حقیقت روشن:

« علیٌّ مع الحقّ و الحقّ مع علیّ »

حقیقت روشن:

« علیٌّ مع الحقّ و الحقّ مع علیّ »

حقیقت روشن:

بسم الله الرّحمن الرّحیم

«بل یرید الإنسان لیفجر أمامه»
قیامة-5
*
نام احمد(ص) نام جمله انبیاست
چون که صد آمد، نود هم پیش ماست.
(مولوی)
....
به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند
که: تو در برون چه کردی که درون خانه آیی؟
(فخرالدّین عراقی)
....
"ما ایرانی ها خصلت خوبی که داریم، این است که خیلی می فهمیم؛ امّا متقابلاً خصلت بدی هم که داریم، این است که توجّه نداریم که طرف مقابل هم مثل ما ایرانی ست".
(استاد حشمت الله قنبری)
*
با سلام
حقیقت روشن، دربردارندۀ نظرات و افکار شخصی است که پس از سالها غوطه خوردن در تلاطمات فکری گوناگون، اکنون شمّۀ ناچیزی از حقیقت بیکرانه را بازیافته و آمادۀ قرار دادن آن در اختیار دیگر همنوعان است. مطالب وبلاگ در زمینه های مختلفی سیر می کند و بیشتر بر علوم انسانی متمرکز است. امید که این تلاش ها ابتدا مورد قبول خدا و ولیّ خدا و سپس شما خوانندگان عزیز قرار گیرد و با نظرات ارزشمند خود موجبات دلگرمی و پشتگرمی نگارنده را فراهم آورید.
سپاسگزار: مدیر وبلاگ

( به گروه تلگرامی ما بپیوندید:
https://t.me/joinchat/J8WrUBajp7b4-gjZivoFNA)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۳ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۴۷ جهود
آخرین نظرات
نویسندگان

۲۷۴ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

قلم به نوک قدم رقص لزگی اش خوش بود
دو قطره ریخت به کاغذ به بوی پیرهنت

فشاند در دهن عقل جوهر لیمو
دو نقطه روی هم و نقل قولی از دهنت

دهان چشم پر از آب شد همین که شنید
شمیمِ نرمیِ صبحِ بهارِ باغِ تنت

خود از تبار کدامین قبیلۀ شرقی
که متن سرخ شقایق پر است از سخنت؟

منی که همدم یک پنجره سکوت شدم
به جُرم هُرم اهورایی نفس زدنت

مگر که صبر کنم تا قیام حضرت دل
سه نقطه پشت هم و باز بوی پیرهنت...

 
امید شمس آذر
۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۹:۲۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک شب دو چشم شب زده از روبروم رفت

با یک اشاره هوش به یک لحظه زوم رفت

 

دل زنگ زد، ولی نپریدم ز خواب ناز

از زنگ دل ببین که چنین آب روم رفت

 

گفتش: نترس دل! که به شیرینی دو لب

دندان عقل قاضی تان مثل موم رفت

 

قربانی هوای درون خودم شدم

همچون حباب جان به سر آرزوم رفت

 

آتشفشان شود همه دلهای بیدلان

گویم اگر چه ها سر این مرز و بوم رفت

 

تکثیر قطره نور سفیدی ز کلک مهر

در نقش هفت رنگ به مینوی بوم رفت

 

رنگ و نگار پر زد و تسخیر رو نمود

جغد خجسته آمد و طاووس شوم رفت

 

گلهای یخ زده همه مسحور حیرتند

این باغ را چه بر سرش از این سموم رفت؟

 

گفتم: برای آمدنت گفتگو کنیم

آمد، ولی در آخرِ این گفتگوم رفت

 

امید شمس آذر
۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

به خواب دیدم آن ماه مهربان شده بود

صبور و ساده به این خانه میهمان شده بود

امید شمس آذر
۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیدی ای دل! حقّ عاشق باوری بر باد رفت؟

دوستی افسانه شد، رسم وفا از یاد رفت؟

 

من که یک عمر از ته دل عاشقش بودم، چرا؟

 

 

خواستم تا نشکنم یک جا، ولی زد ضربه ای

خرده خرده کرد از بند خودم آزاد، رفت

 

«آنکه شیرین بود و شیرین تر اگر می ماند، وای!

دست خود را داد بر دست همان فرهاد، رفت»

 

چون سکندر پارس عمر مرا در شعله سوخت

خاک بر سر گشتم و دارایی ام بر باد رفت

 

ماهی زیرک! چه حالی داشتی آن لحظه که

کرم قلّابی زدت بر حَقّۀ صیّاد، رفت؟

 

امید شمس آذر
۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


"به عزم توبه سحر استخاره می گیرم
اگر که خوب بیاید دوباره می گیرم!"

"بهار توبه شکن می رود، چه چاره کنم؟"
به هر دری خبر از راه چاره می گیرم

سخن درست بگویم، ولی به روکشی از
کنایه و لغز و استعاره می گیرم

همیشه واقعیت تلخ بوده، من به مجاز

سراغ شادی و یاس و بهاره می گیرم

 

قدم درون نه اگر میل جستجو داری

ببین که این همه با یک اشاره می گیرم

 

به عرصه آمده یاهو کنان من درویش

شگرف کلبه ای آنجا اجاره می گیرم

 

چه طرفه بستم از این صافیان تارنما؟

صفای خاطر از آن ماهواره می گیرم

 

نخست کرده نشان و سپس قدم به قدم

کد و نشانی و فکس و شماره می گیرم

 

چه جای صحبت از آن حلقه ها در این موسم؟

برایت ای گل من! گوشواره می گیرم

 

مرا ز یاد تو کی برد سوزد آن هنگام

که در نگارش شرحت شراره می گیرم

 

تو کافی است که لب تر کنی، ببینی من

پرادو با هتل شش ستاره می گیرم

 

فقط بپا که نترشی ز بس که شیرینی

کمی بایست، میایم شما ره می گیرم(!).

 

امید شمس آذر
۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اگر که خاک وطن قطعه قطعه گشت چه باک؟

 

 

حسین(ع) با بدن قطعه قطعه اش فرمود

 

 

که: یا مغیث! به فریاد مستغیث برس....

 

 

 

سلام من به زلالیّ هرچه آیینه

 

 

به بی ریایی دلهای صاف و بی کینه

 

 

به ژرفنای خیال تنبّه از حسرت

 

 

به گرمی هیجانات کودک احساس

 

 

به روشنایی آغاز طرح رسمی عشق،

 

 

سلام من به بلندای صخره های سهند

 

 

به سوی دشت مغان در کرانه های ارس....

 

 

 

به چین دامن گلدار مادران نجیب

 

 

به خنده های دو دندان موش خورده عجین

 

 

به گیسوان پریشان، زده پری شان تاب

 

 

به گونه های گل انداخته به گونۀ نار

 

 

به نور نار ملمّع، به رنگ نار ملس....

 

 

 

چو ساز رفتن آزین کنند بر پایاب

 

 

طنین بدرقه از کوه و دشت می خیزد

 

 

خیال می رسد و پشت می نهد آن را

 

 

شراب عرفان می جوشد از ایاغ قپوز

 

 

-سبوی تشنه در خواب آب می بیند-

 

 

گلوی صحرا سیراب از نوای جرس....

 

 

 

«همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر»

 

 

به غیر از این دل مردم مگر چه می خواهد؟

 

 

زمین ز داغ جنون زمان فتاده به تب

 

 

هنوز شمّه ای از شرح نسترن باقی ست

 

 

رها کنید که احساس بال بگشاید

 

 

به آسمان برسانید این صدا را تا

 

 

برای جغد هم ایدون فراخ باد قفس....

 

 

 

 

 

امید شمس آذر
۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
آللهین آدیله یادیندان سورا
عرض سلام و ادب و احترام
ایسته میرم وقتیزی آرتیق آلام
بیر نئچه بیت عرض ائلیره م والسّلام!
 
بیر نئچه مودّتدی بیزیم کندده
کیمسه دای آللهه حساب وئرمیری
حق سلامیله یاخین دوشموشوق
ایندی بو ایشلر ده جواب وئرمیری
 
هر شئییلن اولمالیدیر جهد ائدیر
نفسینین ایستکلرینه تئز یئته
الحق عجب فاجعه دیر برک گیریب
شیطان اونون جیلدینه او تبلئته!
 
دونیا ماتی مئیخاناسی یا کی خود
سن دئ حسن سوخدی دگیرمانیدی
بیز یئصاحاب قالمیش ایکن یادلارین
جشن شبیخونیدی حیرمانیدی
 
شمر ایله عمر نحس لر
حق دئییلنده سالیری هلهله
زاهد بی علم دوشوبدور تورا
زهدسوز عالیمله وئریب ال اله
 
حرمله لر اوچ پر اوخویلا دوروب
هر نه ییمیز وار الیمیزدن آلا
هم وطن هم دینیله هم حریّت
قویمویا بیر آد بیرسیندن قالا
 
وارلیغیمیز هر اوچونه باغلی دیر
آزجا مین ایلدن بری تعریف اولوب
تفرقه یوخدور آرادا بیزجه چون
بیر_بیره نسبتلری تعریف اولوب
 
بی ادبی اولسا حلال ائیله یین
یا اگه بیردن چوخا چکسه کلام
هر نسه بیزدن دئمق ایدیر موراد
حقّی گؤرن گؤزلره قوربان، تمام!
 
 
امید شمس آذر
۲۵ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
داستان همیشه تکراری
آدم و سیب و گندم و اغوا
من که لبریزم از انار و سبد
با من این قصّه را نخوان بابا!
 
 خشکسالی همیشه بی رحم است
بمب چیز بدی ست، می دانم
بهتر از هر امین و اکرم هم
درس خود را که خوب می خوانم!
 
شرح آلام اهل عالم را
خود آنها به روشنی بلدند
نسخه ات چیست ای پزشک روح
تا که از فرط رنج پس نزده ند!
 
ما اگر فکر توده ها هستیم
پس چرا درد ذهنیت داریم؟
رو به دروازه های بی حدّی
یا به دیوار عینیت داریم؟
 
آخر خط رسیده ایم ویا
از همان انتها شروع شدیم
گرم در جا زدن در این بن بست
بر سر اصل یا فروع شدیم؟
 
تب و تاب معاش تا مثل
آنفولانزا شیوع پیدا کرد
این میان بر بنای بی مهری
مکتبی هم وقوع پیدا کرد
 
مردمانی که مرغ طوفان را
بر سر قاف بال و پر چیدند
چند مدّت نشد که با خودشان
سر یک تخم مرغ جنگیدند!
 
ترکاندیم و هی جلو رفتیم
توی طیّاره های آتاری
منطق الطّیرمان به هم آمد
عاقبت بی حضور لاتاری!
 
این خط قرمز دو سر آبی
مرز ایمان و پهنۀ ادب است
تکّه ای از بهشت در دنیاست
ناگواریش هم بدین سبب است
 
مافیای همه کس و همه چیز
از کجا پروریده شد با ما؟
چوب در آستین خود کردیم
مابقی را شما بگو موسی!
 
 
امید شمس آذر
۲۵ اسفند ۰۱ ، ۱۴:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بیر کؤیول سینه مه ایستیر یئنه داغ تک اوتورا

دونیا! یول وئر، آرا آچ، گئت قیراغا، چک اوتورا

 

ماسوی اللّهی تک آللّاه هامیلیخ جوت یارادیب

نیه انسان آرادا تک یاشیا، تک اوتورا؟

 

عقل عبّاسی وئریب دستور اورک سلماسینا

بو گئنیش چؤلده فقط طایفۀ لک اوتورا

 

بیر دکل واردی لکستان وسطینده، هر گون

گؤرمسم آز قالار احساساتیما لک اوتورا

 

هر باخاندا گئدرم گؤیلره، الهام آلارام

خاصه اوستونده اوتوز_قیرخ دنه لک لک اوتورا

 

قره قیشلاقدی، منیم طبعیم اویاندان قاینار

یازارام آدینی تا دفتره گؤیچک اوتورا

 

گؤروم آرتا زمی بارلاری، قیزیل توخلولاری

دورنالار گؤیده اوچا، گؤللره اؤردک اوتورا

 

قره دیر چون کی مقدّسدی، شهیدلر یئریدی

اولمویا هئچ ایگیت اؤز دینیله منفک اوتورا

 

بوردا ایرانیله روم غائله سی اوز وئرمیش

دئییلیب دستانی داغلار دؤشونه حک اوتورا

 

بوردا مسعود دیوانین قبریدی کی قانلا یازیب:

قویمایین یاد بولوتوندان باغا شمشک اوتورا

 

قویمایین پاک قانیزی ناپاک الیله تؤکوله

شهریار تختینین اوسته گله دلقک اوتورا

 

آریلار قونسادا شهدین سوراجاخ، بال وئره جاخ

آمّا انصاف دیی گول اوستونه میلچک اوتورا

 

بیز قوناخ بسلمیشیخ، آمّا وطن ساتمامیشیخ

یاراماز بیر دفعه لیخ آت گئده، اشّک اوتورا

 

سانکی رنگین کمانین هر بویاغی اؤز یئری وار

قویما ذهنینده بیر آزجا بو سؤزه شک اوتورا

 

«شهسوار» ائیله وطن ساخلاماغین حقّین ادا

ائله کی قوللوغونا یوزلر اتابک اوتورا.

 

امید شمس آذر
۲۰ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

زل نزن تو صورتم! بچّه بودیم میخندیدیم
حالا تو بخندی و من اونجوری بشم؟ زکی!
 
خربزه خوردی و باید پای لرزش بشینی
جربزه داشتی نمیخوردی اگه یک کمکی
 
الکی بودی و مهر از تو مث آب میریخت
من هالو که به تو دل داده بودم الکی
 
دل دادم عقد و عروسی تو کاره، امّا دیدم
عقد دیگه چه صیغه ای؟ عروس چی؟ که عروسکی
 
بی وفایی، دل من از غصّه داغون شد و رفت
دل دیگه بیارم؟ دل که نداره یدکی
 
رفت همونجایی که روزها پشه ها اونجا میرن
تو هم اونجا بری تا فک نکنی شاپرکی
 
یاور زندگی تو با ما استاد شده بود
ولی امروز با موچول بازی و با بی لچکی
 
نمک هم حدّی داره، نشنیدی دکتر چی میگه؟
آخرش این میشه که هیش جا سماغی نمکی
 
یه روزی عفاف، یه روز هم افاده، اینجوریا؟
نه به اون شوری شوری، نه به این بی نمکی
 
یه دونه م عینک دودی و مدی اونجوریا
«عینکی! بی نمکی، یواش برو می ترکی» !!

 

امید شمس آذر
۱۹ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

تب سردی به تمام جسدم می آید

درد در شاکلۀ کالبدم می آید

 

کم کم این آلت قتّاله که سابق دل بود

دشمنم می شود و در صددم می آید

 

گویی این زهر خیانت اثرش را کرده ست

دارد از اسم تو -ای عشق!- بدم می آید

 

آن لباسی که بر اندام جهانی زیبا ست

گرچه کوچک شده، امّا به قدم می آید

 

مرگ چون سایۀ شومی که به دنبال من است

هر کجا می گذرم چند قدم می آید

 

روشن و تیرۀ پیشینه و حالم در چشم

چه کنم من که به خود هم حسدم می آید؟

 

آتشم در کف دست است و فضا سرب آلود

از عمیق نفسم بوی عدم می آید...

 

سر سجّاده سلامت! که همه رفتند و

باز هم وی که به وای مددم می آید

 

غیر از او کیست در این چالۀ حیرانی و ترس؟

که ندای کمکی بشنودم می آید

 

دل به هشتاد و نود ها مسپاری دل من!

صد ما -صبر نما- فال زدم، می آید

 

امید شمس آذر
۱۹ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیگر بهار هم سرِ حالم نمی کند
چیزی شبیه گریه زلالم نمی کند
... آخ ای خدا! مرا به کبوتر شدن چه کار؟
وقتی که سنگ رحم به بالم نمی کند
(فرهاد صفریان)*
***
تنهایی از تمام زوایا نفوذ کرد

ناباوری بس است
با سنگ ها بگو:
آیینه بی کس است
(مرحوم سیّدحسن حسینی)
 
 
 
چنانچه فرصت یک رخ نمودنم بدهند
گُلم که یکسره داد ستودنم بدهند
 
همیشه چرخ کبوتر در آسمان زیبا ست
اگر مجال کمی پر گشودنم بدهند
 
گلایه از که کنم؟ سنگ ها نمی دانند
چه در جواب من و دل ربودنم بدهند
 
قطار تجربه می آزمایدم تا باز
کجا نتیجۀ این آزمودنم بدهند
 
تباهی ام بس، از امروز شعر خواهم شد!
که افتخار برای شنودنم بدهند
 
ترانه ای شده، تقدیم می شوم به شما
به شرظ آنکه جواز سرودنم بدهند
 
عبور می کنم از روی نعش خاطره ها
که خود رضایت از دل زدودنم بدهند
 
مچاله گشتم از این شعرهای قلّابی**
بیا! نشد عوض با تو بودنم بدهند
 
بهانه با تو ندارم برای بد بودن
اگرچه سهم مرا از نبودنم بدهند
 
 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* در متن اصلی "آه" بود، من "آخ" ـش کردم!
** به قول اکبر اکسیر: شاعران تا کی می خواهند از دوّم شخص مفرد مؤنّث خیالی بگویند؟

 

امید شمس آذر
۱۹ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

«صدا زدم که بیایی و بنده را بیبنی

گذشته را به کناری زدم که بنشینی»*

 

نگفتمت: منم آن تک ستارۀ دل تو

غریب خانه به دوشم، همین که می بینی

 

میانه ای که از این پیشتر شده شکرآب

به لطف دوست پس از این گل است و شیرینی

 

سفر دراز شد و گرد راه نزدودیم

بیا که رنجش دل را دهیم تسکینی

 

وگرنه دست اجل بی اجازه در کار است

نصیب ما هم از آن حمدی است و یاسینی...

 

نموده عاشقی اینجا دعایی و پی آن

رهانده از قفس سینه مرغ آمینی

 

بگویدت: صنما! "شهسوار" می میرد

بیایی این دم آخر کنار بالینی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* از: هادی احمدی

 

امید شمس آذر
۱۹ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بیر مثل واردی دئمیشلر: "کیشی! ساخلا سامانی،
گون اولار اوندا گؤررسن گلر آخیر زامانی"؛
 
نئیله میشدیم اونا پس قاودی منی کوییندن
غمزه تک گؤزدن آتیب سالدی او قاشلار کامانی؟ ....
 
نوبهار ایدی، من ایدیم، او ایدی، باده ایدی
بیر نفر وارمی دئسین: هاردادی اول گونلر، هانی؟
 
دلی کؤنلوم! نه بولردین یئتر آنجاخ بیر شوخ
الده بیر ساغر آلیب باده وئرردین ایمانی؟
 
نه یامانمیش او دوداخ -یوخسا ایلانلی چشمه-
اؤزگه نی سیراب ائدیب، بیزلره ساخلار یامانی!
 
اوتونا پیشدیم، آلوولاندی، توکندی عؤمروم
سؤندورنمز بو اوتی مین کره نوحون طوفانی
 
دؤندی دوران، حیاتین چالقیسی راحت چالینیر
سو تک ایندی آخیر عاشقلرین هر یئرده قانی
 
قوردلارین کؤلگه سی ایستیر یئنه دوشسون گدیگه
«شهریار! بیرده اورکدن چاغیر حیدربابا[ع] نی»*
 
نا امید اولما کؤنول! اوز گتیر آللهه طرف
برک یاپیش بوش ال ایله دامن آل عبا(ع) نی.
 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* از جناب آقای بابک رضاپور.

امید شمس آذر
۱۹ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دست رد بر پنجره کوبیده شد، یعنی: برو!

روی بازو خطّ تیغ و نقطه‌های مالبرو

 

هرچه می‌کوشید راز سینه را مخفی کند

سرخی نامرد چشمان قصّه را می‌داد لو

 

ترک کردندش رفیقان قدیمی جملگی

حلقه‌های دود افیون، جرعه‌های آبجو

 

ذرّه امّیدی نمانده در دلش از هیچ کس

از همه مأیوس حتّی از رابین هود و زورو

 

غول خون‌آشام سیری‌ناپذیر آشنا

منتظر مثل همیشه انتهای راهرو

 

لحظه‌های کودکی یک بار دیگر مال من

سال‌های باقی عمرم همیشه مال تو...

 

دختر ده ساله ای دیگر به پایان می‌رسد

دست دیگر آن طرف با ردّ تیغ و مالبرو...

 

امید شمس آذر
۱۹ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

گوونمه چوخ گؤزلیم! بئیله قاش-گؤزون دوزی وار
بوجوردا قالماز آخی، هر یازیندا بیر گوزی وار
 
بی انصافین بالاسی! آیریلاندا هئچ دئمدین
بو سینه ده بیر اورک، هر اورکده بیر سیزی وار؟
 
نه وقته چان سارالان باغچانی سووارمالیییخ؟
بو شوکرانلی بولاعین مگر نئچه گؤزی وار؟
 
قدیم گئچیب-گئدیب، ایندی تزه قمیش گؤوریب
هارای چکیر: ائشیدین! دارانیین دا بورنوزی وار*،
 
یئرآلما ایستی دی، صافدی، بوخارلی دی خوش خوش!
شقایق آمّا قره قلبی قیرمیزی اوزی وار...
 
نه بولموش ایدن او گون عاشقین آتان یئرده
بونوندا گؤیده بلکه خیرداجا بیر اولوزی وار
 
قییت گه! بیرده داها «شهسوار»ی اینجیتمه
اگر کی حق دیین اولسا، اونوندا چوخ سؤزی وار
 
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* اشاره دارد به داستان محلّی "بورنوزلی اسکندر".

امید شمس آذر
۱۹ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

تقدیم به خواهر عزیزم :
(شهریور 88 - عجبشیر)
 
آن شب تو را من آرزوی دیدنم بوده ست
امّا برای این فضا یک چیز کم بوده ست
 
غم هایمان هم تابع نظمی مشخبص نیست
فردا که تا دیروز روشن بود، از این پس نیست
 
چون شهریار غم دلی پر آه می جویم
تسکین درد خویشتن از ماه می جویم
 
آیینه ها! آیینه ها! کمبود مهتاب است
تکثیر گردید! امشب آیا موقع خواب است؟!
 
آه شبم را قوّت تأثیر باقی نیست
در چار دیوار دلم یک هم اتاقی نیست
 
تنها خدا مانده که دل در مهر او بستم
آن را هم انگاری که می گیرند از دستم....
 
این جان خسته سال ها رسوای آفاق است
دیگر به مولا(ع) طاقتم از دوری ات طاق است
 
پاداش صبر بر مصیبت هم نمی خواهم
برگرد که تنها «تو را من چشم در راهم»....

 

امید شمس آذر
۱۸ اسفند ۰۱ ، ۲۰:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

من او داماری نئیلرم ایچینده قانی اولماسا؟                            وطن یولوندا قوچ ایگیت ساتماغا جانی اولماسا

شور نه دیر؟ شعف نه دیر؟ فخر نه دیر؟ شرف نه دیر؟           عشقدن اوندا مختصر نام و نشانی اولماسا

عشق بؤیوک معرکه دیر، هر قدمی مهلکه دیر                    کیمسه گئدنمز بو یولی توش و توانی اولماسا

بسلیه جقدی توپراقیم، باکری لر، امینی لر              یوز ایل ده قالسا نه اولار، اول آدی-سانی اولماسا؟

دوشمنین آل قیلینجینا باش وئرریق باش ایمه ریق              ذلّته ختم اولسا نولور بو زندگانی اولماسا؟!

امید شمس آذر
۱۰ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
دلبستۀ یک تقارن سعد شدم
مرغی بودم، اسیر آن جعد شدم
با نام شما شروع می شد، این بود
که عاشق روی سورۀ رعد شدم
 

 

از زمان کودکی حسرت به قلبم داشتم

اینکه گنجشکی بدون ترس نزدیکم شود

 

روز با او سر کنم، شب هم که شد در بسترم

خاطرش مهتاب رؤیاهای تاریکم شود

***

 

آرزوها همچنان با قوّت خود باقی اند

گرچه ان گنجشک ها گنجشک دیگر نیستند

 

ناخودآگاهم کماکان کار خود را می کند

منتها مصداق ها جز چیز دیگر نیستند !

***

 

با تو ام ای مرغک زیبای ناز بی گناه

بی هوا خود را رهانده در مسیر بادها !

 

هیچ می دانی چه حالی می شوم وقتی شما

می پرید زا ترس من در دامن صیّادها ؟

***

 

گفته بودم چون بیایی با تو دردو دل کنم

ناز چشمانت! نگاهی کن، مرا آرام کن

 

گاومیش و گورخر با خوی من بیگانه اند

مرغ ماهیخوار من! تمساح خود را رام کن.

***

امید شمس آذر
۱۰ اسفند ۰۱ ، ۱۱:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ناصرالدّین شاه قاجار از قرار

در سفر آمد به سوی سبزوار

 

دید با اینکه خوش استقبالی است

لیک جای یک تن آنجا خالی است

 

فیلسوفی منزوی در خانه بود

حاج ملّا هادی فرزانه بود

 

گفت: "پس خود می‌روم دیدارشان

چون مرا از اینهمه لشکرکشان

 

نیّتی جز کارهای عادی است

گفتگو با شخص ملّا هادی است"

 

همرهان گفتند: "این ملّای ما

نیست با شاه و وزیران آشنا"

 

گفت: "لیکن شاه با او آشناست"

پس فرستاد و از ایشان وقت خواست

 

تا که با همراهی یک تن ندیم

ظهر روزی رفت دیدار حکیم

 

خانه‌ای دیدش در اوج کوچکی

نیست اسبابی در آن جز اندکی

 

داخلش شد شد با سلام و احترام

تا شود با میزبانش هم‌کلام

 

گفت: "هر نعمت که بخشیده خدا

بی‌گمان دارد سپاسی مقتضا

 

شکر علم ارشاد و تدریس و هُداست

شکر ثروت یاری خلق خداست

 

شکر قدرت نیز البتّه که باد

رفع حاجات و مهمّات عباد

 

حاجتی گر داشتی از من بخواه

تا کنم حسب وظیفه روبراه"

 

گفت: "من حاجت ندارم مطلقا

عرض حالی هم ندارم با شما"

 

گفت: "ملکی داری اینجا از گمان

که زراعت می‌کنی بر روی آن

 

خواستی، فرمان دهم بی هیچ لاف

تا کنند از مالیات آن را معاف"

 

گفت: "سهم مالیات شهر ما

آمده در متن دیوان شما

 

چون اساس آن همیشه ثابت است

بخشش من خارج از این ضابطه ست

 

شاه نپسندند با بخشش به من

ظلم گردد بر یتیم و بیوه‌زن

 

وانگهی، عمران و امن مملکت

خرج دارد روی دوش سلطنت

 

پس در این خرجیم چون ما هم سهیم

سهم خود را با رضایت می‌دهیم"

 

شاه گفت: "امروز می‌خواهیم ما

ظهر را باشیم مهمان شما"

 

داد زد ملّا: "نهارم آورید!"

سینی چوبینی آوردند و دید

 

روش مقداری نمک با چند نان

کاسه‌ای دوغ و سه قاشق هم بر آن

 

گفت: "بسم‌الله! این قوت و طعام

حاصل رنج خودم بوده تمام"

 

پس دورن کاسه نان را کرد خُرد

شاه یک قاشق از آن برداشت خورد

 

دید طبعش نیست با این سازگار

با کراهت داد قاشق را کنار

 

دستمالی برکشید و یک_دو نان

برد پس محض تبرّک لای آن

 

خاست و بدرود کرد و بازگشت

خاطرش با رازها انباز گشت

 

تحفه‌اش شد چند نان در دستمال

در سرش هم عالمی بهت و سؤال.

 

 

 

امید شمس آذر
۰۷ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

با مسلمانان رسول مصطفی (ص)

چون نماز صبح را فرمود ادا

 

چشمش افتاد آن میان بر یک جوان

که شده بسیار زار و ناتوان

 

سر به تن تاب خود از کف داده است

چشم‌ها در کاسه گود افتاده است

 

روی زرد و قامتش خرد و نحیف

سر معلّق، چشم گود و تن ضعیف

 

گفت با او: "در چه حالی ای جوان؟"

گفت: "در حال یقینم بی گمان"

 

گفت: "بی‌شک هر یقینی نزد خویش

دارد آثاری که می‌گیرد به پیش

 

تو چه آوردی نشان از این یقین؟"

گفت: "من پیوسته با دردم قرین

 

خواب در چشمم نمی‌آید به شب

روز را هم می‌سپارم تشنه‌لب

 

گشته از دنیا و مافیها رها

سوی دیگر روی گردانده‌م که تا

 

حالیا می‌بینم آن عرش خدا

موقف حشر و حساب خلق را

 

بینم اهل دوزخ و اهل نعیم

با دو چشمم آن به خُلد، این در جحیم

 

آن لهیب آتش دوزخ مرا

گوئیا در این دو گوش افکنده جا"

 

گفت: "ای مردم! خدا این بنده را

نور ایمان کرده بر سینه عطا"

 

بعد رو به ان جوان گرداند و گفت:

"با همین حالات نیکت باش جفت"

 

گفت: "پس فرما دعایم ای حبیب!

حق شهادت را کند بر من نصیب"

 

پس حبیب‌الله(ص) فرمودش دعا

بعد اندک وقت پیش آمد غزا

 

نزد دیگر مؤمنان در آن جهاد

آن جوان هم جان خود در کف نهاد

 

تا بعد از نُه نفر او شد شهید

رفت نزد حقّ و از دنیا رهید.

 

 

امید شمس آذر
۰۷ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

از جوانان مسلمان چند تن

فخر می‌راندند بر نیروی تن

 

بود آنجا صخره‌ای که هر جوان

می‌تکاند ان را به میزان توان

 

تا رسول اکرم (ص) آنجا سر رسید

گفت با آنان: "چه کاری می‌کنید؟"

 

گفته شد: "زورآزمایی می‌کنیم

تا کدام از سایرین رویین‌تنیم؟"

 

گفت: "می‌خواهید گویم کیست او؟"

جمع گفتندش: "چه چیز از این نکو؟"

 

جمله در سینه نفس‌ها حبس بود

تا رسول(ص) اینگونه لب‌ها را گشود:

 

"از همه کس هست نیرومندتر

آن که از چیزی خوشش آمد اگر

 

از مدار حق برون نندازدش

تا که آلوده به زشتی سازدش

 

خشمگین هم شد، نبازد خویشتن

بر طریق راستی راند سخن

 

روزگاری قدرتی هم یافت باز

جز به حقّ خود ندارد چشم آز

 

از همه هست اینچنین کس پرتوان

می‌توان نامید او را پهلوان.

 

 

امید شمس آذر
۰۷ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ابن سینا مست علم و شهرتش

پای درس عالم هم‌کُنیتش

 

ابن مسکویه رسید و پیش پای

گردویی انداخت و گفتش که: "های!

 

وسعت سطحش معیّن کن به من"

ابن مسکویه چو بشنید این سخن

 

جزوۀ خود را که در اخلاق بود

نام آن هم پاکی اعراق بود

 

پیش روی بوعلی سینا گذاشت

با با حکیم نوجوان اظهار داشت:

 

"تو الفبای نزاکت را بخوان

من کنم تعیین سطح گردکان

 

تو به این محتاج‌تر هستی بسی

تا که من بر آن امور هندسی!"

 

ابن سینا زین سخن شد شرمسار

کرد تا پایان عمر آن را شعار.

 

 

 

 

امید شمس آذر
۰۷ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
 خوشم لغزاندی و انداختی در این جهنّم ها
وخود گشتی بهشتی در پناه اسم اعظم ها
 
کلاغی پیرم اکنون مسخ گشته یا نهالی خشک
چنین وامانده در غوغای بی فرجام آدم ها
 
رفیقان پشت پرده شاد از غمهای همدیگر
و من ناباورانه خسته از این سور-ماتم ها...
 
تلنگر می زنندم باز: نشکن عهد دیرین را،
به یک سو بوسه ها بر تیغ و یک سو رقص پرچم ها
 
هنوز از گوشۀ عرش خدا کرشیپت می خواند
هنوزم گوش جان پر زمزمه ست از سکر زمزم ها
 
به چشمم حالیا کرّوبیان صف بسته پنداری
همه با باژها در دست ها بگرفته برسم ها
 
سلیمان ها همایین وار فکر بادپیمایی
ادیم خاک مست بوی هوم از کاسۀ جم ها...
 
جدا از این همه، باید بگویم: دوستت دارم
تو را می یابم آخر در میان عطر مریم ها
 
نگاه دوست ما را فانی خود می کند آنگاه
به سان پرتو خورشید روی قطره شبنم ها
 
و سهم جاودانی را به دست آورده، می بخشیم
و ما تکثیر می گردیم عالم ها در عالم ها...
 
 
 
امید شمس آذر
۰۶ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۱۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

« بادۀ ما بادۀ انگور نیست

شهد ما در لانۀ زنبور نیست »

 

این نوای عشق شور انگیز ما

از نی و چنگ و دف و تنبور نیست

 

فکر ننما عاشق خال و خطیم

در خطایی جان من! اینجور نیست

 

در خیال خود مگو: عاشق شوم

یا مگو: این راه چندان دور نیست

 

عـــــــــــــشـــــق راهی هست بس دور و تو هم

سستی و در گامهایت زور نیست

 

تا کنی طی این ره دور و رسی

در مقامی که به غیر از نور نیست

 

عشق با شهوت نمی آید به دست

برّۀ بریان خوراک مور نیست

 

این مقامی بس بلند است و تو هم

پستی و اندر سرت آن شور نیست

 

تا رسی در این مقام و بنگری

آنچه مثلش جز به کوه طور نیست

 

این مقام کشف اسرار خفی ست

هیچ سرّی بعد از آن مستور نیست

 

پس بکن اصلاح خود را و سپس

در طریقی آ که چون او سور نیست

 

گر بخواهی در کنار ما بیا

ور نخواهی کار ما دستور نیست

 

با ادب هستند در این ره همه

هیچ کس خیره سر و مغرور نیست

 

ما مرید سرور و پیر خودیم

آن که نور ذات او در هور نیست

 

عاشق اوییم و او معشوق ماست

کس چون او در این جهان مشهور نیست

 

حال بشنو از زبان «شهسوار» :

او کسی جز حضرت منصور(عج) نیست.

 

امید شمس آذر
۰۵ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شهر نیشابور دارالعلم بود

طالب از هر سو پذیرش می‌نمود

 

کاروانی بین نیشابور و طوس

شد دچار عدّه‌ای دزد عبوس

 

طالب علمی جوان در کاروان

بقچه‌ای همراه بودش آن میان

 

تا که دست سارقین بر آن رسید

لابه کرد و گفت با بیم و امید:

 

"هرچه جز این بود ارزانیّ‌تان

این بماند، باقی‌اش فانیّ‌تان"

 

دزد بازش کرد تا بیند که چیست؟

دید کاغذپاره‌هایی بیش نیست

 

با تعجّب گفت: "گنج توست این؟

کارکردش چیست اوراقی چنین؟"

 

گفت: "اینها حاصلم در زندگی ست

هرچه هست، از آن شما را سود نیست

 

گر رود این، می‌رود علمم ز دست

جملۀ این جزوه‌ها زیرا که هست

 

میوۀ تحصیل چندین سال من

هرچه جز این مال تو، این مال من"

 

گفت: "این بوده ست معلومات تو؟

نیست علمی غیر از این در ذات تو؟

 

آنچه توی بقچه و دزدیدنی ست

بی‌گمان هرچیز باشد، علم نیست

 

هان! برو فکری به حال خود بکن

من نمی‌دانم، تو آنچه شد بکن"

 

او که ان غزّالی معروف بود

پیش از آن با جزوه‌ها مألوف بود

 

این تلنگر خورد و پس بیدار شد

تارک تحصیل طوطی‌وار شد

 

دفتر و دستک به کنجی وانهاد

ذهن خود را با تفکّر ورز داد

 

تا شد از اندیشمندان سترگ

بعدها می‌کفت این مرد بزرگ:

 

"بهترین اندرز عمر خویشتن

برگرفتم از لب یک راهزن".

 

 

امید شمس آذر
۰۳ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۳۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

مردی از بازار کوفه می‌گذشت

با رُخی تفتیده از گرمای دشت

 

قد چو افرا، استخوان‌ها هم چو سنگ

پای چشمش زخمی از میدان جنگ

 

کاسبی بیکاره محض ریشخند

سوی او مُشتی زباله درفکند

 

جمع خندیدند و او مسرور شد

مرد امّا بی‌توجّه دور شد

 

دوست کاسب از او پرسش نمود:

"هیچ دانستی که این عابر که بود؟"

 

گفت آن نادان بدون واهمه:

"من چه می‌دانم؟ یکی مثل همه!"

 

گفت: "باید هم ندانی، این همان

آن سپهسالار معروف زمان

 

نام او نامی‌ترین نام‌ها

افتد از آن لرزه بر اندام‌ها

 

مالک‌اشتر بود، آن که بی‌حساب

قلب شیر از بیم او می‌گردد آب"

 

خنده‌اش خشکید و رویش زرد شد

دست و پایش مثل مرده سرد شد

 

"این چه کاری بود کردم؟ ای دریغ

می‌دهد الآن سپارندم به تیغ"

 

پس دوان شد، دید باز او سخت و سفت

رفت از آن سو، راه مسجد را گرفت

 

منتظر شد تا نمازش شد تمام

پیش رفت و با هراس و احترام

 

گفت: "من آنم که لختی پیش‌تر

بر شما کردم جسارت بی‌خبر"

 

گفت مالک: "قصد من تنبیه نیست

خوب دانستم که تو مغزت تهی ست

 

حق تعالی شاهد است اکنون هم

محض تو در این مکان حاضر شدم

 

رحمم آمد بر تو و حال از خدا

خواستم تا رهنمون سازد تو را".

 

 

امید شمس آذر
۰۳ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دور هم اصحاب روزی حلقه‌سان

حضرت خاتم(ص) نگینی در میان

 

مرد ژنده‌پوشی از در دررسید

پس نخستین جای خالی را که دید

 

برگزید و یافت در آنجا قرار

از قضا پهلوی مردی مایه‌دار

 

مرد ثروتمند از او دامن کشید

چون رسول‌الله(ص) این حالات دید

 

گفت: "ترسیدی که آیا فقر او

بر تو چسبد، گیردت در خود فرو؟

 

یا که از دارایی و اموال تو

چسبد او را، کم شود از مال تو؟

 

یا لباست گردد آلوده به غیر؟"

هر سه را گفت: "ای رسول‌الله(ص)! خیر"

 

بار آخر گفت پیغمبر(ص): "بگو

پس چرا پهلو تهی کردی از او؟"

 

گفت: "می‌دانم که کرده‌م اشتباه

حال می‌خواهم به تاوان گناه

 

نصف مالم را به این مؤمن دهم

بلکه از بار خطای خود رهم"

 

مرد ژنده‌پوش امّا هدیه را

دست رد زد، جمع پرسیدش: "چرا؟"

 

گفت: "می‌ترسم که من هم یک زمان

غرّه گردم، رد شوم از امتحان

 

مثل رفتاری که با من کرد این

با کس دیگر نمایم اینچنین".

 

 

امید شمس آذر
۰۲ اسفند ۰۱ ، ۲۰:۰۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

از رفیقان علی(ع) نامش علاء

بود یک مدّت به دردی مبتلا

 

خانه‌ای پر زیب و فر در بصره داشت

چون علی(ع) هم پا در آن وادی گذاشت

 

تا که حال ناخوش او را شنفت

از رفیق خود عیادت کرد و گفت:

 

"ای علاء بن زیاد حارثی!

مال دنیا را نه تو خود وارثی

 

خانه‌ای بهتر در عقبا بایدت

لیک این هم می‌شود کار آیدت

 

اینکه از مهمان پذیرایی کنی

یا حقوق خلق اجرایی کنی

 

مهد برپا گشتن قانون شود

از حصار شخص تو بیرون شود

 

اینچنین این خانۀ دنیای تو

می‌شود سرمایۀ عقبای تو"

 

گفت: "ای مولای من! یک مسئله

از برادر پیش تو دارم گله

 

عاصم ما تارک دنیا شده

گوشه‌گیر و ساکت و تنها شده"

 

گفت: "او را پیش من حاضر کنید!"

پیشش آوردند و گفت او را چو دید:

 

"ای فکنده جان خود را در بلا!

راستی شیطان زده عقل تو را

 

دشمن خود! رحم کن بر جان خود

بر زن و فرزند و خان و مان خود

 

فکر کردی آن خدایی که تو را

کرده نعمت‌های پاکیزه عطا

 

نیست راضی که از آن بهره بری؟

تو به نزد او از این کوچکتری"

 

گفت عاصم: "یا امیرالمؤمنین(ع)!

تو که خود هم مثل من هستی چنین

 

کرده‌ای خود را به سختی‌ها صبور

از لباس و از خوراک نیک دور

 

پس نتیجه می‌شود این است راه"

گفت: "سخت افتاده‌ای در اشتباه

 

نیست امّت چون امام و پیشوا

هر کسی را هست تکلیفی جدا

 

پیشوا باید تراز سیرتش

باد چون مسکین‌ترینِ امّتش

 

تا که رنج سخت بی‌چیزی دمی

پیش آنان سهل‌تر گردد کمی".

 

 

 

امید شمس آذر
۰۲ اسفند ۰۱ ، ۱۹:۴۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

شهری ایرانی‌نشین انبار نام

واردش شد وارث خیرالانام (ع)

 

کدخدایان و کشاورزان‌شان

می‌دویدند از جلو دامن‌کشان

 

گفت با آنان: "چرا پس می‌دوید؟

این چه کاری هست داخل می‌شوید؟"

 

پاسخش دادند: "ما در هر زمان

چون بزرگی بگذرد از شهرمان

 

پیشگاه مرکبش تا چند گام

پاپیاده می‌دویم از احترام

 

بین ما معمول بوده اینچنین"

پس بدانان گفت امیرالمؤمنین(ع):

 

"این به دنیا نیست جز رنج و عتاب

آخرت هم بهره‌اش قهر و عذاب

 

بس کنید این کار را که زاید است

تازه، آن کس را چه از این فایده ست؟".

 

 

امید شمس آذر
۰۲ اسفند ۰۱ ، ۱۹:۲۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

خارج کوفه یکی اهل کتاب

با مسلمان‌زاده‌ای شد هم‌رکاب

 

گرم صحبت آمدند آن راه را

تا مسیر آن دو شد از هم جدا

 

دید یار مسلمش نز راه خود

بلکه باز از این یکی همراه شد

 

گفت: "تو کوفه نمی‌رفتی مگر؟

راه کوفه نیست این، هست آن دگر"

 

گفت: "می‌دانم دلت آشفته است

پس بدان پیغمبر ما گفته است:

 

چون دو کس باهم به راهی می‌روند

نزد هم دارای حقّی می‌شوند؛

 

خواستم حقّ تو گردانم تمام

با تو همراهی کنم یک_چند گام

 

بعد هم که می‌روم بر راه خود"

آن کتابی گفت با همراه خود:

 

"پس نبی‌تان هم چنین عزّت گرفت

دین‌تان از خُلق او قوّت گرفت"

 

بعد از آن هم دید یار او همان

حاکم وقت و اولوالامر زمان

 

آن علیّ بن ابیطالب (ع) شده

پس به دین حق دلش راغب شده

 

هم مسلمان گشت آن مرد اینچنین

هم ز یاران امیرالمؤمنین(ع).

 

 

 

 

امید شمس آذر
۰۲ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۳۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

شخصی از انجام حج برگشته بود

خاطراتش را روایت می‌نمود

 

که: "به جمع ما یکی مرد خدا

بود کارش یکسره ذکر و دعا

 

در تمام راه مشغول نماز

همدم سجّاده و ذکر و نیاز"

 

چون مفصّل گفته شد این شرح حال

کرد امام صادق(ع) از حاجی سؤال:

 

"پس که می‌شد از پی حاجات او؟

یا پی تیمار حیوانات او؟"

 

گفت: "البتّه که ما با افتخار

می‌شدیم آن کارها را عهده‌دار"

 

گفت: "پس جمله از او برتر بُدید

در همه این مدّت از او سر بُدید".

 

 

امید شمس آذر
۰۲ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

کاروان هم‌رکابان رسول(ص)

کرد روزی نزد یک منزل نزول

 

قبل هر کاری تمامی با شتاب

کرده آهنگ وضو و سمت آب

 

چون رسول(ص) از مرکبش آمد فرود

سوی آن واحه که آنجا آب بود

 

چند گامی رفت، امّا بازگشت

جمع با خود در پی این راز گشت

 

"یعنی آیا این مکان ایراد داشت؟

بار باید بست و اینجا را گذاشت؟"

 

تا که زانوی شتر را بست و باز

سمت یاران شد مهیّای نماز

 

جمع ناراحت شد و کرد اعتراض

که: "چرا با ما نگفتی این نیاز؟"

 

لیک پاسخ داد آن سلطان دین:

"هرگز اندر کارهای اینچنین

 

هیچ‌کس یاری نخواهد از دگر

بهر قطعه چوب مسواکی وگر".

 

 

امید شمس آذر
۰۲ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شخصی آمد دلپریش و پرهراس

بر امام صادق(ع) او کرد التماس:

 

"من فقیر و مُفلسم، قرما دعا

تا به رزقم وسعتی بخشد خدا"

 

گفت: "حاشا من دعا گویم تو را"

مرد گفت: "آیا بفرمایی چرا؟"

 

گفت: "حق راهش معیّن کرده است

گفته پی جویید و آریدش به دست

 

لیک تو در خانه‌ات بنشسته‌ای

راه روزی روی خود بربسته‌ای

 

کی غنی گردی تو از راه دعا؟

کار کن تا رزقت آید از خدا".

 

 

امید شمس آذر
۰۲ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شخصی از اصحاب صدّیق رسول(ص)

دیرگاهی بود غمگین و ملول

 

بر حیاتش فقر چیره گشته بود

روزگارش تلخ و تیره گشته بود

 

همسرش گفت عاقبت فردا رود

دست بر دامان پیغمبر(ص) شود

 

با همین نیّت در مسجد رسید

قبل عرض حاجتش امّا شنید:

 

"هر کسی با ما بگوید مشکلی

رفع حاجت می‌کنیم از او، ولی

 

گر نکردی دست پیش کس دراز

حق کند از لطفش او را بی‌نیاز"

 

دم نزد، آمد به خانه، منتها

فقر یک لحظه نمی‌کردش رها

 

روز دیگر نیز رفت و از قضا

باز از حضرت(ص) شنید آن جمله را

 

روز سوّم چون پی دیدار شد

باز هم آن ماجرا تکرار شد

 

لیکن این بار این سخن در جان او

خوش نشست و داده شد درمان او

 

از تمام خلق چون شد ناامید

با خدا بست و از آنها دل برید

 

گفت: این نیرو استعداد را

بی‌جهت نسپرده دست من خدا

 

فکر کرد از من چه کاری ساخته ست؟

جای آنکه دست بنهم روی دست

 

می‌توانم دست‌کم بر روی دوش

هیزم از دشت آورم بهر فروش

 

پس چون این تصمیم بر خود فرض کرد

رفت و آن دم تیشه‌ای هم قرض کرد

 

چشم خود این‌سان به دست خویش دوخت

صبح تا شب هیزم آورد و فروخت

 

کم‌کم از مال خودش هم تیشه را

مرکبیّ و سازوکار پیشه را

 

گشت مالک تا که کارش ساز شد

صاحب سرمایه و انباز شد

 

عاقبت روزی رسول مهربان (ص)

گفت با او: "من که گفتم آن زمان

 

هر کسی با ما بگوید مشکلی

رفع حاجت می‌کنیم از او، ولی

 

گر نکردی دست پیش کس دراز

حق کند از لطفش او را بی‌نیاز!".

 

 

امید شمس آذر
۰۲ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
  دلبر من، دلبر من، آی و نشین در بر من
دل ببر و جان ببُر و آی و ببُر این سر من
 
این سر شوریدۀ من، این دل بیهوده من
این تن آلودۀ من، آی و فنا کن بر من
 
دل که به بیگانه رود، شاه به ویرانه رود
جان سوی افسانه رود، همدم سیمین بر من
 
تا دم شمشیر تو را نوش کنم، جان ببرم
نوش تویی، نوش تویی، نیش چه باشد بر من؟
 
نیش چه باشد بر من؟ شبّر من، شبّر من
شب بر من ز آن نظرت تیغ مکن در بر من...
 
 
امید شمس آذر
۰۱ اسفند ۰۱ ، ۲۰:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

ای آفتاب پس ابر، امان ز عصر جدایی

دلم گرفت از این روزهای بی سر و پایی

 

شدم ملول از این فصل ها که بی تو گذشتند

از این که هیچ نبینم تو را، بگو که کجایی

 

به هر مکان همه نقل تو هست و وصف صفاتت

ولی تو غایبی ای آنکه شاهد همه جایی

 

بیا شنو غم عشّاق سر به دامن خود را

ببین که گشته جهان قتلگاه امر خدایی

 

به وقت دوری روی تو زندگی چون مرگ است

نمای رخ که ز نو زندگی شود معنایی

 

پرندگان مهاجر در آرزوی نگاهت

بیامدند پر از میل کوچ و شوق رهایی

 

ولی تمامی رفتند از این دیار و تو امّا

نیامدی که نگاهی به رویشان بنمایی

 

تو شهر امن خدایی که هرکه در تو درآید

امان بیابد و لیکن بگو که کی بگشایی

 

به روی خلق در خویش را و رحم کنی تا

رسند از نظر تو به روزگار طلایی

 

بیا، بیا که دگر بیش از این درنگ روا نیست

که بی حضور تو هستی ندارد اصل و صفایی

 

در ابن زمانۀ قحطیّ عاطفه همه در دست

گرفته ظرفی و پیمانه ای برای گدایی

 

ترحّمی کن عزیزا به حال زار ذلیلان

بکن پر از کرمت ظرفهای ما، که سخایی

 

چنان سخای تو در این جهان وجود ندارد

تویی که در همۀ این صفات بی همتایی

 

در این سرای پرآشوب نیست جز تو پناهی

ز ‹‹شهسوار›› شنو شرح دورۀ تنهایی

 

گرفته ظلمت شبهای تیره روی جهان را

شهاب ثاقب من وقت آن شده که بیایی

 

 

امید شمس آذر
۰۱ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سرور پاکان، علیّ مرتضی (ع)

پشت بر دشمن نداده در غزا

 

هم از این رو جوشنش بی‌پشت بود

پیش را تنها حفاظت می‌نمود

 

تا در ایّام خلافت مدّتی

کرد گم آن را بعد از فرصتی

 

نزد یک مرد مسیحی آن گره

دید و بازش شد ز پیشانی گره

 

پیش قاضی بردش و دعوی نمود

کـ: "ـاین لباس رزم من گم گشته بود

 

نه خریده کس و نه بخشیده‌ام

حالیا در دست ایشان دیده‌ام"

 

گفت قاضی: "از خلیفه مدّعا

تو چه پاسخ داری ای بنده خدا؟"

 

آن مسیحی گفت: "حرفم روشن است

این زره بی‌شائبه مال من است

 

البته شاید خلیفه در خطاست

من نمی‌گویم که کذّاب و دغاست"

 

گفت: "پس اینک کسی که مدّعی ست

شاهدی باید بیارد، چاره چیست؟"

 

پس علی(ع) خندید و گفت: "آری مراست

شاهدی آرم، ولی اینک کجاست؟"

 

چون علی(ع) شاهد نیاورد این میان

پس رقیبش فاتحانه شد روان

 

رفت، امّا خوب می‌دانست که

این زره در اصل هست از آن که

 

داد وجدانش به او فرمان ایست

معترف شد که زره آن علی(ع) ست

 

گفت: "این طرز حکومت کیمیاست

راه و رسمش راه و رسم انبیاست"

 

پس مسلمان شد پس از اندک زمان

هم ز یاران علی(ع) در نهروان.

 

 

امید شمس آذر
۰۱ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

با اینکه هنوز ایده ها در سر داشت

دست اجل از روی زمینش برداشت

 

هم زادۀ ماه بود و هم زادۀ مهر

این بود که جا در آسمان خوشتر داشت

 

امید شمس آذر
۰۱ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۲۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر
دلا! رازی در آن چشمان گیرا بود، فهمیدی؟
چه سودایی در آن لحظه در آنها بود؟ فهمیدی؟

ترحّم بود، یا اینکه گلایه بود؟ یا شاید...
نمی دانم، ولی سرشار معنا بود، فهمیدی؟

من از خجلت به واقع جوی آبی گشته و او خود
چو سروی رسته با آن قدّ و بالا بود، فهمیدی؟

سرک گویی کشیده با ملائک همنوا گردد
و یا خود پیک عالم های بالا بود، فهمیدی؟

«اگر با من نبودش هیچ میلی، پس چرا ظرف_
مرا بشکست لیلی؟» این که گویا بود، فهمیدی؟

خدا را شکر از آن چاه حسد رستی، ولی این بار
حسابت با سیه چال زلیخا بود، فهمیدی؟....

جوانی کرده ای آری، جوانی چون نورزیدی
وگرنه گنج دلخواهت همینجا بود، فهمیدی؟

پناه خستگی ها بود و دام دلخوشی ها مان
سرای مهربانی بود و زیبا بود، فهمیدی؟

چنان شبهای تهران با زرافشان بُرج میلادش
پر از نور امید و عشق و رؤیا بود، فهمیدی؟

نشستی گریه گردی، گریه کردی تا بفهمی که
سلامی راز حلّ این معمّا بود، فهمیدی؟

همه نام خدا بود و هوس را راه در آن نه
چرا؟چون دست مولا(ع) بر سر ما بود، فهمیدی؟

بگیر از نهر عمرت ماهی کام جوانی را
نشاید در مسیر نور تنها بود، فهمیدی؟!
 

 

 

تابلوی پاکدامن (یوسف پیامبر) اثر استاد فرشچیان

امید شمس آذر
۰۱ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۱۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر