غزل) خامۀ ماتمسرا
يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۵۹ ب.ظ
چو اسرائیل(ع) بنهادم قدم بر غمسرای خود
که بر حرف آورم این خامۀ ماتمسرای خود
به جای من همه او مغز خود را کار می بندد
که از خون رگش آیم به شرح ماجرای خود
از اوّل سوختن، پس پختگیّ و بعد از آن خامی
به حال قهقهه خندم به عمر قهقرای خود
بیاید آخر آن روزی که عمرم را ز سر گیرم
بیایم بر سر جایی فرای من، فرای خود
کند طلعت طلوع از تو، سپس غربت غروب از من
پرم با بال شوق وصل تو تا ماورای خود
چو چشمان تو آهویی ندارد آه ها از او
که دست مردمش دادم دل مردمگرای خود
من از نزدیک خود دورم، نمی دانم چه می گویم
نشسته تا چه وحیی م آید از غار حرای خود
اگر که عشق با عقل ازدر ناراستی آید
ندانم چون بسازم با طرا و با ثرای خود
گل گندم! تو می دانی که من چون آتشی مرطوب
وجود نیستم شد هست در چون و چرای خود
برای خود بگویم باید آخر از خردخُردی:
دلا! خر شو خری هم عالمی دارد برای خود
۹۵/۰۸/۲۳
تلخ بود و ...
خاص بود. نبض داشت. گرم بود. و مث شعرای قبل بود.
...
موفق باشین. انشااله