حقیقت روشن:

« علیٌّ مع الحقّ و الحقّ مع علیّ »

حقیقت روشن:

« علیٌّ مع الحقّ و الحقّ مع علیّ »

حقیقت روشن:

بسم الله الرّحمن الرّحیم

«بل یرید الإنسان لیفجر أمامه»
قیامة-5
*
نام احمد(ص) نام جمله انبیاست
چون که صد آمد، نود هم پیش ماست.
(مولوی)
....
به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند
که: تو در برون چه کردی که درون خانه آیی؟
(فخرالدّین عراقی)
....
"ما ایرانی ها خصلت خوبی که داریم، این است که خیلی می فهمیم؛ امّا متقابلاً خصلت بدی هم که داریم، این است که توجّه نداریم که طرف مقابل هم مثل ما ایرانی ست".
(استاد حشمت الله قنبری)
*
با سلام
حقیقت روشن، دربردارندۀ نظرات و افکار شخصی است که پس از سالها غوطه خوردن در تلاطمات فکری گوناگون، اکنون شمّۀ ناچیزی از حقیقت بیکرانه را بازیافته و آمادۀ قرار دادن آن در اختیار دیگر همنوعان است. مطالب وبلاگ در زمینه های مختلفی سیر می کند و بیشتر بر علوم انسانی متمرکز است. امید که این تلاش ها ابتدا مورد قبول خدا و ولیّ خدا و سپس شما خوانندگان عزیز قرار گیرد و با نظرات ارزشمند خود موجبات دلگرمی و پشتگرمی نگارنده را فراهم آورید.
سپاسگزار: مدیر وبلاگ

( به گروه تلگرامی ما بپیوندید:
https://t.me/joinchat/J8WrUBajp7b4-gjZivoFNA)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۳ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۴۷ جهود
آخرین نظرات
نویسندگان

۹۱۸ مطلب توسط «امید شمس آذر» ثبت شده است

«کوچه لره سو سپمیشم، یار گلنده توز اولماسین»

ائله گلسین،دای گئدمسین، آرامیزدا سؤز ائلماسین


سؤزلریمه قند سالمیشام، اورگیمه اود سالمیشام

یاریم گئدیب،قوی تئز گله، قندیم یانیب،کؤز اولماسین


هیجر اوتی دوزدی یاندیرار، نئیلمه لی؟ چاره نه وار؟

یوز ایل ایسه دؤزماق اولار... آمّا ایکی یوز اولماسین !


بیرده گله،بوروشاریخ بیربیره سارماشیق تکین

هر کیم بیزه ایری باخا، آلله اونا گؤز اولماسین


گؤر نئجه عیرفان شرابی قوپوز کاساسیندا جوشور

کیمدیر ایچه بو باده دن، اؤزوندن اؤزسوز اولماسی ؟


ابراهیم(ع) اؤرگدیب بیزه، هر باتانا باش ایمریخ

مسلمانیخ! آللّهیمیز دؤنوب آی-اولدوز اولماسین


دوشمان اگر تور توخویوب آرامیزدا،کور اوخویوب

دمیر دووار آشان یئرده، شیطان توری پوزولماسین ؟!


امید شمس آذر
۱۱ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

1- کی قباد/کواد) خدمتش از اسباط نوذر بن منوچهر است. بعد از فوت گرشاسب، به چند گاهی به استغاثۀ ایرانیان و سعی زال، تاج زر بر سر نهاده، زعامت لشکر و سرداری سپاه را به رستم داد و از اوّل با افراسیاب به مخالفت برخاست. به سرداری رستم زابلی، مهراب کابلی، قارن رزمخواه و کشواد زرّین کلاه، به جنگ با وی رفت و پس از آن تن به صلح داد. در زمان او، رعایای مازندران استقلال خواهی کردند. وی نامه فرستاد و آنان را نصیحت کرد. تاریخ گزیده گوید: پایتختش اصفهان بود. قاضی بیضاوی در نظام التّواریخ گفته: پیوسته بر کنار جیحون با ترکان(توران) جنگ می کرد. لقبش اولی است. برای نخستین بار تعیین فراسخ او نمود. 100 سال یا 120 سال حکومتش بود. گویند: الیاس(ع) و الیسع(ع) و اشموئیل(ع) و حزقیل/حزقیال(ع) در زمان او مبعوث شدند و وی آنان را درک کرده و دینشان را قبول کرد.


2- کاووس/کی اوسن) ملقّب به فیروزه تاج. نامش بعضاً به صورت کیکاووس هم می آید که حشو است. طایفه ای او را پسر کیقباد و بعضی پسرزادۀ او دانسته اند. اهالی مازندران در زمان او آرام نشدند، با ایشان جنگ کرد و به حیله شکست داد. اکثر تواریخ گفته اند: چون کاووس به مازندران رفت، گرفتار گشت. رستم زال از راه هفت خوان جریده عازم آن ولایت شد. حاکم آن را کشته و کاووس را نجات داده به پایتخت برد. کاووس به هند رفت و آن حدود را گرفت. از راه مکران به سیستان برگشت. بعد از استقبال رستم، به مکان خود رفت. بعد از چندی به یمن رفت و با پادشاه آنجا "ذوالاذغار" جنگید. ذوالاذغار گریخت. به کاووس خبر دادند که ذوالاذغار دختری دارد. کاووس صلح کرده و با دختر ذوالاذغار -که عجم او را "سودابه" گویند- ازدواج کرد. حاکم یمن او را در جشن، با طوس پسر رستم، گستهم، بیژن و سایر پهلوانان در قلعه ای محبوس کرد. رستم با 1000 نفر آمد و نجاتشان داد. ذوالاذغار نهایتاً صلح کرده و انها را با تجمّلات فراوان و 1000 کنیزک پریوش بدرقه کرد. در آن زمان افراسیاب به ایران حمله کرده بود؛ وقتی خبر آمدن آنها را شنید، غنایم فراوان برداشته و به توران بازگشت. کاووس رستم را احترام کرد و سلطنت سیستان و کابلستان را به او داد و او را جهان پهلوان و تهمتن لقب داد و کلاه زربفت -که مخصوص شاهان عجم بود- بر سرش نهاد و اجازه داد بر تخت سیمین و زرّین نشیند. در این زمان کابل و نیمروز از رستم، سایر جاهای ایران از کاووس و توران زمین از افراسیاب آباد بود که ماجرای سیاوش پیش آمد. کاووس به قولی 150 سال سلطنت کرد. مفاتیح العلوم لقبش را نمرود(لم یمت) ثبت کرده است. گویند: داوود(ع) و سلیمان(ع) در زمان او مبعوث شدند.


3- کی خسرو/هوسئره) پسر سیاوش پسر کاووس. نامش با نام هوخشتره/کیاکسار پادشاه ماد برابری می کند و اخوالاتشان نیز تا حدّ زیادی شبیه به همدیگر است. به انتقام پدرش سیاوش فرمان داد عمویش فریبرز فرزند کاووس و طوس پسر نوذر با 30000 تن به توران رفتند. برادرش فرود (فرائورت/فرورتیش؟) در قلعه ای در توران فرمانروا بود. گفت: شما لشکر از آن سو بکشید تا برادرم با من آشنا و متّحد گردد. به دستورش لشکر از آن سو کشیدند، ولی فرود با وی متّحد نشد. طوس پیغام داد: این حاضر به اتّحاد نیست، اگر جنگ کردیم و کشته شد از من نگیرید. در آخر سر کشته شد. فریبرز به دستور کیخسرو، طوس را بسته به نزد او آورد و کیخسرو به او گفت: به احترام منوچهر -جدّت- و ریش سفیدت می بخشمت، وگرنه مجازات سختی در انتظارت بود. بعد از جنگهای متعدّد، کرمان و گچ و مکران را به فریبرز داد، اصفهان و جرجان (گنبد کاووس) و قهستان را به گودرز پسر کشواد و... . در این هنگام، افراسیاب او را به جنگ خواند. در صحرای قپچاق به هم رسیدند و جنگیدند. شیده پسر افراسیاب در آن جنگ کشته شد. کیخسرو گفت: خوارزمی بود این! و آن صحرا را خوارزم گفتند. بعد از آن به کنک دز -که دارالملک افراسیاب بود- رفت و در آن قلعه محاصره اش کرد. افراسیاب از سوراخی در قلعه گریخت. کیخسرو قلعه را گشوده و متعلّقان و اهل و عیال افراسیاب را پناه داد. افراسیاب حیران و سرگردان می گشت تا در نواحی آذربایجان دستگیرش کرده به نزد کیخسرو آوردند. بعضی گفته اند: بعد از سه روز به فرمان کیخسرو کشته شد. طایفه ای گفته اند: چون کیخسرو او را دید رحم کرد، ولی گودرز از ترس دوباره امان یافتن وی، بدون اجازه او را گردن زد. قول مشهور که فردوسی نیز بر آن صحه گذاشته آن است که: او را در جزیره ای واقع در دریاچۀ خنجست/چی چست زندانی کردند و توسط عابدی به نام "هوم" کشته شد. آن جزیره اکنون با محلّ قیرخلار یا کاظم داشی واقع در روستای گورچین قلعه مطابقت می کند. کیخسرو بعد از پایان قضیۀ افراسیاب، از آذربایجان به بلخ رفت و مردم را نصیحت کرد و لهراسب را جانشین کرد و از میان قوم بیرون رفت. بعضی تواریخ گفته اند: سلیمان پیغمبر (ع) آهنگ گرفتن کیخسرو کرد و او از اصطخر گریخته به جانب بلخ رفت و در آنجا هلاک شد. امام صادق(ع) فرموده: کیخسرو پادشاه مجوس 300 پیامبر را کشته است. قاضی بیضاوی در نظام التواریخ گفته: فیثاغورث و لقمان در زمان او بودند. بعضی از فرس قائلند که: پیغمبر بود. لقبش مبارک است. 60 یا 100 سال پادشاهی کرد.


4- کی لهراسب) تاریخ معجم گفته: نبیرۀ برادر کاووس است. لقبش بلخی است. چون به سلطنت رسید، تختی از زر ساخته، به جواهر ثمین ترصیع داد و شهر بلخ را پایتخت گردانید و اکثر اوقات در آن ولایت به سر می برد. زمره ای از مورّخان گفته اند: از بیم سلیمان(ع) اصطخر را گذاشته، در آن دیار توطّن نمود. چون به سلطنت از سوی کیخسرو انتخاب شد، بزرگان ایران بر پادشاه اعتراض کردند و زال زر از در تعرّض لهراسب حکایات گفت و کیخسرو زال را از آن سخنان منع کرده، بر بیعت او تحرّص نمود و زال از جرئت خویش استغفار کرده، خاک در دهان افکند. ولی بعضی گفته اند: زال مطلقاً به ایالت و حکومت لهراسب همداستان نگشت و با وی بیعت نکرد و این کدورت به اولاد و احفاد دو طرف سرایت کرد. معروف است که از نژاد کیان تا آن زمان پادشاهی چون او ظهور نکرده بود. 120 سال سلطنت کرد. آن طوری که قیام کاوۀ آهنگر، دورۀ پیشدادی را به دو بخش قبل از فریدون و بعد از فریدون تقسیم می کند، دورۀ کیانی نیز به دو بخش خاندان قباد و خاندان لهراسب تقسیم می شود. از نظر تاریخی، این دو خاندان تا حدّی با دو سلسلۀ مادها و هخامنشیان قابل تطبیقند.


5- کی گشتاسب/ویشتاسپ) قبل از پادشاهی، به روم رفت و دختر قیصر آنجا به نام "کتایون" ازدواج کرد. زرتشت(ع) در زمان او ظهور کرد و او پسرش اسفندیار را به دین وی درآورد. در اطراف مملکت آتشکده ها بنا کرد و فرمان داد 12000 پوست گاو را دبّاغی و مانند پوست آهو نازک کرده و تعالیم زرتشت را با زر و سیم محلول بر آن نوشتند . وقتی به اصطخر آمد، حکم داد  تا دخمه ای ساختند و کتاب زند (سرود زرتشت) را به تعظیم هرچه تمامتر در آنجا نهادند و جمعی را به محافظت کتاب مذکور برگماشت. و عوام را از یادگیری آن بازداشت و خواص را بر حفظ و مذاکره ترغیب کرد و خلق کثیری را که از کیش زرتشتی تمرّد کردند، به قتل رساندند و اکثر خلایق این دین را قبول کردند. به فرزندش اسفدیار وعده کرد اگر بر توران زمین پیروز شود، او را به سلطنت برساند. اسفدیار توران، آذربایجان و ارمنستان را فتح کرد و دین زرتشت را گسترش داده، آتشکده ها بنا کرد. در این حین جاسوسان به دروغ به گشتاسب گفتند: وی قصد مخالفت با تو دارد. دستور داد در بندش کنند، وی مقاومت کرد. این بار گشتاسب دستور داد در قلعۀ کردکوه از نواحی رودبار زندانیش کنند. در این زمان ارجاسب پادشاه توران به ایران حمله کرد. گشتاسب به ناچار برادر خود جاماسب را فرستاد تا اسفندیار را آزاد کند. اسفندیار با برادرش پشوتن به مقابله با ارجاسب رفت. به تورا ن خرابی های بسیار رسانده، تخت زرّین افراسیاب را بر فیل سپید بار کرده، به بلخ نزد گشتاسب فرستاد. اسفندیار در دیار چین و هند و مغرب نیز فتوحات کرده و دین زرتشت را رواج داده و آتشکده ها بنا کرد و چون بعد از فتوحات به نزد پدر آمده و به خاطر وعدۀ وی از او طلب سلطنت کرد، گشتاسب بهانه کرده و گفت: باید رستم را نیز که در همین مملکت ما زندگی می کند و از کیش ما سرپیچی می نماید، دست بسته به نزد من بیاوری؛ و به این ترتیب ماجرای رستم و اسفندیار پیش آمد. سلطنت گشتاب 120 سال یا بیشتر و به قولی 160 سال طول کشید.


6- کی اردشیر/بهمن پسر اسفندیار) ملقّب به درازدست است. بدین جهت دراز دستش خوانند که دست تصرّف وی بر هفت اقلیم دراز شد. نامش با نام "بردیا پسر سپندارته" مشابه است. از پادشاهان هخامنشی، یکی را اردشیر دراز دست خوانند. بین عموم مردم به بهمن اردشیر (=بهمنشیر) معروف است. نام کی اردشیر نیز قابل تبدیل به کیارش، کیرش و کوروش می باشد و روی این حساب، دروغ بزرگی است که: مردم ایران تا زمان معاصر هیچ آگاهی و اطّلاعی از کوروش و -بعدها داریوش- نداشته اند!! باری، اکثر ارباب اخبار گفته اند که: به فضیلت و دانش او هیچ پادشاهی از ملوک عجم پیدا نشد. حافظ ابرو گوید: مکتوبی که نوشتی عنوانش آن بود که: این نامۀ اردشیر است بندۀ خاص خدا و خادم او که حاکم شماست. نیز گفته: اوّل کسی که نام خداوند -تبارک و تعالی- را در اوایل مکتوبات ثبت فرمود هم او بود. چون به سلطنت رسید، همّت بر انتقام پدر خویش از رستم دستان و تخریب زابلستان مقصور گردانید. در این حین گفتند: رستم در گذشته است و پسرش بر مسند پهلوانی نشسته. با پسر رستم فرامرز جنگی عظیم کرد و در آن جنگ تمام اقارب و عشایر و پسر رستم و فرامرز کشته شدند و زنان و دختران ایشان را همراه زال زر اسیر و دستگیر نمودند. بهمن در زمان سلطنت خود، پسر بخت النّصر را از ولایت بابل معزول کرد و کوروش را -که یکی از اولاد لهراسب بود و مادرش دختر یکی از فرزندان بنی اسرائیل- بر آن دیار والی گردانیده، امر نمود که اسیران بنی اسرائیل را به زمین بیت المقدس فرستد و هرکس را که ایشان خواهند بر ایشان والی گرداند. کوروش آن قوم را جمع کرده، دانیال(ع) را به حکومت بنی اسرائیل نامزد کرد. بعضی کتب گفته اند: لهراسب در زمان حکومت خود بخت النّصر را از حکومت بابل معزول کرده بود و اسیران بیت المقدس را اجازه داده بود تا شام را آباد کنند و در زمان بهمن بیت المقدس بسیار آباد بود و بهمن رسولی به بنی اسرائیل فرستاد و آنان رسول را کشتند و بهمن بخت النّصر را فرستاد تا بار دیگر دیار انان را خراب کند و بخت النّصر تمام بیت المقدس را ویران کرد و با 100000 کودک نابالغ که اسیر و برده کرده بود، به عراق عرب بازگشت. چون 112 سال از حکومت بهمن گذشت، دخترش هما را جانشین کرد و پسرش ساسان (جدّ ساسانیان) را محروم کرد.ساسان چون صورت واقعه را بر خلاف مراد خود دید، از ملک پدر هجرت گزید و به صورت انقطاع، انزوا اختیار کرد و با دوشیدن شیر چند گوسفند امرار معاش می کرد. جمعی نیز گفته اند: بهمن رنجور شد و در آن حین هما از وی به دارا (داریوش) آبستن بود. پس بهمن فرمود تا اکلیل بر شکم وی نهادند. ساسان از جهت رنجیده شد و سر در عالم نهاد. تاریخ سلیمان شاهی گوید: چون دارا از هما متولّد شد، هما از او نفرت گرفته، با جواهر بسیار در صندوق نهاد و به رودی از رودهای اصطخر و به قولی از رودهای بلخ انداخت. ناگاه آسیابانی آن صندوق را گرفت و دارا را تربیت کرد و دارا در جوانی پیش مادر آمد و به اشارت مادر جانشین او شد. تاریخ معحم گوید: بهمن در آخر ایّام حیات، خود تاج شاهی به سر دارا نهاد. فردوسی گوید: چون از عمر بهمن یک_دو شصت گذشت، دارا را با اینکه خردسال بود، به شاهی انتخاب کرد. ذیمقراطیس و بقراط معاصر بهمن بودند و بهمن آنها را معزّز می داشت و کسب علم می کرد.


7- همای/خمانی) بعضی گفته اند: چون 5 ماه از سلطنتش گذشت، از او پسری متولّد شد خوبروی که بهمن وصیبت کرده بود اگر محمول همای پسر بود او را به پادشاهی برگزینند همای وضع حمل را پنهان می داشت و فرزند را با اسباب پرورش در آب انداخت. فردوسی گفته است: تا 8 ماه صبر کرد و پسر بزرگ شد و آنگاه درون صندوقی از چوب خشک، با زر و قیر و مشک و دیبای روم و موم و بستر خواب و درّ خوشاب و گوهر شاهوار و حریر و عنبر، نیمه شب او را در آب انداختند. تاریخ گزیده گوید: گازر(رختشوی)ی صندوق را گرفت و پسر را دارا نام نهاد. دارا چون گوهر شاهی د اشت، گازری نمی کرد و استعمال آلات حرب می کرد. مادرش لشکری را به روم فرستاده بود، به جنگ با آنان رفت و در این جنگ، امیر لشکر شجاعت او را دید و نشانش را به همای گفت. همای دانست که پسر اوس و سلطنتش را به وی واگذار کرد. لقبش چهرآزاد است. به قولی 32 سال سلطنت کرد. شهر جرفادقان از نواحی اصفهان از آثار اوست. عمارت هزار ستون اصطخر (=تخت جمشید) نیز از آثار اوست.


8- داراء بن بهمن بن اسفندیار) در رمان معاصر به تأسّی از کوروش، داریوش نامیده شده است. احوالاتش بخشی با داریوش اوّل و بخشی با داریوش دوّم هماهنگ است. جهانبانی بود صاحب قدرت. در مدّتی اندک بسیاری از سرکشان را زیر فرمان خود آورد، الّا "فیلقوس/فیلیپ" حاکم روم را. دارا لشکر جمع کرد با او جمع کرد و پیروز شد و فیلقوس با باقی لشکر در قصری بلند در روم پناه گرفت. دارا قیصر را محاصره کرد و با وعده و وعید بیرون آورد و دخترش را گرفت و روم را به وی بازبخشید، به شرطی که هر سال 1000 بیضۀ طلا که هر بیضه 40 مثقال است به وی خراج دهد. دختر فیلقوس را به خانه برد. بعد از ازدواج دید بوی ناخوشی از دهانش به مشام می رسد، پس او را به روم بازفرستاد. در ان زمان دختر به اسکندر/آلکساندر حامله بود و وضع را پنهان می داشت. چون از حکومت دارا 12 یا 14 سال گذشت، پسرش را که به خاطر علاقه همنام خود اسم گذارده بود، ولیعهد کرد و درگذشت. برخی محقّقان، اسکندر یا سکندر را عبارت از اسکیتر یا اش کنتار بزرگ اشکانیان می دانند و متفاوت از آلکساندر یا آلکسو آندروس مقدونی؛ امّا او نیز در تاریخ روایی ایران -چنانچه ملاحظه گردید- شخصیّتی ایرانی الاصل دارد.


9- داراء بن داراء اکبر/ داراء اصغر) احوالات او نیز بخشی با داریوش دوّم و بخشی با داریوش سوّم هماهنگ است. سیرتی مذموم و طبیعتی ناخوش داشت. اعیان ایران از او آزرده خاطر گشتند و به اسکندر نامه نوشتند که: بیا و شرّ این را از سر ما کم بکن. اسکندر آن بیضه های زرّین را که پدرش پرداخت می کرد، قطع کرد. دارا پیک فرستاد و گفت: چرا خراج نمی دهی؟ اسکندر هم گفت: پدرم درگذشته است. دارا ناراحت شده، یک چوگان و یک گوی با مقداری کنجد برای اسکندر فرستاد، یعنی: بچّه! برو بازیت را بکن. لشکر ما مثل این کنجد است، به هر عددی 1000 صف شکن. اسکندر جواب داد: ملک من تمامی گوی زمین خواهد بود! و به جای کنجد مقداری حنظل فرستاد، یعنی: روزگارت را مانند این سیاه می کنم. اسکندر و دارا با هم رویارو شدند.  شبانگاه، یاران دارا سینۀ او را با خنجر دریدند. دارا هنگام مرگ، اسکندر را فراخواند و گفت: قاتلانم را قصاص کن و دخترم "روشنک/رکسانا" را به زنی بگیر و بیگانه را به حکم ایالت بر ملوک فارس نگمار. اسکندر قبول کرد، دارا نیز گفت: نامرد! حالا چرا؟ حکومت او را 14 سال نوشته اند. بعد از او، اسکندر بر ایران چیره گشت و بعد از آن اشکانیان حاکم این سرزمین شدند. بعد از آنکه نوبت ساسانیان نیز به اتمام رسید، با حملۀ اعراب مسلمان، اسلام وارد ایران شده و تاریخ ایران دورۀ جدیدی را آغاز کرد.

والسّلام


امید شمس آذر
۰۷ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

مختصری از تاریخ پیشدادیان که از منابع مختلف تاریخ عمومی ایران مانند تاریخ "روضة الصّفاء" میرخواند، "تاریخ طبری"، "تاریخ ثعالبی"، "تاریخ گزیده"ی حمدالله مستوفی و... گزینش شده است. ان شاءالله خلاصۀ تاریخ کیانیان هم -برگزیده از همین منابع- در ادامه خواهد آمد. طبیعی است که این مطالب فقط برای آشنایی اوّلیه و اجمالی با تاریخ روایی ایران است و ادای حقّ مطلب دربارۀ این موضوع مجال بیشتری می طلبد.


1- کیومرث/گیومری) غزّالی در نصیحة الملوک، وی را به حسب سن بزرگترین اولاد آدم(ع) معرّفی کرده است. جمعی گفته اند: نام اصلی وی اسیم بن لاود بن ارم بن سام بن نوح(ع) است. مؤلّف غنیه گفته است: یکی از پسران یافث بن نوح (ع) که عرب او را عامر/جامر گویند و عجم کیومرث. فرزندش سیامک بود که به قول مشهور به دست دیوان کشته شد. به قولی دیگر، سیامک فرزند برس بن کیومرث بود. چون قریب هزار سال از عمر او بگذشت و نزدیک به 40 سال بر عالمیان فرمان داد، هوشنگ را به پادشاهی برگزید و کنج عزلت گزید. به قولی نیز 125 سال پادشاهی کرد. کیومرث در منابع پهلوی شخصیّتی اسطوره ای دارد که 3000 سال در بهشت مانده و سپس به زمین آمده و از عصارۀ تن او پس از مرگش بوتۀ ریواسی روییده که از آن مشی و مشیانه (مرد و زن نخستین) آفریده شده اند از آنان نیز باز زوج دیگری به دنبا آمده اند و پس از چند نسل از ادامۀ همین روند، نهایتاً سیامک به دنیا آمده است. در شاهنامه، کیومرث یک انسان معمولی است که در غار زندگی می کند و پوست پلنگ می پوشد و 30 سال مدّت فرمانروایی اوست و سیامک نیز پسر صلبی خود اوست.


2- هوشنگ الملک) به قول اشهر نبیرۀ کیومرث است و به قولی دیگر پسر سیامک بن کیومرث. زمره ای گفته اند: مهلائیل(ع) عبارت از اوست و قینان(ع) عبارت از پدر نامدارش کیومرث. نیز او را عبارت از اخنوخ/ادریس(ع) دانسته اند و اقوال دیگر. 40 سال پادشاهی کرد. در پایان کار، در غاری مشغول به عبادت بود که دیوان سنگ بر سرش زدند و کشتند. هوشنگ را ایران (اوریا/آریا) نیز خوانند و فرقه ای ایران را منسوب بدو دارند و زمره ای به ایرج بن فریدون. پَرَدات/پیشداد لقب هوشنگ است و پیشدادیان نام از او گرفته اند. معنای این عنوان را عدّه ای عبارت از "نخست آفریده شده" و عدّه ای دیگر "قانونگزار نخستین" دانسته اند. دیدگاه اوّل، دیدگاهی ادبی_اسطوره ای و مطابق منابع پهلوی است. دیدگاه دوّم دیدگاهی تاریخی و واقع گرایانه و مطابق با شاهنامه است.


3- طهمورث دیوبند) بعضی مورّخان او را پسر صلبی هوشنگ دانسته اند و طایفه ای از احفاد هوشنگ شمرده اند. لقبش ربناوند/زیناوند به معنی تمام سلاح است. 800 سال عمرش بود. چون 30 سال از سلطنتش گذشت، جمشید را به پادشاهی برگزید و از دنیا رفت. اوّلین بار او بود که به فارسی خط نوشت. در بلخ مدفون است.


4- جمشید) بزرگترین پادشاه پیشدادی است. نام پدرش را ویونگهان گفته اند. ابوحنیفۀ دینوری می گوید: پسرزادۀ ارفخشد بن سام بن نوح (ع) است که عجم ارفخشد را ایران خوانند. طایفه ای از راویان اخبار گفته اند: برادر طهمورث است و گروهی گفته اند: برادرزادۀ طهمورث است. روایت اشهر آن است که پسر صلبی طهمورث است. طابفه ای از جهّال فرس معتقدند سلیمان(ع) عبارت از اوست، در حالی که از عهد او تا سلیمان بیش از 2000 سال فاصله بود. دارالملکش سیستان بود. نوروز را او بنیان نهاد و حکیم فیثاغورث یونانی که ملازمت او می کرد(؟)، موسیقی را در عهد او به وجود آورد. جمشید پس از 300 سال که کسی در ممالکش به موت و مرض و هدم دچار نشد، دعوی خدایی کرد. مردم به ستوه آمدند و شدّاد بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح پادشاه عربستان جنوبی، خواهرزادۀ خود ضحّاک را بر او شوراند. جمشید مقابله کرد، ولی شکست خورده و به سیستان رفت و در آنجا با دختری ازدواج کرد که گرشاسب از آن نسل و رستم از نسل اوست (به نقل از حافظ ابرو). بعضی کتب نوشته اند: بعد از سال از زوال ملکش، ضحّاک او را دید و به امر او کشته شد (و به قول مشهور با ارّه به دو نیم شد). طایفه ای گفته اند: عمرش 1000 سال و سلطنتش 700 (یا 850) سال بود. گروهی نیز گفته اند: عمرش 700 سال و 300 و کسری (و به قول مشهور 312 سال) سلطنتش بود. هود(ع) در اوایل سلطنت او مبعوث شد.


5- ضحّاک تازی) جمعی گفته اند: خواهرزادۀ جمشید است، زیرا خواهر جمشید را یکی از ملوک عرب در حبالۀ نکاح آورده بود. طایغه ای گفته اند: از اولاد و احفاد ذکور سیامک است. مجوس نیز معتقدند: با 6 واسطه به کیومرث می رسد. عجم بیوراسب و ده آک به معنی صاحب ده عیب هم خوانده اند که عرب ده اک را ضحّاک گفته اند. به قولی نامش صورتی از آژی دهاک است. پدرش یکی از ملوک حمیر بود که عرب او را علوان و عجم مرداس خوانند و به روایتی ارداد از نسل فرس بن طهمورث بود. لقبش ماردوش است. در پایان کار در دماوند محبوس گشت. فریدون نام روز حبس او را جشن مهرگان نام نهاد. ابراهیم(ع) در زمان حکومت او یا فریدون مبعوث گشت. 1000 سال و به قولی 450 سال سلطنتش بود.


6- فریدون فرّخ) ملقّب به زرّینه کفش، به گفتۀ مروج الذّهب پسر اتقیان/آبتین بن جمشید است. اتقیان بنا به تصحیف، به صورت اثفیان نیز آمده است. بعضی تواریخ 8 واسطه میان او جم قائل شده اند که نام همگی آبتین بوده و با القابی که با گاو مرتبط است، از هم بازشناخته می شوند. بعد از 50سال از سلطنتش، دختر ضحّاک را در قید نکاح آورد و در مدّت دو سال دو پسر از او متولّد شد: یکی تور/تورج و یکی سلم. فرزند دیگرش ایر/ایرج از زنی به نام ایراندخت بود. قلمروش را 3 قسم کرد: روم و فرنگ را به سلم، چین و خاور (به عبارتی آسیای مرکزی) را به تور و ایران زمین (و به روایتی فلات ایران، شبه قارّۀ هند و شبه جزیرۀ حجاز) را به ایرج داد که سرزمین آن سه به ترتیب سلمان، توران و ایران نامیده شد. سلم و تور بر ایرج شوریدند و او را کشتند. منوچهر بعداً از آنان انتقام گرفت. فریدون وی را جانشین کرد و در کنج عزلت جان سپرد. لقبش مؤیّد است. طایفه ای از یهود معتقدند: نمرود عبارت از فریدون است! در حالی که به گفتۀ ابوالفوارس نمرود جبّاری بود از گماشتگان ضحّاک بر بلاد مغرب. ابویزید بلخی در کتاب صورالاقالیم آورده که: حضرت باریتعالی فریدون را به وحی مؤیّد گردانید و از جهت صلاح حال عباد و بلاد و تنکیل ضحّاک سفّاک برانگیخت. به روایتی ذوالقرنین مذکور در قرآن عبارت از اوست. سلطنتش 500 یا 200 سال بود.


7- منوچهر) بعضی از نسامات عجم گفته اند: پسرزادۀ ایرج است و بعضی گفته اند: دخترزادۀ اوست. وجیه الاخبار و مروج الذّهب نیز گفته اند: پسر صلبی ایرج بن فریدون است. مادرش ماه آفرید نام داشت. بعضی تواریخ آورده اند: قتل ایرج به دست برادران و ظهور منوچهر در ایران و لشکرکشی او به جانب ایشان، بعد از فوت فریدون اتّفاق افتاد. بعد از 50 سال از سلطنتش، افراسیاب ترک (تورانی) از نسل تور بر او شوید. ماجرای آرش در این زمان پیش آمد. منوچهر بعد از آن به ری رفت و در پایان کار، نوذر را ولیعهد خود کرد. مدّت پادشاهی اش 120 سال بود. شعیب(ع) و موسی(ع) در اواسط سلطنت او مبعوث شدند و یوشع(ع) در آخر سلطنتش. لقبش فیروز است.


8- نوذر) خویشتن دار و کم آزار بود؛ چون به سلطنت رسید، مملکت پریشان گشت. افراسیاب حمله کرده و او را کشت و خود بر تخت نشست. لقبش آزده است و بعضی از فارسیان او را کم بخت خوانند. مقرّش ری بود. 7 سال حکومت کرد.


9- افراسیاب) چون به ایران آمد، ایران ویران شد. بزرگان پیش زال که در زابلستان حاکم بود، فرستادند تا با او جنگ کند. مدّت حکومتش 12 سال بود. برخی گفته اند عبارت از آلپ ارتونقای سوّم فرمانرای سکاها است. این بیشتر می تواند مطابق با افراسیاب معاصر کیخسرو پادشاه کیانی باشد؛ چون به نظر می رسد میان این افراسیاب با آن افراسیاب به دلیل فاصلۀ زمانی زیاد، تفاوت باشد.


10- زاب/زو طهماسب) فرزند طهماسب بن منوچهر است. نامش به گونۀ سوبی، هوزوپ و... نیز آمده است. بعد از لشکرکشی ایرانیان علیه افراسیاب، زال گفت: باید کسی پادشاه شود. بزرگان کشور با یکدیگر مشورت کردند و زاب را به پادشاهی برگزیدند. زاب به مدّت 7 ماه با افراسیاب جنگ کرد. افراسیاب سرانجام ایران ایران را ترک کرده و توران بازگشت. زاب چون به پادشاهی رسید، 80 سال داشت. ایران را دوباره آباد کرد، دو نهر معروف به آئین و رائین در عراق درست کرد (اکنون دو رود زاب علیا و زاب سفلا در عراق وجود دارند) و طعامهای لطیف برای اوّلین بار اختراع کرد. 30سال سلطنتش بود و پس از خود، برادرزاده اش گرشاسب پسر اثرت را به جانشینی برگزید. به روایتی عبارت از حضرت یوسف(ع) است. طبق برخی ملاحظات، زمان حکومت او و برادرزاده اش -برخلاف قول مشهور- پیش از منوچهر بوده است.


11- گرشاسب/کرشاسپ) مادرش دختر بنیامین بن یعقوب(ع) بود. مفاتیح العلوم گفته: گرشاسب و زاب باهم سلطنت می کردند. طبری گفته: گرشاب وزیر زاب بود. تاریخ معجم هم نوشته که: گرشاسب بعد از فوت زاب، 20 سال سلطنت کرد. بعد از او، مدّت پیشدادیان سر آمد و کیان وارث منصب ایالت و سلطنت گشتند.


امید شمس آذر
۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۳۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

ان شاءالله که همه جای دنیا

اختلاف "این" با "اون" حل بشه.

توکّل بر خدا

***

 

جئیران آماندی جئیران

حالیم یاماندی جئیران

یوزگون وعده وئرمیشدین

دؤرد ایل تامامدی جئیران

***

 

اگر غرضی می آمد

نیازی به ضبطی بودن مناظره ها هم نبود

***

 

صلّی علی محمّد

بوی کسی نیامد

***

 

می توانیم

داشته باشیم

تا بشود

***

 

چرا پاکت شیر شش گوش را چهارگوش می نامیم

و پاکت شیر چهار گوش را سه گوش ؟!

***

 

یعنی آقای قالیباف متعهّد می شود که

اگر با 96 و نیم درصد آراء انتخاب شد،

از ریاست جمهوری استعفا دهد ؟

***

 

 روحانی خرداد 92: همۀ مشکلات ظرف 100 روز قابل حلّ است

روحانی فروردین 96: مشکلات کشور تا 100 سال هم قابل حل نیست

ملّت 29 اردیبهشت 96: سّیییییهدییییییر

***

 

 

می گویند: انرژی های جوانان باید تخلیه شود

فقط نمی دانم چرا در داخل کشور انرژی های منفی تخلیه می شود

تخلیۀ انرژی های مثبت می ماند برای بعد از مهاجرت به خارج ؟!

***

 

اسکناس های جدید 1000، 2000 و 5000 تومانی

هنوز بعد از چهار ماه به شهرستان ما نرسیده است.

باز هم می گویید رکود فقط در بخش مسکن است ؟!

***

 

در تاریخ راجع به شکل بینی عبدالله بن زبیر چیزی نیامده است

پس وقتی میرباقری نقش او را به جای مهران رجبی به رضا کیانیان می دهد،

معلوم است که با وی مشکل شخصی دارد.

***

 

تا وقتی تصوّر می کردم آدم ها نیمی خوب و نیمی بدند

به نصف آدم ها بدبین بودم،

بعدها فهمیدم آدم ها تقصیری ندارند

انسان ذاتاً شریر است.

حالا به همه خوشبین هستم و راحت زندگی می کنم.

***

 

 

 

امید شمس آذر
۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۲۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

مهدی(عج) مجرّد است

             شکیبا باش!


امید شمس آذر
۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۵۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

حضرت علی علیه السلام فرمودند:

هر گاه خدا بنده اى را خوار دارد، او را از آموختن علم بر کنار دارد.


علم، عزّت می‌آورد و جهل، خواری. اینکه مقام معظم رهبری بارها و بارها بر روی رشد علمی کشور تأکید می‌کنند، ریشه در این کلام امیرالمومنین علیه السلام دارد. ملتی که از لحاظ دستاوردهای علمی و صنعتی پیشرفت کرده باشد در عرصه بین‌المللی محترم و سربلند است. 

علمی که ریشه‌هایش در ایمان و تقوا رشد پیدا کند، علم نافع خواهد بود و چنین علمی در نهایت منجر به رشد و بالندگی مادی و معنوی فرد و جامعه خواهد شد. در آستانه چهل سالگی انقلاب اسلامی ، باید اعتراف کنیم که هر جا دانشمندان ما با ایمان و روحیه جهادی و با خودباوری کاری را شروع کردند، موفق و سربلند آن کار را به پایان رسانده‌اند. به عنوان نمونه در مراکز دانش بنیان، فناوری نانو ، فناوری هسته‌ای و صنایع موشکی به پیشرفت‌های فوق العاده‌ای دست پیدا کرده‌ایم. اما هر جا از تهدیدهای دشمن ترسیدیم و گول لبخند‌های جان کری و اوباما را خوردیم، با خفت و خواری شکست خوردیم، مثل توافق ننگین برجام که نتیجه‌ای جز به هدر دادن فرصت‌ها نداشت.

وقتی مسئولین ما از تجربه‌های بدعهدی آمریکا و اروپا درس نگیرند و به هشدارهای دلسوزان نظام خصوصا رهبری عزیزمان توجه نکنند، خوار و ذلیل خواهند شد. دودش هم به چشم همه‌ی مردم می‌رود چه آنها که چنین دولتمردانی انتخاب کردند و چه آنها که مخالف این تفکر هستند. 

نکته: مواظب باشیم که در انتخابات‌های بعدی ، اشتباه را تکرار نکنیم و جریان سازش‌کار و غرب‌گرا را کنار بزنیم... ان‌شاءالله.

(برگرفته از وبلاگ گوهرنویس)

امید شمس آذر
۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

«دوش وقت سحر از غصّه نجاتم دادند»

گریه ام دیده و در جا شکلاتم دادند!


گوهری داشتم، از دست ستاندندم و جاش

اندر آن ظلمت شب آب نباتم دادند


همه آنقدر که باهوش و مؤدّب بودند

کیش کردندم و در خاتمه ماتم دادند


که تو را چه به غنی سازی ای مرد فقیر؟!

بعد هم وعدۀ تأمین ثباتم دادند


آب سنگین به چه کار آیدم؟ آن را بردند

جاش بستند شیلنگ، آب حیاطم دادند!


آن دو فروند هواپیما، این هم عزّت!

ارزشش داشت که اینگونه براتم دادند


هرکه این جمله نمی بیند، عینک بزند

اصل آن است کز آن جمله نجاتم دادند.


امید شمس آذر
۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

از پشه پرسیدند: چرا زمستونها پیداتون نیست؟

گفت: نه که تابستونها رفتارتون خوب بود!

*


از غارت سرمایۀ داخل مستند

ایرانگیری کرده و باهم بستند


حالا حالا دماغشان پر باد است

در فکر گرفتن جهان هم هستند.



روحانی و جهانگیری نقش مکمل را ایفا می‌کنند

امید شمس آذر
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۳۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

داستان حماسی آرش کمانگیر از داستانهای کهن ایرانی و معرّف حضور اغلب ایرانیان است. اما چیزی که ممکن است عمدۀ ایرانیان از آن بی اطّلاع باشند و دانستنش برایشان مایۀ تعجب باشد، این است که در حالی که مرحوم فریدون مشیری در شعر «خروش فردوسی» از آرش نیز در کنار شخصیت های دیگری که از طریق شاهنامه با آنها آشنا شده است نام می برد، این داستان در هیچ جای شاهنامه نیامده و مورد عنایت حکیم فردوسی قرار نگرفته است. امّا چرا فردوسی اعتنایی به این داستان نکرده است؟ علّت اولیۀ آن شاید برگردد به منابع شاهنامه یعنی خداینامه های پهلوی دورۀ ساسانی که عمدتاً با اشکانیان سر ستیز داشته و در پی زدودن منابع به جای مانده از آنان بودند؛ و از آنجا که داستان آرش متعلّق به منابع دورۀ اشکانی است، در خداینامه های دورۀ ساسانی که خود نیز به نوبۀ خود منابع شاهنامۀ فردوسی هستند، انعکاس نیافته است. ولی این، علّت ظاهری قضیه است؛ وگرنه چرا علی رغم ذکر نشدن آن در شاهنامه، در دهه های و سالهای اخیر، این اندازه روی آن جولان داده شده است؟

علّت اصلی قضیه بر می گردد به ساختار خود داستان. این داستان به مانند دیگر یادگارهای فرهنگی مادّی و معنوی اشکانیان که بعضاً خود را «فیلوهلن/یونان دوست» می نامیدند، حال و هوایی هلنیک دارد و از فضای ایرانی به دور است. خود آرش شیواتیر/ارشسیاطیر به احتمال نامش را از ارشک -بزرگ اشکانیان- گرفته و برخلاف انتظار عموم، در منابع قبل از دورۀ مزبور، نام شناخته شده ای در تاریخ روایی -مانند اوستا- به عنوان پهلوانی که در دورۀ منوچهر می زیسته، نبوده است. با این توضیحات، عناصر غیر ایرانی و بطور خاص یونانی داستان آرش عمدتاً از این قرارند:

1- در بخشی از این داستان، آرش بدن خود را برهنه می کند و به سپاهیان می نمایاند و می گوید: «به تن من بنگرید! هیچ عیب و نقصی در آن نیست....». در فرهنگ و هنر ایرانی -پیش یا پس از اسلام- اثری از عنصر برهنگی دیده نمی شود و این عنصر از عناصر فرهنگ و هنر یونانی و پای ثابت آن است.

2- در بخش دیگر داستان، پس از آنکه آرش تیر را رها می کند، این باد صبا است که به کمک تیر می شتابد و آن را تا سوی دیگر رود جیحون پرواز می دهد. حضور عوامل خارق عادت در داستانهای حماسی ایرانی نیز مانند همۀ تمدّن های دیگر، امری طبیعی است؛ امّا این عوامل هرگز در داستانهای ایرانی نقش اصلی و تعیین کننده در رقم خوردن خطّ مشی کلّی داستان بر عهده ندارند. حتّی در تعالیم اسلامی نیز آمده است که معجزه مال مواقع اضطرار است. از نقش گاو برمایون در داستان فریدون گرفته تا نقش سیمرغ در داستان رستم، هیچکدام طوری نیستند که نبودنشان منجر به عوض شدن سرنوشت اصلی داستان شود. اما در داستان آرش، به مانند داستانهای یونانی، عوامل فراانسانی -در اینجا باد- نقش اوّل را ایفا می کنند و انسانها آلت دست خدایان و دیگر عوامل اصلی قرار گرفته اند.

3- مهمتر از همه، عنصر اصلی داستان که مذاکره و توافق با دشمن متجاوز در داخل کشور قبل از ترک خاک و عقب نشستن او و واگذاردن تعیین خطوط سرحدّی به افاضات شانس و تصادف است. در هیج جای فرهنگ ایرانی، چنین پدیده ای به چشم نمی آید و این از متشکّلات فرهنگ یونانی است که مفهوم ملّت و وطن نه در اساطیر و نه در تاریخ آن، هیچ گاه آنطور که باید شکل نگرفت و از حدّ تعلّق خاطر به شهرها فراتر نرفت. در حالی که فردوسی بزرگ در جای دیگری می فرماید:

«زن و کودک و بوم ایرانیان                به اندیشۀ بد منه در میان».

یعنی مال و جان و ناموس و استقلال و تمامیت ارضی ایران، نباید وجه المصالحۀ رفتارهای سیاسی حاکمان قرار گیرد. و این جزء جدانشدنی نه تنها فرهنگ و بلکه سنّت ایرانی است که در اینجا مورد بی مهری قرار گرفته است!

امید شمس آذر
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۱۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

من به دنبال رز آبی نمی گشتم

این شما بودید

-شاید-

که به دنبال گل آبی گسیلم داشتید،

با پرچم قرمز !


امید شمس آذر
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۱۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر


بیزارم از سیاست و اهل صداقتم

ختم مرام و جرئت و اند رفاقتم !


برنامه های من همه ملموس و عینی است

دور از خیالبافی و دور از حماقتم


من با شعار دولت ضد تورمم

در فکر پر نمودن جای فراقتم


بی هیچ قصدی و غرضی آمدم که تا

                                  خدمت کنم به جامعه تا حدّ طاقتم


                                   سیّد محمّد غرضی بودم و کنون

                                    این شعر نیز مختصری از لیاقتم!


امید شمس آذر
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

     تعارض ها

تعارض مال دلالت دو جمله است. یعنی این جمله می گوید این کار خوب است و آن جمله می گوید این کار بد است. تعارض شامل تناقض و تضاد هم می شود. امّا تزاحم مال جایی است که دو جمله در دلالت باهم مقابله ای ندارند، ولی در عمل باهم تقابل دارند؛ مانند: نماز خواندن در جای غصبی.

انواع تعارض: 1- تعارض بدوی؛ در صورتی که میان دو دلیل قطعی نباشد. یعنی دلیل یکی از دو طرف قطعی نباشد. 2- تعارض نهایی یا اصلی؛ در صورتی که تعارض میان دو دلیل قطعی باشد.

دلیل دینی در صورتی قطعی است که دو شرط داشته باشد: 1- سند قطعی، 2- دلالت قطعی. ترکیب این دو باهم می شود: حکم شرعی قطعی.

انواع دلالت: 1- دلالت ظاهر، 2- نصّ.

با توجّه به انواع سندها و انواع دلالت ها، چهار نوع تعارض ممکن است پیش بیاید: 1- تعارض میان دلیل عقلی قطعی با دلیل نقلی قطعی. 2- تعارض دلیل عقلی قطعی با دلیل نقلی ظنّی. 3- تعارض دلیل عقلی ظنّی با دلیل نقلی قطعی. 4- تعارض دلیل عقلی ظنّی با دلیلی نقلی ظنّی. در حالت های 1 و 3 دلیل نقلی و در حالت های 2 و 4 دلیل عقلی مقدّم است.


     نقد هرمنوتیک فلسفی

هرمنوتیک دانشی است که به معنی دانش تفسی، پی بردن به قواعد تفسیر یا منطق گفتمان است. از میان انواع هرمنوتیک -کلاسیک، رمانتیک و فلسفی- هرمنوتیک کلاسیک بنا را بر این می گذارد که: اوّلاً فهم متن امری ممکن است، ثانیاً فهم امری عادّی است و کژفهمی در شرایطی استثنایی به خاطر موانع فهم رخ می دهد. به اینها اصطلاحاً می گویند "متن محور"؛ یعنی اعتقاد دارند که نویسنده/گوینده و خواننده/شنونده نقشی در این میان ندارد و اصالت با متن است. هرمنوتیک کلاسیک با هرمنوتیک رمانتیک چند نقطۀ مشترک دارد: 1- فهم متن امری ممکن است، 2- برای فهم متن به منطق گفتمان (دانش تفسیر) نیازمندیم؛ امّا در مقابل آن، اعتقاد دارد: فهم امری غیر عادّی است و کژفهمی امری عادّی و طبیعی است. اینها هم به محوریّت متن و هم به محوریّت مؤلّف معتقدند. یعنی به اصطلاح "متن_مؤلّف محور"اند .

هرمنوتیک فلسفی می گوید: گوینده یا متن در فهم نقش ندارند و ملاک ذهن خود مخاطب است. کلاسیک ها و رمانتیک ها دنبال روش فهمیدن بودند و با اعتقاد به ممکن بودن فهمیدن، به دنبال روشی بودند که بهتر بفهمند. فلسفی ها معتقدند فهم چیزی است که اساساً بدون هرمنوتیک اتّفاق نمی افتد و اساس نه متن است و نه مؤلّف، بلکه مفسّر است. بزرگترین ضربه ای که هرمنوتیک فلسفی می زند، این است که معتقد است: اساساً چیزی به نام تعلیم و تعلّم معنا ندارد.

وقتی می گوییم «هر عامی تخصیص می خورد»، خود این حرف نیز از این قاعده مستثنی نیست؛ پس چند جا هست که عام هایی مشمول تخصیص نمی شوند. آنان که می گویند فهم امری نسبی است، باید توجّه کنند که خود این سخن نیز از همان فهم نسبی نشئت می گیرد. پس خود این سخن نیز ممکن است درست نباشد. اگر همۀ فهم ها نسبی است، پس چطور آموزه های هرمنوتیک فلسفی ثابت اند؟!

هرمنوتیک های فلسفی "متن_مفسّر محور" اند، امّا به مفسّر بهای زیادی می دهند.


بطور خلاصه ایرادات عمدۀ هرمنوتیک فلسفی از این قرار است:

  1. گزاره های هرمنوتیک فلسفی خودمتناقض اند.
  2. وقتی قائلیم که همۀ فهم ها نسبی اند، دیگر کژفهمی چه معنایی دارد؟
  3. کدام پیش داوری ها درست و کدام نادرست است؟
  4. نسبیّت گرایی حاصل از آن، لجام گسیخته و غیر قابل کنترل می گردد.
  5. ادراک امری مادّی و زمان مند است، در حالی که خود فهم امری انتزاعی است.
  6. هیچگونه فهمی بدون پیش ساختار شکل نمی گیرد.
  7. هرمنوتیک فلسفی همۀ پیش دانسته های را عامل فهم معرّفی می کند، در حالی که بعضی از آنها ممکن است مانع فهم باشد.
  8. بی نهایت بودن فهم ها امری غیرعقلایی است و عقل دایرۀ درستی فهم ها را محدود می کند؛ به دو دلیل: الف) نمی توانیم بگوییم "کاری به گوینده نداریم". ب) یک لفظ نمی تواند معانی نامحدود داشته باشد.


     نقد پلورالبیسم دینی

پلورالبیسم/تکثّرگرایی دینی چندین معنا دارد که این معناها مورد اختلاف نیست: 1- در طول تاریخ بشر یک دین نبوده، بلکه چندین دین بوده. 2- در طول تاریخ ریشۀ ادیان یکی است. 3- حقّانیت ادیان در زمان پیامبر خویش. 4- تعدّد ادیان به صورت غیر فروکاهشی، یعنی هر دینی تکمیل کنندۀ دین قبلی. موارد اختلاف در حقّانیت آنهاست، یعنی در عصر حاضر. آیا خود پیامبران پلورالیست بودند؟ خیر.

اوّلین پلورالیست ها مسیحیان بودند که غیرمسیحی ها ر ا اهل بهشت نمی دانستند. حضرت ابراهیم(ع) را هم حتّی اهل بهشت نمی دانستند و معتقد بودند ایشان در جایی به نام "لیمبو" حدّفاصل بهشت و جهنّم [=اعراف] منتظر است تا دبن مسیح(ع) بر او عرضه شود و بپذیرد، آنگاه به بهشت برود! بعداً عدّه ای معتقد شدند که منظور از مسیحیان، فقط مسیحیان تابلودار نیستند. حضرت ابراهیم(ع) هم مسیحی بود، ولی از نوع بی نام. مسلمانان نیکوکار هم به نوعی مسیحی اند. و... . بعداً "جان هیک" پیدا شد و گفت: "اساساً کاری به دین افراد نداریم". مسیحیان پلورالیسم را پلورالیسم حقّانیت شروع نکردند، بلکه از پلورالیسم نجات شروع کردند. "کانت" می گوید: "آنچه برای ما مکشوف است پدیده نیست، پدیدار است". قرآن می فرماید: «منافقان شهادت می دهند که تو پیامبر خدایی. خدا می داند که تو پیامبر خدایی، ولی آنان دروغ می گویند»؛ این یعنی: مطابقت با واقعیّت کافی نیست، باید اعتقاد به آن در قلب ریشه کرده باشد.

اسلام ظاهری از اوّل تا آخر خوب است. شرط این اسلام نه عمل کردن است و نه ایمان داشتن. در حدّ طهارت ظاهری و ازدواج و غسّالخانه و... این اسلام کافی است. اسلام قلبی آن است که از نظر قلبی تسلیم امر خدا باشد، هرچند شریعت پیغمبر خاتم (ص) را درک نکرده باشد. اسلام در سوّمین معنا، به معنای شریعت حضرت خاتم(ص) است. قرآن حرف اهل کتاب را زمانی حق می داند که به اسلام گرویده باشند؛ یعنی انجیل و تورات تحریف نشده هم بهره ای از حق دارند، ولی کافی نیستند.

در مقابل این آموزه ها، سه سند وجود دارد که متمسّکین به آنها، آنها را دلیل بر تکثّرگرایی دینی در اسلام می گیرند: 1- یکی آیۀ 62 سورۀ بقره که اهل کتاب را به همراه مسلمانان اهل نجات می داند، 2- یکی شبه روایتی که می گوید "به تعداد انسانهای روی زمین راه رسیدن به خدا وجود دارد" و 3- دیگر اینکه می گویند "آیا اساساً ممکن است که تمام حق نزد یک گروه باشد؟". در جواب اوّلی باید به شأن نزول آیه توجّه کرد؛ این آیه دو تا مورد نقض دارد. این آیه تمام کسانی را که به خداوند و روز جزا ایمان داشته و عمل صالح انجام دهند، اهل نجات می داند؛ در حالی که پلورالیست ها چنین اعتقادی ندارند و قائلند شریعت آنان (همان پلورالیسم) راه نجات است. در مورد روایت باید گفت که: بدون سند است؛ اگر هم مستند باشد، منظور راههای خداشناسی است نه شریعت های گوناگون. پاسخ استدلالی به سؤال سوّم هم این است که: ما هیچ گاه نگفتیم که جز اسلام راه دیگری حق نیست، بلکه می گوییم:

«نام احمد(ص) نام جمله انبیاست          چون که صد آمد، نود هم پیش ماست».


ما حقّانیت را در این زمان منحصر به اسلام می دانیم، ولی دایرۀ نجات را بسیار گسترده می دانیم.


     خاتمه

امکان هیچگونه تغییری در بخش عقابد دین وجود ندارد. افزایش کمّی معلومات ما از دین نیز، نوعی تغییر است که اشکالی ندارد. نوع دیگر تغییر مثبت، افزایش کیفی معلومات ماست.

آیا معرفت های دینی، تابع معرفت های علمی اند؟ پاسخ:

1- همۀ معرفت های دینی با همۀ معرفت های غیر دینی مرتبط و متأثّر از آنها نیستند.

2- برای فهم و معرفت دین، تنها دانش های ابزاری نظیر ادبیّات، منطق، اصول فقه، رجال و حدیث شناسی ضروری است.

3- فهم دیبن بر دانش دیگری غیر از آنچه ذکر شد مبتنی نیست، بلکه بخش هایی از کتاب و سنّت با خود کتاب و سنّت تفسیر می شوند.

4- نتیجه آنکه: معرفت های دینی -عمدتاً- تابع معرفت های غیر دینی نیستند.


پایان

امید شمس آذر
۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۳۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

اوّلین چیزی که باید بدانیم این است که: هر سؤالی که مطرح شد جایش کجاست و در کدام حوزه باید بررسی شود؟ بعضی سؤالات چندین سؤال فرعی در دل خود دارند که به حوزه های مختلف مربوط می شوند. مشکل برخی در این است که اصل معرفت را زیر سؤال می برند و در پاسخ به بدیهیّات می گویند: "این نظر شخصی شماست"! اگر نتوانیم اثبات کنیم که می شود فکر کرد و به حقایق رسید، دیگر نمی شود فکر کرد و به حقایق رسید. می گویند: فلان پروفسور غربی 700 صفحه کتاب نوشته که: "نمی شود استدلال کرد"؛ اگر نمی شود استدلال کرد، پس خود این 700 صفحه استدلال چه می شود؟!

بعد از این نوبت به خداشناسی فلسفی می رسد. سپس نوبت شناخت انسان است. از خلال بحث شناخت انسان است که نیاز به نبی و نیاز به امام مطرح می شود. از این به بعد نوبت فلسفه های مضاف است که برخلاف فلسفۀ مطلق، از موضوعات اضافه شده ای مانند: فلسفۀ حقوق، فلسفۀ اخلاق، و... صحبت می کند. مثلاً در فلسفۀ اخلاق باید بتوان ثابت کرد که هنجارهای اخلاقی در اصل هنجار هستند و برداشت شخصی نیستند.


     مقدّمه

آنچه از این مباحث دنبال آن هستیم، این است که بدانیم: 1- دین چیست؟ چه شناخته شود و چه شناخته نشود. 2- آیا راه شناخت برای دین داریم داریم یا نه؟ 3- آیا همۀ شناخت ها ارزش شان یکسان است؟ حق را اگر یک چیز بیرونی ثابت در نظر بگیریم که با مقایسه قابل اثبات باشد، دیگر حق نیست.

دو نوع پلورالیسم دینی داریم: 1- پلورالیسم دینی حقّانیت که اعتقاد دارد هر برداشتی از دین حقّ است. 2- پلورالیسم دینی نجات که معتقد است هر برداشتی چه حق باشد چه ناحق باشد، اهل نجات است. در جواب کسی که می پرسد: "برداشت من درست است یا برداشت تو؟"، باید بگوییم: "سؤال غلط است". سه نوع هم هرمنوتیک داریم: 1- هرمنوتیک کلاسیک که بنا را بر فهمیدن می گذارد که در چند درصد موارد ممکن است کژفهمی و سوءتفاهم هم صورت بگیرد. 2- هرمنوتیک رمانتیک که بنا را بر نفهمیدن می گذارد که در چند درصد موارد فهمیدن صورت می گیرد. 3- هرمنوتیک فلسفی که اساساً قهمیدن و نفهمیدن را به رسمیّت نمی شناسد. (نقد پلورالیسم دینی و نقد هرمنوتیک فلسفی ان شاءالله در ادامه خواهد آمد). 

ما اصولاً در بحث معرفت از خود معرفت غافلیم. مثلاً می گوییم: دین شناسی، انسان شناسی، کیهان شناسی، روان شناسی و... ، ولی کمتر می گوییم: شناخت شناسی. وقتی می گوییم: "شما می شناسی و من نمی شناسم"، شما چه چیز داری که من ندارم؟ آن چیز اسمش "معرفت" است. از معرفت اینقدر باید بدانیم که: معرفت مولّد واقعیّت نیست، کاشف واقعیّت است. دو جمله ای که عین هم باشند و فقط در هست یا نیست فرق داشته باشند، متناقض اند و قابل جمع نیستند. دو جمله ای که قابل جمع نباشند، ممکن است با اندکی تغییر در یکی از آنها قابل رفع باشند؛ یعنی نه این و نه آن. مثال: دو جملۀ "هر انسانی خوش اخلاق است - هر انسانی خوش اخلاق نیست" نه قابل جمع اند، نه قابل رفع؛ امّا دو جملۀ "هر انسانی خوش اخلاق است - هیچ انسانی خوش اخلاق نیست" قابل جمع نیستند، امّا قابل رفع اند. زیرا ممکن است کسی بگوید: من هیچکدام را قبول ندارم، بعضی انسان ها خوش اخلاق هستند و بعضی خوش اخلاق نیستند.


     انواع معرفت

  1. معرفت انسان به هستی خود (=علم حضوری).
  2. معرفت انسان به قوای ادراکی خود (= من می فهمم که می فهمم).
  3. معرفت انسان به قوای تحریکی خود (= من می دانم که تا 100 کیلو را می توانم بلند کنم، هرچند آزمایش نکرده باشم).
  4. معرفت انسان به احساسات و حالتهای نفسانی خود (= یافتن خوشی و تنفّر نسبت به یک امر در درون خود).
  5. معرفت انسان به افعال جوانحی خود.
  6. معرفت انسان به صورت ها و مفاهیم ذهنی خود.
  7. قوانین و اصول بدیهی منطق که مبیّن روش های تعریف و استنتاج است.
  8. اصل امتناع تناقض (= اجتماع دو نقیض و ارتفاع دو نقیض محال است).
  9. حقّانیت و مطابقت برخی از ادراکات انسانی با واقع و خطا نبودن همۀ آنها.
  10. اصل علّیت.
  11. و... .


     انواع علم

علمی که به واسطۀ تصویر ذهنی از کسی یا چیزی داریم "علم حصولی" است، امّا علم ما به خود آن تصویر ذهنی "علم حضوری" است. علم حضوری خطا ندارد، چون واسطه ندارد.

علم حصولی دو نوع است: 1- تصوّر؛ آنجایی است که مفهومی وجود دارد ، ولی نسبتی به آن داده نمی شود که به صورت جمله درآید. (تصوّر را برخی دانشمندان علم نمی دانند). 2- تصدیق؛ آن است که به صورت یک جمله درآید.

در تقسیم بندی دیگر، علم حصولی دو نوع است: 1- جزئی؛ آن است که مصداق دیگری اگر برایش پیدا شود، لاجرم اسم دیگری خواهد داشت . مانند: کعبه، الله، و.. . 2- کلّی؛ آن است که اگر مصداق دیگری برایش پیدا شود، باز همان اسم را دارد. مانند: مولود کعبه، خدا، سیّدالشّهداء، و... .

علم حصولی جزئی به دو طریق حاصل می شود: 1- حسّ. 2- خیال.

مفاهیم کلّی به دو دسته تقسیم می شوند: 1- ماهوی؛ که ماهیّت یک شیء را بیان می کند و کاری به وجود خارجی و ذهنی اش ندارد . از طرفی با ماهیّت دیگر قابل جمع نیست. مانند: انسان، شتر، بلبل، و... . مفاهیم کلّی ماهوی، هم شامل موصوف ها و هم شامل صفت ها می شوند. 2- فلسفی؛ به نحوۀ وجود یک شیء بر می گردد. مانند: ممکن، واجب، علّت، معلول، یکی، دوتا، و... . مفاهیم فلسفی که نسبی اند، ماهیت محسوب نمی شوند؛ چون ممکن است به یک وجود در شرایطی علّت اطلاق شود و در شرایطی معلول، و... . 3- کلّی منطقی، کلّی دیگری است که مانند کلّی فلسفی کاری به ماهیّت ندارد، امّا محلّ شکل گیری آن درون ذهن است؛ مانند: "«انسان اراده دارد» یک جمله است"، "مفهوم «رضا» جزئی است"، و... .


     بدیهیّات

علم ما به ارادۀ خودمان علم حضوری است از نوع تصوّر، امّا به این صورت بگوییم که: "من اراده دارم"، این یک تصدیق است. انواع تصدیقات به دو دستۀ 1- بدیهی و 2- نظری تقسیم می شوند. بدیهیّات تصدیقاتی هستند که نیازی به استدلال ندارند؛ مانند: "اجتماع نقیضین محال است، هر معلولی علّتی دارد، من احساس دارم، و...". نظریّات تصدیقاتی هستند که نیاز به استدلال دارند؛ مانند: "آسمان آبی است، خدا یگانه است، انسان احساس دارد، و...". تقسیم بندی دیگر تصدیقات: 1- قضایای تحلیلی، 2- قضایای ترکیبی. قضایای تحلیلی آنهایی هستند که از دل موضوع یا نهاد، گزاره بیرون می آید؛ مانند: "هر فاعلی فعل دارد، هر پدری فرزند دار است، و...". قضایای ترکیبی آنهایی هستند که محمول در دل موضوع نهفته نیست؛ مانند: "انسان خوش اخلاق است، زمین گرد است، و...". تقسیم بندی دیگر: 1- قضایای پسین، 2- قضایای پیشین. پسین قضیه ای است که من باب اطلاق جزء به کل، از روی یک تجربه بیان می شود؛ مانند: "آب در 100 درجه می جوشد، انسان معاصر 73 سال عمر می کند، و...". قضایای پیشین آنهایی اند که از روی تجربه بیان نمی شوند؛ مانند: "هر معلولی علّت دارد، اجتماع نقیضین محال است، و...". اگر قضایای پسین مورد استثناء قرار گیرند، کلّیت شان زیر سؤال نمی رود، ولی قضایای پیشین با پیدا شدن مورد نقض، کلّیت شان منتفی می گردد. هدف از بیان این تقسیم بندی ها این است که توجّه کنیم: یقینیّات فقط شامل قضایای "بدیهی، تحلیلی و پیشین" می شود. انواع تصدیقات نظری ترکیبی و پسین ممکن است صادق باشند و ممکن است کاذب باشند. هر تصدیقی که با واقع مطابق باشد صدق است و هر تصدیقی که با واقع مطابق نباشد کذب است.

معرفت های حضوری خطاپذیر نیستند، بنابراین با معرفت های حصولی کار داریم. معرفت های حصولی نظری باید برای محرز شدن، به معرفت های بدیهی برگردد. حال، باید ببینیم که خود بدیهیّات اعتبارشان را از کجا می گیرند؟ دو مبنا بر اعتبار قضایای بدیهی وجود دارد: 1- یکی مبنای قدیم که می گوید "قضایای بدیهی از آن رو بدیهی اند که نیاز به استلال ندارند و از آن رو نیاز به استدلال ندارند و از آن رو نیاز به استدلال ندارند که قسمت دوّم جمله با قسمت اوّل آن یکی است". در اینجا حرف تازه ای نگفته ایم، بلکه بسته ای را باز و مجملی را مفصّل کرده ایم. 2- مبنبای دوّم، مبنای حضرت آیت الله مصباح است که می گوید "ما می توانیم بدیهیبات را به علم حضوری برگردانیم". چهار نوع بیشتر بدیهیّات نداریم: 1- وجدانیّات، 2- بدیهیّات منطق، 3- بدیهیّات اوّلیه، 4- قضایای تحلیلی. باید مصداق هر کدام از آنها را در وجود خودمان پیدا کنیم. بدیهیّات منطق، بدیهیّات اوّلیه و قضایای تحلیلی یکی اند که همراه با وجدانیّات جزء بدیهیّات قرار می گیرند. این سادیسم را باید از جان خیلی ها درآورد که سعی می کنند برای هر احکامی دلیل عقلی پیدا کنند.


امید شمس آذر
۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۴۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر


حضرت امیر علیه السلام درباره توشه گیری از دنیا می‌فرمایند:

در دنیا از دنیا چندان توشه بردارید که فردا خود را بدان نگاه دارید.

پس، بنده باید پروای پروردگار دارد،

خیرخواه خود باشد و پیش از رسیدن مرگ توبه آرد،

بر شهوت چیره شود و ...

مولایمان علی علیه السلام در آخر کلام خود یک دعای ویژه برای ما می‌کنند:

از خدای سبحان خواهانیم که ما و شما را از کسانی بدارد که نعمت، آنان را به راه سرکشی در نیارد،

و هیچ چیز ، از اطاعت پروردگارشان مشغول ندارد و پس از مرگ اندوه و پیشمانی به آنان روی نیاورد.

اینکه خیلی از ما از نعمت‌های خدا برای معصیت خدا بهره می‌بریم و عین خیالمان نیست، نشانه غفلت است. اولین  و مهمترین راه از بین بردن این غفلت ، کسب شناخت و معرفت نسبت به خدای مهربان است با مطالعه و پرسش از عالمان دین برای دفع شبهات در ذهنمان و ...

امید شمس آذر
۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۱۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

صدای این ابَر ابری که می گویند:

«هوا را تیره می دارد ولی هرگز نمی بارد»

       بیاید یا نه،

             قربان وجودت

                   «داروگ! کی می رسد باران» ؟!

امید شمس آذر
۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بامداد دیشب اسامی کاندیداهای نهایی ریاست جمهوری دورۀ دوازدهم توسّط  وزارت کشور به اطّلاع مردم رسید: 1- سیّدمصطفی آقامیرسلیم، 2- اسحاق جهانگیری کوهشاهی، 3- حسن روحانی، 4- سیّدابراهیم رئیسی ساداتی، 5- محمّدباقر قالیباف و 6- سیّدمصطفی هاشمی طباء. گزینۀ اصلح من در انتخابات، کسی بود که هیچ کس از وی دعوتی برای حضور در این عرصه نکرده بود و من نیز که عضو هیچ ارگان و تشکّلی نبودم، به تنهایی نمی توانستم در این زمینه کاری از پیش ببرم؛ ولی قبلاً حمایت ضمنی خودم را از ایشان اعلام کرده ام (نک: آرشیو اردیبهشت ماه 95 ). بعد از ایشان، دو تن که رتبه های سوّم انتخابات 80 و 92 بوده اند و برای این دوره نیز دعوت شدند، ولی حضور نیافتند. سال 80 به سنّ رأی دادن نرسیده بودم، ولی سال 92 از گزینۀ مزبور حمایت و اقدام به تبلیغ کردم. بعد از آنها نیز دو تن دیگر که یکی کاندیدای احتمالی و دیگری نهایی انتخابات 92 (با رتبۀ آخر) بودند و در این دوره نیز آمدند، ولی تأیید صلاحیّت نشدند. این 5 نفر به نظر شخصی خودم، گزینه های "صالح" از میان رجال سیاسی حال حاضر کشور برای تصدّی پست ریاست جمهوری اسلامی ایران و مصداق "اصلاح طلب اصولگرا" -بدون توجّه به گرایش های کذایی سیاسی- هستند. مابقی را صالح نمی دانم که از بین آنها گزینۀ انتخابی ام مصداق "اصلح" باشد؛ ولی هیچ گاه هم در هیچ انتخاباتی "رأی سفید" نداده و نمی دهم، چرا که مظهر بی بصیرتی است. بنابراین از بین گزینه های موجود، محض دفع افسد به فاسد و من باب انتخاب بین نه چندان بد و نه چندان خوب و بد و بدتر و خیلی بدتر و...(!) مصداق "خیرالموجودین" را یافته و به وی رأی می دهم. ولی به دلیلی که گفتم هیچ کس را به صورت علنی در فضای حقیقی یا مجازی تبلیغ نخواهم کرد.

به امید برگزاری یک انتخابات شکوهمند و از سر بصیرت.


امید شمس آذر
۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
سرّ ازلی کآدم اوّل بوده

خاتم(ص) پدر خاک لقب فرموده

 

تفسیر "نفخت فیه من روحی" اوست

از نقش نگین حلقۀ مفقوده

****


طوبی و سلسبیل و هم کوثر از اوست

هم جملۀ کائنات را پیکر از اوست

 

در شأن علی(ع) هیچ نمی دانم و بس،

در شأن خدا همین که بالاتر از اوست

****


در حیطۀ روشنی شکارم کردی

تا در تاریخ ماندگارم کردی

 

سرباز پیادۀ تو بودم، مولا !

از دولت خویش «شهسوار»م کردی

****


امید شمس آذر
۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۰۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

جامه را چاک زنیم از سر غم بار دگر

می دمد هر دمی آه از سر غمبار دگر

 

خامه آیین امانت نه به جای آورده ست

که نریزد ز دهن روی زمین پاره جگر

 

چامه هم تر شود از خون دل شرحه شده

شرحی از این دل بی چاره بیا و بنگر

 

حال ما در گذر فتنه و آشوب جهان

تک درختی است میان جهش باد و شرر

 

جان شیرین که ز کس خیر ندیده همه عمر

در جهانی چه نماید همه شور و همه شر ؟!

 

....وقت تصمیمۀ کبراست، بیایید بتان!

تا به کی کهنگی و غفلت و حیرت آخر؟

 

وقت آن است که یک بار دگر از سر درد

ژرف گردیده چو در عصمت یک نیلوفر،

 

روی یک کاغذ پاکیزۀ معصوم سفید

بنویسیم: کبوتر، و بخوانیم: سفر....

 

 




امید شمس آذر
۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

مسئلۀ تحوّلات در علوم انسانی، یک موضوع شعاری و زمانی نیست. باید بطور مداوم آن را دنبال نمود تا مسئله شکافته و تنقیح شود و با کمک افراد فاضل باید موضوع دنبال شود. در زمینۀ اهمّیت زیاد علوم انسانی، بحث های زیادی، هم در میان متفکّرین انجام شده و هم تأکیدات مقام معظّم رهبری بر این موضوع، گویای اهمّیت آن است.

مشکل ترین بخش در علوم، علوم انسانی است، چون با موضوعی سروکار دارد که اراده و اختیار دارد؛ چه در بعد فردی و چه در بعد اجتماعی. این عامل است که علوم انسانی را متمایز می کند از مطالعاتی که در ریاضیات و فیزیک داریم. فرض کنید در علوم تربیتی رفتار انسان را مورد بررسی قرار می دهیم که این هم از فهم کلّیات نشئت می گیرد. علم مبتنی بر بررسی یک موضوع صاحب اراده، مشکل تر از علومی است که در آن با یک موضوع ایستایی مواجه هستیم. جامعه شناسی و سیاست از آن هم سخت تر است، زیرا اینجا با انبوهی از اراده ها مواجهیم. در این زمینه هم نظریه پردازی مشکل است و هم ساماندهی مبانی کار. داشتن نگاه عمیق به مسئلۀ انسان، جایگاه انسان و حرکت جامعه در موضوع علوم انسانی سیاست و اقتصاد تأثیرگذار، سخت تر نسبت به علوم دقیقه شامل ریاضی و فیزیک و بعداً تکنولوژی است؛ یعنی: همّتمان باید بلند باشد. نکتۀ دیگر در ذات این علوم، این است که: به خاطر ارتباطش با انسان، جهان بینی ها در آن دخالت می کند. شاید در بعض علوم مستقیماً دخالت نکرد، امّا تأثیرگذار است. جهان بینی الهی و جهان بینی مادّی، دو نتیجۀ متفاوت را در علوم انسانی رقم می زند.

بومی سازی علوم انسانی، امر ستوده ای است و از دیرباز در طول تاریخ حسّاسیت متفکّرین را برانگیخته. حتّی "ارسطو" در طبقه بندی علوم، بخشی را علوم نظری می داند و بخشی را عملی و بخشی را هم تولیدی می داند. منظور او از این طبقه بندی این است که: بخش دوّم که علوم عملی هستند، مورد توجّه ویژه هستند که ما امروزه از آن با عنوان علوم انسانی یاد می کنیم. در قرن 17 و 18 حدّ فاصل "دکارت" و کانت این تعبیر را کمتر می بینیم؛ امّا افرادی در این میان آراء مهمّی داشتند. مثلاً "اسپینوزا" دموکراسی را مورد توجّه قرار داد و "لارک" موضوع آزادی انسان را مورد توجّه قرار داد تا "کانت" که موضوع آزادی و عقلانیّت، اساس مدنیّت در آثار او قرار گرفت. او استقلال انسان را مطرح می کند؛ امّا استقلالی که او مطرح می کند، با استقلالی که ما در اسلام تعریف می کنیم فرق دارد. "دلتای" معتقد است: هم روش، هم منطق و هم هدف علوم انسانی با علوم دقیقه متفاوت است؛ به علّت ویژگی زیستی انسان. متفکّرینی مانند "هایلدگر"، نقدشان به مدرنیته فراتر از علوم انسانی است. او تکنولوژی را حامل فرهنگ می داند، ولی معتقد است فرهنگ بسترهای رشد متفاوت دارد. پس توجّه به علوم انسانی منحصر به ما نیست و از دیرباز متفکّرین به این موضوع حسّاسیت داشتند. 

قبل از همه باید توجّه کنیم که: به سادگی نمی توانیم پسوند اسلامی را پشت سر هر علمی -مخصوصاً علوم انسانی- قرار دهیم، چون وحیانیّت و کمال در آن نهفته.

در ادامه به چند نکته باید توجّه کرد:


     1- مواجهۀ ما با علوم دقیقه چه سمت و سویی باید داشته باشد؟ برخی تصوّر می کنند به دلیل اینکه اینها عجین است با فرهنگ مدرنیته و تکنولوژی، اینها را نباید اخذ کنیم؛ چرا که در آن صورت از خلوص اسلامیّت کاسته ایم! این صحیح نیست و نباید از مواجه پرهیز کنیم؛ بلکه باید توجّه کنیم که: با چه چیزی مواجه هستیم؟

     2- نکتۀ دوّم این است که سنّت اسلامی ما نهی نمی کند که حتّی از منافق هم علم اخذ کنیم. مسلمانان باید حسّاس باشند به پیشرفتهای علمی دیگران و اخذ علم از هر جا، آن هم علم خالص. کاری که فیلسوفان ما مثل "ابن سینا" کردند. ابن سینا از یونانیان گرفت، ولی کتابش عین کتاب ارسطو نیست. علم النّفس که ابن سینا مطرح می کند، به کلّی متفاوت است با علم النّفس ارسطو. اخذ کرده است، ولی متناسب با فکر دینی تبدیل به یک فکر جدید کرده است. در حوزۀ ریاضی هم همین کار را کرده است. متناسب سازی آن با تفکّر دینی، کمال بخشی به آن علم بود. در قرون 13 و 14 شاید 15 میلادی، نحلۀ اویسینا نحلۀ پرطرفداری بود، به خاطر کمال آن.

     3- نکتۀ سوّم، علوم نافع را باید اخذ کنیم و پرهیز کنیم از علوم لاینفع. به تعبیر شهید مطهری(ره): نباید حصر داشته باشیم و علوم را باید اخذ کنیم، ولی باید بی جهت تقسیم بندی نکنیم. به جای این پرونده ها باید محتوای کار غنی بشود و سطح کار بالا برود. نه در محتوا، در این کلمه؛ به طور طبیعی وقتی بحث اسلامیّت را مطرح می کنیم، نوعی کمال را در آن می بینیم و تصوّر می کنیم که اسلام این محتوا را ارائه داد.

قدمای ما کمتر کلمۀ فلسفۀ اسلامی را به کار می بردند. هیچکدام از علومی که آکسیوماتیک (برهان محور) هستند، نمی توانند تمام حقیقت را در خود جای بدهند. توجّه کنیم که نمی توانیم به سادگی به یک تئوری آکسیوماتیک کمال یافته برسیم. کاری که هندسۀ "اقلیدسی" به دنبال آن بود. در حالی که حقایق عالم گسترده تر از این است که در یک تئوری آکسیوماتیک بگنجد. بعدها برهان عدم کمال "گودل" تأثیرات عظیمی در عالم ریاضیات و -گسترده تر از آن- در عالم فلسفه گذاشت. همیشه در یک تئوری آکسیوماتیک فلسفی، مواجه هستیم با بخشی از حقایق؛ یعنی حقایق در عالم، خیلی بزرگتر از عالم برهانی است. خارج از عالم برهانی، حقایق وجود دارند و حقایق خیلی وسیع تر از عالم برهانیّات قرار می گیرند. باید تلاش کنیم نظام فلسفی ما بیشترین حقایق را توضیح بدهد، امّا نمی توانیم بگوییم نظامی تبیین کرده ایم که همۀ حقایق را بتواند تعریف کند. استعمال کلمۀ «اسلامی» را با کمی تسامح می توانیم بپذیریم. سایر علوم هم چنین است. فلسفۀ اسلامی یعنی: نظامهای مختلف متأثّر از فکر اسلامی. جامعه شناسی و... هم چنین است. سنّتی که قدمای ما توجّه داشتند، این بود که: علوم مختلف را اخذ می کردند و بر اساس مبنی دینی، آن را بهینه می کردند و تکامل می بخشیدند. پس ملاحظه کنیم که: اسم اسلامی را که به کار می بریم، به معنای خاتمۀ کار نیست.

دو موضوع در علوم انسانی است که با این ملاحظات در رشد مسائل علوم انسانی باید مورد توجّه قرار بگیرد: 1- یکی موضوع «فطریّات» است که مرحوم شهید مطهری آن را بزرگ شمردند و حق هم همین است. اگر توجّه شود که انسان دارای یک فطرت الهی است، علوم انسانی می تواند از این متأثّر بشود. حتّی در بحث های علم سیاست، این یک موضوع مهم است. این که تلقّی ما از انسان و خواسته ها و نیازهای او چیست؟، موضوع مهمّی است. 2- موضوع دوّم که مهم است، بحث «عدالت» است. عدالت در تفکّر دینی ما جایگاه مهمّی دارد و اگر امور دیگری به عنوان ارزش شناخته می شوند، خیلی از آن امور در جوف مسئلۀ عدالت قابل تحقّق است. جدا از جنبۀ تکوینی، در زمینۀ تشریعی هم زمینۀ فعلیّت یافتن امور فطری است. بسترها را باید برای فعلیّت یافتن امور فطری فراهم کرد؛ آنوقت رقابت، آزادی، و... هم محقّق می شود. انسان -انسان بالقوّه-  فقط موجودی منفعت طلب نیست. همۀ اینها اگر بطور متوازن رشد کند، تئوری عدالت محقّق می شود و تحقّق پیدا می کند. علّت اینکه این موضوع مورد تغافل قرار گرفته این است که: تلقّی اسلام از عدالت، متفاوت از تلقّی غربی آن است.

حالا اگر ما همۀ این تفاوت ها را می بینیم و قائل هستیم چگونه میتوان اینها را در جامعه سامان داد؟، دو روش مهم است: 1- «نظام سازی» مهم است، امّا ساده نیست. تغییرات سطحی به معنی نظام سازی نیست. کسانی می توانند در مبانی علوم حرف بزنند که افراد برجسته ای در ان حوزه باشند. طرز کار اینطوری ها ست! پس باید چکار کرد؟؛ 2- ما باید بحث های «تطبیقی» را تشریح کنیم و روی این موضوع تدکید کنیم. این بحث ها منی توانند ما را توانمند کنند تا به یک نظامی برسیم. یک از اشکالات ما این است که: ما زبانمان مطابق نشده است با مجرای جهانی تأمّلات علمی. (مطالعات تطبیقی را باید جدّی تر بگیریم، حتّی در موضوعات جزئی تر). این تطبیق باید با متفکّرینی که امروزه حرفهای نویی دارند، صورت بگیرد. نظام غرب هم اینها نیست؛ بلکه در درون خود تعارضاتی می بینند و در پی اصلاح آن هستند. فقط ما مسلمانها این دغدغه را نداریم. بله! ما بر اساس مبانی خودمان این دغدغه را داریم؛ ولی این موضوع، دغدغۀ خیلی های دیگر هم هست. اوّلاً باید قدر این کار را بدانیم. ثانیاً باید توجّه کنیم که کار ساده ای نیست. با چهار تا همایش این مشکل حل نمی شود و باید حوصله داشت و مرتّب پیشرفت ها را مورد ارزیابی قرار داد.


امید شمس آذر
۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

شک نکنید:

غم

بخش معتنابه مادّۀ متشکّلۀ آرامش است.

***

 

این کیست که

ولادتش آغاز ایّام البیض است

و شهادتش آغاز لیالی قدر ؟!!

***

 

هر مسئلۀ مورد اختلافی که با قرآن قابل حل باشد

گویا از ابتدا وجود نداشته است.

***

 

در عصر جهانی سازی

اندیشۀ جهان وطنی معنایی ندارد

***

 

تجربه کرده م که میگم:

با لباس تازه زیر درختان بزرگ راه نروید

(از ما گفتن بود)

***

 

شوم ترین و در عین حال مزوّرانه ترین همنشینی

همنشینی شاهدوستی و قومیّت گرایی است

***

 

سیگار

عمر او بود

که هرچه می کشید کوتاهتر می شد

***

 

می گویند:

اینقدر روی قانون تأکید نکن، هدف حفظ موجودیّت جمع است

می گویم:

حالا اگر یکی از جمع مثل من رنجش خاطرش از اجرا نشدن قانون باشد، آنوقت چه؟!

***

 

دانشگاه

مناسبترین محل برای انتخاب همسر به لحاظ کمّیت

و نامناسبترین محل برای انتخاب همسر به لحاظ کیفیّت

***

 

برجام از آنطرف

ما جرب است

***

 

- ارتش چرا ندارد.

: چرا؟!

***

 

توجّه داشته باشید که وقتی می گوییم "مدافعان حرم"

منظورمان از حرم در درجۀ اوّل مسجدالاقصی است،

حرم حضرت زینب(س) در درجۀ بعدی اهمّیت است.

***

 

امید شمس آذر
۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۳۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

هرچند بیشتر با روایت فتح می شناسیمش، امام خامنه ای او را سیّد شهیدان اهل "قلم" نامید. از این جنبه از شخصیّتش -متأسّفانه- تاکنون غفلت شده است و نوشته هایش در بازار چندان به چشم نمی خورد؛ نوشته هایی که به نظر من آمیزۀ استواری اندیشۀ مطهری(ره) با رسایی قلم شریعنی(ره) است. مرحوم علی شریعتی و مرحوم مرتضی مطهری، هر دو علاوه بر نویسندگی شئون دیگری را هم دارا بودند، از قبیل: استاد دانشگاه، متفکّر اجتماعی، فیلسوف و متکلّم، پیشرو در بیدارگری اسلامی، و... که برخی از این شئون بینشان مشترک و برخی دیگر متفرّد بودند؛ امّا اگر بدون توجّه به تمام شئون این دو شهید بزرگوار، فقط شأن نویسندگی آنان را در نظر بگیریم، هیچکدام به تنهایی قابلیّت کسب عنوان "سرور شهیدان اهل قلم" را ندارند. بلکه این تنها شهید سیّد مرتضی آوینی است که می تواند به این لقب مفتخر گردد.

آوینی عصاره و چکیدۀ شریعتی و مطهری در نویسندگی است که نقاط قوّت هر دو را دارد، منهای نقاط ضعفشان. وی از هر دوی آنان ماهی نه، که تعلیم ماهیگیری گرفته است. از شریعتی: فتوّت و از مطهری: منطق. در مقام مقایسه، همانطور که لقب "سیّدالشّهداء" قبل از حضرت امام حسین(ع) به جناب حمزة بن عبدالمطّلب تعلّق داشته است، در میان نویسندگان متعهّد تاریخ معاصر ما نیز سیّد شهید شدگانشان مرحوم آوینی بوده، با این تفاوت که نقش حمزه را هیچکدام از اینها به تنهایی نمی توانند ایفا کنند. بلکه دکتر شریعتی و آیت الله مطهری مشترکاً حائز مقام دوّم می گردند. به بیان تمثیل: اگر مجموعۀ شهیدان نویسنده را به منزلۀ یک پیکر واحد انسانی در نظر بگیریم، شهید آوینی قلب این پیکر است. در ادامهف معروف است که کلیه ها قلب دوّم ما هستند؛ ولی تعدادشان -برخلاف قلب- یکی نیست، بلکه دوتاست.


امید شمس آذر
۱۶ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۵۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

نوروز 92 سروده بودم:

 

عید آمد و از اهل زمین ناشادم

یا رب برسان به ناکجا آبادم

 

بودم نبی و نهنگ جورم نکشید

شیطان شوم و مار ستاند دادم


Image result for ‫یوسف حسینی تابلو حضرت یونس‬‎

 

امید شمس آذر
۱۶ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر
  • حجّت الاسلام و المسلمین رضا غلامی رییس شورای سیاست گذاری کنگره در سخنانی عنوان کرد:
جنبش وال استریت یکی از نمونه های نارضایتی از وضعیّت نابسامانی است که غرب به نام توسعه بر مردم خود تحمیل کرده است. علوم انسانی سکولار، مسئول اصلی پیش آمدن این وضعیّت است. علومی که در زیر چتر جهان بینی الهی و اسلامی باشند، علوم انسانی اند؛ خواه عقلی و تجربی و خواه وحیانی.

  • دکتر مسعود آذربایجانی دانشیار پژوهشگاه حوره و دانشگاه مقاله ای با موضوع «درآمدی بر نظریّۀ مدیریّت تحوّل در علوم انسانی با تأکید بر نقش محوری عوامل جامعه شناختی» ارائه کرد که پیشتر از خاطر گذشت.
  • آقای علی لاریجانی رییس مجلس شورای اسلامی از دیگر سخنرانان کنگره بود که مشروح سخنان وی در موضوع الزامات بومی سازی علوم انسانی در آینده از خاطر خواهد گذشت -ان شاءالله-.


  • آقای ناصر خاکی و خانم نجمه نجم در مقاله ای مشترک با موضوع روشنفکری دینی معاصر در جهان اسلام، گفتمان اسلام را شامل دو بخش اسلام سیاسی و اسلام غیر سیاسی دانستند که از این میان، اسلام سیاسی مشتمل بر سه رویکرد: نوگرایی، تمدّن گرایی (بازگشت به گذشتۀ تمدّن اسلامی) و اصولگرایی می شود. سیّد جمال الدّین اسدآبادی و علّامه اقبال لاهوری، دو پیشتاز گفتمان نوگرایی اسلام سیاسی اند. سیّدجمال در پی احیای رکن خلافت بود، امّا اقبال دو راهکار عمدۀ: 1- وحدت فرهنگی و وحدت شورایی جهان اسلام و 2- جامعۀ ملل اسلامی را پیشنهاد می کرد.

      ***

مدل عملی ارگان های تحقّق دهندۀ اسلامی سازی علوم انسانی در کشور:

1- قرارگاه و مرکز راهبردی شورای عالی انقلاب فرهنگی ==> 2- حوزه ==> 3- اندیشکده و فرهنگستان (مرحلۀ گزینش، بهینه سازی و تولید نظری) ==> 4- پژوهشگاه ==> 5- آزمایشگاه (تحقیقات میدانی) ==> 6- دانشگاه (آموزش).


امید شمس آذر
۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

«یا أیُّهَا النّاسُ إِنَّا خَلَقناکُم مَن ذَکَرٍ وَ أُنثَی وَ جَعَنَاکُم شُعُوباً وقَبَائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَکرَمَکُم عِندَاللّهِ أَتقَاکُم إِنَّ اللهَ عَلیمٌ خبیرٌ»

                                                                                                                                                 (سورۀ حجرات - آیۀ 13)

این آیۀ شریفه، از جمله آیاتی است که در آن، تعبیر خلق (آفریدن) و جعل (قرار دادن) در کنار هم به کار رفته است. از این جمله است آیۀ 21 سورۀ روم (وَ مِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجاً لِتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَ جَعَلَ بَیْنَکُم مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیَاتٍ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ) که در آن، اساس پدید آوردن مرد و زن را به خلق و در افکنده شدن دوستی و مهربانی میان آنان را به جعل تعبیر فرموده است. همچنین آیۀ نخست سورۀ انعام (الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَجَعَلَ الظُّلُمَاتِ وَالنُّورَ ثُمَّ الَّذِینَ کَفَرُوا بِرَبِّهِمْ یَعْدِلُونَ) که در آن می فرماید: خداوند آسمانها و زمین را آفرید و تاریکی ها و روشنایی را مقرّر داشت. این آیه از جمله استدلالات قرآنی در ردّ قائلان به ثنویّت است که منشأ خیر و شر یا به تعبیری نور و ظلمت را از دو آفریدگار خوب و بد می دانستند؛ امّا شائبۀ دیگری که پیرامون این استدلال پیدا می شود، این است که: چطور از خدایی که خیر مطلق و نور مطلق است، می تواند شر و ظلمت سر بزند؟! پاسخ در دقّت به تفاوت دو مفهوم خلق و جعل نهفته است. مباحثی چون: نور و ظلمت، گرما و سرما، رسانایی و نارسانایی و مانند آن همگی در نسبت با همدیگر تعریف می شوند و اموری قراردادی و اعتباری هستند. تنها ذات اقدس باریتعالی است که وجود مطلق، نور مطلق و خیر مطلق است و جز آن، همۀ وجودهای دیگر نسبی هستند. تعیّن ها اموری اعتباری است برای زندگی ما مخلوقات و این میان خود ما انسان ها هستیم که برای آسان شدن زندگی و ارتباطات، دست به ماهیّت بخشیدن و تقسیم بندی آن مفاهیم پیرامونی خود می زنیم؛ مثلاً چون دمای بدن خودمان 37 درجۀ سانتیگراد است، هر محیطی را که تحمّل حرارتش را نداشته باشیم گرم و هر محیطی را که حرارتش پایین تر از میزان حرارت درون خودمان باشد سرد می نامیم. در احکامی نظیر: برطرف شدن نجاست، حدّ ترخّص شهر، رؤیت هلال ماه و... نیز معمولاً این حواسّ پنجگانۀ یک انسان معمولی است که ملاک قرار می گیرد.

در مورد اصل نژاد و اینکه آیا اساساً چیزی به نام نژاد وجود دارد یا نه؟، دو نظر عمده میان دانشمندان وجود دارد: 1- عدّه ای که بیشتر تعلّق به دهه های گذشته دارند به وجود نژاد و در نتیجه تقسیمات نژادی و ناخودآگاه به برتری نژادی هم قائل هستند. 2- عدّۀ دیگر که عمدتاً متعلّق به عصر حاضرند، با دلایل علم ژنتیک و زیست شناسی وجود مفهوم نژاد را اساساً نفی می کنند. دلیل عمدۀ گروه دوّم این است که: نژادها از ابتدای جدایی و شکل گیری شان، با خلط با همدیگر حاصل شده اند و در طول زمان نیز هرچه بیشتر خلط می شوند و هیچگاه یک نژاد به تمامی خالص امکان پدید آمدن نخواهد داشت تا ما بتوانیم نام واحدی بر آن بگذاریم. [مانند قضیۀ حجاب که گفته شد زمانی به معنای واقعی حجاب است که کامل باشد]. امّا بهتر از این دلیل، همان دلیل قرآنی مورد اشاره در ابتدای مطلب است که: همۀ مردمان کنونی روی زمین از یک پدر و مادر مشترک پدید آمده اند و در نتیجه همگی آنها از یک نژاد واحد محسوب می شوند؛ در عین حال در ادامه می فرماید که: گروه ها و قبیله های گوناگون نیز یک تقسیم بندی قراردادی برای تفکیک و شناسایی انسان هاست. از این رو در نهایت می توان نتیجه گرفت که: نژاد به معنای واقعی کلمه وجود خارجی ندارد، امّا در حدّ یک "نماد" می توانیم [و نیاز هم داریم که] آن را به رسمیّت بشناسیم.

با این توضیحات، نژادشناسان جامعۀ بشری را به 3 نژاد و 25 گروه تقسیم کرده اند که از این رو بهتر است گفت 25 نژاد بشری وجود دارند که به سه شعبۀ عمده تقسیم می شوند؛ عبارت از: الف) شعبۀ زرد که شامل 7 نژاد است. ب) شعبۀ سیاه که شامل 9 نژاد است. ج) شعبۀ سفید (اختصاصات آنان اندام بلند، بینی باریک، چشمان راست است و موهایی که حالتش از موجدار تا مجعد تغییر می کند. فکّ پایینی این نژاد عقب تر از سطح کلّی چهره است و تناسب ابعاد سر و رنگ مو در شاخه های نختلف متفاوت است). شامل 9 نژاد است: 1- هند و ایرانی. 2- گروه شمالی (آلمان، شبه جزیرۀ اسکاندیناوی، دانمارک، بلژیک، شمال فرانسه و انگلیس). 3- گروه مدیترانه ای (جنوب فرانسه، ایتالیا، شبه جزیرۀ ایبری و آفریقای شمالی). 4- گروه جنوب شرقی. 5- گروه بالتیک (فنلاند، روسیه، لهستان و شرق اروپا). گروه ارمنی (قفقاز، آناتولی و افغان). 7- گروه ساکنان بالکان و آلپ شرقی. 8- گروه آلپین (سیلزی، کالیزی و بوهم). 9- گروه پولبنزی که به مناسبتی از شعبۀ زرد هم به شمار است. گفتنی است نژاد ایرانی که از شعبۀ سفید است، خود در درجۀ اوّل جزء گروه قفقازی قرار می گیرد و ریشه اش بدانجا باز می گردد.


امید شمس آذر
۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

نه اهل شعور است و نه شعر و نه شعار

آخوندی مرد کوشش و خدمت و کار


بگذار مزخرفات هم خرج کند

او مخرج دولت است هنگام فشار !

***


خوابید ز نو بخت خبر دادن راست

تا دلبر تکذیب کننده برخاست


یعنی که: همه دروغگوییم از دم

این معنی راستگویی دولت ماست !

***



امید شمس آذر
۰۸ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو!

جملۀ بالا، عنوان شعر طنزی بوده از سیّد اشرف الدّین گیلانی ملقّب به نسیم شمال که به قول شیرفرهاد برره (!) از افعال معکوس بوده و جنبۀ انتقادی از وضعیت کنونی جامعۀ ما و بی خیالی و مدگرایی و بی مسئولیّتی شایع در آن دارد؛ اما اکنون به دلایلی به عنوان حکمت برتر به صورت جدّی به کار می رود. دیگر کسی کار ندارد اگر خود این جماعت رسوا باشند چه؟ یا من اگر همرنگ جماعت شوم در قبال چه کسی رسوا نشده ام؟، در قبال جماعتی که کاری به کار من ندارند -چون می خواهند همرنگ بقیّه باشند تا بین یکدیگر رسوا نشوند- یا در قبال خدایی که همه چیز من و دیگران در دست قدرت و اختیار اوست؟

بعضی می گویند: خواهی نشوی همرنگ، رسوای جماعت شو! اما این هم سخن درستی نیست؛ چون در تعالیم اسلامی -از جمله در حدیثی از امام صادق(ع) داریم که: «کونوا مع النّاس و لا تکن منهنّ». یعنی با جماعت باشید، ولی جزئی از آنان نباشید. به بیان دیگر، در امروز دنیا زندگی بکنید، امّا در دنیای امروز نه. بر این اساس باید بگوییم:

                  همرنگ جماعت باش، امّا بپا نشوی رسوا.


با اینهمه، سؤال مهمّی که پیش می آید این است که: چرا فقط وقتی کسی می خواهد راه حق برود، بین جماعت انگشت نما می شود و در نتیجه رسوا؟ علّت چیست که آنکه راه باطلی را بدعت می نهد، هیچ وقت مشمول این انگشت نمایی نمی شود؟ جواب به دو چیز باز می گردد: 1) خشت کج راه باطل چون از ابتدا نهاده شد، خشت های دیگر نیز به تبع آن روی هم چیده خواهند شد و دیوار کج خود را بالا و بالاتر خواهند برد. 2) مسئلۀ مهمتر، طینت آدمی است که همواره از نوآوری و مدرنیته -چه سنّت باشد و چه بدعت- استقبال می کند. آنانی که راه حق را می پیمایند، معمولاً به این اصل توجه ندارند و همان شیوه های پیشینیان این خیل را طی می کنند. یعنی تابع سنّت های گذشته هستند و خود سنّت جدیدی را پایه نمی گذارند. شاید به این دلیل که از تبعات پیش بینی نشدۀ آن می هراسند (برخلاف اهل باطل که به خاطر بی قید و بندی شان هیچ اعتنایی به تبعات کارهای خویش ندارند). در مقابل، آنان که راه باطل می روند، پی در پی بدعت های جدید پایه می نهند و از این راه انسانهای دیگر را با خود همراه می سازند.

ما نیز اگر دغدغۀ فرهنگ عمومی اجتماع خود را داریم، باید به این اصل توجّه ویژه داشته باشیم و بر پایۀ آن، هرگاه خود خواستیم الگویی از راه حق را در جامعه ترویج کنیم، آن را در قالب های نو و با زبان جدید ارائه دهیم؛ و به همین ترتیب، هرگاه زمزمه های تازه ای از سوی اهل باطل بین افراد جامعه پیچید، فوراً ریشه های آن را در طول تاریخ بررسی کرده و به همگان بفهمانیم که این سخنان و این کردارها چیز جدیدی نیست و بسیار پیش تر از اینها هم مطرح بوده و پاسخ داده شده است.

                              این است رمز کار فرهنگی!

امید شمس آذر
۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

هنوز در موضع قدرت قرار نگرفته ام

که بدانم می توانم ببخشم یا نه؟

***

 

مسجدالحرام

=

محوّطۀ جریمه

***

 

هرگز جرئت نمی کنم

نام فرزندم را فاطمه بگذارم

***

 

«اندیشۀ انتقادی زادۀ بیداری است»

میبخشید! اندیشۀ تخریبی زادۀ چیست ؟

***

 

معلوم است بیچاره کمک داور ها در گوشۀ زمین زیاد بیکار می مانند

که هنگام آفساید پرچم را نیم ساعت بالا نگه می دارند!

***

با خدا باش پادشاهی کن

بی خدا باش هرچه خواهی کن

چه میدونم؟ وزارت، وکالت، شاید هم شورا ...

***

 

صدّام هشت سال تمام هر کاری کرد نتوانست خاک خوزستان را تصرّف کند

حالا خاک عراق بدون هیچ زحمتی در اختیار خوزستان قرار گرفته است

(چرا شکر نعمت نمی کنید؟)

***

 

یارو که تا دیروز با دخترای مردم توی خیابون می گشت،

روز اوّلی که با نامزد خودش میاد بیرون

روی پیشونی اون برند "حلال" میچسبونه

***

 

- تو داری مغلطه می کنی.

: این خودش مغلطه ست.

***

 

- آن نظر شخصی شماست.

: این هم نظر شخصی شما بود.

***

 

بادام زمینی غنی ترین مادّۀ غذایی است

چون غذای اصلی انسان است.

***

 

بزرگترین آرزویم

عکس انداختن با سردار صفوی است

(ترجیحاً با انگشتری از امیر حیدری)

***

 

 

 

 

 

 

امید شمس آذر
۰۶ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۵۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

تو از شعرا فراتری بی کم و کاست

چون پانصد و هفتاد و یک اسم شعرا ست

 

لیک اسم تو "شهسوار" بر این پایه

شد پانصد و هفتاد و دو کاز آن بالاست !



امید شمس آذر
۰۶ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۲۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

خانم معصومه رضوانی سلماسی معروف به رضوان.

نمونۀ اشعار:


مردان تک سواران، جمعی ز جمع یاران

بر خاک و خون کشیدند، آن تاج پادشاهی

یا رب تو راه بگشا، تا ظلم ظالمان را

با دست و پا شکسته، پنهان کنی به چاهی!

***

خاکستر دلت را بردار و رو به او کن!

شاید که اتشی گرم، زیرش نهفته باشد

یک طرح مبهم از عشق، در خواب دیده بودی

بیدار شو، عشق است، برخیز و رو به او کن.
امید شمس آذر
۰۵ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۵۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

عنوان: در آمدی بر نظریّۀ مدیریّت تحوّل در علوم انسانی با تأکید بر نقش محوری عوامل جامعه شناختی

پدیدآورندگان: مسعود آذربایجانی (دانشیار پژوهشگاه حوزه و دانشگاه) - سیّد محمّدحسین کاظمینی (پژوهشگر پژوهشگاه فرهنگ و اندیشۀ اسلامی)

چکیده: تولید علم، فرایند شکل‌گیری و توسعه مرزهای دانش و نیز چگونگی تغییر و تحولات علمی از مسائلی است که مورد توجه اندیشمندان و فلاسفۀ علم بوده و دیدگاه‌هایی نیز در این‌باره ارائه شده است. اگر چه می‌توان گفت که امکانِ توسعه، پیشرفت و حتی دگرگونی علم مورد توافقی همگانی است، امّا در اینکه این پیشرفت و تحوّل مدیریّت‌‌پذیر است یا خیر، بحث و گفتگو وجود دارد. نوشتار حاضر تلاش می‌کند با نگاهی اجمالی به نظریات پیشرفت علم در ادبیات موجود، با رویکردی قیاسی ـ استقرایی و با استفاده از روش‌های فراتحلیل، نظریّۀ مدیریّت تحوّل در علوم انسانی را تبیین کند. در این نظریّه چهارچوب کلان، عناصر کلیدی و مؤثّر در تحوّل علوم انسانی احصاء و با اولویت‌سنجی و وزن‌دهی هر کدام، چگونگی ترابط و تأثیر و تأثّر آنها بر یکدیگر در راستای تحول در علوم انسانی بررسی می‌شود. عوامل جامعه‌شناختی، یعنی نهادهای سیاست، اقتصاد، تعلیم و تربیت و رسانه در سپهر ارزش‌های دینی و اصول عقلانی مهم‌ترین عوامل تأثیرگذار در مدیریّت تحوّل علوم انسانی به شمار می‌آیند.

کلیدواژگان: مدیریّت علم، نظریّه، علوم انسانی، علوم انسانی اسلامی، عوامل جامعه شناختی.

 *

بیان مسئله: 1- تحوّل در علوم انسانی چیست؟ 2-فرایند تحوّل در علوم انسانی چگونه محقبق می شود؟ 3- تحوّل در علوم انسانی چگونه مدیریبت می شود؟

1- علوم انسانی، علومی است که امروزه در دانشگاهها و مراکز علمی به این عنوان تلقّی می گردند؛ مانند: حقوق، اقتصاد، جامعه شناسی، روانشناسی، و... .

2- علوم انسانی اسلامی: علم انسانی اسلامی، علمی است که رفتارها، فرایندهای ذهنی و خصلتهای فردی و اجتماعی انسان را به نحوی روشمند با استفاده از مبانی معرفتی اسلام مورد مطالعه قرار داده و در تحقّق غایات مورد توجّه اسلام، کارآمد باشد.

3- تحوّل: فرایندی تدریجی است که دارای سطوح مختلفی مانند بومی سازی، اسلامی سازی یا مانند آن بوده و در آن علوم انسانی به نحوی روشمند از مبانی و منابع معرفتی اسلام برآمده و ببالند.

 *

خلاصۀ مقاله: از میان نظریّات موجود در پیشرفت علم، نظریّات معرفتی بیشتر بر عناصر  عوامل درونی علم مانند: نظریّات، مسائل، و... تأکید دارد؛ امّا نظریّات غیرمعرفتی (زمینه گرا) بیشتر به خود عاملان و حاملان نظریّه ها معطوف هستند، مانند: عوامل روانشناختی و جامعه شناختی. (که البتّه خود اینها هم تقسیم بندی های جزئی تری دارند). هریک از این نظریّات برخاسته از مبانی فلسفی و شرایط محیطی خاصّ خود است. در این میان از نقش و جایگاه عوامل غیرمعرفتی (جامعه شناختی و روانشناختی) نباید غفلت نمود.برای این منظور، ابتدا باید عوامل مؤثّر در تحوّل علوم انسانی احصاء گردند. سپس با توجّه به عوامل دخیل در تحوّل، این عوامل طبقه بندی شوند. در مرحلۀ بعد، عوامل مدیریّت پذیر از عوامل غیر مدیریّت پذیر تفکیک شوند.

عوامل مؤثّر برتحوّل علوم انسانی عبارتند از: 1- معرفت شناسی علم (نظریّۀ روش شناسی، موضوع، مسئله، غایت، و...). 2- روانشناسی علم (عاملان و حاملان علم). 3- جامعه شناسی علم (نهادهای اجتمای به عنوان ابزار و بستر مدیریّت).

عوامل معرفتی شامل دو مرحلۀ محتوای علم و وزن دهی و اولویّت سنجی می گردند که در این میان، مرحلۀ محتوای علم تشکیل می یابد از: عناصر پیشین (مبانی و پیش فرض ها) و عناصر درونی (مدل و مسئله). فلسفه های مضاف باید در مرحلۀ وزن دهی و اولویّت سنجی بررسی شود. بعد از آن مسئلۀ گرایش های علوم انسانی نقد شود. سپس راه حلّ ایجابی بر اساس این فلسفه ها ارائه گردد.

عوامل روانشناختی (عاملان و حاملان)، بر انگیزه ها، نیازها و زمینه های درونی استوار است. این عوامل شامل: 1- عوامل شناختی، 2- عوامل انگیزشی، 3- عوامل رفتاری و 4- عوامل شخصیّتی می شوند. در کنار آن، عوامل جامعه شناختی که بر اهرم ها، بسترها و علل بیرونی استوار است، عبارتند از: 1- تبیین نهادهای اجتماعی شامل نهادهای اصلی (خانواده، اقتصاد، سیاست، تعلیم و تربیت، رسانه) و نهادهای فرعی، یا به عبارت دیگر ساختارمند و غیر ساختارمند. در این میان باید توجّه داشت که دین نهاد نیست، بلکه فرانهاد است. 2- جایگاه شناسی و کارکرد عقل و دین. اگر قائل به استقلال عقل از دین نباشیم، اصل دین را نمی توانیم ثابت کنیم؛ و این، اشکال عمدۀ اشعریّه است.


پایان


امید شمس آذر
۰۵ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

یارا! به پا می خیز کآمد عید نوروز

خوش حال و خوش اقبال و خرّم باش و بهروز

 

غم را رها کن از دل و رو را بگردان

از گردش ایّام و ساعات شب و روز

 

بنگر چه گونه خاک مرده زنده گردید؟

پر شد چمن از عطر گل های دل افروز

 

عید آمده ست و بر تن عریان درختان

عیدانه دوزد خلعت نو ابر خوش دوز

 

دوران استبداد دی چون شد فراگیر

گشت انقلابی در میان باغ،امروز

 

آزاد سرو راست قامت رهبر آن

با این قیام آمد به سر سرمای جانسوز

 

پس برگ های نسل دوّم بعد از این فتح

آید برون از شاخه های خشک دیروز

 

از این وقایع گیر پند-ای قند!-یک چند

گیتاست مهد دانش و تو دانش آموز

 

با آرزوی سال نیک و عمر پربار

سرشار باش و رستگار و نیکی اندوز

 

هر روزتان نوروز باد و شاد و خرّم !

نوروزتان هم چون همیشه باد پیروز !


Image result for ‫نوروز‬‎

امید شمس آذر
۰۱ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

در مورد یوهان ولفگانگ گوته ادیب و محقّق بزرگ آلمانی قرن هیجدهم، بین صاحبنظران اختلاف است که آیا او با توجّه به اظهار ارادت هایی که به ساحت قرآن کریم و پیامبر عظیم الشّأن اسلام (ص) از خود نشان داده است، در باطن خود مسلمان نیز بوده و یا آیین واقعی اش همان مسیحیّتی است که در ظاهر با آن شناخته شده است؟ همچنین در مورد حکیم ابوالقاسم فردوسی نیز این سؤال مطرح است که: آیا وی با توجّه به ابیاتی از شاهنامه که در آن اعلام تعهّد به دوستی امام علی(ع) و خاندان پیامبر(ص) و برائت از دشمنان ایشان می کند، شیعه نیز بوده است و یا مانند سایر افراد طبقۀ دهقانان -که خانواده اش از آنان بودند- سنّی مذهب و حنفی بوده؟

تحقیقات تاریخی یک چیز است و احساسات مذهبی چیز دیگر. اگر بنا به دلایلی به جز همین آثار به جا مانده از این بزرگواران، دین و مذهب آنان روشن گردد، بحثی نیست؛ ولی بررسی این آثار باید توجّه داشت که: اگر اظهار ارادت به قرآن و پیامبر اسلام (ص) دلیل بر مسلمان بودن کسی باشد، آیا غیر مسلمانان پیامبر اسلام (ص) را دوست ندارند؟! صرف دوست داشتن اهل بیت (ع) را هم دلیل بر شیعه بودن کسی گرفتن، همین کدورت را بین مسلمانان غیر شیعه ایجاد می کند. برعکس، تأکید بر مسلمان نبودن ارادتمندان فرضاً مسیحی و همچنین شیعه نبودن محبّان سنّی، ارکان اسلام و تشیّع را در خارج از محدودۀ خودشان تثبیت می کند؛ به طوری که جای هیچگونه بحثی را در اصل آنها باقی نمی گذارد و این اندیشه را که ارادت به مقدّسات اسلامی و حبّ اهل بیت (ع) اختصاص به اسلام و تشیّع ندارد، استحکام می بخشد. و به قول شاعر:

«خوشتر آن باشد که سرّ دلبران

گـفـتـه آیـد در حـدیـث دیـگـران»!

امید شمس آذر
۲۸ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۳۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

در کتاب آیین آمده است که: پایگاههای مردم در روزگار جمشید بر سال عمر بوده و آن که سال عمرش بیشتر بود، بر جایی برتر می نشست. پس در روزگار ضحّاک برتری بر مالداری و ثروت بود. پس از آن، در ملکت افریدون بر مالداری و پیشینگی(سابقه) و پس از آن در روزگار منوچهر برتری بر بنیاد اصالت و قدمت بود. پس از آن، به روزگار کیکاووس برتری بر خرد و حکمت بود و به روزگار کیخسرو بر دلیری و شایستگی بود. پس از آن، به روزگار لهراسب برتری به دیانت و عفّت بود و پس از او در پادشاهی پادشاهان دیگر برتری به شرافت ذاتی بود و پس از آنان، در روزگار انوشیروان برتری بر مجموع منشهای گفته شده بود به جز دارندگی و بی نیازی از مال که انوشروان آنها را به شمار نمی آورد.

می گفتند: مهر جم با مردمش مانند مهر پدر به فرزند بود و رفتار ضحّاک با مردم رفتار وسنی(هوو) با وسنی بود و افریدون با مردمش مانند برادر بود با برادر و افراسیاب اب مردمش چون دشمن بود با دشمن و گشتاسب با مردمش چون معلّم بود با کودکان.

امید شمس آذر
۲۸ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۱۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

رفتم استخر

استخاره کنم


امید شمس آذر
۲۷ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۲۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

زن گر نبود، مرد به تاراج رود

زآن رو باید به سوش محتاج رود

 

مردی از قم(ره) بگفت خوشتر این که:

از دامن زن مرد به معراج رود.



نقاشی هایی بسیار زیبا اثر استاد مرتضی کاتوزیان

امید شمس آذر
۲۵ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۴۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

«کوهی که در سرحدّات دو کشور جمهوری ارمنستان و ترکیه واقع است و از روزگاران قدیم "ماسیس" و از سوی ترکان "آغری" نامیده شده، امروز از سوی ارامنه "آرارات" نامیده می شود. پیش از آمدن ارامنه به سرزمینی که اکنون در آن ساکنند، در آن اراضی قوم تورانی زبان اورارتو=اورارتی=اورارزو سکونت داشت و .... دولتی نیرومند به وجود آورده بود. ارامنه در اوایل این دولت را نخستین دولت خود دانسته، با دادن نام آن به کوه "آغری" در صدد برآمدند که این نام را زنده نگه داشته و خود را با اورارتوئیان مربوط سازند. لیکن بعدها که التصاقی بودن زبان اورارتویی ثابت شد، آنان از اندیشۀ مربوط ساختن خویش به اورارتوئیان درگذشتند. به هر روی، آرارات نامیده شدن کوه آغری(ماسیس) برهیچ منبع و مأخذ علمی استوار نیست». (محمّدتقی زهتابی - تاریخ دیرین ترکان ایران).

*

اعتقاد ما بر این است که: عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. جایی که تمدّن اورارتو به ارامنه ربطی ندارد، چه اشکالی دارد نام برگرفته از اورارتو بر روی کوه مزبور باقی بماند؛ ولو این نامگذاری از سوی ارامنه صورت گرفته باشد؟ علاوه بر آن، آرارات نامی نیست که در دورۀ معاصر از سوی ارامنه بر کوه آغری نهاده شده باشد، بلکه عین همین نام در تورات به عنوان کوهی که کشتی نوح(ع) بر آن فرود آمد، ذکر شده است؛ کوهی که در قرآن کریم (سورۀ هود - آیۀ 44 ) نیز با نام "جودی" آمده است. مفسّران دربارۀ محلّ جودی مذکور در قرآن (آرارات مذکور در تورات) نظرات مختلفی ارائه داده اند: «1- کوه جودی بنا به قول اصفهانی در عربستان و یکی از دو کوهی است که در قلمرو قبیلۀ طی واقع است. 2- سلسلۀ "کاردین" در شمال شرقی جزیرۀ ابن عمر [بین النّهرین شمالی] در مشرق دجله نزدیک به موصل است. 3- نویسندۀ قاموس کتاب مقدّس، معنای اوّلیۀ آرارات را ملعون ضبط کرده و گفته است: بنا بر روایات، کشتی نوح بر فراز این کوه به خاک نشست و آنرا عربها جودی مینامند و ایرانیان "کوه نوح" و ترکان آن را "کرداغ" به معنی کوه سراشیب می خوانند و در نزدیکی ارس واقع است». (محمّد خزائلی - اعلام قرآن، 1367 ، تهران، انتشارات امیرکبیر). در کتاب قصص قرآن می خوانیم: «جودی کوهی است در نزدیکی موصل که با کوههای ارمنستان پیوسته است و اکراد در جوار آن زندگی می کنند، و از اینجهت اکراد آنرا به لغت خود "کاردو" یا "جاردو" می نامند؟ و یونانیان آنرا تحریف کرده و "جوردی" نامیده اند و پس از آنکه بلغت عربی وارد شده، معرّب آن جودی شده است. کوه جودی داری دو قلّه است که استخری آن را "حرث و حویرث" نامیده. .... در تفسیر المنار آمده که: نسخه های تورات در خصوص قرار گرفتن کشتی نوح بر کوه اراراط اتّفاق ندارند؛ زیرا تورات سریانی و کلدانی تصریح می کنند که کشتی بر کوه "اکراد" قرار گرفت و این قول با قول پروزس معاصر اسکندر موافق است. روایات طوفان همگی اشاره دارند که کشتی نوح بر جودی قرار گرفته و این روایات قول Pruzus را در خصوص وجود آثار کشتی در قلّۀ کوه جودی تأید می کند. صاحب قاموس مقدّس نقل می کند که: کوه جودی همان کوه اراراط است؛ و این مطلب خطاست. زیرا کوه اراراط کوهی است که بنا به قول ارجح اکنون اروپائیان آنرا "أراط" و ترکها آنرا "آکرداغ" و ارامنه آنرا ماسیس مینامند و آن کوه در دشت رسّ [=ارس] در شرق ارمنستان واقع است. نام این کوه در آیۀ 44 از سورۀ هود ذکر شده». (صدرالدّین بلاغی - قصص قرآن، چاپ بیستم 1385 ، تهران، انتشارات امیرکبیر - صفحۀ 348 ). علاوه بر آن مکانهایی از جمله نزدیکی شهر آمُد (دیاربکر امروزی) در سرحدّ ترکیه و سوریۀ کنونی را از گزینه های محتمل دانسته اند و اخیراً نیز محقّقی ایرانی به نام  علی اکبر افراسیاب پور با دلایل خود، مدّعی شده است این کوه با نام "سرکشتی" در نزدیکی نهاوند واقع شده است.

از آنچه گفته شد بر می آید: آرارات، أراط، اکراد، آکرداغ، کرداغ، کاردو، جاردو، جوردی و جودی همگی می توانند از یک ریشه تلقّی شوند و هرکدام به راحتی صورت اوّلیۀ سایر اسامی قلمداد گردند. اگر نیز چنین نباشد، باید قائل به جعلی بودن برخی از اسامی میان این دو نام اصلی -آرارات و جودی- باشیم که آن نیز اگر از سر سهو نبوده باشد، با هدف موهوم نمایاندن جغرافیای تاریخی داستان مهمّ کشتی نوح(ع) صورت گرفته است. به هرحال دو گزینۀ عمده، یکی کوه کاردین در موصل و دیگری کوه ماسیس در حدّفاصل چهار کشور ایران، ترکیه، ارمنستان و جمهوری آذربایجان است که مرز دو کشور اخیر به طول 11 کیلومتر را تشکیل می دهد. اگر آغری را دگرگون شدۀ "آری"و (غ) میان آن را زاید بدانیم -چنانکه در بسیاری از نقاط آذربایجان، (اللریز آریماسین) را به صورت (اللریز آغریماسن) و یا اسم (نادعلی) را به صورت (ناغدعلی) تلفّظ می کنند- آنگاه این اسم نیز با آرارات ارتباط پیدا می کند؛ چرا که تمدّت اورارتو که محمّدتقی زهتابی آن را تورانی(!) می نامد، به شهادت تاریخ از اعقاب تمدّن "آراتّا" و نام گرفته از آن بوده است. تمدّنی که متعلّق به اقوام ایرانی هوری/آری بوده که در همان منطقه ای که بعدها اورارتو از آنجا پدیدار شد یعنی شمال سرزمین آذریایجان و بخشهایی از ارمنستان و غرب آناتولی می زیستند. در این صورت نام ماسیس نیز برای ما جلوۀ دیگری پیدا می کند و شباهت خود با "مجوس" را به رخ می کشد!

احتمال دیگر نیز -که بعید است- این است که: فاصلۀ 200 کیلومتری این دو کوه را در مقابل طوفان به آن عظمت قابل اعتنا ندانیم و پیدا شدن آثار کشتی نوح در هر دو کوه را (که توسّط کاوشگران صورت گرفته است) امری طبیعی تلقّی کنیم و در نتیجه تمایزی میان آن دو قائل نشویم. خصوصاً با توجّه به گفتۀ قصص قرآن که کوه کاردین در موصل با کوههای ارمنستان پیوسته است و همچنین عنایت به این امر که قلمرو اورارتو، حدود موصل را نیز در بر می گرفت. امّا آنطور که گفته شد این احتمال بعید است و مطلب اصلی همان است که در سطور پیشین از نظر گذشت.

امید شمس آذر
۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۱۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

1 - در قرآن کریم داستان آن جناب جز در دو آیه از سوره مریم نیامده، و آن دو آیه این است که مى فرماید (و اذکر فى الکتاب ادریس انه کان صدیقا نبیا، و رفعناه مکانا علیا) و دو آیه از سوره انبیاء که مى فرماید (و اسمعیل و ادریس و ذالکفل کل من الصابرین و ادخلناهم فى رحمتنا انهم من الصالحین ).

و در این آیات خداى تعالى او را به ثنایى جمیل ستوده و او را پیامبرى صدیق و از زمره صابرین و صالحین شمرده، و خبر داده که او را به مکانى منیع بلند کرده است.

2 - از جمله روایات وارده در داستان ادریس روایتى است که کتاب (کمال الدین و تمام النعمه ) به سند خود از ابراهیم بن ابى البلاد از پدرش از امام محمد باقر (علیه السلام) نقل کرده، و چون حدیث طولانى بود ما آن را تلخیص کردیم. و خلاصه اش این است که : ابتداء نبوت ادریس چنین بوده. که در عهد وى سلطانى جبار بوده، روزى براى گردش سوار شده و به سیر و تنره مشغول گشت، در ضمن راه به سرزمینى سبز و خرم رسید و از آنجا خوشش آمد و دلش خواست تا آنجا را به ملک خود در آورد، و آن زمین مال بنده اى مؤمن بود، دستور داد احضارش کردند، و در باب خریدن آن به گفتگو پرداخت، ولى مرد حاضر به فروش نشد، پادشاه به شهر خود بازگشت در حالى که درباره این پیشامد اندوهناک و متحیر بود، با همسرش مشورت کرد، البته در همه مهمات خود با او مشورت مى کرد، زن چنین نظر داد که چند نفر شاهد دروغین وادار کن تا گواهى دهند که فلان شخص از دین پادشاه بیرون شده دادگاه حکم قتلش را صادر کند و ملکش را به تصرف در آورد، شاه همین کار را کرد، و زمین آنمرد مؤمن را غصب نمود.

خداوند به ادریس وحى فرستاد تا نزد آن پادشاه رفته این پیام را از ناحیه خدا به وى برساند که :آیا به کشتن بنده مؤمن و بى گناه من راضى نشدى، زمینش را هم مصادره کردى و زن و فرزندش را گرسنه و محتاج و تهى دست ساختى ؟ به عزت خودم سوگند که در آخرت انتقامش را از تو خواهم گرفت، و در دنیا هم سلطنت را از تو سلب خواهم نمود، و مملکتت را ویران و عزّتت را مبدل به ذلت خواهم کرد، و گوشت همسرت را به خورد سگان خواهم داد، زیرا حلم من، تو را فریب داده.

ادریس با رسالت خداوند به نزد آن شاه آمده و پیام خداى را در میان بزرگان در بارش به او رسانید، شاه او را از مجلس خود بیرون رانده به اشاره همسرش افرادى را فرستاد تا او را به قتل برسانند، بعضى از یاران ادریس از ماجرا مطلع شده، به او رساندند که از شهر خارج شده، مهاجرت کند، ادریس با بعضى از یارانش همان روز از شهر بیرون شدند، آنگاه در مناجات با پروردگارش از آنچه که از پادشاه دیده بود شکوه نمود، خداى تعالى در پاسخش وحى فرستاد که از شهر بیرون شو که به زودى وعده اى که دادم درباره شاه انفاذ مى کنم، ادریس از خدا خواست تا علاوه بر انفاذ آنچه وعده داد، باران آسمان را هم تا روزى که او درخواست باران نماید از اهل شهر حبس کند، خداى تعالى این درخواست وى را نیز اجابت نمود، پس ادریس جریان را با یاران با ایمان خود در میان نهاد و دستور داد تا آنان نیز از شهر خارج گردند، یارانش که بیست نفر بودند هر یک به شهر و دیارى متفرق شدند، و داستان وحى ادریس ‍ و بیرون شدنش همه جا منتشر گشت، خود ادریس به غارى که در کوهى بلند قرار داشت پناهنده گشته، مشغول عبادت خدا و روزه شد، همه روزه فرشته اى برایش افطار مى آورد، و خدا امر خود را در اهل آن شهر انفاذ نمود، پادشاه و همسرش را هلاک ساخت، چیزى نگذشت که پادشاه جبارى دیگر جاى او را گرفت، و بنا به دعاى ادریس آسمان مدت بیست سال از باریدن بر اهل آن شهر همچنان حبس شده بود، تا کار مردم به فلاکت و تیره روزى کشید، وقتى کارد به استخوانشان رسید بعضى به بعضى گفتند: این چوبها را از ناحیه نفرین ادریس مى خوریم، و قطعا باران نخواهد آمد مگر اینکه او دعا کند ولى چه کنیم که نهانگاه او را نمى دانیم کجا است، چاره کار همین است که به سوى خدا بازگشت نموده و توبه کنیم، و درخواست باران کنیم زیرا او از ادریس به ما مهربانتر است.

در این هنگام خداى تعالى به ادریس وحى فرستاد که مردم رو به توبه نهاده اند، و ناله ها سر داده و به استغفار و گریه و تضرع و زارى پرداخته اند، و من به ایشان ترحم کردم، ولى چون به تو وعده داده ام که باران برایشان نفرستم مگر به دعاى تو اینک از من درخواست باران کن تا سیرابشان کنم، ادریس گفت : بار الها من چنین درخواستى نمى کنم.

پس خداى عز و جل به آن فرشته اى که برایش طعام مى برد وحى فرستاد که دیگر براى ادریس طعام مبر، سه روز گرسنه ماند و گرسنگى از پایش در آورد، پس ندا کرد که بار الها رزق مرا از من حبس کردى با اینکه هنوز زنده ام و قبض روحم ننموده اى ؟ خداى تعالى به او وحى فرستاد: از اینکه سه روز غذا به تو نرساندم جزع مى کنى ولى از گرسنگى اهل قریه ات هیچ ناراحت نیستى با اینکه آن بى نوایان بیست سال است دچار قحطى هستند، تازه وقتى به تو مى گویم دعا کن تا برایشان باران بفرستم از دعا هم بخل مى ورزى اینک با گرسنگى ادبت کردم (تا بدانى چه مزه اى دارد) و حال باید از این غار و کوه پائین روى و به دنبال کار و کسب باشى، از این به بعد رزقت را به کار و کوشش خودت محول کردم.

ادریس از کوه پایین آمده به دهى در آن نزدیکیها رسید، خانه اى دید که دود ازآن بلند است، به عجله بدان سو رفت، زنى پیر و سالخورده یافت که دو قرص نان خود را روى ساج مى پزد، ادریس گفت : اى زن قدرى طعام به من بده که از گرسنگى از پاى در آمدم، زن گفت : اى بنده خدا نفرین ادریس براى ما چیزى باقى نگذاشته تا به کسى انفاق کنیم و سوگند یاد کرد که غیر از این دو قرص ‍ هیچ چیز ندارم اگر معاشى مى طلبى از غیر اهل این ده بطلب. ادریس گفت : لااقل مقدارى به من طعام بده که بتوانم جانم را حفظ کنم و راه بروم تا به طلب معاش برخیزم، گفت این نان بیش از دو قرص نیست، یکى براى خودم است و یکى براى فرزندم، اگر سهم خودم رابدهم مى میرم، و اگر سهم پسرم را بدهم او مى میرد، و چیزى زاید بر آن هم نداریم، گفت فرزند تو صغیر است، نصف نان براى او بس است، و نصف دیگرش را به من بده، زن راضى شد و نصف قرص را به او داد.

فرزند آن زن وقتى دید که ادریس سهم نان او را مى خورد از شدت نگرانى افتاد و مرد، مادرش گفت : اى بنده خدا پسرم را از شدت جزع نسبت به قوت لایموتش کشتى ؟ گفت : مترس و نگران مباش که همین ساعت به اذن خدا زنده اش مى کنم، آنگاه دو بازوى کودک را گرفت گفت : اى روح که از بدن او به امر خدا بیرون شده اى به اذن خدا برگرد که من ادریس پیغمبرم، روح کودک برگشت.

مادر کودک وقتى کلام ادریس را شنید، و شنید که گفت : من ادریسم، و نیز دید که فرزندش زنده شده، فریاد زد که شهادت مى دهم که تو ادریس پیغمبرى، پس از خانه بیرون شده با بانگ هر چه بلندتر در ده فریاد زد: مژده مژده که فرج نزدیک شد، و ادریس به داخل قریه آمد، پس ادریس خود را به آن مکانى که پادشاه جبار زندگى مى کرد و به صورت تلى خاک در آمده بود رسانید، در آنجا نشست و جمعى از اهل قریه گردش جمع شده التماس کردند و طلب ترحم نموده، درخواست کردند دعا کند تا باران بر آنان ببارد، گفت : دعا نمى کنم تا آن پادشاه جبارتان حاضر شود با شما با پاى برهنه حرکت کند، و از من درخواست دعا کند.

این خبر به گوش آن جبار رسید، چهل نفر را فرستاد تا ادریس را نزد او ببرند، وقتى آمدند و تکلیف کردند که بیا با ما نزد جبار رویم، ادریس نفرین کرد و هر چهل نفر تا آخرین نفرشان مردند، جبار پانصد نفر را فرستاد، وقتى نزد ادریس آمده تکلیف رفتن نزد جبار کردند و التماس نمودند، ادریس کشته چهل نفر همکارانشان را نشانشان داده فرمود من نزد او نمى آیم و دعا براى باران هم نمى کنم تا اینکه او و همه اهل قریه پاى برهنه نزد من آیند و از من درخواست دعا کنند.

افراد نامبرده نزد آن جبار شده جریان را باز گفتند، و از او خواستند تا به این کار تن در دهد، شاه جبار با خانواده و اهل قریه اش با کمال خضوع و تذلل نزد ادریس آمده درخواست کردند تا از خدا بخواهد باران را بر آنان ببارد، در این هنگام ادریس درخواست باران کرد، پس ابرى در آسمان برخاسته بر آنان سایه افکند، و شروع به رعد و برق نموده لحظه اى بعد رگبارى زد که ترس غرق شدن پدید آمد، و مردم از خطر آب در فکر جان خود افتادند.

و در کافى به سند خود از عبد اللّه بن ابان از امام صادق (علیه السلام) نقل کرده که در حدیثى که درباره مسجد سهله است فرموده : مگر نمى دانى که آنجا جاى خانه ادریس پیغمبر است که در آنجا مشغول خیاطى بوده.

مؤلف: در میان اهل تاریخ و سیره نیز معروف است که ادریس (علیه السلام) اولین کسى بوده که با قلم خط نوشته، و اولین کسى بوده که خیاطت کرده است.

و در تفسیر قمى مى گوید: اگر ادریس را ادریس نامیده اند به خاطر کثرت دراست کتاب بوده است.

مؤلف: در بعضى از روایات در معناى آیه (و رفعناه مکانا علیا) آمده که خداى تعالى بر فرشته اى از فرشتگان، غضب نمود، پس بال او را قطع نموده و در جزیره اى بیفکند، و این جزیره در وسط دریا قرار داشت، مدتها که خدا مى داند چقدر بوده در آنجا ماند تا آنکه خداى تعالى ادریس را مبعوث نمود، فرشته نزد ادریس آمده درخواست کرد که از خدا مسئلت نماید تا از او راضى گردد و بالش را به او برگرداند، ادریس دعا کرد و خدا بالش را برگردانید و از او راضى شد.

فرشته در تلافى احسان ادریس به او گفت : آیا حاجتى دارى ؟ گفت : بلى، دوست مى دارم مرا به آسمان ببرى تا ملک الموت را ببینم، چون هر وقت به یاد او مى افتم زندگى بر من تلخ مى شود، پس فرشته او را بر بال خود گرفته به آسمان چهارم آورد، در آنجا ملک الموت را دید که از تعجب سر خود را تکان مى داد، ادریس بر وى سلام کرد، و پرسید چرا سر خود را تکان مى دهى ؟ گفت : خداى رب العزه مرا دستور داده بود تو را بین آسمان چهارم و پنجم قبض روح کنم، من عرضه داشتم : پروردگارا میان هر یک از آسمانها پانصد سال، و قطر هر آسمانى هم پانصد سال راه، فعلا فاصله میان من و ادریس چهار آسمان است، چگونه او خود رابدینجا مى رساند، اینک مى بینم که خودت آمدى، پس او را قبض روح نمود، این است معناى آیه و (رفعناه مکانا علیا).

مؤلف: این حدیث را على بن ابراهیم قمى در تفسیر خود از پدرش، از ابى عمیر، از شخصى از امام صادق (علیه السلام) آورده.

و در معناى آن کافى نیز از على بن ابراهیم از پدرش، از عمرو بن عثمان، از مفضل بن صالح، از جابر، از ابو جعفر (علیه السلام)، از رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله و سلم) نقل کرده اند.

و این دو روایت، و مخصوصا روایت دومى با ضعف سندى که دارند، نمى شود مورد اعتماد قرار گیرند، چون با ظاهر کتاب که دلالت بر عصمت ملائکه و نزاهتشان از کذب و خطا دارد، مخالف مى باشند.

ثعلبى در کتاب عرائس از ابن عباس و دیگران روایتى آورده که خلاصه اش این است که : روزى ادریس در گرماى آفتاب راه پیمایى کرده و از حرارت آن آزار دید، با خود گفت : یک روز در حرارت آفتاب راه رفتم اینقدر ناراحتم کرد، پس آن کسى که آفتاب را حمل مى کند و در هر یک روز پانصد سال راه مى برد چه حالى دارد؟ پس دعا کرد که بار الها سنگینى آن را بردوش آن ملک سبک گردان، و گرمایش را برایش تخفیف ده، خدا دعایش را مستجاب کرد، و آن ملک از خداى تعالى سبب را پرسید، و فهمید که این سبکى و تخفیف حرارت که در حمل او پیدا شده از دعاى ادریس بوده است، پس از خدا خواست تا دیدار ادریس را به او روزى کند، و میان او و وى دوستى برقرار سازد، خدایش اجازه داد.

پس ادریس همواره از او پرسش ها مى کرد، از آن جمله یکى این بود که تو گفتى گرامى ترین فرشتگان نزد ملک الموت هستى، وبیش از سایرین نزد او مکان و منزلت دارى، حال با چنین منزلتى نزد او برایم شف اعت کن تا اجل مرا تاءخیر بیندازد تا بیش از پیش ‍ به شکر و عبادت خدا بپردازم، فرشته گفت : خداوند اجل هیچ کس را تاءخیر نمى اندازد، ادریس گفت : بله، و لیکن این را بیشتر دوست دارم، گفت : بسیار خوب، من با او گفتگو مى کنم، و قول مى دهم که آنچه بتواند درباره یکى از بنى آدم انجام دهد درباره تو انجام دهد.

پس فرشته ادریس را حمل کرده به آسمان برد، و در جایى که آفتاب طلوع مى کند نهاد، و خودش نزد ملک الموت آمده و حاجت ادریس را به عرض رساند و شفاعتش کرد، ملک الموت گفت : من چنین اختیارى ندارم، ولى تنها این احسان را مى توانم در حق او بکنم که اگر دوست بدارد بگویم چه وقت اجلش مى رسد گفت بگو، پس ملک الموت به دفتر خود نگاهى کرده، گفت : اسم او فلان است، و به گمانم او هرگز نمى میرد، چون او را مى بینم که در محل طلوع آفتاب مى میرد، فرشته گفت : اتفاقا من او را در همانجا گذاشته و نزد تو آمده ام، ملک الموت گفت : پس برگرد که گمان نمى کنم او را زنده ببینى، زیرا به خدا سوگند چیزى از اجل او باقى نمانده، پس فرشته برگشت و او را مرده یافت.

این روایت را الدرالمنثور نیز از ابن ابى شیبه و ابن ابى حاتم، از ابن عباس از کعب، روایت کرده، چیزى که هست در روایت کعب آمده : فرشته اى که بر ادریس در آمد همان فرشته اى بوده که همواره عمل ادریس را بالا مى برده، و نیز در آن آمده که همه روزه از ادریس عملى بالا مى برده که معادل عمل همه اهل زمین و معاصرین وى بوده است، و از این جهت از ادریس بسیار خوشش آمده از خدا درخواست اجازه کرد تا بر زمین وارد شود و با ادریس بناى رفاقت بگذارد، و پس از کسب اجازه بر او نازل شده و با او رفاقت کرد....

و ابن ابى حاتم به طریقى دیگر این روایت را از ابن عباس نقل کرده، و در آن آمده که ادریس در میان دو بال فرشته نامبرده از دنیا رفته است.

و نیز در الدر المنثور است که ابن منذر، از عمر مولاى غفره، و او بدون ذکر سند از رسول خدا (صلى اللّه علیه و آ له و سلم) روایت کرده که از ادریس به تنهائى عمل و عبادتى بالا مى رفته که معادل عمل همه مردم اهل عصرش بوده است، ملک الموت - فرشته ماءمور - از او خوشش آمد، از خدا اجازه خواست تا به زمین نازل شود و با او همنشین گردد خداى تعالى اجازه اش داد، پس فرشته و ادریس در زمین به سیر و گردش و عبادت خدا پرداختند، ادریس از عبادت رفیقش خوشش آمد چون دید که اصلا از عبادت خسته و کسل نمى شود، از او سببش را پرسید، و اصرار کرد، فرشته خود را معرفى کرد، معلوم شد که همان ملک الموت است، و چون از عبادت وى خوشش آمده از خدا خواسته است تا اجازه مصاحبت با وى را به او بدهد.

ادریس وقتى فهمید رفیقش از جنس بشر نیست، بلکه ملک الموت است، سه حاجت درخواست کرد: اول اینکه ساعتى او را قبض ‍ روح کند و دوباره جانش را برگرداند، ملک الموت با کسب اجازه از خداى تعالى این کار را کرد، دوم اینکه او را به آسمان ببرد و آتش دوزخ را به او نشان دهد، ملک الموت این کار را نیز با کسب اجازه برایش انجام داد، سوم اینکه بهشت را به او نشان دهد، آن را نیز انجام داد، و وقتى که ادریس داخل بهشت شد و از میوه هاى آن خورد و از آبش آشامید، ملک الموت گفت حال بیا تا بیرون رویم همه حوائجت را بر آوردم، ادریس از بیرون شدن امتناع ورزید و به یکى از درختهاى بهشتى چسبید که به هیچ وجه بیرون نمى آیم، و در مقام احتجاج گفت : مگر غیر این است که هر کسى باید مرگ را بچشد؟ من که چشیده ام، و مگر غیر از این است که هر کسى باید وارد جهنم شود، من که وارد آن نیز شده ام، و مگر غیر این است که هر کس وارد بهشت شود دیگر بیرون نمى آید؟ پس من بیرون نمى آیم، ملک الموت در جوابش عاجز گشت : خداى تعالى به ملک الموت فرمود: ادریس عاجزت کرد، پس متعرض او مشو، بگذار بماند، و به همین جهت ادریس در بهشت باقى ماند.

این روایت را عرائس نیز آورده، و آن را از وهب نقل کرده، و در آخر روایت او این اضافه آمده است : (پس ادریس در آنجا زنده است، گاهى در آسمان چهارم خداى را بندگى مى کند، و گاهى در بهشت به تنعم مى پردازد).

و در مستدرک حاکم از سمره روایت مى کند که گفت : ادریس مردى سفید روى، بلندقامت، تنومند، فراخ سینه، بدنش کم موى، سرش پر موى بود، و یکى از دو چشمش از دیگرى درشت تر بود، و در سینه لکه سفیدى داشت که برص نبود، و چون خداى تعالى جور و عداوت مردم را دید و دید که از اوامرش سرپیچى مى کنند، ادریس را به آسمان ششم برد، و اینکه در قرآن فرموده : (و رفعناه مکانا علیا) اشاره به همین است.

مؤلف: هیچ نقاد با بصیرت شک نمى کند در اینکه این روایات از اسرائیلیاتى است که دست جعالان حدیث آن را در میان روایات ما وارد کرده است، براى اینکه با هیچ یک از موازین علمى و اصول مسلم دین سازگارى ندارد.

3 - ادریس (علیه السلام) (هرمس ) نیز نام داشته، زیرا قفطى در کتاب اخبار العلماء باخبار الحکماء، در شرح حال ادریس ‍ مى گوید: حکماء در محل ولادت و منشاء و استاد ادریس قبل از نبوتش اختلاف کرده اند، فرقه اى گفته اند: در مصر به دنیا آمد، و او را (هرمس الهرامسه ) نامیدند، و مولدش در (منف ) بوده، و نیز گفته اند که : کلمه هرمس عربى ارمیس یونانى است، و ارمیس به زبان یونانى به معناى عطارد است. بعضى دیگر گفته اند: نام او به زبان یونانى طرمیس و به زبان عبرى خنوخ بود که معرب آن اخنوخ شده، و خداى عز و جل او را در کتاب عربى مبینش ادریس نامیده.

همین صاحب نظران گفته اند: نام معلمش غوثاذیمون بوده، بعضى گفته اند: اغثاذیمون مصرى بوده، ولى نگفته اند که این شخص چکاره بوده است، فقط گفته اند: اغثاذیمون یکى از انبیاى یونانیان و مصریان بود، و نیز او را اورین دوم خوانده اند، و ادریس نزد ایشان اورین سوم بوده، و معناى کلمه (غوثاذیمون ) خوشبخت است، آن وقت گفته اند: هرمس از مصر بیرون گفته و همه زمین را گردش کرد و دوباره به مصر برگشت، و خداوند در مصر او را بالا برد، و در آن روز هشتاد و دو سال از عمرش گذشته بود.

فرقه دیگرى گفته اند که : ادریس در بابل به دنیا آمده و نشو و نما کرد، و او در اول عمرش از شیث بن آدم که جد جد پدرش بود درس ‍ گرفت، چون ادریس پسر یارد، و او پسر مهلائیل، و او پسر قینان، و او پسر انوش، و او پسر شیث است، شهرستانى گفته : اغثاذیمون همان شیث است.

و چون ادریس بزرگ شد، خداوند او رابه افتخار نبوت مفتخر ساخت، پس مفسدین از بنى آدم را از مخالفت با شریعت آدم و شیث نهى مى کرد اندکى اطاعتش کردند اما بیشتر مردم مخالفتش نموده اند، پس تصمیم گرفت از میان آنان کوچ کند، آنان را که اطاعتش ‍کرده بودند دستور داد آماده کوچ باشند، برایشان گران آمد که از وطن هاى خود چشم بپوشند، ناگزیر گفتند: اگر کوچ کنیم دیگر کجا مانند بابل نهرى خواهیم یافت ؟ (بابل به زبان سریانى به معناى نهر است ) و گویا مقصودشان از نهر - بابل - دجله و فرات بوده، ادریس گفت : اگر براى خاطر خدا مهاجرت کنیم، خداوند نهرى غیر آن روزیمان خواهد کرد.

پس ادریس با ایشان بیرون شده و رفتند تا به این اقلیم که اقلیم بابلیونش مى نامند رسیدند، پس رود نیل و دشتى خالى از سکنه را دیدند، ادریس کنار نیل ایستاده مشغول تسبیح خدا شد، و به جماعت خود گفت : بابلیون.

و در معناى این گفته وى اختلاف کرده اند، بعضى گفته اند: یعنى چه نهر بزرگى است. بعضى دیگر گفته اند: یعنى نهرى مانند نهر شما است، بعضى گفته اند: نهرى پر برکت است. و بعضى دیگر گفته اند: کلمه (یون ) در زبان سریانى معناى صیغه افعل در عربى را مى دهد که به معناى برتر است، یعنى این نهر بزرگتر است و به همین مناسبت آن وادى و اقلیم در میان همه امت ها به نام بابلیون معروف شد، غیر از عرب که آن را مصر خوانده اند که منسوب است به مصر پسر حام، که بعد از واقعه طوفان نوح آنجا نزول کرد، (و خدا به همه اینها داناتر است ).

ادریس و همراهانش در مصر رحل اقامت افکنده، خلایق را به معروف امر، و از منکرات نهى مى کرد و به اطاعت خداى عز و جل دعوت مى کرد، مردم زمان او با هفتاد و دو زبان حرف مى زدند، و خداوند زبان همگى آنان را به وى تعلیم داده بود تا هر فرقه اى از ایشان را با زبان خودش تعلیم دهد، و علاوه بر اینها آداب و طریقه نقشه کشى براى شهر سازى را به ایشان بیاموخت، دانشجویان از هر ناحیه اى گردش جمع شدند، و به ایشان سیاست مدنیت بیاموخت و قواعد آن را برایشان مقرر فرمود، و هر فرقه اى از هر امتى که بودند به سرزمین خود برگشته و شهرهایى ساختند تا آنجا که در عهد وى و به وسیله شاگردان او، صد و هشتاد و هشت شهر ساخته شد، که از همه کوچکترش (رها) بود، و ادریس به آنان علوم را بیاموخت.

و اولین کسى که حکمت را استخراج نموده و علم نجوم را به مردم یاد داد، ادریس بود، چون خداى عز و جل سر فلک و ترکیب آن، و نقطه هاى اجتماع کواکب را در آن فلک به او فهمانده بود، و نیز علم عدد سنین و حساب را به او داده بود، و اگر این نبود و ادریس ‍ در این علم فتح باب نمى کرد، هرگز خاطر بشر به این معنا خطور نمى کرد که در مقام سرشمارى ستارگان بر آید.

ادریس (علیه السلام) براى هر امتى در هر اقلیمى سنتى شایسته آن امت و آن اقلیم به پا داشت، و زمین را به چهار قسمت تقسیم نموده براى هر قسمتى پادشاهى مقرر کرد تا به سیاست و اداره امور آنجا و آبادیش قیام نماید، و هر پادشاهى را ماءمور کرد تا اهل اقلیم خود را به شریعتى که بعدا اسم بعضى از آنها را مى بریم ملزم سازد.

اسماء آن پادشاهان که زمامدار زمین بودند بدین قرار بود: اول (ایلاوس ) که به زبان عربى به معناى رحیم است، دوم (اوس )، سوم (سقلبیوس )، چهارم (اوس آمون )، و بعضى گفته اند: ایلاوس آمون، بعضى دیگر نام او را یسیلوخس که همان آمون ملک باشد دانسته اند، این بود آن مقدار از کلام قفطى در کتاب اخبار العلماء باخبار الحکماء، که مورد حاجت ما بود.

و این احادیث و اخبار، همه به ما قبل تاریخ منتهى مى شود، و آنطور که باید نمى شود بدان اعتماد کرد، چیزى که هست همین که مى بینیم نام او در عربى جیلا بعد جیل (جیل ) یک صنف از مردم اهل یک زمان ) در میان فلاسفه و اهل علم زنده مانده و اسم او را به عظمت یاد مى کنند و ساحتش را محترم شمرده و اصول هر علمى را منتهى به او مى دانند، خود کشف مى کند از اینکه او از قدیمى ترین پیشوایان علم بوده که نطفه و بذر علوم را در میان بشر پاشیده و افکار بشرى را با استدلال و دقت در بحث، و جستجوى از معارف الهى آشنا ساخته اند، و یا آن جناب اولین مبتکر ایشان بوده است.

امید شمس آذر
۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

عدّه ای در فضای مجازی با هدف دلسوزی برای تیپ جدیدی از فعّالان فرهنگی، یکی از خوانندگان معلوم الحال نسل جدید را با شهید مجید خدمت (مجید سوزوکی فیلم اخراجی ها) مقایسه کرده و خواستار تحویل گرفته شدن او نزد افکار عمومی شده اند. خداوند توفیق توبه به همۀ ما مرحمت بفرماید. امّا اینان از یک نکتۀ مهم غافلند؛ و آن اینکه: آیا خوانندۀ نامبرده با چرخش از ترانه های غیر ارزشی به سوی ترانه های ارزشی، شخص خود را ارتقاء داده یا سطح آن مفاهیم را پایین آورده؟ چرا که می را اگر ترک کردی، میخانه را هم باید ترک کنی. این هم در حالی است که بنده چرخشی در این میان مشاهده نمی کنم، چون هر دو گزوه از سوی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی مجوّز دارند و نکته ها هست در این!

شهید مجید سوزوکی -رضوان الله تعالی علیه- پیام آورده بود و الگو بود برای جوانان ما، امّا امثال اینها را فقط می توانیم بپذیریم و نه بیشتر. مانند: ر-اعتمادی!


تصویر واقعی از شهید مجید سوزوکی +عکس

امید شمس آذر
۲۲ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر


پژمرده می گردد -خدا !- امشب گل نورسته ای

می میرد امشب در غریبی بلبل پربسته ای

 

جان می دهد جان جهان در جور جمع انس و جان

چون جان یاسین می رود با جان زار و خسته ای

 

در گردن حبل خدا حبل و کنون با اشقیا

بیعت کند دست خدا با دست های بسته ای

 

آن شاهباز تیز چنگال نبرد اکنون شده

تنها به سان یک کبوتر بر سر گلدسته ای

 

آن در که عزرائیل نیز بی اذن از آن داخل نشد

بر روی صاحب بشکند از دین بیرون جسته ای

 

یک غنچۀ نشکفته هم از جور او پرپر شود

مادر برد پهلوی خود با پهلوی بشکسته ای....

 

امّا مخور ای دل غمی کاین غم به پایان می رسد

پیغام جانان می رسد بر هر دل وارسته ای

 

شاه سواران می رسد شمشیر و قرآنی به دست

پس از چه ای جان آنچنان از کف عنان بگسسته ای؟

 

این هجر هجرت می کند، این قهر رحمت می شود

پس از چه ای دل اینچنین در خاک و خون بنشسته ای؟

 

دیگر نه ظلم است و نه فقر، نه جهل نه طغیان نفس

نه قتل عام کودکان، نه جنگهای هسته ای

 

وقتی بیاید آن سوار از جاده های انتظار

در اوّلین صبح بهار، دیگر ز غم ها رسته ای

 

با رایت فتح و ظفر، خال سیاهی بر رخش

با زلف هایی سلسله، با ابروی پیوسته ای

 

یاران او ایرانیان السابقون السابقون

آماده باش ای «شهسوار» شاید تو هم زآن دسته ای.



امید شمس آذر
۱۱ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۰۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
دستی به قلم دارم و

               دستی بر سر !

امید شمس آذر
۰۷ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۳۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر