حتما این را زیاد شنیده اید که حضرت اباعبدالله یکی از دلائل قیام خود را احیای امر به معروف و نهی از منکر معرفی کرده اند. برداشت اولیه همه ما از این هدف مبارزه با فساد اخلاقی و یا اموری از این قبیل است اما بنده حقیر در این جا توجه شما را به قولی مبارک از حضرت سید الشهدا جلب می کنم که به کلی دید شما را نسبت به ماهیت مسئله امر به معروف و نهی از منکر و ایضاً هدف امام حسین از آن قیام خونین، دگرگون خواهد کرد.
حضرت می فرمایند:
امر به معروف و نهی منکر اینهاست:
1-دعوت مردم به اسلام و علاقه مند کردن آنان به احکام اسلامی
2-پی گرفتن حقوق غصب شده محرومان و بازگرداندن به خود آنان
3-مخالفت و ستیز با ظالمان
4-تقسیم اموال عمومی میان مردم
5-گرفتن وجوهات شرعی و رساندن آن به دست صاحبان اصلی ان اموال
تحف العقول/171
با دقت در روایت بالا درمیابید اکثر ابعاد این امر مقدس مسایل فردی نیست بلکه مسائل اجتماعی و سیاسی است و یا اگر هم سیاسی نباشد لاجرم با مسائل سیاسی درگیری پیدا میکند. این قول مقدس نشان می دهد که ظلم ستیزی در همه ابعاد از اهم وظایف مسلمین است. از اینجا اهمیت این سخن ولی امر زمان، حضرت آیت الله خامنه ای بهتر درک می شود که فرمودند که بالاترین امر به معروف، حفظ نظام اسلامی است چرا که تنها با وجود نظام اسلامی موارد فوق قابل تحقق است. باید در این مسئله تعمق کرد که «حفظ» تنها مربوط یه دفع شرور و فتن نیست بلکه سوار کردن ساختارها و روبنای نظام اسلامی بر مبنای فرهنگ اسلامی نیز در جهت «حفظ« است. در این زمینه تولید علوم اسلامی و ساختن دولت اسلامی برای پیشرفت و تعالی نظام از اهمیت ویژه بر خوردار است. هنگامی که مواد لازم برای برپایی یک دولت اسلامی ایده آل فراهم شود (مواد لازم دولت اسلامی=علوم انسانی اسلامی در همه زمینه ها، فرهنگی، اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، تربیتی و..) آنوقت می توان انتظار داشت که حقوق غصب شده به صاحبان آنان بازگردانده شود، ظلم ظالمان ریشه کن شود و اموال عمومی و بیت المال در میان مردم به عدالت تقسیم گردد.
پس در انجام این کار خیر و معروف (تولید علوم انسانی اسلامی) حاجت هیچ استخاره نیست... .
(برگرفته از وبلاگ اسلام ناب)
با استعانت از خداوند متعال و ذیل توجّهات امام عصر (عج)، انجمن شعر و ادب منهاج سلماس در تاریخ 25 تیرماه امسال ثبت و در اوّل امردادماه افتتاح شد. برای اطّلاع از فعّالیّتهای این انجمن به وبلاگ اختصاصی انجمن به نشانی: www.menhaj98.blog.ir مراجعه کنید. چشمبهراه نظرات سازندۀ همۀ دوستان جهت پیشبرد هرچهبهتر برنامههای انجمن هستیم. با سپاس پیشاپیش
از ابتدای تاریخ بشر بر روی سیّارۀ زمین، فلزّاتی چون طلا و نقره به علّت درخشندگی ظاهری و کمیاب بودنشان، به مانند سنگهای خوشرنگ شفّاف و درخشان، توجّه او را به خود جلب کرده و در نتیجه، موجب گرانبها شدن آنها شده است. امّا تمام قضیه این نیست و خواصّی فیزیکی و شیمیایی نیز در این کانیها وجود دارند که باعث شده علاوه بر جنبۀ تزئینیشان، از جایگاه فواید جسمانی و روحانی نیز مورد استفادۀ انسانها قرار گیرند. گذشته از خواصّ شناخته و ناشناختۀ منسوب به سنگهای قیمتی -که البتّه طبیعی است در بعضی موارد هم دستخوش اغراق شده باشد- طلا و سپس نقره در جایگاه بالایی در جدول تناوبی مندلیف قرار داشته و عدد اتمی طلا بالاتر از بسیاری از عناصر فلز و میزان رسانایی الکتریکی نقره هم بالاترین میزان رسانایی در این میان است. همچنین طلا چکشخوارترین فلز و نیز پایدارترین آنها در طبیعت محسوب میشود. به اضافۀ خواصّ دیگری که متخصّصان امر بهتر میدانند.
خاک، به عنوان مادّۀ اوّلیّۀ خلقت آدمی، مخلوطی از انواع عناصر و موادّ مرکّب است و احتیاج بدن به موادّ معدنی در اصل به خاطر همین اجزای تشکیلدهندۀ اوست. فلزّاتی مانند مس، آهن و روی هم از اجزای همین خاک و به تبع آن بدن خاکی هستند. البتّه این تأمین موادّ معدنی به همان میزانی که مورد احتیاج انسان است، با خوردن خاک ممکن نیست و تنها تناول یک نخود از تربت کربلا در شرع اسلام حلال شمرده شده است که جا دارد آنچنانکه بر روی آب زمزم تحقیق صورت گرفته و خواصّ منحصر به فرد آن شناخته شده است، بر روی تربت کربلا هم چنین مطالعات و آزمایشاتی صورت بگیرد. حال، سؤال این است که: چرا در اسلام استفاده از طلا برای مردان حرام است؟
با توجّه به آنچه گفته شد، به نظر میرسد هرچه در میان فلزّات از رتبههای پایین به طرف بالا حرکت میکنیم، از میزان اشتراک عمومی نوع انسان در احتیاج به این فلزّات کاسته شده و در نهایت در اشرف فلزّات یعنی طلا، تفکیک جنسیّتی انسان در این امر دخالت کرده و ویژگیهای خلقت مردانه و زنانه، نتایج متفاوتی را در این خصوص رقم میزند؛ اینکه طلا برای مردان مضرّ بوده و برای زنان همچنان مفید باقی میماند و بدینگونه مردان در این مورد از همراهی پابهپای زنان باز میمانند. بنده به شخصه فکر نمیکنم صرف مضرّ بودن ولو چندینجانبۀ چیزی برای انسان، دلیل حرمت قطعی آن در اسلام باشد؛ بلکه بیشتر باید قائل به ناسازگاری ذاتی آن چیز با خلقت انسان باشیم. مانند ناسازگاری ذاتی صفحۀ شطرنجی با خلقت زنبور عسل و از قرار معلوم پارچۀ قرمز با گاو نر و نظایر آن. تماس عمیق انسان با چیزهایی که برایش نجس اعلام شده و همچنین استفاده از طلا برای مردان نیز، نمونهای از این ناسازگاریهاست.
"غدیر کربلای عوام بود و کربلا غدیر خواص"،
22 بهمن 9 دی عوام بود و 9 دی 22 بهمن خواص،
روز قدس نیز "روز نکبت" عوام است و روز نکبت روز قدس خواص.
***
اوایل انقلاب مسلّماً اشتباهاتی داشتیم،
ولی
اوّلاً اشتباهات قبل از انقلاب که بیشتر بوده
ثانیاً اصل انقلاب که اشتباه نبوده؛
پس در تعریف "ارتجاع" بازنگری بفرمایید.
***
معضل این نیست که بانکها ربا میخورند،
این است که -فراتر از آن- مردم را به رباخواری ترغیب میکنند.
***
مقدونیان با اینکه رفتند امّا فرهنگشان تا 500 سال در ایران به جا ماند،
مغولان با اینکه ماندند امّا تا 50 سال فرهنگ ایران را به خود پذیرفتند؛
حال زرتشتیان چگونه میتوانند ایرانیترین ایرانیان باشند
وقتی اسلام شاخص مهمّ ایرانیّت ماست؟
***
حالا که رسانههای نوین تریبونها را عوامانه کردهاند،
وظیفۀ خواص نه دیگر رسانهای شدن
که رسانه شدن است.
***
قاتل را میشود بخشید
ولی قتّال را نه.
***
شهادت
مقامی است که
کشته شدن در راه خدا
آسانترین راه رسیدن به آن است.
***
چرا داستان فیلنامۀ اخراجیها 2 نتوانست باورپذیر شود؟
چون تصویری از شهر بغداد در آن نبود.
***
مُدپرست یعنی گوسفند
حالا میخواهد پشمش را نگه دارد، میخواهد شیو کند.
***
تناقض شگفتانگیز:
ازدواج اوّلم موفّق بود!
***
در کنار غیرت
مردان بااحساس زنان باحجاب دارند.
***
تصویری جدید از حشمت فردوس که کاملاً پیر شده و با افسردگی به حال خودش نشسته و مثل همۀ ما هنوز منتظر ساخت سریال ستایش 3 است:
توحّش، تمدّنسوزی و ویرانگری مغولان بر هیچکس پوشیده نیست و موثّقترین منبع در این مورد، اظهارات خود مغولان دربارۀ خودشان است که بیواهمه خود را با همین صفات خوانده و مورّخان درباری خود را واداشتهاند تا آنجا که میتوانند از این سوابق آنان بنویسند و بدان افتخار کردهاند. عدّهای از پانترکیستها که طبیعتاً مغولان را هم از خود قلمداد میکنند، در اظهارنظری شگفتانگیز گفتهاند: "چون مغولها ترک بودند (!)، مورّخان با آنان دشمنی ورزیده و آنان را تقبیح نمودهاند"؛ باید پرسید: پس آیا آنانی که خواستهاند از مغولها تعریف و تمجید کنند، چه افتخاری توانستهاند برایشان بتراشند؟ تا قیامت منتظر پاسخ هستیم. این به کنار. روی سخن ما با دیگر پژوهشگرانی است که به انگیزههایی جز اینچه گفته شد، سعی در جانماز آب کشیدن برای مغولان نامسلمان دارند. کسانی امثال جُرج لین یا عبدالهادی حائری یا منوچهر مرتضوی. قبل از پرداختن به ادامۀ موضوع، یادآوری دو نکته ضروری است: 1- قصدمان در اینجا، نقد شخصیّت این نویسندگان و روش تاریخنگری و تاریخنگاری آنان نیست؛ بلکه فقط از منظر تاریخ مغول به بررسی نظراتشان مینشینیم. 2- برخی مورّخان، تأثیر آب و هوا و اقلیم جغرافیایی بر خلق و خوی مردمان را دربارۀ مغولان مطرح کردهاند. این سخن درستی است و نشانۀ آن متمدّن و هوشمند و بافرهنگ بودن "هزاره"های فارسیزبان و شیعهمذهب افغانستان امروزی است که از تبار مغولاند؛ ولی بحث ما بر روی مغولان معروف در تاریخ است، نه اسلاف و اعقاب آنها.
دکتر علی سالاری شادی در کتاب "تاریخنگری و تاریخنگاری ابن اثیر: نقد و بررسی تاریخ الکامل"، در مقام مقایسۀ تحلیل تاریخی ابن اثیر با دیگر مورّخان معاصر فاجعۀ مغول، نقدهای ناوارد نویسندگانی چون جرج لین و عبدالهادی حائری بر ابن اثیر را که به اشتباه او را اهل افراط و اغراق و سیاهنمایی دربارۀ مغولان دانستهاند، ذکر کرده و پس از ردّ نظرات آنان میافزاید: به نظر میرسد آن مرحوم [عبدالهادی حائری] نوعی روحیۀ مغولدوستی داشته است! نگارنده نیز در مقالهای با عنوان "نقد و بررسی نظرات نویسندۀ مسائل عصر ایلخانان" به بررسی نظرات مرحوم منوچهر مرتضوی دربارۀ آثار و نتایج غلبۀ مغول و اثبات نادرست بودن اکثر آنها پرداختهام. ولی آیا این مورّخان به راستی روحیۀ مغولدوستی داشتهاند؟ کدام صفت نیکی از مغولان باید نظر اینها را جلب کرده باشد؟ هرچند به نظر میآید منظور آقای سالاری از جملۀ پیشگفته نوعی طنز بوده، ولی در مقام ارزیابی آن نویسندگان، این اندازه میتوان گفت که اظهارات هوادارانۀ آنان، بیشتر از سر نوعی موضعگیری سلبی بوده است تا ایجابی؛ امّا موضع سلبی در مقابل چه؟ پیش از توضیح بیشتر، جملۀ همیشگیام را اینجا نیز تکرار میکنم که: موضع سلبی راه به جایی نمیبرد. توضیح اینکه به نظر حقیر، دو چیز میتواند علّت چنین اظهارنظرهای هوادارانه و مغولدوستی ظاهری این نویسندگان باشد که البتّه با یکدیگر نیز قابل جمعاند و فرقی هم در ایرانی یا خارجی بودن صاحبان آنها نیست:
1) مخالفت با سلجوقیان به عنوان نمایندگان دوران اوج تمدّن اسلامی_ایرانی که ظاهراً یکی به علّت ترک بودن و دیگری به علّت شیعه نبودن و در اصل به علّت مخالفت با اصل اسلام و تمدّن اسلامی صورت میگیرد. اینان، ضربه دیدن بنیان تمدّن اسلامی را که در قرن هفتم از سوی دو گروه مهاجمان عمده از شرق و غرب یعنی مغولان و صلیبیان اتّفاق افتاده و نیازی به توضیح ندارد (با این تفاوت که حملۀ مغولان کور و حملۀ صلیبیان هدفمند بوده)، از قرن پنجم و از زمان سلاجقه عنوان میکنند و در جواب این سؤال که: "اگر دورۀ سلجوقی دورۀ آغاز افول تمدّن اسلامی_ایرانی بوده، پس دورۀ اوج ان کدام بوده است؟"، با سکوت معنیدار خود القاء میکنند که: اصلاً دورۀ اوجی در آن زمان در کار نبوده و صحبت از تمدّن اسلامی پیش از فراهم آمدن مقدّمات تشکیل حکومت ملّی و شیعی در ایران از جمله از بین رفتن دستگاه خلافت در اثر حملۀ مغولان و گسترش تشیّع در سایۀ آشفتگی مذهبی و به قول خودشان تسامح دینی (!) آنان، بیمورد است. ای کاش چنین بود، ولی چه کنیم که نیست. بنا نیست تاریخ مطابق میل و سلیقۀ ما رقم خورده باشد؛ بلکه این ماییم که باید خودمان را با واقعیّتهای آن وفق بدهیم. این نویسندگان با افراطکاری و اغراق و سفیدنمایی در مورد اثرات مثبت حمله و حکومت مغولان، اساساً وجود چیزی به نام تمدّن اسلامی پیش از قرن هفتم را نادیده میگیرند تا بعداً بتوانند در نقطۀ کوری به نام تأسیس حکومت صفویّه و با گره زدن دو مذهب مستقلّ اسلام و ناسیونالیسم به یکدیگر و ایرانی خواندن مکتب تشیّع به استناد همین نقطۀ کور، به حیات نامبارک خود زیر چتر اسلام و حکومت اسلامی ادامه دهند. این است که به ناچار، به تعریف و تمجید مغولان و چاپلوسی آنان روی میآورند.
2) زنبیل نگه داشتن برای غربیها! دوران اوج تمدّن اسلامی، همزمان با دوران تاریک قرون وسطای اروپا بود. اروپائیان اکنون خود معترفند -البتّه به زبان خودشان- که ترقّیات عصر رنسانس را مدیون پیشرفتهای علمی مسلمانان هستند؛ حال، بسیار قابل فهم است که اگر ما نیز دوران اوج پیشرفتهای خود را چند سدهای به جلو آورده و با دوران رنسانس مصادفش کنیم، چه کمک بزرگی به آنان کردهایم. اینگونه، غربیها همچنان سردمداران پیشرفت علمی در جهان باستان و نو تلقّی خواهند شد که این عمل ما نیز تکمیلکنندۀ تفاسیر آنان از پیشتازی مسلمانان خواهد بود: علم و حکمت ابتدا در دست یونانیان بود. مسلمانان (و به قول غربیها اعراب) آن را به زبان خود ترجمه کردند و توانستند اندکی پیشرفت کنند. سپس به صاحبان اصلی آن (اروپاییان) بازگرداندند و اروپاییان توانستند با اتّکاء به آن، به نوزایی علمی رسیده و جهان را به عصر جدید علم و تکنولوژی رهنمون سازند (!!!). این تفسیر نیز، دلیل دیگری بر مغولدوستی ظاهری این نویسندگان است.
جمع بین آن سلجوقیستیزی و این غربگرایی، در همان ناسیونالیسم ذاتاً غربی وارداتی در عصر جدید به کشور ماست. کالایی که ساخت ایران نبود، ولی بازار مصرفش در ایران [و دیگر کشورهای اسلامی] بود. این مذهب که در زبان فارسی با عنوان ملّیگرایی شناخته میشود و نه با اسلام و نه با هیچ مذهب دیگری قابل جمع نیست، به دلیل همین وارداتی و غیربومی بودنش با مبانی تمدّن غربی سازگارتر است تا مبانی اسلامی و ایرانی. اندیشهای است که در آن، هموطنان غیر فارسیزبان و فارسیزبانان غیرایرانی بیگانهاند و اروپائیان و آمریکائیان باگانه! اندیشهای است که وامیداردمان از آنطرف به اسم دفاع از جریحهدار نشدن غرور ایرانی، از اساس وجود اسکندر مقدونی را انکار کنیم و اگر لازم بود از مغولان هم تعریف و تمجید کنیم، ولی از اینطرف از توحّش و تمدّنسوزی و ویرانگری عربها کوتاه نیاییم!!
بر خلاف تصوّر عموم
هر جملهای که با "بر خلاف تصوّر عموم" شروع شود
حقیقت محض نیست.
گاهی هم تصوّر عموم از تصوّر خصوص صحیحتر است.
***
میگن: بترکه چشم حسود،
ولی تا اونجا که ما دیدیم چشم حسود بیشتر ترکونده.
***
نوشابۀ گازدار درمان استخوان است،
با این توضیح که درمان در ترکی به معنای آسیاب است.
***
از زبان رئیسی در جواب رقیبی که گفت "هم ادّعا دارید که یه کم حقوق خوندید":
بله ما با مدرک دکترا ادّعا داریم که یه کم حقوق خوندیم، مثل شما با مدرک لیسانس خودمان را حقوقدان معرّفی نمیکنیم.
***
آیا در اسلام همۀ نژادها باهم برابرند؟
خیر! در اسلام اصلاً نژاد مطرح نیست که برابری نژادی هم مطرح باشد.
***
چطور میتواند بابصیرت باشد،
آنکه معنای "من عمار؟" را از "أین عمّار؟" نمیتواند تشخیص دهد؟!
***
عجیب است
بعضی زوجها که در طول زندگی مشترک توافقی باهم ندارند،
بر سر طلاق باهم به توافق میرسند!
***
اگر حکومتهای متقارن قرون نخستین اسلامی در ایران ملّیگرا بودند،
پس چرا در مقابل حکومت بیگانهتبار غزنوی کاری از پیش نبردند؟!
***
مدّعیان صوفیگری که در همه چیز از ظاهر گذشته و به باطن رسیدهاند،
چطور از قید سر و وضع ظاهری خود نمیگذرند؟!
***
وقتی پوسیدگی دندان شایعترین بیماری نوع بشر است،
چرا باید نرخ خدمات دندانپزشکی به بهانۀ کمیاب بودن دستگاهها اینقدر گران باشد؟
و بدتر از آن، وقتی اوضاع چنین است،
چرا خیّرین به جای تهیّۀ دستگاههای شیمیدرمانی و سنگشکن کلیه، به فکر تهیّۀ دستگاههای دندانپزشکی نباشند؟؟
***
داخل تاکسی بودم،
موقع پرداخت کرایه برای اینکه از شرّ صدای سکّههای داخل جیبم خلاص شوم
دو سکّۀ 500 تومانی به راننده دادم،
ولی او یک سکۀ 200 تومانی با یک سکّۀ 100 تومانی بهم برگرداند
چون نرخ کرایه 700 تومان بود!!
***
خدایا!
تمام زوجهای جوان را قبل از اینکه پسرشان به سنّی برسد که مداد دستش بگیرد و دیوار را خطخطی کند،
صاحب خانه کن.
آمین
***
استاد درس تاریخ افشار و زندمان میگفت: نادر به همان اندازهای که از نظر نظامی نابغه بود، از نظر سیاسی احمق بود! لیست کسانی را که میخواست بکشد از قبل تهیّه کرده بود و داده بود دست ندیمش که من میخواهم اینها را بکشم. خب، بکش دیگه! چرا از قبل اعلام میکنی؟ آخر سر هم همین باعث قتل او شد و به قول شاعر:
سر شب به سر قصد تاراج داشت.................سحرگه نه تن سر، نه سر تاج داشت.
گربه، قبل از شکار کمین کرده و با سکوت طعمه را رصد میکند تا در فرصت مناسب به حسابش برسد؛ امّا سگ به دلیل ناتوانی در این امر، تنها پارس میکند و -آنطور که در حدیث آمده- خدا صدای مهیبی هم به او داده است که مهاجمان و درندگان و بیگانگان را بترساند. برای همین از قدیم گفتهاند: سگی که زیاد پارس میکند، گاز نمیگیرد. با این توضیحات، علّت تهدیدات مداوم آمریکا چیست؟ و اگر این تهدیدات به فرمودۀ حضرت امام توخالی است، پس چه فایدهای برای دولتمردان آن خواهد داشت؟
باید عرض کرد: هیچ سیاستمداری ضرباتی را که قرار است به دشمن وارد کند، از قبل لو نمیدهد. آنچه را که میکند نمیگوید و آنچه را میگوید نمیکند. پس برای سیاستمداران آمریکا هم، خود این تهدیدات هدف است؛ و آن هدف، ترساندن طرف مقابل است. چاره چیست؟ چاره نترسیدن است. چیزی که امام و زعیم جامعۀ اسلامیمان، بارها و بارها مردم و مسئولان را نسبت به آن مورد هشدار قرار میدهند. عدّهای این را میفهمند و اثراتش اینگونه خنثی میشود؛ ولی ای کاش همه میفهمیدند.
پیش از این در مقالهای با عنوان "روش صحیح در معرفت شناسی دینی" به نقد هرمنوتیک فلسفی پرداخته بودم. در عرصۀ ادبیّات و نقد ادبی، دیدگاهی با عنوان "مرگ مؤلّف" مطرح است که از زیرشاخههای هرمنوتیک فلسفی به حساب میآید و نخستین بار توسّط رولان بارت ادیب فرانسوی مطرح شد و به طور خلاصه از این قرار است که: نویسنده بعد از پدید آوردن اثر خود، دیگر نادیده گرفته میشود و این خواننده است که بدون در نظر گرفتن او و درخواست توضیح از او، خود هر برداشتی را که از متن کرده باشد، میتواند صحیح بداند. باید دانست: اروپای معاصر -چه پذیرفته شود و چه نشود- میراثدار همان اروپای قرون وسطی است و نمیتواند آن فرهنگ را به عنوان بخشی از هویّت تاریخی خود از خود جدا دانسته و به آن نبالد! اساس فرهنگ آن دوران نیز بر مسخرهبازیهای میراثداران سوفیستهای یونان باستان استوار بود و پیش از عصر رنسانس و ترجمۀ آثار فلسفی یونانی از زبان عربی به زبان لاتین، امثال سقراط و افلاطون و ارسطو در نزد اروپائیان محترم نبودند. در نتیجه بسیاری از مکاتب و "ایسم"های اروپایی برای خود سازندگان و پردازندگان آنها هم باورپذیر نبوده و نیست تا چه رسد به دنبالهروان بدبخت آنها در قارّههای آسیا و آریا! این دیدگاه نیز مانند اسلاف و اخلاف دیگرش، در ایران امروز ما کج که بوده، کجتر هم فهمیده شده و یک ذرّه حُسن تصادفیاش را هم از دست داده است! در نتیجه، بر آن مفهوم مرگ مؤلّفی که در حال حاضر در انجمنها و محافل ادبی ما نشخوار میشود، انتقادات چندی وارد است که در ادامه به صورت فهرستوار اشاره میشود:
1- گزارههای هرمنوتیک فلسفی و نظرات برخاسته از آن مانند مرگ مؤلّف خودمتناقضاند؛ اگر اعتبار یک نوشته نه با متن و نه با مؤلّف بلکه با خواننده است، پس چطور اعتبار خود این نظر ثابت گرفته میشود؟! آیا همین مرگ مؤلّف، خود توسّط یک مؤلّف ارائه نشده است؟! پس چطور برخلاف همۀ نوشتههای دیگر، اعتبارش را از خواننده نمیگیرد؟!
2- وقتی عموم مؤلّفان ما در صدد زنده نگه داشتن خود پس از مرگ هستند و فیالمثل فردوسی میفرماید:
«بناهای آباد گردد خراب.................ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند........که از باد و باران نیابد گزند»
و
«نمیرم از این پس که من زندهام.................که تخم سخن را پراکندهام»
یا سعدی میفرماید:
«به چه کار آیدت ز گل طبقی؟............از گــلــســتــان من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش باشد.............وین گلستان همیشه خوش باشد»،
مرگ مؤلّف قبل از مرگ چه معنایی خواهد داشت؟! مگر از سوی مؤلّفانی که خود بخواهند در حلقۀ زمانه اسیر بمانند و از آن بیرون نیایند. در اینصورت تکلیف بقیّۀ مؤلّفین چه میشود که فراتر از زمانه اندیشیدهاند و قرنها پس از مرگ ظاهریشان نیز زنده ماندهاند؟!
3- این نظر با تعالیم دینی و فرهنگ مردمی ما ناسازگار است و اساساً وجود چیزی به نام تعهّد نویسندگی را انکار و هرگونه دروغ و دبّه را مجاز میکند. وقتی قرآن کریم در آیۀ 2 سورۀ صفّ میفرماید "از چه سخنی میگویید که عمل نکنید" و آیات مشابه دیگری که بر مسئولیّت سخن تأکید دارند و در عرف ما با ضربالمثلهایی با مضمون "مرد حرفش را پس نمیگیرد" و "حرف مرد یکی است" شناخته میشود، مرگ مؤلّف که گوینده و نویسنده را مجاز میداند که سخن خود را به راحتی پس بگیرد و از توضیح دربارۀ آن خودداری کرده و در مواقع لزوم با در پیش گرفتن روش "کی بود؟ کی بود؟ من نبودم" از زیر آن در برود، چه سنخیّتی با این آموزهها خواهد داشت؟ قرآن حتّی از دوپهلو سخن گفتن نیز نهی میکند و مؤمنان را به ابراز مواضع شفّاف و صریح فرا میخواند. در عرصههایی مانند شعر که اساس زیباییاش بر دروغ و مغلطه استوار است و به فرمودۀ پیامبر(ص) با رعایت شرایطی -که به عنوان نمونه در سورۀ شعراء ذکر شده است- شاخهای از حکمت نیز میتواند به حساب آید، چنین اظهارنظرهایی مجاز و تجسّس و تفتیش عقاید ناپسند است و به قول قدما: "تو سخن را به زمین بینداز، صاحبش برمیدارد"؛ امّا در اعلام مواضع رسمی، چنین شگردی مجاز نیست.
4- در خود عرصۀ شعرهم باید توجّه داشت:
اوّلاً قاری مصداق مؤلّف محسوب نمیشود و شاعری که هنوز کتاب خود را -پس از ویرایش نهایی- به چاپ نرسانده، گاه لازم میشود دربارۀ آفریدههای خود توضیح ارائه دهد.
ثانیاً گاهی مشاهده میشود منتقدان و منتقدنمایان از سر بیاخلاقی یا کمسوادی به بهانۀ مرگ مؤلّف -که بهتر است در اینجا بگوییم مرگ شاعر- از جایگاه نقد شعر و به اسم آن، دست به تخریب شاعر میزنند. در اینصورت نیز در غیاب نظر "مرگ منتقد" که در ادامۀ مرگ مؤلّف مطرح میشود، چگونه میتوان جلوی این سوءاستفادههای احتمالی را که در انجمنهای ادبی نیز به وفور مشاهده میشود، گرفت؟! و آیا همین مرگ منتقد و برابری مؤلّف با مخاطب، اجازۀ توضیح را به مؤلّف نمیدهد؟!
ثالثاً با شاعرنمایانی که خود نمیدانند چه سر هم کردهاند، چگونه میتوان برخورد کرد اگر با استناد به مرگ شاعر از توضیح دربارۀ "معر"های خود سر باز زنند؟!
رابعاً دبیران جلسه نیز احتمال ندارد که با استناد به همین نظر، از تبادل دانستهها بین اعضا جلوگیری کرده و حقّ انحصاری هرگونه اظهارنظری را در دست خود بگیرند؟!
*
پس مرگ مؤلّف نظری بی پایه و اساس بوده و اگر "لاحکم إلّا لله" خوارج به فرمودۀ امیرالمؤمنین(ع) «کلامٌ حقٌ یرید بها الباطل» است، این نظر کلامٌ باطلً یرید بها الأبطل بوده و در عرصۀ شعر نیز در صورتی حقّ است که زمینههای گفتهشده در آن رعایت شود.
قصد اطاله کلام و اصلا حتی خود کلام را هم ندارم بی پرده و بی مقدمه میگویم در فرهنگ شخصی بعضی ها نام «تجملگرایی» شده «آبروداری». اسم «غیبت کردن» شده «در اختیار قرار دادن تجارب»، اسم «تمسخر» شده «صمیمت»،اسم «طلبکاری از اهل بیت» شده «خدمت گذاری به اهل بیت» و در یک کلمه برخی اسم «خود»شان را «خدا» گذاشته اند و هرکاری که می کنند به نام خدا و دستور خدا و خیر خواهی تمام می کنند. دوستان عزیز، فساد اخلاقی، خلاصه شده در فساد جنسی نیست. مراقب باشیم که چه کسانی را هم نشین خود قرار می دهیم مبادا فریب ذات خودپرست برخی ها را بخوریم که با این انحراف اسم ها، امروز برخی ها، دزد دین و ایمان خیلی ها شده اند با این کژی های فرهنگی (حتی اگر از جانب نزدیک ترینِ نزدیکان ما باشد) باید به شدت مبارزه کنیم که در این باره وظیفه جدی داریم.
و السلام علی من التبع الهدی
(برگرفته از وبلاگ اسلام ناب)
روز گاری شد و کسی آمد و شعار ولایت مداری داد و بر خلاف پیشینیان که این شعار را که نمیدادند هیچ، حتی با ولایت هم ستیز می کردند تا آخر پای شعارش ایستاد و...
پس از او اما فضا اجبارا فضای ولایت پذیرانه ای شده بود اینجا بود که عده ای با شعار ولایت مداری –که البته ذره ای هم به آن اعتقاد نداشتند- بر افکار مردمان سوار شدند و ... شد آنچه نباید میشد...
بلی آن روزگارِ "نه شعار و نه عمل" سپری شد. روزگارِ آن مرد هم که شعار می داد و پایمردانه پایش می ایستاد هم با فحش و بد بیراه ... که هرکس بیشتر برای خدا کار کرد بیشتر بد و بیراه شنید.
حال روزگاری نو آمده. روزگاری که شعار می دهند و عمل نمی کنند. روزگاری غبارآلود، که هرکه نداند فکر می کند هرچه که در این روزگار، شعار دهندگان می کنند، عین ولایت مداری است لذا همه کاستی ها و افساد عمل اینان نیز به حساب ولایت گذاشته می شود.
بگذریم از این قصه پر غصه، اما باید دید که در حریم ولایت، مردمان چند دسته اند.
یکی آنان اند که ولایت پذیرند . و اینان خود دو فرقه اند یکی ولایت پذیران محض (که یک دسته شان ولایت را تنها از آن جهت که در متن قانون آمده پذیرفته اند و دسته دیگرشان هم، هم از این جهت و هم از آن جهت که اصلی مقدس و ادامه راه انبیاست، ولی تفسیر درستی از این اصل مقدس که به آن معتقدند، ندارند و معمولا تحت تاثیر شدید جوهای سیاسی حاکم بر جامعه، منویات مقام ولایت از سمت ایشان مغفول واقع می شود) و دیگری ولایت پذیران ولایت مدار (که نه تنها مسئله ولایت را هم از این حیث که در قانون آمده و هم از آن حیث که اصلی مقدس است پذیرفته اند بلکه تا سر حد توان بر مدار ولایت حرکت می کنند و معمولا اینان کسانی اند که پیش از صدور هر دستوری از سمت مقام ولایت، وظیفه را تشخیص داده و به آن عمل می کنند و اگر هم انحرافی در فکر یا عملشان رخ دهد سریعا مطابق نظر ولیّ جامعه آن انحراف را اصلاح می کنند)
از تمرکز بر جرگه ولایت پذیران که بیرون آییم. دسته ای دیگر هستند که در مقابل اینهایند و اصطلاحا ولایت گریز. ولایت گریزان نیز بر مبنای دو فرقه کلی قابل تقسیم اند. یکی آنان که ولایت گزیر محض اند (به این معنا که از اجرای اوامر و منویات مقام ولایت تا سر حد توان سرباز می زنند، چرا که اجرای آنها خلاف منافع شخصیشان است، هر چند که ممکن است گاها سخنی بگویند تا ولایت پذیری خود را نشان دهند اما باید دانست این اقوالشان جز اسبابی برای ریا و مشتی ادعا و دروغ چیز دیگری نیست) و دسته ای دیگر ولایت گریزان ولایت ستیز (که نه تنها شاخصه ولایت گریزان محض را دارند بلکه می کوشند تا شخصِ ولیّ جامعه را از صحنه سیاست حذف کنند، لذا فتنه ها به پا می کنند و برای ایجاد آشوب ها و اختلافات داخلی متعدد نقشه ها می ریزند تا دست و پای ولایت را ببندند)
از دسته بندی مردمان مختلف و ذکر این نکته که تشخیص گرایشات مردمان مختلف در حریم ولایت، بصیرتی وافر می طلبد، باید گذشت و گفت: تنها یک دسته اند که رستگاران اند و آنان ولایت پذیران ولایت مدارند. و این را باید دانست که مردمانِ هر دو فرقه ولایت گریز و ولایت پذیر درجاتی در عمل و نظر دارند، بی شک آنان که در نهایی ترین درجات ولایت مداری اند، رستگاران واقعی و آنان که از سر کبر نفس و اسارت در هوای نفس خود در غایت ولایت ستیزی اند شقی ترین مردمان اند.
(برگرفته از وبلاگ اسلام ناب)
وقتی میبینیم و میشنویم که:
سؤالی به ذهن همگیمان میرسد که: آیا این وضعیّت خوب است یا بد؟ اگر بد است، باید فوراً برچیده شود و اگر خوب است و با توجیهاتی از قبیل جوانب امنیّتی قابل رفع و رجوع است، پس اینقدر به نظام اجتماعی ساسانی و شیوۀ کشورداری خسرو انوشیروان در 1500 سال پیش گیر ندهیم. متشکّر.
محضر محترم وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعیجناب آقای شریعتمداریبا سلام و احترامآنطور که مستحضرید، قانون منع به کار گیری بازنشستگان که اخیراً به تصویب رسیده، در عرصۀ اجرا تبصره های فراوانی خورده که به موجب آن، نیروهای باتجربه و توانمند که کنار رفتن آنها به مصلحت نیست، طبق حکم حکومتی همچنان به کار خود ادامه دهند؛ امّا نکتۀ مهم اینجاست که این مسئله تا حدّ بسیار زیادی در مورد جوانان نیز مصداق داردو بسیاری از آنان به خاطر تأکیدات خارج از عرف بر روی تخصّص گرایی، از به کار گیری تجربیّاتشان در دستگاههای اجرایی باز می مانند.اینجانب نیز با وجود سوابق و تجربیّات فراوان در امور فرهنگی، ادبی و هنری و همکار های چندین ساله ای که با نهادهای مربوطه داشته ام، هنگام ثبت نام در آزمون متمرکز دستگاههای اجرایی و اعلام علاقه مندی به شغل "مشاورۀ فرهنگی و هنری" در ادارۀ فرهنگ و ارشاد اسلامی و با دارا بودن مدرک کارشناسی ارشد تاریخ، متوجّه شدم که برای این شغل، دانش آموختگان رشته هایی چون "مدیریّت فرهنگی و هنری" را جذب می کنند؛ در حالی که رؤسای ادارات فرهنگ و ارشاد و یا آموزش و پرورش در شهرستان ما، خود از دانش آموختگان تاریخ هستند و منطقی نیست که ریاست یک اداره، دانش آموختۀ رشته ای باشد که برای به کار گیری کارمند در همان اداره، دانش آموختگان جوان همان رشته را به اسم تخصّص گرایی قبول نکنند و البتّه اوّلین مادّۀ امتحانی آزمون استخدامی مربوط به آن شغل نیز "تاریخ ایران و جهان" بوده است!! لذا از آن مقام محترم خواهشمندم با توجّه به اختیاراتی که در دست دارید، نسبت به پیگیری این موضوع، دستور لازم را صادر فرمایید.با تشکّر پیشاپیشامید شمس آذر09019625814
حق چیست؟ باطل کدام است؟ مسئله این است که وقتی دوباطل که اصول مهم و روشن انسانی و الهی را قبول ندارند با هم درگیر می شوند و یا وقتی یک حق که این اصول را قبول دارد با یک باطل که اصول مذکور را قبول ندارد در می آویزد تشخیص حق و باطل آسان است. اما وقتی دو جبهه که هر دو اصول اساسی انسانی و الهی را قبول دارند با هم درگیر می شوند تشخیص حق بودن یکی و باطل بودن دیگری دشوار می شود.
اینجا این سوال اساسی مطرح می شود که چگونه وقتی میان دو حق اختلاف و تضاد پیش می آید یکی را لاجرم باید باطل فرض کرد؟ که البته پاسخ به شرح زیر است.
اولا باید یک نکته بسیار مهمی را توجه نمود و آن اینکه دو حقِ درگیر، ممکن است تفسیرشان در عمل از اصول یاد شده با هم در تضاد باشد و دوما باید جست و جو کرد و تفسیر دقیق تر و نزدیک تر به تفسیر شاخص های معتبر تفسیر کننده آن اصول را یافت. سوما باید این نکته را همیشه در نظر داشت که نسبت به موضوعات مختلف ممکن است حق های متعددی وجود داشته باشد، بدین معنی که ممکن نیست برای همیشه تاریخ یکی از گروه های طرف حق در همه موضوعات حرف حق را بزند مگر آنکه از مقام عصمت برخوردار باشد. ممکن است در یک موضوع، یک جبهه از حق و در موضوع یا موضوعاتی دیگر یک جبهه یا جبهه هایی دیگر از طرف حق، حرف حق را بزنند.
با در نظر گرفتن این دو مسئله حق شناسایی می شود و در مقابل، باطل هم چهره نمایان می کند.
(برگرفته از وبلاگ اسلام ناب)
لزوم وجود اولوالامر از دید حضرت امیر
1-جلوگیری از تجاوز مردم از حدود الهی
2-لزوم ایجاد نظامی منظم و مستحکم برای اجرای احکام الهی
2-تقسیم بالسویه بیت المال حاصله از همه منابع
3-نبرد با دشمنان
4-برپایی نماز جمعه و جماعت
5-احقاق حقوق مستحقین
نتایج حاصل از نبود اولوالامر در رأس امور از دید حضرت امیر
1-به کهنگی و روزمرگی افتادن دین(زدگی مردم از دین)
2-ازمحلال تدریجی آیین
3-ایجاد بدعت در دین با افزایش نا به جای احکامی به آن توسط بدعت گزاران سودجو
4-کاسته شدن نا به جای مواردی از اصل دین توسط ملحدان و بی دینان سودجو
از مجموعه موارد این نتیجه حاصل می شود که در همه دوران باید حکومتی باید برای حفاظت از دین قیام کند مگر نه طواغیت دین را از ریشه خواهند زد.
(برگرفته از وبلاگ اسلام ناب)
حضرت امیر علیه السلام میفرمایند:
ستمکار را سه نشان است: بر آنکه برتر از اوست ستم کند به نافرمانى، و بر آن که فروتر از اوست به چیرگى و آزار رسانى، و ستمکاران را یارى کند و پشتیبانى.
ظلم کردن به طور کلی سه حالت میتواند داشته باشد:
۱- ستم کردن به آن کس که برتر است با نافرمانی کردن او. حال چه برتری از جهت تکوینی باشد مثل برتری خداوند و فرستادگان او یا برتری قراردادی مثل برتری رییس کارخانه و کارفرما نسبت به کارکنان. در هر صورت عمل نکردن به دستورات مافوق ظلم به او خواهد بود.
۲- ستم کردن به آن کس که فروتر است. مثل زورگفتن کارفرما به کارگر، و مثل آزار رساندن قلچماق محله به مردم عادی.
۳- یاری کردن ستمکارن و ظالمان ، خود نوعی از ظلم است. یاری کردن گونههای مختلفی دارد، گاهی با مهیّا کردن وسایل برای ظالم حاصل میشود و گاهی با سکوت. بله سکوت انسان دربرابر ظلم نوعی یاریکردن ظالم است.
نکته: حمایت ملت بزرگ ایران از مردم مظلوم غزه و یمن و ... بر اساس همین فرمایش حضرت امیر علیه السلام معنا پیدا میکند.
(برگرفته از وبلاگ گوهرنویس)
در تعریف افراط
بسیار تفریط شده است
***
نکات مثبت غربیها
همانهایی ست که باعث بروز پدیدۀ غربزدگی در بین ما شده است
***
تناقضی دیگر:
کافّۀ "سنّتی"
با وایفای رایگان!
***
ترامپ، علی مطهّری آمریکاییهاست:
در ظاهر جمهوریخواه
و در باطن دموکرات.
***
ای دل غافل!
ویکیپدیا هم آرمش تکچشم چپ از آب دراومد.
***
اینکه میگویند "سبزیخوردنی"
یعنی بقیّۀ سبزیها خوردنی نیستند؟!
***
شما رو نمیدونم،
ولی من که تو پیادهرو از روی خطچینهای بازی لیلی به طور عادّی عبور میکنم
به شدّت دچار عذاب وجدان میشم.
چه توان کرد که دیگه قباحت داره!
***
تظاهر به روزهخواری
یعنی اونایی که ماه رمضون روزهخواری میکنن
درواقع روزه هستن ولی ادای روزهخوارا رو درمیارن؟!
***
"ایران به تمام تعهّداتش عمل کرده"
تمجید است یا تحقیر؟!
***
"افتخار ما این است که با تقدیم 4 هزار شهید در مرزهای شرقی اجازه ندادیم موادّ مخدّر به کشورهای اروپایی برسد"
و همه را در داخل کشور پخش کردیم.
***
امروز ظهر وقتی به خونه برمیگشتم
یه تاکسی خالی از روبرو میومد،
حیف که نتونستم سوار بشم!
***
این هم یک نکتۀ 18+)
- "خواجه نصیرم نصیر، آمدهم از گرمسیر، تا بزنم بر تو ...، دختر سعدی سلام"
: اِ اینجوریاست؟ پس منم ابن اثیرم اثیر، آمدهم از سردسیر، تا بزنم بر تو ...؛ دختر/خواهر/مادر/همسر خواجه سلام.
نتیجۀ اخلاقی:
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید، جو ز جو.
***
نسب زکریّا(ع) عبارت است از: زکریّا بن برخیا بن شو بن نحرائیل بن سهلون بن ارسوا بن شویل بن یهود بن موسی(ع). الیزابت همسر زکریّا بود. زکریّا پسر یربعام هم یربعام هم نام پادشاهی است که 6 ماه سلطنت کرده و به دست شلوم به قتل رسیده (خزائلی). به قولی، یوهاکین یا یوعاشیم همان عمران(ع) پدر مریم(س) است. زکریّا وصیّ او و شوهرخالۀ مریم است. فاقون پدر دو خواهر: ایشیاع زوجۀ زکریّا و حنه (حنّانه، به مسیحی آنا Anne) زوجۀ عمران بوده. به روایت دیگری، عمران پدر او خواهر مریم و ایشاع بوده. عیسی(ع) از مریم باکره متولّد شده. کریشنا خدای هندیان (که نامش با کریست شباهت دارد) از دوشیزهای به نام دیواکی تولّد یافته و پیش از او انی خدای آتش هندیان از مایای عذرا متولّد شده و در یونان، دانائه مادر پرسئوس در زندان پدر به وسیلل قطرات باران طلا که از جانب خدای خدایان –زئوس- در دهان او چکیده است، به پرسئوس (شاید پدر پارسیان) آبستن شده (خزائلی). عمران احتمالاً محرّف عمرام است، به معنی قوم خدا. نام ابیطالب پدر حضرت علی(ع) را هم عمران گفتهاند و به قول موثّق عبدمناف است (متفاوت با عبدمناف پدر هاشم). شاید داستان ملاقات خضر(ع) با حضرت علی(ع) در اثر همنامی با پدر موسی(ع) شکل گرفته یا برعکس، بر اثر آن نام حکیمی که داستان ملاقاتش با موسی در قرآن آمده، در میان مردم به خضر معروف شده یا پدر علی(ع) به نام عمران شناخته شده باشد.
یوشاعیم نام اصلی پدر مریم از ریشۀ عیش به معنی زندگی و عمران نیز از ریشۀ عمر میتواند باشد که در این صورت همسان هستند (خزائلی). یشوع در عبری به معنی نجاتدهنده است که ریشۀ عیسی محسوب میشود. همچنین یاشوع به معنی مخلّص است. عیسی به اروپایی ژزو تلفّظ میشود. مسیح نیز لغتی آرامی است که به قولی به معنی تراشیده است. به قول دیگر، مسیح لغتی عبری یا سریانی است و به قولی عربی و از ریشۀ مسح یا سیاحت است. قول صحیح این است که مسیح صورتی از ماسیح عبری یا از ریشۀ مشح عبری است. در کل معنی منجی میدهد. اگر از ریشۀ مسح باشد، به این خاطر است که یهود به موجب تورات، اشیاء مقدّسه را با روغنی مخصوص و تشریفاتی خاص مسح میکردند و همچنین پادشاهان خود را نیز با تشریفات مخصوص مسح میکردند. آنان همواره در انتظار کسی بودند که عظمت بنیاسرائیل را تجدید کند. گاهی مسیح اسرائیل بر کوروش کبیر نجاتدهندۀ اسرای بابل اطلاق شده است. در قرن دوّم میلادی، شخص دیگری به نام مسیح ظهور کرد و موجب قتل پانصدهزار تن گردید. به همین ترتیب، 24 تن قبل از عیسی(ع) ادّعای مسیحیّت داشتند. معروفترین آنان "سرنتش" و "نامر" بودند. در قرن 18 م، شخصی آلمانی به نام مردخای ادّعای مسیحیّت کرد. مسیح با مشیح/ماشیع رابطۀ لفظی و با متانیا و مهدی(عج) رابطۀ لفظی و معنوی دارد. در افسانههای ایران قدیم، از مشی و مشیانه دو آفریدۀ نخست گفتگو شده. مسیح همریشه با آن و مهر و میترا و موشی و موسی نیز قریب به این ریشهاند. در بین یهود، عدّۀ زیادی در انتظار ظهور متاتیا هستند و این لفظ با مهدی قرابت حروفی و معنوی دارد.
بعضی معتقدند حضرت عیسی در سال دوازدهم سلطنت شاپور اوّل ساسانی مصادف با دوّمین سال هزارۀ دوّم بنای شهر رم متولّد شده و بنابراین روایت، زمان میلاد 251 سال به پیش میآید. در روایات دیگری، تقریباً به همین مقدار یا بیشتر نیز به عقب رفته است و تاریخ کنونی میلاد مسیح که اساس تقویم گریگوری (میلادی) امروزی است، در بین این دو زمان قرار دارد. واضعان این تقویم که از سوی پاپ گریگوریوس سیزدهم پذیرفته شده، خود اذعان داشتند که مبدأ آن دقیقاً با سال تولّد عیسی(ع) انطباق ندارد. با مطابقت تاریخ میلادی و قمری تولّد حضرت محمّد(ص) و کسر مقدار طبیعی اختلاف آنها، به 12 سال اضافی میرسیم که نشان میدهد مبدأ تقویم کنونی میلادی، سال دوازدهم میلاد عیسی(ع) است و سال میلاد عیسی، 12 پ.م است که تاکنون (2019 م) 2031 سال از آن میگذرد. روزی که فعلاً مسیحیان به عنوان تولّد حضرت مسیح جشن میگیرند، با روز تولّد مهر مصادف است. مهر در روز 25 دسامبر، 4 دیماه 273 پیش از میلاد تاریخی، 65 سال پس از غلبۀ اسکندر در زمان اشهپور (اشکپور) اشکانی متولّد شد و در 25 سالگی مبعوث شده و 40 سال تمام به دعوت مردم پرداخته و در 4 شهریور 208 پ.م وفات یافته است. کتاب او "ارتنگ" و "انگلیون"نامیده میشده که بیشباهت به انجیل نیست. انجیل یا اوانجیل به معنی بشارت است. در اوراق تورفان، از رفع وی به پیش پدر آسمانی سخن رفته است. مهر، مسیحا یا مسیحِ مصلوبنشده است. بشارت به ظهور احمد بزرگ (ص) یا محمّد بزرگ (ص) از اوست. تردید در احمد(ص) یا محمّد(ص) به واسطۀ خصوصیّت خطّ "گشتهدبیره" است که اوراق تورفان به آن خطّ است. جشن میلاد مسیح که چند روز قبل از آغاز سال نو در میان مسیحیان امروز برگزار میشود، فاصلۀ اندکی با یلدای ایرانیان دارد و این نشاندهندۀ رسوخ آیینهای مهری در هر دو فرهنگ است؛ ولی اینکه مهر نام انسان یا پیامبر خاصّی باشد که زمان زندگیاش ذکر شد، نظر مورّخینی چون مرحوم ذبیح بهروز است و مخالفان خود را دارد. میلاد عیسی(ع) به روایتی در 747 رومی در زمان آگوست واقع شده است و بنا بر تاریخی که به حساب نسلها تنظیم کردهاند، 1753 از تاریخ بنای رم.
حواری، واژهای حبشیالاصل است به معنی فرستاده. به فرانسوی آپتر (Apoter) گفته میشود. به قول دیگر یونانیالاصل است در همین معنی و یا از ریشۀ حوار به معنی گفتگوست، معادل صحابی که از ریشۀ صحبت است، و یا از حور به معنی سفیدی گرفته شده، به معنی سفیدجامگان. معنای حواری به نقل از بلاغی، ص 351: 1- از حور به معنی آمد و شد و تردّد، 2- از تحویر به معنی سفید کردن، چون انصار و فرستادگان پیامبران در مقام تطهیر و تنظیف نفوس بودند، 3- استاد عبدالرّئوف مصری در کتاب معجمالقرآن مینویسد لفظ کلمهای سامی و حبشی است که از حبشه به یمن وارد شده و به معنی مرسل و مبعوث و سفیر است و کلمۀ حواری از حبشه به نجران و از نجران به حجاز راه یافته است. به نقل اناجیل، مسیح را میان دو تن دزد به دار آویختند، پس از 3 روز زنده شد و از قبر برخاست و پس از 12 روز به آسمان صعود کرد. "بسلیدیس" منکر صلب مسیح است. به موجب کتاب کریس شن بی لیف (Christian belef) یا اعتقاد مسیحی، تألیف "مادن دت": حضرت مسیح بر فراز دار دچار حالتی شبیه به مرگ گردید و چون او را از دار فرود آوردند، به هوش آمد و با حواریّون به گوشهای رفت و در حال انفراد به مرگ طبیعی جهان را بدرود گفت. پیلاتوس، به دار آویختن مسیح را موکول به ساعت 6 عصر کرده تا سبّت یهودیان شروع شود و به خانههای خود بروند. زن پیلاتوس با مأمورین در صدد نجات مسیح بودند. و... (خزائلی). صلیب معرّب چلیپا به معنی دو تکّه چوب عمود بر هم بوده که در امپراتوری روم، اعدامیان را با آن به دار میکشیدند. در انجیل بارها تعبیر "صلیبهایتان را در دست بگیرید" آمده است که معنی آمادگی برای کشته شدن در راه ایمان به خداست. همین، بعدها به نماد مسیحیّت مبدّل شده است. نام حواریّون عیسی(ع): 1- شمعون پطرس، 2- اندریاس برادر پطرس، 3- یعقوب بن زبدی ملقّب به یعقوب کبیر، 4- یوحنّا برادر یعقوب، 5- فیلیپوس، 6- برتولما، 7- توما، 8- متیا یا متی که وی را لاوی نیز میگفتند، 9- شمعون غیور، 10- لیبوی که به تدی ملقبب بود و یود نیز خوانده میشد. 11- یعقوب صغیر، 12- یهودای اسخریوطی که فریب خورده و به جای وی متیاس انتخاب گردید. بعضی هم پولُس را از جملۀ حواریّون شمردهاند (خزائلی). به روایتی نیز یهودا حواری سیزدهم بود و همو بود که مسیح را به پای اعدام فرستاد و خود به جای او به صلیب کشیده شد.
سگّیز ایل سبک و سیاقیلا گنه
جام ملّتلرده کیروش پارلادی
آزمونی، قدّوسی هی بسلهدی
طارمینی، نورینی تیمارلادی
دالبادال پوکدی حریفلر قامتین
امتیازلاری ییغیب، آنبارلادی
گاو نه من شیر اولموش، ایرانی
سویدی، سویدی، آخیری موندارلادی!
در بسیاری از اظهارات مربوط به حیطۀ اخلاق و عرفان اسلامی، از دو عامل "عقل" و "هوای نفس" در وجود انسان با عنوان دو رقیب دائمی و به تعبیری "موسای درون" و "فرعون درون" یاد شده و به تأسّی از آن، ریشۀ تمامی سعادتهای بشری به عامل اوّل و ریشۀ تمامی شقاوتها به عامل دوّم نسبت داده شده است. هرچند اصل وجود این تضاد برگرفته از آیات قرآن و روایات بزرگان دین است، ولی تضادّ اصلی مربوط به این موضوع نیست.
نفس امّاره جزئی از وجود انسان است و کشتن آن مانند قطع عمدی عضوی از اعضای بدن، حرام است و در تعالیم اسلام از "مهار" نفس سخن گفتهاند و نه قتل آن. هوای نفس را نیز تا آنجا که به معصیت الهی نینجامد، در مواردی باید داشت. عقل نیز با اینکه جایگاهش سر جای خود محفوظ است و قرار نیست به دست عامل دیگر سپرده شود، ولی بالاتر از آن، جایگاه دیگری نیز برای آن عامل دیگر باید تعریف شود؛ چرا که اگر عقل برگرفته از "عقال" به معنی میخی است که مرکب را از رها شدن حفظ میکند، خود این عقل اگر بخواهد دست به طغیان بزند، کدام عامل باید او را حفظ کند؟!
مسئلۀ دیگر این که: آیا خداوند متعال که در قرآن کریم اینهمه از انسان بدگویی کرده و او را به صفاتی همچون ناسپاس، ستمگر، ناتوان، فراموشکار، نادان و... متّصف نموده است، آیا قصدش تحقیر انسان بوده یا شناساندن آفریدۀ دستش به خود او؟ در همان قرآن در جایی دیگر تأکید میکند که: «نفخت فیه من روحی». پس انسان ساحتی دوگانه دارد. طبیعتش از لجن و فطرت کمالطلب و حقیقتجو و زیباییخواهش از جانب خود خداست. چه عقل و چه نفس، هردو میتوانند در صورت غفلت از فطرت الهی در خدمت طبیعت درآیند و هم میتوانند با دراز کردن دست خود از میان لای و لجن به سوی خالق خویش، از چیرگی همهجانبۀ طبیعت بر خویش خلاص شده و به سرمنزل مقصود برسند. پس تضادّ اصلی بین "فطرت و طبیعت" است. اومانیسم یا انسانخدایی که مبنای تمدّن امروزی غرب است، اساس خود را بر انکار فطرت و لزوم این یاری گرفتن از بالا قرار داده است.
به قول جاحظ –مورّخ قرن سوّم- انسان ذاتاً شریر است؛ پس نیمی از آدمها را خوب و نیمی دیگر را بد ندانیم که به نیمی از آنها بدبین باشیم. بلکه توجّه کنیم که تکتک آدمها نیمی خوب و نیمی بدند که غلبۀ نهایی خوبی و بدی بالقوّۀ درونشان، بسته به میزان استمداد آنها از حق تعالی است. آنگاه به درون خود و خطرهای سر راهمان بیشتر توجّه خواهیم داشت و به هیچ کس نیز بدبین نخواهیم بود. اهمیّت این بحث از آن روست که بعضاً روایاتی مانند برخورد حضرت علی(ع) با عمرو بن عبدود در جنگ خندق را که بعد از اهانت عمرو به وی، از بیم شرکت دادن انگیزۀ شخصی در کار خدا، اندکی در کشتن او تعلّل کرد، جعلی دانستهاند؛ با این مستمسک که معصومین(علیهمالسّلام) از هوای نفس بریاند و احتمال گناه در مورد آنها منتفی است. این در حالی است که [حتّی اگر داستان مزبور جعلی نیز باشد] اوّلاً از خود حضرت روایت شده که بعد از اینکه خبر داد با هر انسانی شیطانی هست و پرسیدند: یا امیرالمؤمنین(ع) شما نیز شیطان دارید؟، فرمود: «آری، ولی من شیطان خود را رام کردهام». ثانیاً معصومین نیز با وجود مقام عصمت و علم الهی، در درجۀ اوّل انسانند و اگر بپذیریم که به هرحال طبیعتی مانند سایر انسانها دارند که انگیزههای انسانی از آنجا ناشی میشود و نه از هوای نفس، هضم چنین روایاتی برایمان آسانتر خواهد بود.
فکر میکنید چند درصد حسّ فضولی ملّت ما
در اثر نگاه کردن به سریالهایی ست که محورشان زندگی روزمرّۀ تعدادی خانوادۀ عادّی ست؟
***
در هر زبانی کلماتی که زیاد استعمال شوند، بیشتر مخفّف میشوند
نام خشایاثیَ چقدر در فارسی استعمال شده تا سرانجام تبدیل شده به شاه؟
***
چرا به اسم بنفش
همه جا را نیلی کردند؟
***
تناقضی دیگر:
گاز مایع
***
گِل بر سر کسانی که رهبری از آنان با عنوان تیم مذاکرهکنندهای که "شجاعانه" در برابر دشمن از حقوق ملّت ایران دفاع میکنند یاد کرد،
ولی خودشان به خاطر القای ترس به مردم حاضر نشدند این سخن را در مورد خودشان انعکاس دهند.
(از اتاق فرمان اشاره میکنند که احتمالاً نخواستند ریا بشه!)
***
نویسندهها میفهمن چی میگم)
آخ چه حالی میده وسط نقلقولهای منابع دیگه
هی کروشه بذاری!
***
دیروز رفت توچال
امروز رفت قشم
غافل از اینکه فردا همهمون میریم تو چال.
***
یک توصیه به روزهداران در ماه مبارک رمضان:
هروقت گرسنگی به شکمتان فشار آورد،
خمیازه بکشید!
***
با کمال احترام به کارکنان شریف وزارت اطّلاعات و دیگر وزارتخانههای دولت؛
نیمۀ شعبان به یاد امام راحل "روز جهانی مستضعفان" است نه چیز دیگر.
***
آمریکا و انگلیس میدانستند رژیم بعث عراق توانایی ساقط کردن جمهوری اسلامی ایران را ندارد،
هدف اصلیشان از انداختن سگ شکاری شان به جان ایران
کشیدن دیواری برای جلوگیری از صدور انقلاب بود.
***
اقتصاد کنونی وابسته به نفت ما شدیداً "قلّابی" ست
باید به فکر "تور"یسم باشیم.
***
مجلس شورای نفاقی!
نه در برابر دشمن علیه سپاه چراغ سبز بدهید
و نه در برابر ملّت در حمایت از آن لباس سبز بپوشید.
***
داستانهای چندی از این قبیل در فضای مجازی و "شبهواقعی" (مجلّات و نشریّات برگرفته از اینترنت) در حال تعریف و ترویج است که هرچند بعضاً تکذیب هم میشود، ولی معلوم نیست چرا هیچوقت ریشۀ این دروغها و نام کسی که برای اوّلین بار شایعشان کرده و همچنین انگیزۀ او از این کار، اعلام نمیگردد؟! شرمآورترین داستان ساختگی از این سنخ که شنیدم، داستان مربوط به ریشهیابی اصطلاح "بیلاخ" بود. با کسب اجازه از ژولورن، داستان تخیّلی مورد بحث از این قرار است که:
«"بیلاخ " کی، از کجا و چگونه یک حرکت اشارۀ جهانی شد؟ دﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﻤﻠۀ مغولها و حکومتشان در ﺍﯾﺮﺍن، بیرحمترینﺳﺮﺩﺍﺭ ﺁﻧﺎﻥ "ﺑﯿﻼﺧﻮﺧﺎﻥ" ﻧﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ. او ﻣﺨﺎﻟﻔﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﯼ، ﺑﻪ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻧﻤﯽﮐﺸﺖ ﻭ ﯾﮑﯽﯾﮑﯽ انگشتان ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﻣﯽﮐﺮﺩ تا خونریزی بیش از حد، موجب مرگ اسیرش شود. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﻦ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺳﺮﺩﺍﺭﺍﻥ دلیر ایرانی ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺑﺎﻣﺸﺎﺩ" ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﻮﺍﺩﮔﺎﻥ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﭘﻮﻣﭙﻪدیوس ﺑﻮﺩ، ﺑﺮ ﺿﺪّ ﺍﻭ ﻗﯿﺎﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻃﯽّ ﻧﺒﺮﺩﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ، ﺑالاﺧﺮﻩ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ و اسیر "بیلاخو" ﺷﺪ. چهار ﺭﻭﺯ ﺍﺯ دستگیری ﺍﻭ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ. ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ چهار ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻗﻄﻊ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺷﺼﺘﺶ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮد. او در یک شب مهتابی ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﯾﺎﺭﺍﻧﺶ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ سردار بیرحم مغول ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﺠﻬﯿﺰ ﻗﻮﺍﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺑﯿﻼﺧﻮ ﺧﺎﻥ ﺭﻓﺖ. اینبار شجاعانه ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭآﻭﺭﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻧﺎﺣﯿۀ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﯽ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻧﺸﺴﺖ. او در حرکتی انتقامجویانه و خفّتبار، جسد بیجان بیلاخو را به اسب خود بست و در شهر و در انظار عموم مردم گرداند. ﻣﺮﺩﻡ خوشحال از شجاعت بامشاد، ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ بامشاد که چهار انگشتش را در اسارت بیلاخو از دست داده بود و در حالی که چهار ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ در کف دست ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺷﺼﺖ ﺧﻮﺩ را به هم نشان میدادند، به جشن و پایکوبی پرداختند. ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻢ و این حرکت، "بیلاخو" و سپس "بیلاخ" ﻧﺎﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺷﺶ ﻣﯽﺁﻣﺪ، ﺑﻪ ﺍﻭ بیلاخ میداد. اروپاییانی که در آن زمان به ایران سفر کرده و مشغول تجارت بودد، ﮐﻢﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻢ را به کشور خود ﻣﻨﺘﻘﻞ کردند و در تغییرات تلفّظی به دلیل نبودن حرف "خ"در زبان انگلیسی، ﺑﯿﻼﺥ ﺑﻪ "بیلایک" ﻭ ﺳﭙﺲ "ﻻﯾﮏ" (like) ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮔﺮﺩﯾﺪ و جالب است بدانیم امروزه این حرکت جهانی شده و در تمام کشورهای جهان به وفور در زندگی روزمرّۀ مردم با معنی واحد "آفرین - اوکی" مورد استفاده قرار میگیرد و روزانه میلیونها بار در کشورهای مختلف از آن استفاده میشود. در برخی سازمانها و تشکیلات مثل هواپیمایی و فرودگاهها و کار با جرثقیلها، از این حرکت با معنی تعریفشده استفاده میشود. ﺣﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺳؤﺍﻝ ﭘﯿﺶ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﻧﺰﺩ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺑﺪﯼ ﺟﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ، امّا در اروپا و سایر نقاط جهان، "آفرین بر تو" و یا "اوکی" معنی میدهد؟ پاسخ اینجاست که: ﻣﻐﻮﻻﻥ ﺗﺎ سالها بعد از "بیلاخو خان" و "بامشاد" ﺑﺮ قسمتهایی از ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺗﺎﺏ ﺗﺤﻤّﻞ ﺍﯾﻦﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ، ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ بیلاخ میداد، دستگیر و ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ. مغولها این حرکت را تحقیر و تمسخر نسبت به خود محسوب میکردند؛ زیرا خاطرۀ کشته شدنِ حقارتبار قویترین سردار خود را یادآوری میکرد. ﺍﺯ اﯾﻦ ﺭﻭ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ که پی به این حسّاسیت برده بودند، در کوچه و بازار ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥ ﻣﻐﻮﻝ بیلاخ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ میکردند. اینچنین ﺷﺪ که اﯾﻦ ﺭﺳﻢ در ایران آرامآرام ﺷﮑﻞ ﺑﺪﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﺮﻓﺖ. ترجمه: "تیمور رضایی قیری" از کتاب Persian Historic Story».
پرسشهای بیپاسخی که به دنبال آن مطرح میشوند زیادند و برخی از آنها از همان ابتدای انتشار این شایعه در فضای مجازی، توسّط عدّهای از کاربران جویای حقیقت مطرح شدهاند و نیازی به طرح مجدّد ندارند. در اینجا تنها به موارد ناشی از ناشیگری شایعهپردازان اشاره میکنیم؛ از قبیل اینکه:
1- بامشاد از نامهای باستانی ایرانی است و نامهای مشابه آن در دوران قیامهای "شعوبیّه" به چشم میخورد و نه 600 – 500 سال بعد از آن که نامهای ایرانیان عمدتاً عبدالله و محمّد و حسن و دیگر نامهای اسلامی مشابه است. گویا ایشان دوران حملۀ مغول را با دوران حملۀ اعراب اشتباه گرفتهاند.تیمور
رضایی قیری که نخستین بار این داستان را ساخته و پرداخته بود، پس از اعتراضات صورت
گرفته، با ارسال کامنتهایی، مدّعی شد این داستان در یک کتاب قدیمی چاپ دهلی در انباری
خانۀ مادربزرگش به چشمش خورده و مترجم توجّهی به راست و دروغ بودن آن نداشته است و
بابت آن از کاربران عذرخواهی میکند. وی سپس ورژن دیگری از این داستان را به عنوان
اصلاح ترجمۀ اوّلی انتشار داده و جملات چندی را نیز به آن افزود که بنده در بالا
تلفیق دو متن را با یکدیگر آوردهام. ولی معلوم نیست اصلاح ترجمه چگونه میتواند باعث
افزودن فرازهای دیگر به متن شود؟! هیچ کس را به دروغگویی متّهم نمیکنم، ولی
عجالتاً این ادّعا را باور ندارم و معتقدم از اساس ترجمهای در کار نبوده است و
فرد نامبرده در اصل نویسندۀ ابتدایی این متن است. امّا متأسّفانه قضیه به همین جا
ختم نمیشود... . همکار ایشان پروفسور دکتر فاروق صفیزاده که دارای چندین دکترای همزمان
-از جمله تاریخ- است و پیشتر در شرح احوالات گروهی از مورّخان معاصر معرّفی شد،
این داستان جعلی بی سر و پا را با آب و تاب تمام در نوشتههای خود انعکاس داده و
روی آن جولان کرده است. اساساً تاریخ رشتهای است که یا باید به تنهایی آموخته شود
یا در کنار علومی چون جامعهشناسی؛ و اگر در نزد علومی غیر از آنچه که زیرمجموعۀ
"علم عمران" -به قول ابن خلدون- هستند، فرا گرفته شود، مانند طلا که در مجاورت
نقره [به اصطلاح زرگران] خورده میشود، تباه شده و از بین خواهد رفت. چنین دکتراهایی
فقط به درد تزئین طاقچۀ اتاق میحورند و نه چیز دیگر! پرسش مهم اینکه: اساساً هدف اینان از انتشار این شایعات چیست، شکستن رکورد "دروغ سیزده" یا چیز دیگر؟!
این فعّالیتهایی که در حال حاضر به اسم تقویت فرهنگ و ادبیّات بومی و ملّی کشور صورت میگیرد، واقعیّت تلخی است که وجود دارد و تا ریشۀ آنها را نشناسیم، نمیتوانیم در جهت ریشهکن شدنش کاری کنیم. فقط امید داریم که دوستان سایبریمان انشاءالله از این به بعد با دقّت نظر و حسّاسیت بیشتری، موضوعاتی از این قبیل را دنبال کنند.
مجری شبکۀ سهند (آذربایجان شرقی) ضمن بزرگداشت سعدی، حکایتی ازش میخونه که: "بیر نفر حکیمدن سوروشدی... حکیم دئدی... ". من که این حکایت رو هیچ جا ندیدهم؛ داداش من! اگر به هر دلیلی بنا نداری گلستان رو بگیری دستت و از روش حکایت بخونی، دقیقاً به همون دلیل مجبور هم نیستی یاد و خاطرۀ سعدی رو گرامی بداری. خوشت میاد کسی بدون خوندن اشعار زبان اصلی استاد شهریار، فقط ترجمۀ اونها رو بخونه؟ مثلاً به جای اینکه بگه:
«سعدینین باغ گلستانی گرک حشره قدر
آلماسی سلّهلهنیب، خرماسی زنبیللنسین
لعنت اول باد خزانه کی نظامی باغینین
بیر یاوا گولبسرین قویمادی کاکللنسین»،
بگه که:
"باغ گلستان سعدی باید تا به هنگام حشر، سیب هایش سبدسبد و خرماهایش زنبیلزنبیل برسد. لعنت به آن باد خزانی که باغ نظامی را نگذاشت گلبهسر* های جوانش کاکل بر سر بیارد".
________________________________
*واژۀ فارسی زیبایی که در بین ترکزبانان به معنای خیار در تعابیر ادبی به کار میرود.
یا فارس الحجاز(عج)! تو ادرکنی از کرم
ورنه هزار تیغ جفا می برد سرم
با صد نیاز سوی تو گردانده ام چنان
چشمان چون حوالی شرجیّ بندرم
صد مرغ آه از قفس سینه ام پرید
در حسرت لقایت ای امّید آخرم!
خورشید مغربم! همه داغم، ولیک خلق
خاموش و سرد بیندم از روی ظاهرم
«پروانه نیستم که به یک شعله جان دهم
شمعم که جان گدازم و دودی نیاورم»*
دست از تو برندارم و هر دم بدون تو
می سوزم از فراقت و صبر است یاورم
امّا چنین که دوری تو طاقتم ربود
انگار یار خسته شده، رفته از برم...
از فجر تا فرج دو قدم بیش راه نیست
سخت است بر من این دو قدم بی تو بسپرم
فجرت رسید، پس فرحت گوی کی رسد؟
سبزیت اید از پی سرخیت، سرورم!
یک یا علیّ و بعد هم الله اکبر است
چشم انتظار آن سر و دست مظفّرم
«با غمزه ای نواز دل پیر جیره خوار»**
من ریزه خوار صحبت رند قلندرم...
بشنو که هر کسی به غم تو ست مبتلا
در پیش وی بسی ز دم او ست محترم
می خواند: "ای قلم! یوخ اثر سؤزلریمده" این
می گوید آن یکی: آقا جون! قربونت برم
ای چارده! که چارۀ بیچارگان تویی
بی چون و بی چرا کمکم کن! که مضطرم
از دیگران ندارم امید عنایتی
یا فارس الحجاز(عج) تو ادرکنی از کرم!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* تک بیتی از بانو زیب النّساء هندی (مخفی)
** برگرفته از بیتی از امام خمینی(ره):
ما ریزه خوار صحبت رند قلندریم
با غمزه ای نواز دل پیر جیره خوار.