حقیقت روشن:

« علیٌّ مع الحقّ و الحقّ مع علیّ »

حقیقت روشن:

« علیٌّ مع الحقّ و الحقّ مع علیّ »

حقیقت روشن:

بسم الله الرّحمن الرّحیم

«بل یرید الإنسان لیفجر أمامه»
قیامة-5
*
نام احمد(ص) نام جمله انبیاست
چون که صد آمد، نود هم پیش ماست.
(مولوی)
....
به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند
که: تو در برون چه کردی که درون خانه آیی؟
(فخرالدّین عراقی)
....
"ما ایرانی ها خصلت خوبی که داریم، این است که خیلی می فهمیم؛ امّا متقابلاً خصلت بدی هم که داریم، این است که توجّه نداریم که طرف مقابل هم مثل ما ایرانی ست".
(استاد حشمت الله قنبری)
*
با سلام
حقیقت روشن، دربردارندۀ نظرات و افکار شخصی است که پس از سالها غوطه خوردن در تلاطمات فکری گوناگون، اکنون شمّۀ ناچیزی از حقیقت بیکرانه را بازیافته و آمادۀ قرار دادن آن در اختیار دیگر همنوعان است. مطالب وبلاگ در زمینه های مختلفی سیر می کند و بیشتر بر علوم انسانی متمرکز است. امید که این تلاش ها ابتدا مورد قبول خدا و ولیّ خدا و سپس شما خوانندگان عزیز قرار گیرد و با نظرات ارزشمند خود موجبات دلگرمی و پشتگرمی نگارنده را فراهم آورید.
سپاسگزار: مدیر وبلاگ

( به گروه تلگرامی ما بپیوندید:
https://t.me/joinchat/J8WrUBajp7b4-gjZivoFNA)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۳ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۴۷ جهود
آخرین نظرات
نویسندگان

نو) خاطرۀ روز پرتقالی

شنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۲۵ ب.ظ

اندکی از روز مانده،
آسمانی نیمه ابری تا تمام ابری،
باد سرگردان
           -چه بی معنی!-
با قدم آهسته می پیمود پهنا و درازای خیابان را،
آفتاب بی توقّع
          تیغ کندش را به هر سو می کشید آرام
روی بعضی را رفو می کرد
همزمان در جان خیلی ها فرو می رفت.
صبح مان نیلی.
ظهر کافوری چه با ما کرد و خواهد کرد؟
روز، روزی پرتقالی بود!
شاخه ها در هم گره خورده
سایه ها در هم فرو رفته
برگ ها در گوش هم افسانه گویان
        دست ها چون حلقه در هم بود
                       حالی بود!
صحنه هایی بکر بود و لحظه هایی ناب و عالی بود....
من ولی بی اعتنا بر این همه زیبایی جان کاه
         -شادی های روح آزار-
ساکت و ساده به روی نیمکت
         -شیدا و افسرده-
همچنان تنها نشسته خسته و خاموش
        در فکر تو بودم
                       آه!
آری، آری، من به دنبال تو می گشتم....
چاره گویی بی خیالی بود،
         امّا باز گفتی بی خیالی فکر تقریباً محالی بود.
رخنه های سدّ چشمم باز شد
آب ها از آسیاب افتاد
       آری!
«یا علی(ع) گفتیم و عشق آغاز شد»
      باری،
ای تو آنی که نمی دانم که هستی؟
جای تو آن روز خالی بود .... .


۹۵/۱۲/۰۷ موافقین ۱ مخالفین ۰
امید شمس آذر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی