبل از دهۀ 50 و بعد از دهۀ 70 ، دهۀ شصتی ها به صورت نوجوان از مادر زاده شده و هیچگاه دوران دبستان را تجربه نکرده اند! (و جالب اینکه عمدۀ این ژانر از ادبیّات معاصر ما هم روی خاطرات مشترک متولّدین این دهه تمرکز دارد...). شاید یک دلیل آن "بچّه مثبت" بودن بیش از اندازۀ این دو شخصیّت خیالی است: امین و اکرم درسشان را همیشه به خوبی می خوانند، به حرف پدر و مادرشان گوش می کنند، همراه پدر و مادر به مسجد می روند، شبها قبل از خواب مسواک را فراموش نمی کنند، در خیابان به شاخۀ گلها دست نمی زنند و لابد هرکس حقّشان را هم بخورد دعوا نمی کنند! خود من وقتی در اوّل دبستان درسی داشتیم که اکرم خانم بیمار شده بود، برایم غیرقابل قبول بود و بسیار تعجّب می کردم که: مگر اکرم هم بیمار می شود؟! آخر چرا این؟! این که همۀ مسائل بهداشتی را رعایت می کند!! اینگونه شد که کودکان آن نسل، سر به راه، آرمانگرا، مؤدّب، قانون مدار، ولی توسری خور بار آمدند و نتوانستند داد خود را از روزگار بیدادگر بستانند و در اصطلاح جامعه شناختی امروز شدند: نسل سوخته. البتّه غمی نیست چون فرزندانشان واقع بین بار آمده و می شوند نسل پدرسوخته(!) و می دانند که نان را بابا نمی دهد، بلکه باید خودت بروی و از زیر سنگ درش بیاوری.

به راستای اصلی سخن بازگردیم: همین سارا یا به قول ترک ها سارای -که البتّه در ترکی در معنای خانۀ بزرگ یا همان سرای هم به کار می رود- نام دختری قهرمان در داستانهای فولکلور آذربایجان نیز هست که ماجرایش در فیلمی به همین نام از آقای یدالله صمدی کارگردان سینما و تلویزیون به نمایش درآمده است. این داستان نیز با اینکه نسبتاً قدیمی است، امّا تا چند سال پیش جایی در ادبیّات غیر فولکلوریک ترکی آذری نداشت. از زمانی که محلّ وقوع حوادث اصلی داستان از "آرپاچای" که از شعب سفیدرود در حوالی تکاب در جنوب آذربایجان غربی است، به رود مرزی "آراز/ارس" در شمال آذربایجان شرقی تحریف شده و برای دولت باکو به کمک سرسپردگان ایرانی اش مورد مصادرۀ سیاسی قرار گرفت، جای خود را در انواع رشته های ادبیّات آذربایجانی باز کرد که نگارنده در یادداشتی به این موضوع اشاره کرده ام. بدینصورت بار اعتقادی سارا در بخشی از دنیای شعر و شاعری ما با بار سیاسی آن درآمیخته و علی رغم نیّت هایی که پشت سرش پنهان است، عرضه کنندگان و متقاضیان این عرصه نیز صرفاً از بار ادبی و خاطره انگیزی آن سخن می گویند. حال، تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل.


امید شمس آذر
۰۲ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر
حضرت امیر (علیه السّلام) دربارۀ آداب بخشش و صدقه دادن می فرمایند:
بخشنده باش نه با تبذیر و اندازه نگه دار و بر خود سخت مگیر.

اولاً حتماً دست بخشنده باید داشت. ثانیاً در بخشش، اسراف نباید کرد. ثالثاً این بخشش نباید طوری باشد که زندگی را بر خود، خانواده و اهل و عیالش سخت کند.

(برگرفته از وبلاگ گوهرنویس)
امید شمس آذر
۲۹ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۴۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

گاهی اوقات برای همه ما سؤال پیش می آید که: چه کنم تا صبور باشم؟!

یکی از پاسخهایش می تواند این باشد که: به این مهم توجّه داشته باش که خدا می داند و ما نمی دانیم. آن اندازه برای حاجاتمان بیتابی نکنیم که بعد از برآورده شدنشان، از ساحت خدا شرمنده باشیم. حدیث داریم «اگر بردبار نیستی، خود را به بردباری وادار».


امید شمس آذر
۲۳ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۴۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

جواب این سؤال همیشگی برنامۀ دورهمی که "احساس خوشبختی میکنی عمیقاً ؟"، این است که: احساس خوشبختی میکنم، ولی نه عمیقاً؛ مشکلات تا لحظۀ مرگ با ما هستند و هیچوقت تمام نمی شوند. همینکه احساس کردیم همه چیز حل شده، دچار آسایش زدگی شده و به تباهی خواهیم رفت. به همین خاطر است که جبرئیل به حضرت نوح گفت: «مردم چند چیز را از غیر جای خودش طلب می کنند؛ یکی اینکه در دنیا دنبال آرامش می گردند. آنان نمی دانند که دنیا جای آرامش نیست». راست هم گفته است! آسایش در دنیا یافت می شود، ولی منشأ آرامش یک جای دیگر است.

امید شمس آذر
۲۳ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
قدیمی ترین سکّه های ایرانی به صورت حلقه‌هایی بوده اند که در کاوش‌های شوش از ویرانه‌های معابدی متعلق به دوهزار سال قبل از میلاد به دست آمده اند. "سکّه" در ابتدا نام دستگاه آهنینی بود که برای مهر زدن بر پول‌هایی که در میان مردم رایج و با آن معامله می‌کردند، به کار می‌رفت. بعدها آن را اثر مهری می‌نامیدند که روی پول ها حک می‌شد و بعدتر به خود پول فلزّی اطلاق گشت. تا زمان داریوش یکم هخامنشی، پول واحدی در ایران رایج نبود. داریوش در 516 پ.م سکّه هایی ضرب کرد که به نام خودش «دریکوس/دریک» نامیده می شد و از طلای خالص بود. پس از فتح سرزمینهای یونانی به دست سپاهیان ایران و اختلاط ایران و یونان، واژه‌ی «درم/درهم» در ایران متداول شد که اصل آن "دارشم/دراخم" یونانی است و ایرانیان آن را درم گفتند که نام پول بود و اعراب بعدها این واژه را از ایرانیان اقتباس کردند. از مسکوکات دورۀ هخامنشی، به جز دریک، «شکل/سیکل» و «کرشه» را می‌توان نام برد. در دورۀ اشکانی، دو نوع سکّه رایج بود: نوع اوّل مسکوکات نقرۀ چهاردرخمی با تعدادی مسکوک مسی؛ و نوع دوّم یک‌درخمی نقره و مسکوکاتی از مس. نوع اوّل سکّه‌ها در شهرهای یونانی‌نشین و نوع دوّم در مراکزی که تحت حکمرانی مستقیم پارت‌ها بود، ضرب می‌شد. در دورۀ ساسانی، علاوه بر واحدهای دورۀ اشکانی، سکّه های نقرۀ 40 درهمی، نیم درهمی و یک ششم درهمی با نام «دانگ» نیز رایج گردید.
واحدهای پولی ایران پس از اسلام تاکنون، همگی بر مبنای «دینار» تعیین شده اند. دینار، واحد قدیمی پول روم و بعد امپراتوری روم شرقی بود و "دناریوس" خوانده می شد. یک دناریوس روم شرقی برابر با یک سکّۀ نقره بود که وزنش در مواقع مختلف فرق می کرد. این واحد پول بعد از فتح اراضی روم شرقی به دست مسلمانان، از طرف آنها به عنوان نام واحد پول انتخاب شد و تبدیل شد به دیناری که امروزه هم در کشورهای عربی از آن استفاده می شود. در عموم دوره های تاریخ تمدّن اسلامی، دینار عنوانی بود که بر سکّۀ طلا اطلاق می شد (در کنار درهم که نام سکّۀ نقره بود). به همین ترتیب، سلطنتها و حکومتهای ایرانی هم از دینار استفاده می کردند؛ امّا به تدریج، در نتیجۀ تورّم و بی ارزش شدن پول، احتیاج به واحدهای پولی بزرگتر پیش آمد. این واحدها همه بر مبنای دینار بنا شده بودند. اوّلین واحد پولی، سکّۀ صد دینار (صنّار) بود که توسط سلطان محمود غزنوی ضرب شد و به اسم خودش، «محمودی» نامیده می شد. در همان زمان، شاهان سامانی ماوراءالنّهر، سکّه های نقرۀ پنجاه دیناری ضرب کردند که «شاهی» نامیده می شد. در حقیقت، یک شاهی، نصف یک محمودی یا به عبارت دیگر، یک محمودی، دو شاهی بود. بعد از آن، تا زمانهای طولانی، سکّه های نقرۀ مورد استفاده، همین شاهی و محمودی بودند. واحدهای دیگری مثل «قران» بر گرفته از نام "صاحبقران" که معادل هزار دینار بوده و «تومان» که واژه ای ترکی به معنی 10 هزار و معادل این مقدار دینار بوده، فقط واحد محاسبه بودند و عملاً هیچ سکّه ای به نام قران یا تومان ضرب نمی شد. در دورۀ گیخاتوخان مغول
، مدّت کوتاهی استفاده از پول های کاغذی به نام «چاو» دارای ارزش پولی از نیم درهم تا 10 دینار معمول شد که به خاطر عدم استقبال مردمی، به سرعت از رواج افتاد. احتمالاً اصطلاح "چاپ" نیز برگرفته از نام همین چاو باشد. در دورۀ صفوی، شاه عبّاس شروع به ضرب یک سکّه کرد به ارزش 200 دینار یا دو محمودی یا یک پنجم قران. این سکّه به «عبّاسی» معروف شد و بسیار مورد استفاده قرار می گرفت. در این دوره مسکوک طلا وجود نداشت. فقط سکّه‌های طلا را که «شاهنشاه» نام داشت، هنگام جلوس شاه بر تخت سلطنت و در جشن نوروز ضرب می‌کردند. این سکّه‌ها در میان مردم رواج نداشت و آن را «اشرافی/اشرفی» نیز می‌گفتند. علّت این نام‌گذازی، بهای زیاد آن‌ها بود. دیگر سکّه‌های رایج این دوره عبارت بودند از: «غزبیگی/غازبیگی» برابر پنج‌دینار یا یک‌دهم شاهی، «بیستی» معادل بیست‌دینار یا دوپنجم شاهی و «پول سیاه/قراپول» معادل بیست‌وپنج دینار یا نیم‌شاهی. در همین زمان، با باز شدن پای پرتغالی ها در ایران، سکّه های پرتغالی در ایران رایج شد. این سکّه ها «رئال/رویال» نام داشتند که هنوز هم واحد پول بعضی از مستعمرات سابق پرتغال، مثل برزیل است. این واحد پول، بر مبنای وزنش، مطابق 1175 دینار گرفته شد و در ایران به این اندازه خریده می شد. سکّۀ رئال پرتغال در ایران به تلفّظ محلّی با نام "ریال" رواج پیدا کرد و کم کم دولت ایران هم خودش دست به ضرب سکّه های ریال زد که برای مبالغ بالا بکار می رفت. در اواخر قرن هجدهم میلادی، نادرشاه افشار هم یک نوع سکّه به ارزش 500 دینار ضرب کرد که به اسم خودش «نادری» خوانده می شد، اما خیلی زود مردم بجای نادری، شروع کردند به استفاده از لفظ «ده شاهی» (شاهی= پنجاه دینار، 500 دینار= ده شاهی).
در طول سلطنت قاجار، سکّه های مورد استفاده در ایران، شاهی، صنّار، عبّاسی، و ده شاهی بودند و در اواخر دورۀ قاجار، سکّه های هزار دیناری و دوهزار دیناری هم ضرب شدند که یک قرانی و «دوزاری/دوهزاری» نامیده می شدند. از زمان ناصرالدّین شاه به بعد، دیگر
سکّۀ ای به نام دینار وجود نداشت. در ابتدای سلطنت پهلوی که قرار شد واحد پول ایران یکدست شود، سکّه های ریال به جای 1175 دینار، به مبلغ 1000 دینار مطابق قران کاهش داده شدند و واحد پول شد «ریال» که همان قران باشد. ریال اکنون واحد پول رسمی ایران به شمار می رود. در همان دوران پهلوی هم بعد از تورّم های اقتصادی مختلف و رواج پول کاغذی، اسکناسهای پنج ریالی و ده ریالی (یک تومانی) چاپ شدند. تومان به عنوان واژه‌ای که امروز کاربردی بیشتر از ریال، واحد پول رسمی دارد، تا پیش از 1310 ش، واحد پولی معادل با 10000 دینار بوده است. پیش از آن ،‌حدّفاصل سال‌های 1798 تا 1825 م، تومان واحدی معادل 8 ریال بوده‌ است ، که هر ریال خود معادل 1250 دینار می‌بوده. در این دوران یک قران واحدی برابر 1000 دینار یا یک دهم تومان بود. امّا پس از سال‌ 1932 م (1310 ش)، هر تومان با 10 ریال معادل شد و از آن پس تومان، عملاً واحد پول غیر رسمی در زندگی روزمرّۀ ایرانیان شد که امروزه بین برخی از ایرانیان به عنوان اختصار برای 10000 تومان نیز به کار می رود و در بین برخی دیگر برای 1000000 تومان و شاید در بین برخی دیگر برای 1000000000 تومان!

امید شمس آذر
۲۳ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۵۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

"من در کشوری زندگی می کنم که رسیدن حقّ کسانی است که نمی دوند و دویدن سهم کسانی است که نمی رسند"!

در اوایل دوران دانشجویی ام، جملاتی در قالب پیامک بین دانشجویان ردّوبدل می شد، منسوب به دکتر سروش یا کسان دیگر که جملۀ بالا نمونه ای از آنها بود. این تفکّرات، گاه ذهن ما را نسبت به نظام عدالت خدا دچار تشویش می کند؛ چرا که گویای یک طرف قضیه اند و طرف دیگر را مسکوت گذاشته اند: رسیدن تمام اجر دویدن نیست، ماندن از رسیدن مهمتر است، دویدن نیز به سهم خود اثر دیگری دارد.

برای تبیین موضوع، باید ابتدا دو مفهوم "آسایش" و "آرامش" را از هم تقکیک کنیم. چرا که بعضی ها با وجود اینکه ظاهراً همه چیز دارند، ولی باز هم ناراضی اند و همیشه نق می زنند. آنها درواقع بی لیاقتی خود را بابت آن امکانات گستردۀ رفاهی اعلام می کنند. عاقبشان هم معلوم نیست چه بشود؟ ولی فرودستان صبور، لیاقت همین مقداری را که به آنان داده شده دارند و خدا بیشترش هم می کند. برای مثال به این نکته توجّه داشته باشید که: چه کسی خبر دارد قبر آقامحمّدخان قاجار و رضاشاه پهلوی کجاست؟ خیلی ها مثل بعضی از آقازداه ها و حضرت زاده ها در دوران زندگی شان هم فراموش می شوند، ولی امثال دکتر قریب و پروفسور سمیعی و استاد فرشچیان و پروفسور حسابی و استاد محمّد نوری و آیت الله مهدوی کنی می مانند. چرا؟ چون آنها با عصای دیگران پا شدند، ولی اینها روی پای خودشان ایستادند.

ما حقّمان علاوه بر اشتغال و ازدواج و مسکن، چهرۀ ماندگار و عاقبت ختم بخیر و احساس رضایت خاطر و فرزندان صالح و نام نیک و دعای خیر هم هست. غاصبان فقط می توانند بخش اوّلش را بخورند، چون زحمت زیادی نکشیده اند. ما دیرتر می رسیم، ولی به همه اش می رسیم. این هم یک وعدۀ ماورایی صرف نیست، قواعد فیزیک نیوتونی هم همین را می گوید. نتیجۀ هر کاری به اندازۀ زحمت آن است، نه کمتر و نه بیشتر. ما که مثل آنها دنبال منافع زودگذر نیستم تا دو روز سر کار باشیم، فردایش خود یا فرزندانمان به خاطرش بیفتیم زندان! ما دنبال چیزی هستیم که حتّی اگر دیر برسد، ماندگار باشد.

و نهایت اینکه، از قدیم گفته اند: بادآورده را باد می برد. به قول شیخ سعدی:


«وقتی افتاد فتنه ای در شام         هر کس از گوشه ای فرا رفتند

روسـتـا زادگـان دانـشـمـنـد               بـه وزیـریّ پـادشـا رفـتـنـد

پـسـران وزیـر نـاقـص عـقـل            به گـدایـی بـه روسـتـا رفتند».


امید شمس آذر
۲۰ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

از میان مجموعه کتابهای "پرسش و پاسخ های دانشجویی" که از طرف ادارۀ مشاوره و پاسخ معاونت مطالعات راهبردی نهاد رهبری در اختیار دانشجویان قرار گرفته و در بسیاری از موارد راهگشای آنان در رفع شبهات در موضوعات مختلف و روشن ساختن ذهنشان به شمار می آید، جلد 25 به موضوع "روابط دختر و پسر" اختصاص داده شده است که به قلم محمّدرضا احمدی (با همکاری جمعی از محقّقان) تألیف شده است. این کتاب نیز به لحاظ رفع برخی شبهات در این زمینه، قابل ارجگذاری بوده، ولی از آنجا که "به دریا رفته می داند مصیبت های طوفان را" و مؤلّفان باید خود را -به فرض محال- جای جوانان مجرّد امروزی بخصوص دانشجویان شان قرار بدهند تا بتوانند مشکلات آنها را عمیقاً درک کرده و راه حل ارئه کنند، در بسیاری از موارد، حاوی مطالب بی پایه و اساس و فاقد موضوعیّت نیز هست که با نگاهی دوباره به محتوای آن، روشن می گردد؛ اهمیّت ذکر این موضوع از این لحاظ است که: بدانیم فقط خانواده ها یا خود جوانان نیستند که دچار تلقّی های غلط در مورد رابطه با جنس مخالف و ازدواج به همراه مقدّمات و الزامات آن می باشند، بلکه مدّعیان این عرصه نیز از ارائۀ راه حلّ عملی ناتوانند و چیزی در چنته ندارند. در ادامه، به ایرادات و تناقضات عمده ای که در مطالب این کتاب وجود دارد با ذکر صفحات مربوطه، اشاره می شود. متن اصلی را می توانید تهیّه کرده و مطالعه نمایید. گفتنی است تمام این حواشی، نظرات نگارنده نیست، ولی به عنوان سؤالات و شبهاتی که از مطالعۀ متن بر می آید و در متن پاسخی بدان داده نشده، مطرح گردیده است :


صفحۀ 21 - 1 : شأن دانشگاه در درجۀ اوّل، آموزش است؛ امّا آن نیاز دانشجو که در محیط دانشگاه تشدید می شود، از نیازش به آموزش بیشتر است!

صفحۀ 21 - 2 : ارتباط با جنس مخالف تأثیر مزاحمتی دارد؛ امّا برای دانشجوی نیازمندی که در محیطی نیز حضور داشته باشد که پیوسته شاهد این نوع ارتباطات باشد، عدم ارتباط تأثیر مزاحمتی می گذارد و ارتباط در حدّ اندک باعث پیشرفت تحصیلی هم می گردد!

صفحۀ 22 : اگر یک رابطه به رسمیّت شناخته شد، حتماً تعهّدات طرفین هم تعریف می شود و احتمال خیانت نیز کاهش می یابد.

صفحۀ 24 : شناخت کافی برای مواجهۀ صحیح با جنس مخالف، از کجا حاصل می شود؟

صفحۀ 26 : کناره گرفتن از دوستانی که به روابط با جنس مخالف دل خوش کرده اند، تقریباً ناممکن است؛ زیرا اوّلاً اکثریّت دوستان را تشکیل می دهند، ثانیاً عدم رابطه با همجنس، منتهی به تمایل رابطه با جنس مخالف یا با خود (....) می گردد و به عکس، عدم رابطه با جنس مخالف نیز حکماً منتهی به داشتن رابطۀ بیشتر و عمیقتر با همجنس (....) خواهد شد!

صفحۀ 30 : "کلوا و اشربوا و لا تسرفوا" را چه می گویید؟

صفحۀ 32 : در روابطی که به قصد ازدواج نبوده، مشکل جدایی هم -خاصّه اگر پای دیگری در میان باشد- وجود ندارد.

صفحۀ 33 : جامعۀ دینی با خود دین فرق دارد؛ به عنوان مثال: ازدواج موقّت موضوعی است که دین آن را می پسندد، ولی جامعۀ دینی نمی پسندد! این رفتار جامعۀ دینی، باعث احساس گناهی می شود که کمتر از احساس گناه ناشی از موضعگیری خود دین نیست.

صفحۀ 38 - 1 : مراکز مشاورۀ ازدواج در دانشگاه و شهرستان، معدّمات معرّفی و مراسم خواستگاری را فراهم می آورند؟ عجب!!!

صفحۀ 38 - 2 : کنترل موقّت غریزه اگر چه سخت است، غیرممکن نیست؛ ولی آثار منفی آن در سطح اجتماع، از وجود انسان به بیرون ظاهر می شود.

صفحۀ 39 : آیا اگر به فرض با یک جوان مسیحی تازه مسلمان هم روبرو بودید، همین توصیه ها را به وی می کردید؟!

صفحۀ 42 - 1 : عموم جوانان خود را کاره ای نمی دانند که از مشکلات ازدواج بهراسند یا نهراسند. مشکل، مال عرف جامعه و پدر و مادر هاست.

صفحۀ 42 - 2 : وقتی صحبت از تأمین نیازهای اوّلیّه است، نامزدی چه فرقی با ازدواج دارد؟ همین هم میسّر نیست!

صفجۀ 43 : ازدواج موقّت، مال مردان و زنان قوی و پراحساسی است که نمی توانند خود را کنترل کنند. جوانان ما دنبال حدّاقل هایند.

صفحۀ 44 : "فرد موردنظر" چه معنایی دارد، وقتی که شناخت مقدّم بر انتخاب باشد؟ اگر گفتگو به قصد ازدواج به این دلیل اشکال ندارد، پس چرا قبل از آن اشکال دارد؟!

صفحۀ 49 : بالاخره اصرار و سماجت باشد یا نباشد؟!

صفحۀ 50 : "کبوتران پیام آور عشق و محبّت" از خانۀ من پابشوند بیایند دانشگاه در یک شهر دیگر و پیام مرا به گوش همکلاسی ام که بغل دست خودم می نشیند، برسانند؟! آنوقت او نخواهد گفت: چرا اینهمه پنهانکاری بدون اطّلاع از رضایت یا عدم رضایت من انجام دادی؟

صفحۀ 52 : بالاخره در یک کلام: ارتباط "دوستی" با جنس مخالف درست یا نه؟!

صفحۀ 53 : دختر قبل از من پیشدستی می کند و گزارش مرا به عنوان "مزاحمت نوامیس" به مراجع ذی صلاح (؟) می دهد و آنها هم مرا نهی از منکر می کنند!!

صفحۀ 57 : پیمان دوستی موقّت با جنس مخالف، به جز "اجازه" چه فرق دیگری با صیغۀ موقّت دارد؟

صفحۀ 62 : مشکل اصلی، همین امکان ناپذیر شدن خواستگاری است!

صفحۀ 72 : آیا همۀ پسرانی که به دختری پیشنهاد دوستی می دهند، شیطانند؟ یا بعضی هم فریب خوردۀ شیطانند؟

صفحۀ 79 - 1 : یعنی درس نخواند؟!

صفحۀ 79 - 2 : تهمت و تخریب و افترا به دیگران؟!! آیا این اوضاع را بدتر نمی کند؟! آیا ممکن نیست وی همان گزینۀ مناسب باشد، منهای نگاه؟!

صفحۀ 80 : دیدن بدی های یک نفر و ندیدن خوبی هایش، از جانب شیطان است یا خداوند ستّارالعیوب؟!

صفحۀ 81 : آیا ازدواج، وسیله ای زودگذر و موقّتی برای گریز از وضعیّت های نامطلوب روحی_روانی است؟! آیا قبل از خروج تمامی آن افکار از ذهن، ازدواج عجولانه راهکار مناسبی است؟!

صفحۀ 83 : پس چاره چیست؟! ازدواج که سخت است، ازدواج موقّت عملاً ممنوع است، دوستی با جنس مخالف هم ایراد دارد، رعایت تقوا هم که سخت تر است!

صفحۀ 84 : الگو گرفتن از جوامع غیرخودی علّت خاصّی ندارد، وقتی الگوهای فرهنگی خودی تعلیقند.

صفحۀ 85 : آیا جوانان نمی دانند که باید ازدواج کنند؟! افراد، خانواده ها و حگومت در این زمینه چه کاری انجام داده اند؟

صفحۀ 86 - 1 : نیاز جنسیّتی و نیاز جنسی، با نیاز عاطفی و نیاز به محبّت فرق دارد؛ آن راهکارها در اصل به ترویج همجنس بازی و یا ازدواج با محارم می انجامد!

صفحۀ 86 - 2 : همۀ انحرافات در اثر سخت بودن همین "خودکنترلی" پیدا می شوند دیگر!!

صفحۀ 95 : بحث های مربوط به سیر و سلوک و تهذیب نفس، خارج از حیطۀ تخصّصی فقه است.

صفحۀ 100 : من به عنوان یک مسلمان قبول نمی کنم: برای جوان نیازمندی که ازدواج -چه دائم چه موقّت- ممکن نیست، فساد و فحشا ناپسند است، تقوای الهی هم سخت است، اسلام -که دین جامع و کامل است- هیچ برنامه ای ندارد!

صفحۀ 114 : آیا همدردی، رفع مشکل است؟!

صفحۀ 117 : برای یافتن خود آن "فرد موردنظر" چه کار باید کرد؟!

صفحۀ 120 - 1 : اگر نظارت خانواده ها شرط گفتگوی صحیح است، امروزه بسیاری از رابطه های دوستی با نظارت خانواده ها صورت می گیرد!

صفحۀ 120 - 2 : مرکز مشاوره ای ندیدیم!


امید شمس آذر
۱۹ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

در نظر متخصّصان ظهور و سقوط حکومتها از جمله ابن خلدون، عمر متوسّط حکومتها 120 سال است که ابتدایش به تأسیس و تثبیت می گذرد، سپس به دوران اوج قدرت می رسد و دست آخر بر اثر رفاه زدگی به سستی گراییده و از درون ضعیف می شود تا ناگاه با تلنگری فرو می پاشد. این ترتیب طبق آنچه که تجربه نشان داده، منطقی به نطر می رسد؛ امّا دو ایراد عمده دارد: 1- عمر همۀ حکومتها 120 سال نبوده و بوده اند حکومتهایی که کمتر و یا بسیار بیشتر از این هم دوام آورده اند. 2- ممکن است سیر عمر یک حکومت شامل برخی از مراحل نبوده و یا این ترتیب را در خود نداشته باشد.

امّا گذشته از اینها، یک عامل مهم در تداوم یک حکومت، بستن دهان مخالفان نه با روشهای سختگیرانه بلکه با قطع کردن بهانه ها و پایان یافتن استدلال های آنهاست. در مورد حکومت جهانی حضرت مهدی موعود (عج) در روایات اسلامی آمده است: «پیش از ظهور حضرت، همۀ قبایل یکایک به حکومت می رسند تا بر خودشان ثابت شود که نتوانستند کاری از پیش ببرند، آنگاه حضرت ظهور خواهد کرد». این یعنی هنگام آغاز حکومت حضرت(عج) دیگر هیچ بهانه ای برای مخالفت با ایشان و همراه کردن افکار عمومی در این راستا باقی نخواهد ماند؛ چرا که همۀ قبایل و به اصطلاح امروزی اندیشه ها و طیف ها و نحله ها امتحان خود را پس داده اند. قبل از ظهور حضرت نیز موفّق ترین حکومت، حکومتی است که چنین رویّه ای را در پیش گرفته و اجازه دهد مخالفان درونی خودش، برای اتمام حجّت به میدان آمده و هرچه دارند روی دایره بریزند تا بعدها ادّعایی در این خصوص نداشته باشند. این امر ظاهراً نوعی انفعال در برابر مخالفان، ولی در اصل عامل تضمین بقا و طول عمر یک حکومت است. این بهتر است تا اینکه حکومت از ابتدا بنا را بر یکدستی گذاشته و سپس در میانۀ راه دچار چالش های درونی شود. روی کار آمدن مخالفان درون حکومتی، در حکم "کلید تبدیل" در سیم کشی یک ساختمان است. چراغ اصلی را ظاهراً از پیش خود خاموش و روشن می کند، ولی اختیار در دست منبع اصلی روشنایی است.

دز میان حکومت های کنونی دنیا، نظام جمهوری اسلامی، از دارندگان این کلید تبدیل است و در طول عمر خود تاکنون به تدریج و پس از اتمام حجّت، در حال طی کردن روند تثبیت خود بوده است؛ تثبیتی که به دلیل پیش گفته، دیگر برگشت ناپذیر نبوده و ان شاءالله باعث تداوم آن تا حکومت جهانی موعود می شود. با این اوصاف، دعا برای درازی عمر نظام با دعا برای تعجیل در ظهور حضرت حجّت(عج) تعارض دارد! تنها می توانیم بگوییم:

«خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی(عج) از نهضت خمینی(ره) محافظت بفرما».

آمین یا ربّ العالمین.


امید شمس آذر
۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

اگر انقلاب ما تاکنون به همۀ اهداف خود خاصّه در عرصۀ اقتصاد و معیشت به طور کامل نایل نشده، به خاطر دوگانگی دیدگاههای کلّی در ادارۀ کشور بوده است؛ اینکه عدّه ای از صدور انقلاب بگویند و عدّه ای از تعامل با کدخدا. عدّه ای خطر تهاجم فرهنگی را گوشزد کنند، عدّه ای دغدغۀ جهانی شدن داشته باشند. عدّه ای نقشه راه مقاومت سیاسی و اقتصادی را ارائه دهند، عدّه ای در صدد مذاکرات محرمانه با دشمن باشند. در اینصورت تا 8 سال که سهل است، تا 80 سال دیگر هم به اهداف چشم انداز 1404 و چشم اندازهای بعد از آن دست نخواهیم یافت.

نه دی یعنی یگانگی راه و روش. یا رومی روم باش یا زنگی زنگ، که خداوند در سینۀ هیچ انسانی دو قلب نیافریده است. و به قول سنایی:

«به مار ماهی مانی، نه این تمام نه آن

منافقی چه کنی؟ مار باش یا ماهی».


امید شمس آذر
۱۶ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

خمس و زکات که هرکدام هم کارکرد معیّن خود را دارد، از فروع دین و واجبات مسلّم الهی بوده و همواره در قرآن نیز در کنار عباداتی چون نماز و جهاد ذکر شده که گویای اهمّیت فراوان آن است. خمس و زکات عبارت است از اینکه: انسان بعد از حساب کردن دخل و خرج خود، یک پنجم یا یک هفتم از اضافی آن را در جای معیّنی به مصرف فقرا برساند؛ یعنی لازم نیست تمام درآمد یا حتّی بخشی از آن را به فقرا بدهد، بلکه بعد از کسر هزینه هایش، از باقیماندۀ مال خود آنهم نه تمام، بلکه قسمتی از آن را باید برای این منظور کنار بگذارد. مابقی را می تواند پس انداز کرده یا به مصارفی مانند: ورزش، خرید کتاب، اوقات فراغت فرزندان و... برساند. این از بدیهیّات بوده و از حقوق مسلّم هر فردی است که مال خود را در کجا مصرف کند؛ امّا وقتی مشاهده می شود در فیش حقوقی 10 رقمی یک مدیر بازنشستۀ دولتی، چنین مواردی به عنوان ردیف های جداگانه در نظر گرفته شده و درواقع پیرامون چگونگی خرج حقوق خودش برایش تکلیف تعیین می گردد! ، کمترین چیزی که مسلّم است، این است که: هم پرداخت کنندگان و هم دریافت کنندگان فیش، هیچکدام اهل خمس و زکات نبوده و معنای اضافۀ مال را نمی فهمند؛ آن هم در حالیکه پرداخت زکات برخلاف پرداخت حقوق، ماهیانه نیست، بلکه سالیانه است. و در این، نکته هاست.

با این اوصاف، هر دو طرف درگیر این عمل حرام، الّا در صورت بخشایش الهی، در آتش اند و حقّ الله و حقّ النّاسی که از این بابت بر گردنشان است، مگر با جبران و مجازات قابل پاکسازی نیست. در این شکّی نیست؛ امّا شقی تر از هردوی آنان، آن شیطان خدوم و زحمتکشی است که در مقام واکنش در برابر این مصیبت عظیم، به جای پاک کردن عرق سرد پیشانی خود، با تأیید این اقدام، آن مدیر حرامخواره را "ذخیرۀ انقلاب" می نامد. من نمی دانم ایشان ذخیرۀ کدام انقلاب هستند؟ انقلاب اسلامی ملّت ایران در سال 57 که از اساس بر ضدّ همین خلقیّات بوده؛ یا خودشان قرار است انقلاب دیگری راه بیندازند که ما از آن بیخبریم؟! به هرحال، مردم ما از حرامیان محترمی که از ابتدا تشنگان قدرت بودند نه شیفتگان خدمت و هرچند به حسب وظیفه تصادفاً خدماتی هم انجام داده باشند، ولی هرگز نیّتشان این نبوده، چندان انتظار ندارند که مشکلات آنها را با جدّیت حل کرده و زخم ها را درمان کنند. امّا این اندازه دیگر حقّ خود می دانند انتظار داشته باشند: حال که مرهم بر زخم ها نمی زنید، لااقل دیگر نمک بر روی آنها نپاشید. چرا که این دیگر قابل تحمّل نیست. به قول شیخ سعدی:

«زنبور درشت بی مروّت را گوی

باری چو عسل نمی دهی، نیش مزن!».

مصرف نمک در بین همۀ ما بالاست. شما هم هرچقدر خوردید، نوش جانتان. حال اگر خواستید نمکدان را هم بشکنید، باز قابل بخشایش است. امّا دیگر نمک نریزید.



امید شمس آذر
۱۶ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۴۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

ببینید چقدر از آنچه که باید باشد، فاصله گرفته ایم:

1- میگویند "نامزدی بهترین دورۀ زندگیه". نامزدی (منظور دوران عقد تا عروسی) طبق منطق قرآن یک دورۀ زاید است. وقتی شرع اجازه داده دختر و پسر قبل از مطّلع کردن خانواده ها خودشان -به شرط حفظ حدود و طولانی نشدن مدّت- با هم آشنا شده و قرار های بعدی را بگذارند، این میان دورۀ نامزدی که به اسم آشنایی برقرار می شود، چه حکمتی خواهد داشت؟ علاوه بر آن، ضرر بزرگی هم که دارد، جایگزینی اصل با فرع در امر ازدواج است؛ خداوند هدف ازدواج را آرامش روحی و مؤانست عاطفی ذکر کرده و بهره گیری جسمی در درجۀ بعدی اهمّیت است. در دورۀ نامزدی، زوجین تا حدّ اوج به همدیگر ابراز محبّت می کنند، برای هم هدیه می خرند، با همدیگر به گردش می روند، حرفهای عاشقانه ردّ و بدل می کنند، ولی جسمانیّات تا بعد از زمان عروسی به تعویق می افتد؛ اینگونه خود به خود در ذهنشان چنین جا می افتد که انگار آن مسائل -که درواقع حکم چاشنی دارند- اصل قضیه است که لازم است به خاطرش  انتظار بکشند. به همین خاطر، بعد از عروسی همۀ آن ابراز محبّت ها و عاشقانگی ها در نظرشان لوس آمده و قطع می شود، حلقۀ پیمانشان را هم که می بایست تا پایان عمر نگه دارند، همان اوایل می فروشند. می ماند مشکلات زندگی و مسئولیتهای بچّه داری. اگر هم باهم خلوت کنن، صرفاً جسمانی بوده و دیگر خبری از خلوت کردن برای صحبت های محبّت آمیز نیست. اگر عروسی همان ابتدا برگزار شود و زوجین در حالیکه به همیدیگر کاملاً محرمند، از همدیگر نسبتاً محروم نباشند، تمام این موارد دوران خوش نامزدی تا آخر عمر ادامه پیدا خواهد کرد.

2- مجری برنامۀ دورهمی از مهمانان می پرسد "عاشق شدی؟ بعدش چی شد؟" مهمانان متأهّل -انگار که همسر کنونی شان عشق اوّل و آخرشان بوده- سرشان را بالا گرفته و می گویند: بله، بعدشم ازدواج کردیم. مهمانان مجرّد هم سرشان را پایین انداخته و می خندند!... . سؤال اوّلی صحیح است، ولی سؤال دوّمی غلط است. مرد و زن بعد از اینکه ازدواج کردند، خداوند عشق و محبّت را در قلبشان قرار می دهد و روز به روز عاشق تر می شوند و احساس خوشبختی هم می کنند عمیقاً. قبل از ازدواج، فقط باید عقل حاکم باشد و ملاک انتخاب همسر قرار بگیرد.

3- "پسر خوبیه، ولی به دلم ننشست؛ جنم مردی نداره. / دختر خوبیه، ولی به دلم ننشست؛ روابط اجتماعیش بالا نیست". حرفهایی که بعضی دختران و پسران هنگام پسند کردن طرف مقابل به بزرگترانشون می گویند. غافل از اینکه ابّهت مردی، روابط اجتماعی بالا، تبحّر در برقراری رابطه با جنس مخالف و مواردی از این دست، همگی از تجربه های قبلی جوان (اعمّ از دختر یا پسر) حاصل می شود و تجربه در این زمینه هرچه بیشتر، جوان هم -بدون تعارف- بی حیاتر. این ناممکن است که ما، هم به دنبال یک نفر چشم و دل پاک و آفتاب و مهتاب ندیده باشیم و هم ازش توقّع روابط عمومی بالا و مهارت در برقراری ارتباط و... داشته باشیم. مانند میوۀ توت که اگر شسته بخوریمش، شیرینی اش از بین می رود و اگر بخواهیم شیرین بخوریم، خاک توی دهانمان می رود. یکی از این دو را باید انتخاب کنیم. پاکی و شیرینی یک جا قابل جمع نیست. جوانان مذهبی باید افتخار کنند که کم تجربه هستن، باید افتخار کنن که (به این معنا) هوش اجتماعی شان پایین است، باید مباهات کنند آن مردانگی "دخترکش "و آن زنانگی "پسرکش " را که دوستان ازش برخوردارند، اینها ندارند. همۀ این موارد بعد از ازدواج، از راه حلال فراهم می شود.

4- از یک طرف می گویند "دخترعمو_پسرعمو مثل خواهر_برادرن"، از طرف دیگر می گویند "عقد دخترعمو_پسرعمو رو تو آسمونها بسته ن". من نمی دانم، یعنی خواهر و برادر می توانند باهم عقد کنند؟! کسی که ازدواج با او حرام است محرم، و کسی که ازدواج با او حرام نیست نامحرم است. دخترعمو و پسرعمو، دخترخاله و پسرخاله، دختردایی و پسرعمّه، دخترعمّه و پسردایی همگی نسبت به هم نامحرمند و باید از ابتدا حریم ها و حجابها را پیش همدیگر رعایت کنند.

5- دختران 9 ساله ،12 ساله و حتّی 14 ساله و 16 ساله بدون حجاب واقعی در جامعه ظاهر می شوند، پدر و مادرشان توجیه می کنند که "این هنوز بچّه ست". انگار خداوند -نعوذبالله- به اندازۀ اینها حواسش نبوده که سنّ تکلیف را چطور تعیین کند. سابق بر این، دخترانی که سنّ ازدواجشان بالا می رفت، کم کم حجاب خود را کنار می گذاشتند و شروع به جلوه گری می کردند تا بلکه بختشان باز شود؛ امّا الآن قضیۀ حجاب به کلّی منتفی شده و این دو دورۀ بچّگی و دم بختی باهم یکی شده اند. به این صورت که: تا 16 سالگی بچّه اند، از 15 سالگی به بعد هم که وقت شوهر کردنشان می رسد! پس کی قرار است حجاب داشته باشند؟ نمی دانیم.

6- "مهریه رو کی داده؟ کی گرفته؟" خیر! اینطور نیست. مهریه را خیلی ها داده اند و خیلی ها هم گرفته اند. می بینیم زنانی را که به صورت ظاهری با مردی با مهریۀ بالا ازدواج می کنند، بعد مهریه شان را به اجرا می گذارند و از همسرشان جدا می شوند، مرد راهی زندانمی شود تا نهایتاً مهریه را جور کند، زن هم می رود سروقت گزینۀ بعدی و اصلاً از این راه زندگی اش را می گذاراند.

7- "معضل جامعۀ ما اینه که سنّ ازدواج بالاست". این حرف کاملاً درست نیست. پیش از این، اگر سنّ ازدواج 18 سالگی بود، سنّ بلوغ هم 17 سالگی بود و فاصلۀ بین این دو فقط یک سال بود. الآن اگر سنّ ازدواج تا 36 سالگی بالا رفته، سنّ بلوغ هم تا 12 سالگی پایین آمده و طول این مدّت بحرانی به 25 سال رسیده. معضل اصلی جامعۀ ما افزایش فاصلۀ بلوغ تا ازدواج است.

8- بعضی دولتمردان در بعضی برهه ها القاء می کنند "جوانان دنبال آزادی جنسی اند". خیر آقا! جوانان دنبال همسرند. ازدواج را آسان کنید، معضل حجاب و بحران جمعیّت و خیلی چیزهای دیگه حل خواهد شد. آزادی جنسی در این شرایط فقط به پایین تر آمدن سنّ بلوغ و بحرانی تر شدن اوضاع کمک می کند و یک نقشۀ شیطانی است.

9- "ازدواج موقّت جایگزینی برای ازدواج دائم است". خیر! بلکه ازدواج موقّت جایگزینی حلال برای فحشاست. اینچنین می شود که به جای اینکه این امر بین پسران جوان با زنان بیوه جاری شود -که مدّنظر اسلام است- بین مردان متأهّل با دختران جوان رایج می شود. و در این میان فعّالیت های سینمایی محمّدرضا شریفی نیا هم خیلی در تبلیغ این فکر غلط تأثیر داشته.

10- "اگه نتونستی کفو خودت رو پیدا کنی، به دنبال یکی باش که صرفاً بهت آرامش بده". طبق فرمودۀ قرآن، آرامش فقط از راه کفویّت حاصل می شود؛ ابتدا می فرماید: «...ازواجاً منکم»، بعد از آن می فرماید: «لتسکنوا إلیها». آن فکر غلط متأسّفانه در بین برخی از خواصّ ما که به دلیل خاص بودنشان به آسانی نتوانسته اند در محلّ زندگی خودشان کفو خود را پیدا کنند، جا افتاده است. حتّی دانشمندان و بزرگانی مثل شهید چمران هم این راه غلط را رفته اند و بعد از اینکه زندگیشان به طلاق کشیده شده، دوباره زندگی جدیدی را از نو شروع کرده اند. چنین افرادی، اگر کفو خودشان را به صورت بالفعل هم پیدا نکردند، بای به کفو بالقوّه قانع باشند و فعلیّتش را خودشان به ظهور برسانند. چرا که اگر منتظر پیدا شدن کفو بالفعل باشند به دلیل "فول آپشن" بودن خودشان، باید تا بیش از نودسالگی(!) هم منتاظر بمانند که عملاً ناممکن است. اگر هم قید کفویّت را زده و به زعم خود آرامش صرف قانع شوند، از اساس غلط است.

11- جوان دنبال شغل می رود، می گویند "باید متأهّل باشی"، وقتی هم به خواستگاری می رود، می شنود "باید کار داشته باشی"، یعنی به مجرّدها کار نمی دهند، به بیکارها هم زن نمی دهند !! این دور باطل از کجا باید قطع شود؟ خدا خانمان باعث و بانیان این چرخه را روی سرشان ویران کند -آمین-؛ امّا تکلیف جوانان این وسط این است که: روی حالات "نیمه شاغلی" و "نیمه مجرّدی" حساب باز کنند و هردو را همزمان به پیش ببرند. مانند دو چاقو که با به هم مالیدن تدریجی شان، هردو تیز می شوند. ان شاءالله که مشکلاتشان حل می شود.

12- "باید عاشق بشم، بعد". این نیز از باورهای رایج دخترن و پسران جوان است که مطابق آنچه که در بند 2 توضیح داده شد، اشتباه بوده و باید تصحیح گردد.

13- "برای بچّه دار شدن زوده". بعد از ازدواج هم، گاه از زبان زوج های جوان چنین سخنانی می شنویم. آنان به این مهم توجّه ندارند که: اگر سنّشان بالا رفت، علاوه بر ضرراتی که بر جسم و روان کودک عاید می شود، خودشان نیز حوصلۀ تربیت فرزند را به آن اندازه ای که در جوانی دارند، نخواهند داشت. پس باید در همان اوایل اقدام کنند.


امید شمس آذر
۱۵ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

دکتر سجّاد آیدنلو دانشیار زبان و ادبیّات فارسی دانشگاه پیام نور ارومیّه، جوانترین شاهنامه پژوه دنیا (متولد 1359)، از برجسته ترین شاهنامه پژوهان ایران و بی شک برجسته ترین آنها در منطقۀ آذربایجان است. از ایشان آثاری چون "از اسطوره تا حماسه" و دهها و صدها مقاله در موضوع شاهنامه و ادبیّات حماسی ایران منتشر گردیده است. مصاحبه ای که توسّط نگارنده با این پژوهشگر ارزشمند با موضوع شاهنامه و فردوسی صورت گرفته است، از خاطرتان می گذرد.


به عنوان سؤال اوّل بفرمایید که اهمّیت عمدۀ کار فردوسی در کجاست؟

«بنام خداوند جان و خرد»

وجوه اهمّیت شاهنامۀ فردوسی در حوزه های مختلفی قابل بحث و بررسی هست، ولی به اقتضای فرصت و تنگنای مصاحبه و صفحات چاپ اگر بخواهیم این را به صورت خلاصه و محدود عرض بکنیم، مهمترین شاخصه ها و معیارهای هویت ملّی و فرهنگ ایرانی را در تعریف جامع هویّت و فرهنگ می توان در شاهنامه و کارکرد شاهنامه در ادوار بعد از خودش پیدا کرد.

نکتۀ نخست که همیشه هم مطرح شده و مدّنظر بوده، اهمّیت این کار به لحاظ تقویت زبان فارسی به عنوان یکی از عناصر اصیل هویّت و فرهنگ ایرانی هست. منتها در اینجا به یک اشتباه مشهور اشاره بکنم در مورد اهمّیت شاهنامه به لحاظ ارتباط با زبان فارسی؛ آن هم این هست که: تصوّر متداول و غلطی هست که "شاهنامه زنده کنندۀ زبان فارسی است". این اشتباه است؛ به دلیل اینکه ما وقتی در قرن چهارم می بینیم که اثری مانند شاهنامه آفریده می شود، یعنی اینکه زبان فارسی پیش از آن قرن یا پیش از فردوسی و شاهنامه، به قدرت و قابلیّتی رسیده که شخصی مانند فردوسی بتواند با استفاده از امکانات بالقوّۀ این زبان، اثری مانند شاهنامه بیافریند. پس اگر بخواهیم تعبیر را در این زمینه اصلاح و دقیق و علمی و قاعده مند بکنیم، باید گفت که "اهمّیت فردوسی و شاهنامه، کشف قابلیّت های زبان فارسی و عرضۀ آنها در قالب لغات، ترکیبات و آفرینشهای هنرمندانه هست که باعث تقویت این زبان و استمرار آن در آثار و سالها و سده های بعد می شود"؛ نه اینکه بگوییم فردوسی زنده کنندۀ زبان فارسی است. زبان فارسی در عصر فردوسی زنده هم بوده.

بعد، نکتۀ دیگری که در اهمّیت شاهنامه می شود گفت، این هست که: ما در شاهنامه با تاریخ ملّی ایران مواجه هستیم. دربارۀ مسئلۀ تاریخ در شاهنامه، در سؤالهای بعدی بنده یک مقدار مفصّلتر توضیحاتی عرض خواهم کرد؛ در اینجا هم این نکته را به عنوان یکی از وجوه اهمّیتش عرض بکنم که: تاریخ ملّی -و در بخشهایی تاریخ واقعی ایران- به دلیل اینکه در زبان هنری فردوسی و در قالبی وحدتمند و دارای ساختار عرضه شده، به ماندگاری رسیده و شاهنامه درواقع توانسته باورداشت های نیاکان ما را -که ما الآن می گوییم تاریخ ملّی، ولی در آن عصر به عنوان تاریخ واقعی تلقّی و تصوّر می شده- حفظ بکند و این را ادامه بدهد. شاید اگر فردوسی این را به زبان نظم و در قالب هنری نمی آفرید، ما از این حد توجّه به تاریخ ملّی بی بهره بودیم و اطّلاع ما یا رویکرد ما به تاریخ ملّی ایران در حدّ آثاری مثل "تاریخ طبری" و "بلعمی" و "مجمل التّواریخ" و امثال اینها بود که عاری از وجوه هنری در حدّ شاهنامۀ فردوسی هست.

نکتۀ دیگر در اهمّیت شاهنامه، آیین ها، آداب و رسومی هست که از ایرانیان باستان به اقتضای زمان داستانها در آن روایت شده و به رغم نظر یکی از محقّقان مشهور -که زنده یاد هم هستند ایشان، فوت کرده اند- که گفته بود: "عمر کارکردهای اجتماعی شاهنامه به سر رسیده است"، برخی از رسوم و اشارات مندرج در شاهنامه، ضمن اینکه ارزشها و شیوۀ زیست نیاکان ما را نشان می دهد و از آن نظر مهم هست، هنوز هم بعد از گذشت هزار و چند سال از زمان نظم این اثر و شاید چندهزار سال از زمان اجرا و رواج این آیین ها در زمانهای داستانی شاهنامه، هنوز هم برای ما قابل استفاده هست؛ یعنی ما، یک دوره منش و خوی و خصلت ستودۀ ایرانی را در شاهنامۀ فردوسی می بینیم که بسیاری از آنها را هم می توانیم الگوی عملی زندگی امروزی قرار بدهیم. مواردی مانند: «ز پیمان نگردند ایرانیان»، که تأکید بر حفظ پیمان و درواقع وفاداری هست. یا ابیات درخشانی مانند:

«زن و کودک و بوم ایرانیان..................به اندیشۀ بد منه در میان».

یعنی: اینکه نباید سرزمین و خاندان ایرانیان را وجه المصالحۀ رفتارهای شخصی یا سیاسی قرار داد، توصیه ای هست که به نظر بنده تمام رهبران جهان در تمام ادوار می توانند این را در ادارۀ کشورشان مدّ نظر قرار بدهند. این هم درواقع نکتۀ بسیار مهمّی است.

بعد، اهمّیت دیگر شاهنامه در تاریخ و فرهنگ ایران اگر بخواهیم اشاره بکنیم، حضور پرتجلّی شاهنامه در حوزه های مختلف مربوط به زندگی و فرهنگ ایرانیان هست. شما کمتر گوشه ای از گوشه های زندگی و هنر ایرانی را می بینید که از تأثیر شاهنامه به دور مانده باشد. شعر و متون داستانی، نثر را ببینید از شاهنامه اثر پذیرفته، هنرهای مختلف مثل نگارگری، مثل خطّاطی، سفالگری، کاشیکاری، فرشبافی و امثال اینها، همیشه از شاهنامه متأثّر بوده اند. در گذشته، اصلاً مردم ایران با شاهنامه زندگی می کردند. گواه صدق این مدّعا هم، گزارشهایی هست که از مجالس شاهنامه خوانی و نقّالی، ما می بینیم و روایت شده که در آنها چگونه مردم با داستانهای شاهنامه و شخصیّت های شاهنامه سنخیّت پیدا کرده بودند؛ و این حضور و استمرار هم درواقع می تواند یکی از وجوه اهمّیت شاهنامۀ فردوسی باشد.

نکتۀ دیگری را که بنده علاقه مندم روی آن به عنوان یکی از ویژگی های مهمّ شاهنامه و شخصیّت فردوسی تأکید بکنم و اشاره بکنم، اعتدالی هست که در منش و نگرش فردوسی ما می بینیم. بدین معنی که شاهنامه -همچنان که خوانندگان محترم مستحضرند- ساختار و زمان داستانی اش، مربوط به ایران پیش از اسلام هست و هویّت ایران پیش از اسلام را نشان می دهد؛ امّا فردوسی برخلاف برخی کسان در گذشته و دوران معاصر، اسیر باستانگرایی نبوده. در عین احترام و اعتقاد کامل به ایران پیش از اسلام، عناصر هویّتی ایران بعد از اسلام را که یکی از مهمترین آنها دین اسلام و مذهب شیعه هست، در نگرش معتدل خودش رعایت کرده و بیان کرده؛ به طوریکه ما می بینیم که با وجود این احترام و فضای داستانی خودش، به تصریح اعتقادات دینی و مذهبی خودش را هم در شاهنامه بیان می کند:

«بر این زادم و هم بر این بگذرم.................چنان دان که خاک پی حیدرم».

یعنی اینکه در نگاه معتدل و فرهیخته و حکیمانۀ فردوسی، برخلاف تصورات احساساتی برخی، هیچ تضادّی بین علاقه به ایران باستان و اعتقاد به دین اسلام و مذهب تشیّع نیست و نخواهد بود. این هم نکتۀ بسیار مهمّی که ما می توانیم به عنوان یک درس درواقع اخلاقی و آموزۀ اعتدالی، از شاهنامه بگیریم.


به عنوان سؤال دوّم: ایراد عمده ای که می شود بر شاهنامه وارد دانست، از نظر شما چه می تواند باشد؟

خب! ببینید! شاهنامه به هرحال آفریدۀ یک انسان هست؛ درست است که ما فردوسی و شعرا و دانشمندانی در تراز فردوسی را به عنوان نابغه می دانیم و می شناسیم، ولی این نبوغ دلیل بر معصومیّت علمی_ادبی نیست. به هرحال کتابی است انسانی و طبیعتاً فراز و نشیب هایی هم در این کتاب ما می بینیم.

اگر بخواهیم به لحاظ ادبی درواقع این کتاب را بررسی بکنیم، طبیعی است که درحدود 50 هزار بیت شاهنامه "غثّ و ثمین" یعنی فراز و نشیب های ادبی هست. همۀ ابیات شاهنامه در اوج نیست، ابیات ضعیف در شاهنامه هست. البتّه کم به نسبت حجم، ولی به هرحال هست. ترکیب هایی که ممکن است محلّ بحث باشد و حتّی ایرادهای قافیه یا مواردی که به لحاظ صورخیال یا تصویرپردازی قابل بحث و بررسی هست و این را ما در هر متن ادبی دیگری غیر از شاهنامه هم می بینیم. اینگونه نیست که بگوییم: چون شاهنامه شاهکار است، مبرّا از هر عیبی هست.

به لحاظ محتوایی اگر بخواهیم این کتاب را بررسی بکنیم، حتماً یاید توجّه داشته باشیم نکته هایی که دربارۀ شاهنامه گرفته می شود، از دو منظر باید مورد توجّه قرار بگیرد؛ یکی اینکه: مطالب داستانی شاهنامه به هیچوجه -با تأکید عرض می کنم- به هیچوجه زاییدۀ ذهن و زبان و خیال فردوسی نیست، بلکه مبتنی بر منبع یا منابعی است که فردوسی از آنها استفاده کرده. پس ما نمی توانیم اگر نکته ای را هم به عنوان ایراد مطرح بکنیم، متوجّه شخص فردوسی بکنیم به لحاظ محتوا، نه به لحاظ زبان. در زبان و بیان بله، متوجّه خود فردوسی هست؛ امّا در محتوا هر ایرادی هم که باشد، متوجّه منابع فردوسی هست که آنها را منتقل کرده. و نکتۀ دوّم اینکه: باید توجّه داشته باشیم شاهنامه اثری است متعلّق به هزار سال پیش، و روایات آن باز قدیمی تر. چون از منابع شفاهی به شکل کتبی درآمده و در اختیار فردوسی قرار گرفته. طبیعی است که با نگاه انسان معاصر و معیارهای اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی قرن 21، به هیچوجه نمی توان اثری مربوط به هزار سال قبل را بررسی کرد.

این است که ممکن است که در بررسی متنی مانند شاهنامه، بعضی ها ایراد بگیرند که: چرا نقش و حضور تودۀ مردم یا عامّۀ مردم بسیار کم هست؟ یکی از ایرادهایی که امروزه درواقع بر ساختار داستانهای شاهنامه وارد می شود؛ منتها اگر ما در نظر داشته باشیم که سنّت تدوین تاریخنگاری ایران پیش از اسلام، بر مبنای سلسله های شاهی و با محوریّت شهریاران و پادشاهان بوده، طبیعی است که این مسئله را حمل بر منابع فردوسی خواهیم کرد. ضمن اینکه در توضیح باید گفت: همیشه هم تودۀ مردم در شاهنامه کمرنگ یا بیرنگ نیستند. کاوۀ آهنگر به عنوان یکی از شخصیّتهای اصلی و اساسی و اصلاً براندازندۀ نظام ظلم ضحّاکی، از میان مردم بر می خیزد؛ و جالبتر اینکه درفش ملّی ایرانیان در سراسر تاریخ روائی و واقعی ایران پیش از اسلام، منسوب به یک شخص عامی و برخاسته از میان مردم هست: درفش کاویانی؛ که بنا بر قول مشهور منسوب به کاوه هست. خب! در اهمّیت مردم در جهان شاهنامه همین بس که پرچم یک کشور منسوب به یک فرد عادّی هست، نه به یک پادشاه یا به یک پهلوان برخاسته از طبقۀ بالا. و در جای دیگری، فرض بفرمایید مثلاً در نبرد رستم و پولادوند هست که رستم وقتی با حریف نیرومندی مواجه می شود، نیایش می کند به درگاه خداوند که: "خدایا! مرا در این نبرد پیروز گردان که در غیر اینصورت اگر تورانیان و پولادوند پیروز شوند، مردمان عادّی ایران هم دچار آسیب خواهند بود". یعنی جهان پهلوان ایران در آنجا فقط به فکر حفظ نظام شاهی نیست، بلکه به تصریح مردم ایران را هم درواقع دعا می کند و در دعا و نیایش خودش به اینها اشاره می کند. در بخشهای دیگر هم باز حضور مردم را می بینیم؛ مخصوصاً در بخش ساسانیان و در داستانهایی مثل بهرام گور که بخشی از شخصیّتهای اصلی مربوط به داستانهای بهرام گور -یا بهرام پنجم ساسانی طبق تاریخ- شخصیّتهایی برخاسته از عامّۀ مردم هستند: در خانۀ آبکشی مهمان می شود یا با روستایی و بانوی او مواجه می شود. همۀ اینها مربوط به توده های مردم هستند. باز ما اینجا هم درواقع حضور مردم را در داستانهای شاهنامه می بینیم. این درواقع نکته ای است که در این باره می شود اشاره کرد.


سؤال بعدی: وجوه اشتراک و افتراق شاهنامۀ فردوسی و ایلیاد و ادیسۀ هومر چه می تواند باشد؟

از نظر اینکه هر دو متن متعلّق به ادبیّات حماسی محسوب می شوند، خب! اصلی ترین و مهمترین ویژگی مشترک بین اینها هست. منتها خب! به لحاظ زمانی، هم ایلیاد و هم ادیسه مقدّم بر اثر فردوسی هست. و هردو در ادبیّات جهان و در ادبیّات کشورهای خودشان -یعنی در یونان و در ایران- از جایگاه تراز اوّلی و بالایی برخوردار هستند. این مهمترین ویژگی هست. خب! وقتی ما می گوییم: در نوع ادبی حماسی، اینها مشترک هستند، طبیعی است که ویژگی های جزئی تر و باریک تر مربوط به حماسه هم در بین این دو اثر دیده بشود. یعنی: حضور یک پهلوان نقش اوّل، نبردهایی که لازمۀ حماسه هست و خوارق عادات یا بزرگنمایی هایی که ویژۀ حماسه هست، صبغۀ روایی داستان و امثال اینها. یعنی ویژگی هایی که در حماسه ها می بینیم، در این هردو اثر مشترک هست.

امّا نکته ای به عنوان ویژگی متفاوت بین این دو اثر یا -به تعبیری دیگر بخواهم عرض بکنم- اهمّیت یا برتری بیشتر شاهنامه نسبت به حماسه های یونانی می توانیم مطرح بکنیم، این هست که: شما اگر ایلیاد و ادیسه و بسیاری از داستانهای حماسی ملل دیگر -فرقی نمی کند، خارج از یونان- را هم بررسی بفرمایید، ملاحظه خواهید کرد که محدودۀ داستانی وقوع رویدادها، مربوط به یک منطقه و یک قوم و درواقع درون گروهی و درون قومی و درون کشوری هست. به تعبیری دیگر: علّت و انگیزه و نوع نبردها، بسیار محدود و درواقع بین خودشان هست؛ شما ایلیاد را وقتی می خوانید، درواقع داستانش به خاطر ربوده شدن دختری هست -هلن- که به تروا برده می شود در داخل یک کشور و دو قوم و دو گروه از یک کشور بر سر دوشیزه ای باهم نبرد می کنند. یعنی اینکه شما در این نوع حماسه ها، یکی از چهار ویژگی شاخص حماسه که بشود وجهۀ ملّی و اهمّیت و مفهوم ملّیت را -به آن معنا که ما در شاهنامه می بینیم- نمی بینید. شاهنامۀ فردوسی گزارشی است از دفاع یا عملکردهای ایرانیان در حفظ حیثیّت و تمامیّت قومی، ملّی و ارضی خودشان در مقابل مهاجمان مختلف -اعمّ از تورانیان یا رومیان یا کشورهای دیگر- که  مواجه می شوند و هرگز درگیری ها بر سر چیزهای جزئی و انگیزه های سست پایه ای -مثل دوشیزه و امثال اینها- نیست که ما در روایات یونانی می بینیم؛ و ضمن اینکه در آنجا محوریّت معمولاً بر سر یک یا چند پهلوان هست و حوادث مربوط به آنها روایت می شود، در حالیکه در شاهنامه اینگونه نیست. رستم جهان پهلوان شاهنامه هست، امّا همۀ شاهنامه روایت رستم نیست؛ بلکه رستم بخشی است از روایات شاهنامه و یکی از چندین شخصیبت شاهنامه. در شاهنامه شما با تاریخ ملّی ایران از نخستین پادشاه یا انسان به نام کیومرث تا آخرین پادشاه سلسلۀ تاریخی ایران پیش از اسلام یعنی یزدگرد سوّم ساسانی مواجه هستید، امّا در ایلیاد و ادیسه با یک برهۀ زمانی مشخّص و شخصیّت های محدود و حوادث بسیار معیّن و تنگی؛ ضمن اینکه در این نوع حماسه ها -یعنی حماسه های یونانی- صبغۀ اسطوره ای به معنای دخالت عناصر فراانسانی مخصوصاً خدایان، بسیار بسیار پررنگ هست. در حالیکه شما در شاهنامه با جهان انسانی حماسه -البتّه با بزرگنمایی ها و مبالغه ها و خرق عادتهایی ویژۀ حماسه که با تاریخ و منطق متفاوت خواهد بود- روبرو هستید. یعنی به بیان دیگر: در شاهنامه با یک فضای انسانی تر، زمینی تر، ملموس تر و خردپذیرتری نسبت به ایلیاد و ادیسه، ما روبرو هستیم که درواقع، این را برای من خوانندۀ ایرانی یا حتّی غیرایرانی امروزی، بسیار ملموس تر و دلپذیرتر می کند، در مقایسه با اثری مثل ایلیاد و ادیسه؛ و نکتۀ دیگر اینکه -البتّه این عرض من در حدّ احتمال هست، مستلزم بررسی های دقیقی هست، امّا- : بنده تصوّر نمی کنم که تأثیر نه تنها ایلیاد و ادیسه، بلکه هیچ حماسۀ دیگری از حماسه های جهانی غیر از شاهنامۀ فردوسی در فرهنگ، تاریخ، زندگی و ادبیّات بعد از خودش، به اندازۀ شاهنامۀ فردوسی بوده باشد. ایلیاد و ادیسه در ادبیّات یونانی، اروپایی و غربی بسیار تأثیر داشته، در این تردیدی نیست؛ امّا کمّ وکیف این تأثیر احتمالاً احتمالاً -به نظر بنده- هرگز در حدّ و حجم تأثیرات مختلف شاهنامۀ فردوسی در فرهنگ و ادبیّات ایرانی بعد از خودش نیست؛ و حتّی این را می توانیم از منظر تأثیر جهانی اش هم بررسی بکنیم. این بسیار خوب است که یکی از دانشجویان تاریخ یا ادبیّات، بیاید بررسی بکند که ایلیاد و ادیسه و همچنین شاهنامه در ادبیّات خارج از کشورهای خودشان (یعنی شاهنامه در ادبیّات بیرون از ایران و ایلیاد و ادیسه در ادبیّات بیرون از یونان) تا چه اندازه تأثیر داشته اند؟ چه به لحاظ ترجمه، چه به لحاظ اقتباس و چه به لحاظ اشارات و افراط های بزرگ دارنده که از سوی نویسندگان هست. این مقوله هم اگر مقایسه بشود، به نظر من باز کفۀ درواقع نفوذ شاهنامه سنگین تر خواهد بود.


سؤال بعد اینکه: اگر بخواهیم جمع بندی کنیم، به هرحال شاهنامه در درجۀ اوّل یک منبع تاریخی است یا منبع ادبی؟

خب! این سؤال معمولاً در بین متون، بیشتر دربارۀ تاریخ بیهقی مطرح می شود که می گویند: "تاریخ بیهقی متنی است ادبی یا متنی است تاریخی؟". طبیعی است که دربارۀ شاهنامه پاسخ این است که: شاهنامه در درجۀ اوّل متنی است ادبی. به دلیل اینکه شاهنامه متعلق به حوزۀ ادبیّات فارسی است و در این تردیدی نیست؛ امّا با توجّه به اینکه در شاهنامه ما با تاریخ ملّی ایران و در بخشهایی با تاریخ واقعی ایران روبرو هستیم، از این متن در درجۀ اوّل ادبی، استفاده های تاریخی هم قطعاً خواهد شد. منتها جهت اطلاع دانشجویان محترم و بعضی از علاقه مندان شاهنامه که همیشه این پرسش را مطرح کرده اند و در ذهنشان به عنوان دغدغه مطرح بوده، این نکته را باید عرض بکنم که: ما در بحث از شاهنامه و روایاتی از این دست، باید به تفاوت و تفکیک دو مفهوم و مقولۀ تاریخ ملّی و تاریخ روایی توجّه کنیم و مشکل، عدم توجّه دانشجویان به تفاوت و تفکیک این دو است. در میان ملّت های صاحب فرهنگ و تمدّن دیرینه مثل ایران، مثل یونان، مثل مصر، مثل هند، چین و سایر کشورها، معمولاً ما با دو نوع تاریخ مواجه هستیم که حتماً باید اینها را تعریف کرد، تفکیک قائل شد و بر اساس این تفاوتها و تفکیک ها، متون را بررسی کرد. تاریخ روایی یا ملّی یا داستانی -همچنان که از محتوایش مشخّص هست- رویدادها و شخصیّتهایی هست که به واقع در جهان بیرون اتّفاق نیفتاده؛ اما در ذهن و باور و پسند نیاکان باستانی هر ملّت -از جمله ایرانیان- اینها به عنوان تاریخ واقعی تلقّی می شدند. یعنی نیاکان ما ایرانیان دوست می داشتند که چنین تاریخی بوده باشد و به بودن و وقوع چنین تاریخی اعتقاد داشتند. در نگاه آنها شخصیّتهایی مثل جمشید، کیومرث، فریدون، رستم و... واقعی بوده و وجود داشته اند. امّا در تاریخ واقعی وقتی ما می گوییم، یعنی اشخاص و حوادثی که به واقع در برهه ای از تاریخ در جهان بیرون می زیستند، اتّفاق افتاده اند و اسناد مختلف مکتوب یا باستانشناختی وجود اینها را تأیید می کند؛ مثل سلسلۀ هخامنشیان، مثل ساسانیان، مثل صفویان، مثل زندیّه و... . اینها همه تاریخ واقعی هستند. تا اواخر دورۀ قاجار، تفکیک و تفاوتی بین تاریخ ملّی و تاریخ واقعی در نگاه ایرانیان وجود نداشت. به همان اندازه جمشید برای ایرانیان واقعی بود که نادرشاه افشار برای مثال؛ امّا از اواسط دورۀ قاجار با توجه به مقولۀ اسطوره و کشفیّات باستانشناسی که اتّفاق افتاد و بعد از آن هم پربارتر شد، این نتیجه حاصل شد که: ما شخصیّتهای تاریخی و واقعی مان با شخصیّتهای تاریخ ملّی متفاوتند. تاریخ واقعی وجود داشته و تاریخ ملّی را دوست داشتند که وجود داشته باشد. شاهنامۀ فردوسی، بخش به اصطلاح پیشدادیان و کیانیان آن مبتنی بر تاریخ ملّی و روایی است، در بخش اشکانیان و ساسانیان ما با تاریخ واقعی روبرو هستیم؛ امّا این تاریخ واقعی، تاریخ واقعی محض و ناب نیست. بلکه به اقتضای سرشت حماسی_اساطیری شاهنامه، در بخش تاریخ واقعی هم ما عناصر، اشارات و روایات مربوط به تاریخ ملّی یا مقولات حماسی_اساطیری را می بینیم. این است که به طور کلّی اگر بخواهیم جمع بندی کنیم، شاهنامه متنی است ادبی که تاریخ ملّی یا روایی ایران را با ساختار حماسی_اساطیری روایت کرده. البتّه که از بخش ساسانیان آن هم به نفع تاریخ واقعی و مطالعات ایران باستان در حوزۀ ساسانی شناسی می شود استفاده های بسیاری انجام داد، که درواقع این اتّفاق هم افتاده؛ فقط یک نمونه را جهت اطّلاع دانشجویان تاریخ عرض بکنم. آن هم این است که: تاریخ مرگ یزدگرد سوّم ساسانی که در شاهنامه ذکر شده «شبانگاه نیران خردادماه» یعنی شب سی ام خردادماه، شاهنامه یکی از دو منبعی هست که تاریخ کشته شدن یزدگرد را ذکر کرده. کسی که در حوزۀ ساسانی شناسی مطالعه می کند، از شاهنامه می تواند به یک اشارۀ منفرد و بسیار مهم در این مقوله برسد. البتّه اطّلاعات دیگری هم در این مقوله هست.


در پایان اگر سؤال دیگری به نظرتان می رسد که ما نپرسیدیم، خودتان بفرمایید.

نکته ای را که می خواهم رویش تصریح بکنم، افراط و تفریط هایی است که همیشه در حوزۀ شاهنامه در توجّه به مقولۀ فردوسی و شاهنامه صورت گرفته. شاهنامه یکی از آثار شگفت هست در تاریخ ایران؛ شگفت به لحاظ اینکه: هر اندازه که مورد احترام، مورد توجه و مورد تأیید بوده، همیشه مخالفان و دشمنانی هم داشته که به نادرست و با برداشتهای سطحی، متعصّبانه و احساسی خودشان، تلقّیات نادرستی داشته اند. از همان عصر خود فردوسی -که این کتاب در دربار محمود مطرود واقع شد- تا دورۀ معاصر ما، این تلقّیات منفی و البتّه نادرست را نسبت به شاهنامه داریم، که بحث دربارۀ همۀ اینها مقولۀ مفصّلی می طلبد؛ من فقط به دو نکته اشاره بکنم -که بیشتر مبتلابه است در دورۀ معاصر (دو تلقّی غلط درواقع): یکی برداشت [و یا اینطور عرض بکنم] تصوّر شخصی عدّه ای از کسانی است که می پندارند و دوست دارند که شاهنامه را در تقابل با دین اسلام قرار بدهند. در گذشته هم بوده، امروز هم هست، امّا غلط است! همچنان که در عرایض قبلی خودم در پاسخ به سؤالات بالاتر اشاره کردم، شاهنامه محتوایش متعلّق به ایران پیش از اسلام است؛ امّا محتوای پیش از اسلامی شاهنامه، دلیل بر زرتشتی بودن خود فردوسی -آنطور که بعضی می پندارند- یا اسلام ستیزی متن شاهنامه یا خود فردوسی نیست. بلکه در دیباچۀ شاهنامه و در جاهای دیگر، فردوسی به تصریح مسلمانی و تشیّع خودش را اعلام کرده. و نکتۀ مهمتر این است که: هرگز تضادّ و تقابل و تباینی بین ایراندوستی و مسلمانی و تشیّع فردوسی و هیچ کس دیگری نیست. یعنی ما می توانیم هم ایراندوست و درواقع ایرانگرای معقولی باشیم و هم مسلمان و شیعه. بین اینها تضادّی نیست که کسانی می کوشند بگویند که: فردوسی نمی توانسته به دلیل نظم اثری مربوط به ایران پیش از اسلام مسلمان باشد. این غلط است. خیلی مثال ساده و استدلال منطقی ذکر بکنم: در برهه ای از تاریخ مطالعات ایرانی، بهترین تحقیقات مربوط به ایران باستان و شاهنامه را اروپایی ها انجام دادند. در گذشته اینطور بوده که -البتّه الآن خوشبختانه به دست ایران انجام می شود، ولی خب!- بهترین تحقیقات ما را یک موقع "نولدکه"، "فریتز وولف" آلمانی، "ژول مول" فرانسوی، اینها انجام می دادند. حالا اگر ما بین ایرانی بودن و تعلّق خاطر به ایران پیش از اسلام و اعتقاد به دین و آیینی غیر از ادیان ایران باستان تضاد ببینیم -آنگونه که بعضی می پندارند- پس این سؤال مطرح است که: چگونه نولدکه ی مسیحی، وولف یهودی و ژول مول مسیحی که هیچکدام هم نه ایرانی بودند، نه زرتشتی بودند، نه مهرپرست بودند، بهترین تحقیقات را در شاهنامه انجام دادند؟؟ اگر تضاد هست، باید اینجا هم تضاد پیش می آمد دیگر! پس ما نتیجه می گیریم که هیچ تضادّی نیست که کسی مسلمان باشد، شیعه باشد (یعنی فردوسی) و بیاید تاریخ ملّی ایران پیش از اسلام را هم به نظم بکشد.یکی این نکته هست که نباید این تقابل را احساس کرد.

و نکتۀ دوّم، برداشتهای درواقع قوم گرایانۀ عدّه ای از متعصّبان است که نسبت به شاهنامه انجام می شود؛ یعنی بدین معنا که: گروهی از تُرکی زبانان ما در استانهای آذربایجان ایران و در کشور ترکیّه و جمهوری آذربایجان، به دلیل اینکه شاهنامه را بطور کامل و دقیق نخوانده اند، احساس می کنند شاهنامه اثری است در تقابل و تضادّ با آنها. این غلط است؛ به دلیل اینکه اینها 1) خودشان را تُرک نژاد می پندارند که کاملاً اشتباه است و زبان دلیل بر نژاد نمی شود. ما در آذربایجان ایران، زبان مادری مان زبان ترکی آذربایجانی است [ولی] زبان ترکی آذربایجانی دلیل بر نژاد ترک بودن نیست. 2) و چون این تصوّر غلط را دارند که دشمنی تورانیان با ایرانیان در شاهنامه را هم که به دلیلی به اسم ترکان هم از آنان یاد شده، دلیل بر دشمنی شاهنامه با ترکان می دانند (در شاهنامه تورانیان مساوی ترک قلمداد شده، آنهم دلیل تاریخی دارد؛ و دلیلش هم این است که: در دورۀ ساسانیان از مرزهای شرقی ایران، اقوام ترک نژاد به ایران می تاختند. پس در تاریخ واقعی، ترکان یکی از دشمنان مرزهای شرقی ایران بودند. در تاریخ ملّی هم تورانیان از جانب شرق به ایران می تازند. در اینجا اختلاط بین دشمنان تاریخ ملّی با دشمنان تاریخ واقعی -یعنی تورانیان تاریخ ملّی با ترکان تاریخ واقعی- باعث شده که به تدریج در منابع فردوسی و نگاه گذشتگان ما، دو مفهوم ترک و تورانی یکسان قلمداد بشود. در نتیجه در شاهنامه ترکان مساوی تورانیان هستند، امّا ترکانی که عرض کردم هیچ ارتباطی با آذربایجان و ما ایرانیان ندارند)، و چون اینها شاهنامه را بطور کامل و دقیق نخوانده اند، تصوّر می کنند که شاهنامه کتابی است در مخالفت با ما. در حالیکه بنده در اینجا با تصریح و تأکید تمام عرض می کنم که پررنگ هم در مصاحبه سیاه چاپ بشود، این هست که: در شاهنامه، آذربایجان یکی از محترم ترین، معتبر ترین و مقدّس ترین مکانهای جغرافیایی است که با احترام و اعتبار کامل ازش یاد شده و کسانی که شاهنامه را بخوانند، خواهند دید که آذربایجان و آذربایجانیان چقدر در شاهنامه ستوده هستند و آنوقت است که پی خواهند برد که اینکه می گوییم شاهنامه کتابی است در مخالفت با آذربایجانیان، اشتباه است. من فقط یک بیت [شاهد بیاورم]؛ دیگر به مسائل داستانی که چه مقدار از داستانهای شاهنامه با ناحیۀ آذربایجان مرتبط است، آتشکدۀ آذرگشسب در آذربایجان است، دریاچۀ چی چست در آذربایجان است، حوادث داستانی شاهنامه در اینجا اتّفاق می افتد، و... اشارۀ تفصیلی نمی کنم. در یک بیت از زبان رستم فرّخزاد ما می بینیم که به برادرش می گوید که: «همی تاز تا آذرآبادگان.... (مصراع دوّم را دقّت بفرمایید:) به جای بزرگان و آزادگان». خب! در کتابی به اسم شاهنامه، از زبان شخصیّت تاریخی_داستانی شاهنامه و با تعبیر هنرمندانۀ فردوسی، آذربایجان -که در شاهنامه به صورت آذرآبادگان به کار رفته- "جای بزرگان و آزادگان" معرّفی شده. آیا این تعبیر، دشنام است یا ستایش و تعریف؟! کسانی که به غلط با هیاهو در نشریات خاص یا در بعضی محافل ترویج می کنند شاهنامه کتابی است که مخالف با آذربایجان است(!)، فقط برای بنده این بیت را تحلیل بکنند و پاسخ بدهند که: این دشنام است یا ستایش؟ پس این نشان می دهد که ما نخوانده داوری کردیم و داوریهای شتابزده کرده ایم. هیچ تضادّی بین آذربایجان و شاهنامه نیست؛ آذربایجان در شاهنامه مقدّس و محترم هست و شاهنامه هم در آذربایجان در طول هزار سال همیشه مورد توجّه و احترام بوده. غیر از عدّه ای افراد غیر علمی، احساساتی، هیجان زده و افراطی که چون شاهنامه را نخوانده اند، اسیر باورداشت های غیر علمی خودشان هستند که امیدواریم اینها را هم به صورت علمی اصلاح بکنند.


از اینکه وقتتان را در اختیار ما قرار دادید، متشکّریم.

امید شمس آذر
۱۴ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۵۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

در میان انواع و اقسام تحلیل های رنگارنگی که از سوی معاندین دربارۀ اصل انقلاب اسلامی ملّت ایران و عوامل تداوم آن، با هدف تحریف تاریخ و انحراف افکار عمومی ساخته و پرداخته شده اند، یکی نیز این تحلیل سطحی است که: "حکومت پهلوی در برهه ای از زمان، تصمیم به افزایش آزادی های سیاسی گرفت. همین عامل باعث وقوع انقلاب و سقوط حکومت شد"!! کسانی که این تحلیل را در بین خریداران عرضه می کنند، می توانند به این سؤال اساسی پاسخ دهند که: چطور حکومت پهلوی و عروسک گردانان آن -آمریکا و انگلیس- با آن سوابق استبداد و وحشت آفرینی، بدون هیچگونه تضمین بیرونی، اقدام به این امر خطر آفرین برای خود نمودند؟؟ مگر همان حکومت پهلوی نبود که در بادی امر با کودتا روی کار آمده و محض دهن کجی به نظام مشروطه، ابتدا به قول خودشان از جمهوری صرف نظر نموده و سپس با تغییر فرمایشی سلسلۀ پادشاهی، نظامی میلیتاریزه مبتنی بر خشونت و دیکتاتوری در ایران پایه نهادند؟ مگر بنیانگذار همان حکومت نبود که به زور چادر را -که حتّی پیش از آنکه یک لباس دینی برای زنان ما باشد، یک پوشش ملّی است- از سر بانوان ایرانی می کشید و مردمی را هم که در مسجد گوهرشاد مشهد در اعتراض به این امر تجمّع کرده بودند، به گلوله بست؟ مگر همان شاه اعطا کنندۀ آزادی های سیاسی (!) نبود که مستقیماً در برابر دولت مردمی مصدّق ایستاد و با کودتای بیگانگان در کشور، قدرت را دوباره به دست گرفت؟ مگر همو نبود که فرمان انحلال هرگونه تشکّل سیاسی را صادر و تشکیل حزب واحد "رستاخیز" را اعلام نموده و عنوان کرد: همۀ ایرانیان از مرد و زن باید عضو این حزب باشند و هرکس از عضویّت سر باز زند، گذرنامه اش حاضر است و می تواند به شوروی برود؟! حمله به مدرسۀ فیضیّه، تأسیس ساواک، برقراری حکومت نظامی، قتل عام معترضین در 17 شهریور و دهها نمونۀ دیگر از رویارویی مستقیم با مردم، چه سنخیّتی با آزاداندیشی سیاسی دارد؟ اینها همه ما را رهنمون می شود که جهت نگاه خود را برگردانده و بگوییم: این انقلاب مردم بود که حکومت شاه را وادار به اعطای صوری یک سری آزادی های سیاسی کرد و این اقدامات ظاهری -که پهلوی به هیچوجه در درون خود با همین اندازه اش هم موافق نبود- عامل وقوع انقلاب نبود، بلکه حاصل اوّلیّه و کوتاه مدّت آن بود که البتّه حاصل ثانویّه و میان مدّتش در 22 بهمن سال 57 مشاهده شد و حاصل بلندمدّتش نیز در حال مشاهده است.


امید شمس آذر
۱۳ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۵۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

حضرت علی علیه السلام در بیان انواع ظلم‌ها می‌فرمایند:

بدانید که ستم بر سه گونه است: آن که آمرزیدنى نیست، و آن که واگذاشتنى نیست، و آن که بخشوده است، و بازخواست کردنى نیست. اما آن که آمرزیدنى نیست، همتا انگاشتن براى خداست  که بزرگترین ظلمهاست  و خدا در قرآن فرمود: همانا خدا شرک آوران را نخواهد بخشود. اما ستمى که بر بنده ببخشایند، ستم اوست بر خود به برخى کارهاى ناخوشایند. اما آن که واگذاشتنى نیست، ستم کردن بندگان است بر یکدیگر که آن را قصاصى است هر چه دشوارتر.


طبق فرمایش حضرت، ظلم و ستم کردن از سه حال خارج نیست:

۱- ظلم به خالق هستی بخش (ظلم غیرقابل آمرزش):  

شریک قرار دادن برای خدا از بزرگترین ظلم‌ها است. آگاه باشیم که این نوع شرک، شدت و ضعف دارد. شدیدترین آن افرادی هستند که کاملا مشرک و بت پرست هستند مثل گاوپرست‌ها و ... . موارد شرک ضعیف هم مثل افرادی که به وعده‌های خدا باور ندارند. در کنار خدا به رییس و فلان شخصیت پولدار امید بسته‌اند، خدا را به تنهایی عامل روزی رسان و قادر مطلق نمی‌دانند.

 مثل کسانی که گمان می‌کنند آنها روزی رسان فرزندانشان هستند و از ترس فقیر شدن بچه‌هایشان را می‌کشند. تعجب نکنید! بله آنها قاتل هستند! کسانی که براحتی و از ترس فقر و نداری بچه‌هایشان را سقط می‌کنند مرتکب قتل عمد شده‌اند و مبتلا به شرک .

۲- ظلم به خود (ظلم قابل آمرزش):

گناهانی که ما همگی، کم یا زیاد، مرتکب می‌شویم در حقیقت ظلم به خودمان است. خداوند گناهانی که ضررش فقط به خود ما می‌رسد به راحتی و با یک توبه می‌بخشاید.

۳- ظلم به دیگران (ظلمی که واگذاشته نمی‌شود):

ظلم به دیگران فقط با قصاص و جبران کردن قابل بخشش می‌شود. ظالم باید حق مظلوم را بدهد و او را راضی کند، سپس توبه کند آنگاه قطعا خداوند می‌بخشاید.


(برگرفته از وبلاگ گوهرنویس)

امید شمس آذر
۱۲ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

« .... و علامتی عظیم در آسمان ظاهر شد: زنی که آفتاب را در بر دارد و ماه زیر پاهایش و بر سرش تاجی از دوازده ستاره است، و آبستن بوده از درد زه و عذاب زائیدن فریاد برمی آورد. و علامتی دیگر در آسمان پدید آمد که اینک اژدهای بزرگ آتش گون که او را هفت سر و ده شاخ بود و بر سرهایش هفت افسر و دمش ثلث ستارگان آسمان را کشیده بر زمین ریخت. و اژدها پیش آن زن که می زائید بایستاد تا چون بزاید فرزند او را ببلعد. پس پسری را زایید که همه امت های زمین را به عصای آهنین حکمرانی خواهد کرد؛ و فرزندش به نزد خدا وتخت او ربوده شد. و زن به بیابان فرار کرد و در آنجا مکانی از برای وی از خدا مهیّا شده است تا او را مدّت هزار و دویست و شصت روز بپرورند.
و در آسمان جنگ شد : میکائیل و فرشتگانش با اژدها جنگ کردند و اژدها و فرشتگانش جنگ کردند، ولی غلبه نیافتند بلکه جای ایشان دیگر در آسمان یافت نشد و اژدهای بزرگ افکنده شد؛ یعنی آن مار قدیمی که به ابلیس و شیطان مسمّی است که تمام ربع مسکون را می فریبد. او بر زمین انداخته شد و فرشتگانش با وی انداخته شدند.
و آوازی بلند در آسمان شنیدم که می گوید: "اکنون نجات و قوّت و سلطنت خدای ما و قدرت مسیح او ظاهر شد زیرا که آن مدّعی برادران ما که شبانه روز در حضور خدای ما بر ایشان دعوی می کند، به زیر افکنده شد. و ایشان به وساطت خون برّه و کلام شهادت خود بر او غالب آمدند و جان خود را دوست نداشتند. از این جهت ای آسمان ها و ساکنان آن شاد باشید و ای بر زمین و دریا زیرا که ابلیس به نزد شما فرود شده است با خشم عظیم، چون می داندکه زمانی قلیل دارد.
و چون اژدها دید که بر زمین افکنده شد، بر آن زن که فرزند نرینه را زائیده بود جفا کرد. و دو بال عقاب بزرگ به زن داده شد تا به بیابان به مکان خود پرواز کند، جایی که از نظر آن مار، زمانی و دو زمانی و نصف زمانی پرورش می کنند. و مار از دهان خود در عقب زن، آبی چون رود ریخت تا سیل او را فروگیرد. و زمین زن را حمایت کرد و زمین دهان خود را گشاده ، آن رود را که اژدها از دهان خود ریخت فروبرد. و اژدها بر زن غضب نموده، رفت تا با باقی ماندگان ذریت او که احکام خدا را حفظ می کنند و شهادت عیسی را نگاه می دارند، جنگ کند».


( مکاشفات یوحنّا - فصل 12 )


امروز 11 بهمن ماه برابر با 13 جمادی الاوّل است که در تقویم ها به اسم "شهادت حضرت فاطمۀ زهرا (س) به روایتی" ثبت شده است. روز اصلی شهادت 3 جمادی الثّانی ثبت شده که 20 روز دیگر بوده و تعطیل رسمی است. این اختلاف روایت دربارۀ تاریخ شهادت حضرت زهرا(س) را برخی اینگونه تفسیر کرده اند که: چون رسم الخطّ عربی در ابتدا فاقد نقطه بوده، مدّت زندگانی حضرت زهرا(س) بعد از پیامبر(ص) را که به عربی با حروف بدون نقطه نوشته شده بوده، به هر دو گونۀ "سبعون" (به معنی هفتاد) و "تسعون" (به معنی نود) خوانده اند که این اختلاف 20 روزه از آنجا ناشی شده است. امّا به نظر می رسد منشأ این اختلاف جای دیگری باشد. هرچند روایات دیگری نیز در تاریخ ثبت است که سند آنها ضعیف است.

در تقویم های خودمان تا سالهای اخیر از تعبیر "شهادت" برای حضرت زهرا(س) استفاده نمی کردند و خبری از تعطیلی روز شهادت ایشان نبود. نزد غیر شیعه معلوم است که تا چه اندازه باید این قضیه پوشیده مانده و شهادت حضرت به گونۀ یک مرگ طبیعی -آن هم در آن سنین پایین- نمایانده شده باشد. و طبیعتاً نزد دستگاه خلافت اسلامی در اوایل کار نیز حسّاسیت روی این امر به مراتب بیشتر بوده است؛ کسی که بر اثر جراحت و ضربه از دنیا رفته باشد -مانند امیرالمؤمنین(ع) یا حتّی خود خلیفۀ دوّم- چند روز قبل از تاریخ درگذشتش، روزی نیز به نام ضربت خوردن او در تقویم ها ثبت می شود. امّا برای حضرت زهرا(س) چنین روزی در تقویم ها ثبت نیست. این در حالی است که می دانیم حضرت بر اثر جراحت و ضرب و شتم از دنیا رفته است. اگر به حوادث تاریخی حدّفاصل رحلت پیامبر(ص) تا شهادت حضرت زهرا(س) رجوع کنیم، خواهیم دید بسیار طبیعی و دارای روال منطقی است که تاریخ نخست (13 جمادی الاوّل) زمان حمله به در خانۀ اهل بیت (علیهم السّلام) و ضرب و جرح فاطمۀ زهرا (س) و سقط فرزندش محسن بن علی (ع) باشد که در بین بسیاری از علمای شیعه به "ایّام محسنیّه" نیز شهرت دارد. تاریخ دوّم (3 جمادی الثّانی) نیز تاریخ شهادت حضرت زهرا(س) بعد از 20 روز تحمّل درد و رنج های ناشی از جراحت باشد. این تصوّر به واقعیّت نزدیکتر است و جا دارد در میان شیعیان و سوگواران اهل بیت (ع) جا بیفتد.

نکتۀ دیگر در خصوص شهاذدت حضرت فاطمه(س)، سنّ ایشان در آن موقع است که بنا به یک روایت اشتباه مشهور بین عامّۀ مردم شایع است که در 9 سالگی با حضرت علی(ع) ازدواج کرده و در 18 سالگی به شهادت رسیده است؛ امّا طبق نظر محقّقان صاحب دقّت نظر در این عرصه، حضرت(س) هنگام ازدواج با علی(ع) 19 ساله بوده و در 28 سالگی به شهادت رسیده است. این نیز از نکته های دیگری در این خصوص است که لازم است تصحیح و انتشار گردد.

با عرض تسلیت و تعزیت سالروز ضربت خوردن حضرت زهرا(س) و شهادت فرزندش حضرت محسن(ع) به محضر حضرت ولی عصر (عج) و شیعیان اهل بیت (ع)، سخن خود را با این رباعی از استاد شهریار به پایان می رسانم:

«آن قوم که زهرای جوان را کشتند                           ناموس خدا، سرّ نهان را کشتند

با کشتن یک محسن مظلوم علی                        یک سوّم سادات جهان را کشتند».


امید شمس آذر
۱۱ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۴۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر