دو غزل از خانم سُرور بابُلی
دردم صدای زخمۀ عریان نمی دهد
قلبم دگر برای نفس جان نمی دهد
من خسته از تلاطم این زندگانی ام
روحم دگر شکیب بیابان نمی دهد
شب چون ستاره می شکنم در زوال خویش
بغضم درون حنجره آمان نمی دهد
آن بی وفا که قلب مرا پاره پاره کرد
شد باعث جراحت و درمان نمی دهد
شاکی نی ام، اگر چه مرا شعله ور کشید
می سوزم از حریقش و باران نمی دهد
بیزارم از تمام غزل های دفترم
شعری مرا شرار گدازان نمی دهد
چون آدمی که سیب نگاهش مرا فریفت
داد از خدا که مرگ من آسان نمی دهد
****
بیزارم از هوای نفس گیر زندگی
زخمی تر از ترانه به زنجیر زندگی
من مانده ام میان هیاهوی دردخویش
سیرم از این سیاهی و غم، سیر زندگی
در منجلاب تیرۀ بودن فسرده ام
آه از خزانِ مانده به تصویر زندگی
در دل هراس ماندن و در جان سقوط سرو
چون کولیان شب زده درگیر زندگی
یک دم نشد تبسّمی از لب به در برم
گشتم ز جور خامشی ام سیر زندگی
عمری به خواب شادی و آری که آخرش
شد زخم کاری ام همه تعبیر زندگی