حقیقت روشن:

« علیٌّ مع الحقّ و الحقّ مع علیّ »

حقیقت روشن:

« علیٌّ مع الحقّ و الحقّ مع علیّ »

حقیقت روشن:

بسم الله الرّحمن الرّحیم

«بل یرید الإنسان لیفجر أمامه»
قیامة-5
*
نام احمد(ص) نام جمله انبیاست
چون که صد آمد، نود هم پیش ماست.
(مولوی)
....
به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند
که: تو در برون چه کردی که درون خانه آیی؟
(فخرالدّین عراقی)
....
"ما ایرانی ها خصلت خوبی که داریم، این است که خیلی می فهمیم؛ امّا متقابلاً خصلت بدی هم که داریم، این است که توجّه نداریم که طرف مقابل هم مثل ما ایرانی ست".
(استاد حشمت الله قنبری)
*
با سلام
حقیقت روشن، دربردارندۀ نظرات و افکار شخصی است که پس از سالها غوطه خوردن در تلاطمات فکری گوناگون، اکنون شمّۀ ناچیزی از حقیقت بیکرانه را بازیافته و آمادۀ قرار دادن آن در اختیار دیگر همنوعان است. مطالب وبلاگ در زمینه های مختلفی سیر می کند و بیشتر بر علوم انسانی متمرکز است. امید که این تلاش ها ابتدا مورد قبول خدا و ولیّ خدا و سپس شما خوانندگان عزیز قرار گیرد و با نظرات ارزشمند خود موجبات دلگرمی و پشتگرمی نگارنده را فراهم آورید.
سپاسگزار: مدیر وبلاگ

( به گروه تلگرامی ما بپیوندید:
https://t.me/joinchat/J8WrUBajp7b4-gjZivoFNA)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۳ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۴۷ جهود
آخرین نظرات
نویسندگان

داستان کوتاه: مسابقۀ خاطره‌نویسی

چهارشنبه, ۵ دی ۱۳۹۷، ۱۲:۳۰ ب.ظ

بالاخره ازدواج کردم. هرچند پول و پله‌ای نداشتم، با توکّل به خدا و تکیه بر قابلیّت‌های شخصیّتی خودم شجاعانه پا پیش گذاشتم. طرف مقابلم نیز آدم خداشناسی بودند و مرا آنطور که بودم پذیرفتند و توافق کردیم تا زمانی که شرایط روبراه کردن زندگی مشترک را داشته باشیم، نامزد بمانیم. اوایل شیرین گذشت، ولی رفته‌رفته به خاطر بلاتکلیفی مان به تلخی می گرایید. خانوادۀ من حاضر بودند چند مدّتی عروسشان را پیش خود نگه دارند، ولی من و مهسا به این کار راضی نبودیم و ادامۀ تحمّل این بلاتکلیفی را ترجیح می دادیم. خانوادۀ آنها هم که وضع مالی نسبتاً خوبی داشتند، حاضر بودند برایمان خانه ای تهیّه کنند، ولی با این پیشنهاد هم مخالفت کردیم و خواستیم از ابتدا مستقل باشیم. مهسا همیشه راضی و قانع بود، ولی به خوبی می‌دیدم که چطور روز به روز تکیده‌تر می شود و چهره اش به پیری می گراید. بالاخره یکی از بزرگان فامیل که احوال ما را می‌دانست، یک روز به طور غیر منتظره‌ای سراغم آمد و سند شش‌دانگ یک باب منزل مسکونی تر و تمیز را به عنوان هدیه ای خالصانه در دستم گذاشت.

دچار بهت عجیبی بودم. شادمانه تشکّر کردم، ولی مانده بودم چگونه موضوع را با مهسا در میان بگذارم؛ چون می‌دانستم قطعاً ناراحت می‌شود و هدیه را پس می‌زند. من امّا نمی‌توانستم پس بزنم، چون طاقت دیدن چروکهای زودرس صورت او را نداشتم. آن بزرگوار بدون اینکه اجازه دهد نامی از او بیاورم و کسی جز من و خودش و خدا از موضوع باخبر شود، رفت و من برای جا انداختن موضوع نقشه‌ای کشیدم. همان سند را به همراه شناسنامه و کارت ملّی و یکی_دو سند دیگری که احتمال می‌دادم لازم باشد، با خود برداشتم و از صبح فردا تا نزدیک غروب، سراغ زرگری‌ها و سکّه‌فروشی‌های شهر را یکی‌یکی گرفتم تا بلکه متقاعدشان کنم یکی_دو روز برایم فیلم بازی کنند: "با گرو گذاشتن سند، سه سکّه ازشان به امانت بگیرم و پیش مهسا ببرم و وانمود کنم اینها جایزه‌ای است که به من تعلّق گرفته و می‌خواهم فردا آنها را بفروشم و یک خانه بخریم". هیچکدام در ابتدا حرفهای مرا باور نمی‌کردند و اعتمادی بهم نداشتند. تا اینکه نهایتاً یکی‌شان که آدم مسنّی بود قبول کرد که در فیلنامۀ ابداعی من ایفای نقش کند! شب به مهسا زنگ زدم و شادمان گفتم: حدس بزن امروز چه هدیه‌ای از طرف خدا نصیبم شده؟ نمی‌توانست بیشتر از اضافه شدن حقوق یا پیدا کردن شغل بهتر، حدس دیگری بزند. گفتم: می‌توانم ان شاءالله تا آخر همین هفته خانه تهیّه کنم، اجاره نه هااا، ملک شخصی! اوّلش فکر کرد شوخی می‌کنم؛ بعد که مطمئن شد قضیه جدّی‌ است، پرسید: از کجا؟ من هم گفتم: دو سال قبل، پیش از اینکه باهم ازدواج کنیم، در مسابقۀ خاطره‌نویسی حوزۀ هنری شرکت کرده بودم، امروز برندگان کشوری مشخّص شدند و سه سکّۀ تمام بهار آزادی را نقداً رفتم و از مرکز استان تحویل گرفتم. تا چند لحظه خشکش زده بود. بعد زد زیر گریه، بعد هم شادمانی و شکرگزاری با صدای بلند. دعوتش کردم که فردا باهم نهار بیرون بیرون برویم و یک پرس کباب درست و حسابی بخوریم، بعد از آن سکّه ها را بفروشیم. بعد هم بروم بنگاه املاک برای خرید خانه. فردایش آمد. هنگام خوردن نهار، سکّه‌ها را نشانش دادم و در واقع تمام این فیلم‌ها را برای همین لحظه ساخته بودم. گفت که: چه عجب سه سکّه و چه عجب بعد از دو سال؟ گفتم: مملکت ماست دیگر! اگر کارها طبیعی پیش برود غیرطبیعی است!! نفرات بعدی هم به ترتیب دو سکّه، یک سکّه، نیم سکّه و ربع سکّه برنده شده‌اند. گفت: آنها کی بودند؟ گفتم: از شهرستانهای دیگر بودند، نامشان یادم نیست. گفت: پس قول بده آن خاطره را بعداً برای من هم بخوانی. قول دادم. لبخندی زد و مشغول ادامۀ خوردن شد. هرچند ذرّه‌ای‌ احساس می‌کردم که در درستی کامل حرفهای من تردید دارد، ولی به هرحال خوشحال بود. بعد از نهار، سراغ همان طلافروشی رفتیم. به او گفتم: بیرون مغازه بایست تا من برگردم. داخل مغازه امانتهای همدیگر را در حالی که پشتم به سمت در بیرونی بود، ردّ و بدل کردیم و به قول نظامی‌ها عملیّات با موفّیت انجام شد! مهسا را تا سمت خانه‌شان بدرقه کردم و فردای آن روز -مثلاً- رفتم بنگاه و خانه را خریداری کردم. سند خانه و خود خانه را چند روز بعد نشانش دادم و قول و قرارهای عروسی را گذاشتیم و نهایتاً زندگی خوب و خوشمان را آغاز کردیم؛ امّا همیشه به رغم خوشحال کردن مهسا، از این دروغی که به او گفته بودم، احساس عذاب وجدان می‌کردم و دنبال فرصتی بودم تا حقیقت را با او در میان بگذارم، منتها هربار از عواقبش می‌ترسیدم و پا پس می‌کشیدم.

دروغهای چندی در اوایل زندگیمان به مهسا گفته بودم، ولی همۀ آنها را در ظرف چند روز، چند هفته و نهایتاً چند ماه بعد اعتراف کرده بودم و او هم به شرط تکرار نشدنش حلالم کرده بود؛ امّا این یکی تنها دروغی بود که هیچوقت نتوانستم در موردش با او صحبتی کنم. ده روز پیش مراسم اوّلین سالگرد مرگم گرفته شد و در طول این یک سال هنوز به خواب او نرفته ام. نمی‌خواهم دوباره دچار دلهره و رودرواسی شوم. می‌خواهم تا فرصت باقی است حقیقت را بهش بگویم تا قبل از ملاقات رودررو از این عذاب وجدان خلاص شوم. امشب اگر ملائکه اجازه دهند، برای پنجشنبه شب آینده وقت می‌گیرم که به خوابش بروم. شما هم دعایم کنید!


۹۷/۱۰/۰۵ موافقین ۲ مخالفین ۰
امید شمس آذر

نظرات  (۵)

اگه فایلهایی تو کامیپوترت داری که قابلیت فروش داره میتونی از طریق این لینک https://farafile.ir/?ref=9710 عضو سایت بشی و به راحتی اونها رو بفروشی
۰۵ دی ۹۷ ، ۱۵:۱۵ نـــای دل
عجب داستان تلخی..

و عبرت اموز برای جوونا..

سپاس ازشما..
پاسخ:
سپاس از حضورتون.
۰۶ دی ۹۷ ، ۰۷:۵۳ عبداله رضوی
جالب بود
پاسخ:
سپاس از شما
خیلی خوب بود ولی پایان تلخی داشت😔😭
پاسخ:
ممنونم از نظر لطفتون.
خیلی مسخره بوده
پاسخ:
سپاس از حضورتون.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی